Tag: جامعه

نوستالژیْ حسِ محبوبیت، امنیت، و ارتباط با دیگران ایجاد می‌کند و می‌تواند الهام‌بخش و مایهٔ خوش‌بینی به آینده باشد، چون به ما کمک می‌کند چیزهای خوبی را دربارهٔ خودمان و دیگران به یاد آوریم.
این احساس که حافظهٔ شما ضعیف است، شاید ناخوشایند یا حتی ترسناک باشد. و این مایهٔ تعجب نیست، چون حافظه، هویت ما را می‌سازد. تواناییِ تامل دربارهٔ گذشته و اشتراک‌گذاری آن، نقشی اساسی در هویت ما، روابط ما، و ظرفیت ما در تصور آینده دارد.
زنان زیادی را می‌‎شناسم که معتقدند تعیین تکلیف مردان برای ظاهر آن‌ها نشانهٔ توجه و علاقه است. از لابه‌‎لای حرف‌های زنی که قرار بود خرم‎سلطان از درِ آرایشگاه برود بیرون، شنیدم که می‎‌گفت شب‌ها وقتی کنار شوهرش دراز می‎‌کشد، نگران است در چشم او چاق به‎نظر برسد. چرا نباید نگران چنین چیزی باشد؟
آیا آدم‌ها همدیگر را می‌فهمند؟ این سوالْ خیلی کلی‌ست، اما ارزشِ پرسیدن دارد. پاسخ به این پرسش، نیازمند اطلاعاتی مهم و آگاهی به واقعیاتی عمیق است. مولفان و متفکرانِ معاصر، ارزشِ تلفیقِ علم و فلسفه را به‌نحو احسن درک نکرده‌اند، اما روان‌شناسانِ بزرگ قرن بیستم (و بسیاری از فلاسفۀ بزرگِ قبل از آن‌ها) اهمیت آن را درک کرده بودند. آثارِ آن‌هاست که اعماقِ ناشناختۀ بشریت را روشن‌تر کرده است.
همۀ ما افرادی را می‌شناسیم که به‌خاطر اعتمادِ بیش‌ازحد، به دردسر افتاده‌اند: مشتریانی که سرشان کلاه رفته، عُشاقی که به آن‌ها جفا شده، کسانی که دوستان‌شان ترک‌شان کرده‌اند. درواقع بیشترِ ماها، اعتمادِ اشتباه و ضرر آن را تجربه کرده‌ایم. این تجاربِ شخصی باعث می‌شود فکر کنیم که مردم بیش‌ازحد به‌هم اعتماد می‌کنند و غالبا تا مرز ساده‌لوحی پیش می‌روند. ولی درواقع، ما به اندازۀ کافی اعتماد نمی‌کنیم.
مردم در طول عمر خود به صورت فردی (در بهترین حالت) پیوسته رشد می‌کنند و به بلوغ می‌رسند. بنابراین شما در ۴۵ سالگی، نه تنها آگاه‌تر و عاقل‌تر از نسخه‌ٔ ۲۵ سالگی‌تان هستید، بلکه در کل انسان متفاوتی خواهید بود؛ چه از نظر فیزیکی و چه از نظر ذهنی. با این وجود، نسخه‌ی ۴۵ ساله‌ و نسخه ۲۵ ساله‌ٔ نابالغ‌تر و خام‌تر شما، در اکثر جوامع، تحت مجموعه‌ای از قوانین و محدودیت‌های یکسان زندگی می‌کنند. پس چرا، ۱۸ یا ۲۱ سالگی را به عنوان نقطه‌ٔ عطف عمر یک فرد در نظر می‌گیرند و جامعه می‌گوید همه در این سن باید از نظر قانونی در یک سطح قرار گیرند؟
طی سال‌های گذشته، ترسی فزاینده نسبت به رشدِ سازمان‌های دست‌راستیِ افراطی، نئونازی‌ها و فاشیست‌ها شکل گرفته است. رویدادهای چند سال گذشته ازجمله ماجرای شارلوت‌ویل در آمریکا، کِمنیتس در آلمان و حملات تروریستی اخیر در کرایست‌چرچِ نیوزیلند این سوال را مطرح می‌کند که: برای جلوگیری از گسترش این ایدئولوژی‌های افراطی چه می‌توانیم بکنیم؟
چرا کشورها بیشتر بخاطر مسایل نژادی از هم می‌پاشند؟ در حالی که شماری دیگر، حتا با وجود نژادهای زیاد در قلمرو خود قرن‌ها دوام می‌آورند؟ به روایتی چرا ملت سازی در بعضی از کشورها موفق بوده ولی در برخی دیگر نه؟ این مقاله تلاش می‌کند با مقایسه تاریخ و سیاست کشورهای مختلف به این پرسش‌ها پاسخ دهد.
اگر از مردم بپرسید چرا کشورشان پیشرفت نمی‌کند، یا از سرمایه‌گذاران بپرسید چرا در برخی مناطق اصلا سرمایه‌گذاری نمی‌کنند، تقریبا همیشه در صدر فهرستِ جواب‌های‌شان، عامل فساد به‌چشم می‌خورد. اما فساد ناشی از جهل یا فقدانِ اخلاقیات نیست؛ راه‌حلی‌ست که مردم برای دورزدنِ محدودیت‌ها اتخاذ می‌کنند.
در این زمانه، چگونه می‌توانیم پیوند مستقیم‌تری با دیگران برقرار کنیم؟ برای شروع می‌توانیم با همۀ عُرف‌ها، نهادها، فناوری‌ها و طرزفکرهایی که ما را ازهم جدا نگه می‌دارند، به مخالفت بپردازیم و پیوندهای اجتماعی که ما را به انسان‌های واقعی تبدیل می‌کنند، احیا کنیم. اما به‌چالش‌کشیدنِ شیوه‌های عمومیِ ایجادِ تفرقه، هرچند ساده به‌نظر می‌رسد، موانعِ درونی‌سازی‌شدۀ ما دربرابر ایجادِ پیوند، خود عمیق‌تر و زیان‌بارترند؛ موانعی که همۀ آن‌ها به‌نوعی به شرم مربوطند.
نژادپرستی نه تنها از نظر اخلاقی مذموم است، بلکه با پیشرفت علم، به ویژه علم ژنتیک، ثابت شده که تفاوت‌های ظاهری افراد مثل رنگ پوست، رنگ مو یا چشم و یا ویژگی‌های چهره و اندام افراد، که به نظر بسیاری ممکن است مهم جلوه کند،‌ از نظر علمی اهمیت چندان ندارد. در واقع، حالا علم به ما ثابت کرده که در واقع تفاوت‌ها میان افراد متعلق به یک «نژاد» به مراتب بیشتر و با اهمیت‌تر از تفاوت‌های آن نژاد با نژاد دیگر است.