چند هفته پیش، درست در بحبوحۀ قرنطینۀ کرونایی، به همکارانم در رشتۀ فلسفه در دانشگاه وست آو انگلند گفته شد که مدیریت دانشگاه قصد دارد برنامۀ ما را تعطیل کند. دانشگاه ما، مطابق چشمانداز خود برای سال ۲۰۳۰، قصد دارد نیروی محرکۀ اقتصاد محلی باشد، ولی علاوهبر این همچنین قصد دارد مجموعهای از کارکنان و دانشجویان ارزشمحور را پرورش داده و به کار گمارد. به ما تفهیم شد که رشتۀ فلسفه در این چشمانداز یا موضوعاتِ دیگر نمیگنجد ــ در این دانشگاه، این ذهنیت وجود دارد که دانشآموختگانِ فلسفه درمقایسه با دیگر رشتهها کمتر قابلاشتغال [اشتغالپذیر] هستند.
چنین ذهنیتی نسبت به فلسفه، فقط به این دانشگاه محدود نمیشود و ناشی از این دیدگاه است که علوم انسانی در برج عاج بهسر میبرد و از «دنیای واقعی» گسسته است. مثلا یک سیاستمدار استرالیایی سال ۲۰۱۳ گفته بود: «ما میخواهیم تحقیق دربارۀ مالیاتدهندگان استرالیایی، در راستای آیندهای بهتر برای کشورمان باشد نه دربارۀ یک حباب فکریِ جالب که محققی در فلان دانشگاه نشسته و به فکرش خطور کرده.»
اخیرا دولت استرالیا در تلاش برای اینکه دانشجویان را به برنامههای ارزانترِ «آمادۀ کار» سوق دهد، طرحهایی را برای افزایش قابل ملاحظۀ شهریۀ تحصیل در علوم انسانی اعلام کرده است.
مشکل برداشت غالب از فلسفه و علوم انسانی این است که اصولا ذهنیتی نادرست است. بدیهیست که دانشآموختگان علوم انسانی به سوقدادنِ اقتصاد محلی کمک میکنند و دانشآموختگان فلسفه حقوق و دستمزد بهتری دارند:
اطلاعات گردآوریشده توسط شرکت پیاسکیل (PayScale) از سال تحصیلی ۲۰۱۶ و ۲۰۱۷ نشان میدهد که لیسانسیههای فلسفه معمولا در طول زندگیشان بیشتر از دانشآموختگانِ همۀ رشتههای علوم انسانی درآمد دارند. دانشجویان فلسفه هم بالاترین حقوقِ شروع کار را درمیان فوقلیسانسهای علوم انسانی (معادل ۴۴ هزار دلار در سال)، و بیشترین درصدِ افزایش حقوق بین شروع کار و حرفۀ درازمدت (معادل ۸۴۱۰۰ دلار در سال) را دارند.
مطالعۀ آگاهانه و تاریخی درباب فرایندهای فکری انسان و جوامع بشری، دانشجویان را قادر به تفکر انتقادی و خلاق میکند و آنها را آمادۀ حیاتِ شهروندی میسازد.
در حرفۀ درازمدت، دانشآموختگان علوم انسانی حتی در مواردی از دارندگانِ مدارکِ رشتههای علم، فناوری، مهندسی، و ریاضی سبقت میگیرند. البته که یافتن شغلی که به بازدهِ اقتصاد محلی کمک کند و درآمد پایداری هم داشته باشد حائز اهمیت است، ولی فلسفه و مدارج علوم انسانی چیزی بیش از این ارائه میدهند: مطالعۀ آگاهانه و تاریخی درباب فرایندهای فکری انسان و جوامع بشری، دانشجویان را قادر به تفکر انتقادی و خلاق میکند و آنها را آمادۀ حیاتِ شهروندی میسازد.
هانا آرِنت در «حیات ذهن» بر اهمیت فلسفه تاکید کرده و بین «دانستن» و «تفکر» تمایز قائل شده است. دانستن، شاملِ درکِ برخی واقعیات میشود، مثلا اینکه آب یعنی H2O و یا اینکه منشور کبیر در ۱۲۱۵ منتشر شد، حال آنکه تفکر، فعالیتِ تحلیلی و خلاقانۀ عقل است که مبنا و ارزش و استعداد فهم واقعی ما را به پرسش میکشد. مثلا فرایندِ تفکر، به تحلیلِ چارچوبِ نظریای میپردازد که میگوید آب یعنی H2O. درعینحال، دنبال توضیحِ ارزشِ حقوق اساسی است. و شیوههای تازهای برای زندگی انسانها متصور میشود.
شرحِ آرنت از تفکر، عمیقا متاثر از کییرکگارد است، که در رسالۀ معروف خود موسوم به «عصر حاضر» مدعی شد افرادی که قادر به تفکر نیستند، «ذهنیت گلهای» دارند و دیدگاههای جمعی را تقلید میکنند. به عقیدۀ آرنت، دقیقا فقدانِ «تفکر» مشخصۀ اعمالِ آدولف آیشمن درجریان هولوکاست بود. آیشمن بهجای آنکه خودش دربارۀ شنایعی که قرار بود انجام دهد فکر کند، خیلی راحت از دستورات پیروی کرده و عملیاتِ اتاقهای گاز برای کشتار زندانیان را اجرا میکرد.
کییرکگارد میگوید، افرادی که قادر به تفکر نیستند، «ذهنیت گلهای» دارند و دیدگاههای جمعی را تقلید میکنند.
آنطور که مثالِ آرنت دربارۀ آیشمن نشان میدهد، داشتنِ تفکر انتقادی و خلاق برای شهروندیِ مسئولانه امری حیاتیست. آرنت در «وضع بشر» درک خود را از شهروندی طوری طرح میکند که بین «نیروی کار،» «کار،» و «عمل» تمایز قائل میشود. کارِ انسانی و نیروی کار تضمین میکنند ما غذا و زیرساختِ ضروریِ بقا را داریم. ولی ازطریقِ عمل متفکرانه است که بهعنوان شهروندانی درقالب جامعه گرد میآییم تا چالشهای پیشرویمان را بحث و برطرف کنیم.
خودِ آرنت خصوصا به پرورش شهروندان متفکر برای محافظت دربرابر تهدیداتِ ناشی از تمامیتخواهی علاقمند بود. و امروزه با وجود بحران اقلیمی قریبالوقوع، تمامیتخواهی خزنده، نژادپرستی سازمانیافته، و همهگیری فلجکننده، پرورشدادن شهروندانی که توانایی مشارکت انتقادی داشته باشند، بیش از هر زمان دیگری اهمیت یافته است.
آموزش دانشجویان فلسفه و علوم انسانی، یک خیر عمومی محسوب میشود. ما به افرادی نیاز داریم که از تفکر تحلیلی و خلاق و به شیوههای غیرمعول برخوردارند.
از نظر آرنت، امکان آموزشِ شهروندانِ متفکر و مسئول بر اصل «زایاییِ» ما متکیست: یعنی این واقعیت که ما در تجاربی جدید از جهان زاده شدهایم و تابع آنها هستیم. آرنت همچنین معتقد بود که آموزگارانْ وظیفۀ خود را درواقع بهخاطر «عشق به جهان» بهمعنای «نگرانی برای تداوم جهان» بهعهده میگیرند.
طبق آموزههای او، ما آموزگاران هستیم که تصمیم میگیریم آیا آنقدر دنیا را دوست داریم که مسئولیتش را به عهده بگیریم و آن را از ویرانیای که ــ بهرغم نوسازی و آمدن نسلهای تازه و جوان ــ اجتنابناپذیر است نجات دهیم. و نهایتا به عقیدۀ آرنت، مهارتهای انتقادی و خلاقانه که ازطریق آموزش فلسفه و علوم انسانی کسب شده، دانشجویان را قادر میسازد تا ــ بهعنوان عوامل انسانی که قادر به ایجاد تغییر در دنیا هستند ــ استعدادهای شهروندی خود را شکوفا کنند.
آموزش دانشجویان فلسفه و علوم انسانی، یک خیر عمومی محسوب میشود. ما به افرادی نیاز داریم که از تفکر تحلیلی و خلاق و به شیوههای غیرمعول برخوردارند. از آنجایی که ویروس کرونا زندگی روزمرۀ محیطمان را مختل کرده و ما را وادار به تامل دربارۀ شیوۀ انجام کارهایمان کرده، شانسی واقعی برای فلاسفه وجود دارد تا تغییر گستردهای ایجاد کنند.
به همین دلیل باید درمقابل تعطیلی برنامههای فلسفه مقابله کنیم و پرورش شهروندانی را که مجدانه در حل چالشهای پیشروی ما مشارکت میکنند تشویق کنیم.