ادبیات، فلسفه، سیاست

syria_US_iran

سوریه، نیویورک، ایران

با خودم می‌گویم امکان ندارد در آمریکا بروم دکتر. این فکر را باید از کله‌ام خارج کنم. سرم را از زیر پتو بیرون می‌آورم تا خنکای نسیم ماه مارچ به صورتم بخورد. لرزم می‌گیرد و دوباره می‌روم زیر پتو تا لابه لای رطوبت و بخار دستگاه بوخور، نفس بکشم. چندبار سرفه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم حتی اگر یک درصد هم قرار باشد به دکتر بروم کجا را بلدم؟ تازه شش ماه، بیشتر نیست که به آمریکا آمده‌ام.
راضیه مهدی‌زاده نویسنده ایرانی ساکن نیویورک و دانشجوی رشته ادبیات خلاق است. از او چند مجموعه داستان تاکنون در ایران منتشر شده است، از جمله «یک کیلو ماه»، «موخوره» و نیز مجموعه داستانی «قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک».

با خودم می‌گویم امکان ندارد در آمریکا بروم دکتر. این فکر را باید از کله‌ام خارج کنم. سرم را از زیر پتو بیرون می‌آورم تا خنکای نسیم ماه مارچ به صورتم بخورد. لرزم می‌گیرد و دوباره می‌روم زیر پتو تا لابه لای رطوبت و بخار دستگاه بوخور، نفس بکشم. چندبار سرفه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم حتی اگر یک درصد هم قرار باشد به دکتر بروم کجا را بلدم؟ تازه شش ماه، بیشتر نیست که به آمریکا آمده‌ام.

سعی می‌کنم حواسم را از سرماخوردگی و گلودرد پرت کنم و خودم را با عکس‌های اینستاگرام مشغول کنم. دخترخاله‌ها و دخترعمه‌ها و دوست‌های قدیمی‌ام را می‌بینم و عکس‌های دورهمی ومیهمانی‌ها و جشن‌های تولدشان را. دقت می‌کنم که همگی، بینی‌های ظریف و به قاعده دارند که در بعضی هایشان اگر دقیق شوی جای عمل جراحی مشخص است و در بعضی دیگر، بسیار دقیق و بی عیب درآمده است. توی ذهنم حساب می‌کنم که از هر ده دوست و فامیلم، نه نفرشان دماغ هایشان را عمل کرده‌اند. در همین فکرها هستم که آبریزش بینی‌ام روی دستم می‌چکد و مجبور می‌شوم سرم را از زیر پتو بیرون بیاورم و با دستمال کاغذی، محکم دماغم را تمیز کنم. آنچنان محکم بینی‌ام را می‌گیرم که تمام محتویاتش از اعمقاش خارج شود. در همین حین متوجه می‌شوم اگر این بینیِ معمولی، هزارتا پُلیپ و برآمدگی هم داشت، من جراتش را نداشتم تا با زیر تیغ جراحی رفتن، زیبایش کنم. این همه تهور و شجاعت دخترهای فامیل، قابل تحسین و رشک برانگیز است.

پتو را به گوشه‌ای پرت می‌کنم و عطسه‌ی بلندی می‌کنم. می‌دانم اگر امریکا هم نبودم و توی ایران هم اینطور سرما می‌خوردم باز هم حاضر نبودم به دکتر بروم. ترس از آمپول چیزی نیست که از مکانی به مکان دیگر، تقلیل یابد و در هیچ کجای جهان نمی شود به راحتی با آن کنار آمد.

از هم خانه‌ی ایرانی‌ام پیامکی روی موبایلم می‌آید. «یه دکتر ارزون پیدا کردم.»

می خواهم بگویم ارزون یعنی چقدر دقیقا؟ مثلا ارزان برای من با بیمه‌ی تامین اجتماعی در ایران، می‌شد بیست هزار تومان. حالا اینجا با این فاند اندک دانشجویی، بیا و ارزان را برایم معنی کن.

پیامک بعدی می‌آید. «بیست تا می‌گیره ویزیت می‌کنه. خیلی منصفه.»

هنوز درک درستی از پول و ارزش دلار ندارم. خیلی سریع پول امریکا را در پول ایران ضرب می‌کنم که می‌شود چهار برابر یعنی هشتاد هزار تومان فقط برای یک ویزیت سرماخوردگی.

بلند می‌شوم و به سراغ کیف پولم می‌روم. دو تا ده دلاری دارم. دقیقا به اندازه‌ی پول ویزیت دکتر. یادم می‌آید یک بیست دلاری هم لای قرآن گذاشته‌ام تا به عادت مالوف بابابزرگ، پولم برکت بگیرد و زیاد شود. بیست دلاری‌ام را از صفحه ی‌های سوره‌ی “نور” بیرون می‌کشم و توی کیف پولم می‌گذارم اما هنوز هم قصد دکتر رفتن ندارم. اصلا فقط مسیله‌ی پول و ترس از آمپول که نیست. خجالت می‌کشم با دکتر آمریکایی حرف بزنم و با کلمه‌های انگلیسی از درد و بیماری‌ام بگویم. هنوز آنقدر انگلیسی نمی فهمم و نمی توانم صحبت کنم. می‌ترسم اگر دکتر چیزی بگوید و من نفهمم چه کار کنم؟ اگر چند بار تکرار کرد و من باز هم نفهمیدم چطور؟ آن موقع چه کار باید کنم؟ اگر جواب بی ربطی بدهم و مثل بز اخفش، سرم را تکان بدهم و بگویم تنکی یو چطور؟

رو به روی آینه می‌ایستم و با چشم‌های قرمز و صورت پف کرده‌ام شروع می‌کنم به انگلیسی حرف زدن. چند بار اسم و صفت‌ها را جا به جا استفاده می‌کنم. چند بار توپوق می‌زنم و در نهایت از لهجه‌ام خجالت می‌کشم. 

نه امکان ندارد بروم دکتر. اصلا دلیلی ندارد. یک سرماخوردگی ساده است که بعد از چند روز خوب می‌شود. پیامک بعدی می‌آید.

«راستی بهت نگفتم دکتر عربه. سوریه‌ایه»

ته دلم آرام می‌شوم. نمی دانم چرا. از وقتی به آمریکا آمده‌ام همسایه‌های کشورم را نوع دیگری دوست دارم و هرجایی که ترک و عرب و تاجیک و کرد می‌بینم با شوق به سمت شان می‌روم تا با هم حرف بزنیم. از آن‌ها خجالت نمی کشم. به آن‌ها که می‌رسم کلمه‌ها و زبان، رنگ می‌بازند و آنچه باقی می‌ماند فقط ارتباط است و همدلی. هر دو طرف حرف همدیگر را می‌فهمیم اگرچه هر دو با یک زبانی که مربوط به مرزها و خاطراتمان نیست با هم ارتباط برقرار می‌کنیم. با زبان شکسته و مجهول انگلیسی که برای هر دومان غریبه است.

مردد به سراغ کیف پولم می‌روم و باز و بسته‌اش می‌کنم. مینویسم «مطب دکتر کجای نیوجرسیه؟»

– نیویورکه. نزدیک‌های پل بروکلین.

مطمین می‌شوم که دکتر رفتنم منتفی ست. چطور تا نیویورک بروم؟ تا به حال فقط سه بار رفته‌ام نیویورک که آن هم با ماشین و به همراه ایرانی‌های بزرگتری بوده که قبلا در این شهر زندگی می‌کرده اند. اصلا از نیوجرسی تا بروکلین هیچ مسیری نیست. حتما باید ماشین داشته باشم وگرنه با مترو و اتوبوس که حتما نمی شود رفت.

اس‌ام اس دیگری می‌آید. «راستی با اتوبوس می‌تونی راحت بری تا ترمینال پورت آتورینی نیویورک و از اونجا هم سوار مترو می‌شی تا خود مطب دکتر که سه دقیقه پیاده ست.»

من که تا به حال سوار مترو نشده ام. چطور بلیط بخرم. اصلا چطور با اتوبوس‌های نیوجرسی خودم را به ترمینال برسانم. شنیده‌ام بزرگترین ترمینال آمریکاست. حتما گم می‌شوم و تا شب سرگردان این شهر غریب می‌شوم. به علاوه‌ی همه‌ی اینها، به خودم یادآوری می‌کنم که مشکل اصلی من، آمپول زدن است. خودم با سوپ و فرنی، این سرماخوردگی را ریشه کن می‌کنم.

به سمت آشپزخانه می‌روم که پیامک دیگری روی موبایلم قرار می‌گیرد.

– خیالت رو هم جمع کنم. دکترهای آمریکا تو کار آمپول نیستن. همه فقط قرص و شربت.

***

سوار قطار شده ام. قبلش چندین بار چگونگی سوار شدن در مترو و استفاده از قطار و بلیط خریدن از دستگاه را در یوتویپ نگاه کرده‌ام و در گوگل خوانده ام. همه‌ی نقشه‌های مترو را دانلود کرده‌ام و اسم ایستگاه‌ها را با دقت حفظ کرده ام.

قطار، در حال رد شدن از پل بروکلین است. زیبایی پل و رودخانه من را یاد نوشته‌ای از پل استر می‌اندازد که در یکی از کتاب هایش دلیل زیبایی این پل را نوشته بود. خوشحال می‌شوم که قبل از دیدن پل، چیزی از آن خوانده‌ام وخوشحال تر می‌شوم که حداقل یک نفر را در بروکلین می‌شناسم. پل استر که در اینجا زندگی می‌کند و با خودم فکرمی کنم هر اتفاقی که بیفتد خوبیش این است که یک نفر را می‌شناسی!

یادم می‌آید که در کتاب سه گانه‌ی نیویورک خوانده بودم که وقتی میخواستند پل بروکلین را بسازند، مهندس اول، جان رولینگ در میان تیرهای کشتی گیر می‌کند و در اثر قانقاریان می‌میرد و پروژه به پسرش منتقل می‌شود. او هم هنگام یک آتش سوزی در اتاقک هوای عملیات ساختمانی، زیر آب گیر می‌کند و به بیماری مهلکی مبتلا می‌شود. حباب‌های نیتروژن وارد خونش می‌شوند و قسمت پایین بدنش برای همیشه فلج می‌شود. او برای مشاهده‌ی سیر پیشرفت پل، در اتاق طبقه‌ی بالای خانه‌ای در بروکلین، هر روز صبح به کار ادامه می‌داده و با دوربین، ساخت پل را مشاهده می‌کند تا پل به اتمام برسد.

به ایستگاهی که باید در آن پیاده شوم می‌رسم. خیلی سریع اینترنت موبایل و گوگل مپ و لوکیشنم را روشن می‌کنم و دقیقا از آن‌ها به عنوان نوعی از عصای سفید استفاده می‌کنم. بعد از سه دقیقه راه رفتن، خانوم گوگل می‌گوید «به مقصد رسیده اید و باید سمت چپ تان را نگاه کنید.» از پله‌های مطب پایین می‌روم و به سردر مطب نگاهی می‌اندازم که اسم دکتر به انگلیسی، بزرگ روی آن نوشته شده است. «دکتر حنیف.»

دیدنِ اسم عربی‌ای که در فارسی هم از آن استفاده می‌کنیم ناخودآگاه دلم را آرام می‌کند.

در مطب را باز می‌کنم. رو به رویم یک تابلوفرش آیه الکرسی آویزان است. یکی از آیه‌هایی که در بسیاری از خانه‌های ایران به عنوان آرامش و نشانه‌ی شادی بر سردرِ وردیِ خانه می‌گذارند. به تابلو خیره شده‌ام که منشی از پشت اتاقک شیشه‌ای با لهجه‌ی عربی-انگلیسی می‌پرسد: «می تونم کمک تون کنم؟»  منشی، خانوم محجبه‌ای ست که چشم‌های درشت قهوه‌ای دارد و روسری گلدارش را با گیره‌ای کوچک به شیوه‌ای لبنانی به نزدیکی شقیقه‌اش بسته است.

منشی با مهربانی اسمم را می‌پرسد و می‌گوید: «منتظر باشین. دکتر الان کارش تمام می‌شود. بفرمایید بنشیند.»

نشستم و  منتظر شدم. گوشه‌ی مطب، یک حوض آبی کوچک است که صدای آب را در سکوت، پخش می‌کند. صدای آب، آرامم می‌کند و من را می‌برد به خانه‌های قدیمی ایران که در حیاط هایشان، همیشه یک حوض پر از آب است که در آن میوه‌هایی مثل هندوانه و سیب را می‌گذارند تا خنک بمانند. به صدای آب گوش می‌دهم  و با کنجکاوی به اطراف نگاهی می‌اندازم. یک چشم نظر آبی روی دیوار، آویزان است. همه چیز، شبیه تهران است و بوی ایران و خاورمیانه را با خود دارد و بوی الکل و آمپول را در خود حل کرده است. چشم می‌چرخانم و نگاهم به جعبه‌ای مقوایی و دست سازی که روی پیشخوانِ اتاقک منشی قرار گرفته است، گیر می‌کند. روی جعبه را با دقت نگاه می‌کنم که به دو خط عربی و انگلیسی نوشته شده «برای کمک به مردم جنگ زده‌ی سوریه»

در همین لحظه خانوم منشی می‌گوید: «یو کن گو اینساید.»

داخل شدم. دکتر، شبیه پدر بود. دکتر با چهره‌ی شرقی‌اش و ته ریش کوتاهش آرامم کرده بود و ترس از آمپول و سوزن را از یادم برده بود. معاینه‌ام کرد و گفت می‌تونم بهت قرص و شربت بدم که باید به مدت دو هفته هر روز هر هشت ساعت یک بار مصرف کنی. آمپول هم گزینه‌ای دیگر است که به خواست و انتخاب خودت است.

بی اختیار آمپول را انتخاب می‌کنم تا هرچه سریع‌تر از سرماخوردگی نجات پیدا کنم. دکتر، خانوم منشی را صدا می‌زند تا خودش آمپول نزند. روی تخت دراز می‌کشم.

خانوم منشی می‌گوید، بسم الله الرحمن الرحیم… و سوزن را آرام فرو می‌کند. در تمام مدتی که فرو رفتن سوزن را در بدنم حس می‌کردم به بسم الله خانوم منشی فکر می‌کردم.

از اتاق دکتر که بیرون آمدم، بیست دلار پول ویزیت را به خانوم منشی پرداخت کردم. باقی مانده‌ی کیف پولم را نگاهی انداختم که همان بیست دلار ذخیزه‌ای بود که از لای قرآن با خودم آورده بودم. پول را نگاهی می‌اندازم و داخل جعبه را. بیست دلاری را با سرعت توی جعبه‌ی مقوایی می‌اندازم. خانوم منشی با شوق و چشم‌هایی مرطوب، نگاهم می‌کند. چشم‌های سرماخورده‌ام را برای لحظه‌ای خیس حس می‌کنم. صورتم سرخ شده است. دوست ندارم چشم‌های خیس‌مان به هم گره بخورد. سریع از مطب خارج می‌شوم و خودم را به مترو می‌رسانم. 

توی قطار نشسته‌ام و منتظرم هرچه سریع تر آمپول اثر کند که توی یکی از ایستگاه‌های مترو، یک سرباز امریکایی وارد می‌شود. سرباز  فقط یک پا دارد با عصا لنگ زنان راه می‌رود. با تضرع می‌گوید: «من توی جنگ اینطوری شده‌ام. از خاورمیانه که برگشتم دیوانه شدم و افسردگی گرفتم. زنم بچه دارد و حامله است اما من پول بیمارستان برای به دنیا آوردنش را ندارم. لطفا کمک کنید.»

 لیوانش را به سمت مردم می‌گیرد و چند نفر یک دلاری می‌ریزند. کیف پولم را نگاه می‌کنم. خالی‌ست. سرخ شده‌ام و چشمانم خیس است.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش