Operating_theatre

تخم‌مرغ شانسی

اجساد کسانی را که در حمله‌های تروریستی کشته می‌شوند به انستیتوت طب عدلی ابوکبیر برای کالبدشکافی انتقال می‌دهند. خیلی از افراد و مقام‌های شاخص در جامعه اسراییل هم از این کار سردر‌نمی‌آورند و حتی کسانی که در ابوکبیر کار می‌کنند همیشه دلیل این کار را نمی‌دانند. چون، هر چی‌ نباشد، دلیل مرگ کسانی که در آن حملات کشته می‌شود، واضح است و بدن آدم که تخم مرغ شانسی نیست که بازش کنی، بدون اینکه بدانی داخلش چیست
اتگار، نویسنده شناخته شده‌ی اسراییلی‌، به نوشتن داستان‌های عجیب و غریب و مینی‌مال مشهور است. کتاب‌های این نویسنده تاکنون به چهل زبان منتشر شده و خواننده‌های فراوانی در سرتاسر جهان دارد. داستان‌های اتگار اغلب ساده‌اند و درون‌مایه‌ی آن‌ها اتفاقات روزمره‌ی زندگی‌ست. اما او با مهارت از پیش‌پاافتاده‌ترین موضوعات هم داستانی جالب و عجیب و اغلب طنز‌آمیز می‌سازد. زبان ساده اما هوشمندانه‌‌ای که اتگار در نوشتن استفاده می‌کند،‌ به آثارش وجهه‌ی خاصی داده، طوری که خوانندگانی که با کارهای او آشنایند، مطمئن‌اند که هر داستانی که بنویسد، هرچند ساده و بی‌تکلف،‌ ارزش خواندن را دارد.

گوش کنید، یک قصه واقعی. حدود سه ماه پیش زنی سی و دوساله در یک حمله انتحاری در یک ایستگاه اتوبوس کشته شد. این زن تنها قربانی این حمله نبود،  افراد زیاد دیگری هم کشته شدند، اما این قصه درباره همین زن است.

اجساد کسانی را که در حمله‌های تروریستی کشته می‌شوند به انستیتوت طب عدلی ابوکبیر برای کالبدشکافی انتقال می‌دهند. خیلی از افراد و مقام‌های شاخص در جامعه اسراییل از این کار سردر‌نمی‌آورند و حتی کسانی که در ابوکبیر کار می‌کنند هم دلیل آن را نمی‌دانند. چون دلیل مرگ کسانی که در آن حملات کشته می‌شوند، واضح است. هر چی‌ نباشد، بدن آدم که تخم مرغ شانسی نیست که بازش کنی بدون اینکه بدانی داخلش چیست و بعد مثلا یک قایق یا موتر اسباب‌بازی یا خرس عروسکی پیدا کنی. منظورم این است که هر وقت اجساد این قربانیان را کالبدشکافی می‌کنند، چیزهای معمولی پیدا می‌کنند – مثلا تکه‌های فلز، میخ و انواع دیگر پرخچه‌ها. به عبارتی، چیز عجیب به ندرت پیدا می‌شود.

این داستان را با صدای مترجم بشنوید

اما در بدن این زن، کارکنان طب عدلی ابوکبیر چیز دیگری هم یافتند. داخل بدن او، کنار تمام آن قطعات تیز فلزی که گوشت تنش را تکه پاره کرده بود، این زن چندین تومور واقعا درشت هم داشت؛ در شکمش، در جگرش، در روده‌هایش، بخصوص در سرش تومور‌های کلانی یافتند. وقتی که پزشک قانونی داخل جمجمه این زن سرک کشید، اولین چیزی که گفت، این بود:‌ «وای، خدای من!» چون آنچه دیده بود واقعا ترسناک بود؛ ده‌ها تومور که  در اطراف مغز زن که مثل گروهی از مورچه‌های کلان افریقایی می‌خواستند مغز او را بخورند.

و اینجاست که نظر کارشناسی پزشکان قانونی اعلام شد: اگر این زن در این حمله تروریستی جان خود را از دست نمی‌داد، در ظرف یک هفته باید بستری می‌شد و یک تا حداکثر دوماه بعد از بستری شدن به خاطر وجود تومورها می‌مُرد.

دشوار است آدم درک کند زن جوانی مثل او چطور چنین سرطان پیشرفته‌ای داشته بدون اینکه تشخیص شود. احتمالا این زن یکی از آنها بوده که از معاینات طبی بدشان می‌آید و شاید هم فکر کرده سردرد و گیجی او یک چیز معمولی است و بعد از مدتی رفع می‌شود. در هر صورت، شوهر این زن برای شناسایی جسد او به سردخانه آمد و پزشک قانونی سخت در تردید بود که به مرد درباره تومورها بگوید یا نه.  از یک طرف، اگر می‌گفت این موضوع کمی باعث تسلی دل شوهر می‌شد و لازم نبود خودش با این فکر‌ها زجر دهد که «ای کاش زنم آن روز سر کار نمی‌رفت.»‌ یا «ای کاش خودم می‌رساندمش.»‌ چون می‌فهمید که در هر صورت زنش یکی دو ماه بعد می‌مُرد. از طرف دیگر، گفتن این موضوع می‌توانست غم و اندوه مرد را حتی بیشتر سازد و مرگ تصادفی و وحشتناک زن را حتی ترسناک‌تر جلوه دهد: یک جوری مثل این است که آدم قرار باشد دوبار مرگ را تجربه کند و از هیچ کدام هم گریزی نباشد. انگار خدا آن بالا می‌خواست کاملا اطمینان پیدا کند که این زن، بدون اما و اگر، خواهد مرد و هیچی نخواهد توانست نجاتش دهد.

پزشک قانونی با خود اندیشید واقعا چه فرقی می‌کند؟  زن مرُده بود، شوهرش او را حالا از دست داده بود و بچه‌هایشان یتیم شده بودند. این موضوع مهمتر از چیزهای دیگر است. این واقعیت‌ها غم‌انگیزتر از همه چیز دیگر بودند. باقی قضایا، اهمیت چندانی نداشت.

از شوهر خواسته شد که زن خود را از پای او شناسایی کند. بیشتر مردم در چنین وضعیتی عزیزانشان را از چهره‌شان شناسایی می‌کنند، اما از او خواسته شد که از پای زنش او را شناسایی کند. چون داکتر قانونی فکر کرده بود که اگر شوهرش چهره زنش – یا بهتر بگویم آنچه از چهره زنش باقی مانده بود – را ببیند تا پایان عمر فراموش نخواهد کرد. شوهر زنش را بسیار دوست می‌داشت و آنقدر خوب می‌شناختش که می‌توانست او را از هر قسمت بدنش به راحتی شناسایی کند و به نظر پزشکان ظاهرا پای زن عضوی بود که کمتر از دیگر از اعضا می‌توانست مرد را احساساتی کند. مرد بعد از شناسایی زنش نیز لحظاتی طولانی به آن پا خیره ماند؛ به ناخن‌های خون آلود انگشتان که به طور غیرعادی کج شده بود، شصت گوشتالود و انحنای زیبای کف پا.  مرد همچنان که به آن پای کوچک و ظریف سایز پنج نگاه می‌کرد با خود فکر کرده بود شاید ایده خوبی نبوده که پا را برای شناسایی انتخاب کرده‌اند. صورت یک مرده مثل صورت کسی به نظر می‌رسد که خواب باشد. اما دیدن پای یک مرده تقریبا هیچ شکی از مرگ که زیر هر ناخنش خزیده، باقی نمی‌گذارد.  مرد بعد از لحظاتی به پزشکان گفت:‌ «خودش است.»‌ و بعد از اتاق خارج شد.

در میان کسانی که در تشییع جنازه زن شرکت کردند،‌ پزشک قانونی هم حضور داشت و نه تنها او ، بلکه شهردار اورشلیم و وزیر امنیت داخلی هم آمده بودند. هر دوی این مقامات، درحالی که بارها نام زن و نام شوهرش را در حرف‌هایشان به زبان می‌آوردند، شخصاً قول دادند که انتقام مرگ بیرحمانه او را بگیرند.  آنها با آب و تاب و تفصیلات گفتند که چگونه عاملان این حمله‌ی انتحاری را به دام خواهند انداخت (هیچ راهی برای انتقام گرفتن از خود حمله‌کننده انتحاری البته وجود نداشت.) شوهر زن به نظر می‌رسید با این وعده‌ها بیشتر معذب شده است.  معلوم بود علاقه چندانی به این حرفها نداشت و تنها دلیل او برای پنهان کردن این بی‌علاقه‌گی‌اش این بود که نمی‌خواست احساسات آن دو مقام دولتی را جریحه‌دار کند؛ آدم‌هایی که آنقدر کوچک‌ بودند که فکر می‌کردند آن سخنرانی‌های پرشور و هیجان به دل مرد تسلی می‌دهد.

در مراسم تشییع جنازه، پزشک قانونی یک بار دیگر به این فکر کرد که به شوهر بگوید که زنش در هرحال در آستانه مرگ قرار داشته، تا کمی از درد و رنج مرد و حس انتقامی که بر فراز قبرستان می‌چرخید کم کند، اما باز هم نگفت. در راه بازگشت به خانه درباره همه چیز فیلسوفانه فکر کرد. با خود اندیشید، سرطان چیست؟ آیا چیزی جز یک حمله انتحاری از آسمان است؟ اگر سرطان چیزی جز دهشت‌افکنی خدا در اعتراض به… به… یک چیزی نیست، پس چه می‌توان نامیدش؟ دهشتی به نام سرطان که چنان پیچیده و اسرارآمیز است که خارج از حیطه درک ماست.  این فکر او هم مثل عمل‌های جراحی‌اش در انستیتوت بی‌رحمانه و دقیق بود اما چیزی را عوض نمی‌کرد.

شب بعد از تشییع جنازه شوهر خوابی غم‌انگیز دید که در آن، آن پای مرده خود را به صورتش می‌مالید. رویایی که باعث شد با وحشت و اضطراب از خواب بپرد.  با توک پا به آشپزخانه رفت تا بچه‌ها بیدار نشوند. بدون آنکه چراغ را روشن کند، برای خود فنجانی چای درست کرد و حتی بعد از آنکه چایش را نوشید، همچنان روی صندلی در آشپزخانه تاریک نشست. کوشش کرد دریابد چه کاری دوست دارد انجام دهد؛ کاری که او را خوشحال کند. هر کاری؛  حتی چیزی که تا حالا به خاطر بچه‌ها به خود اجازه نداده بود، یا از عهده هزینه‌اش برنمی‌آمد. اما هیچ چیز به خاطرش نرسید.  احساس می‌کرد تمام وجودش آکنده از موادی سخت و تُرش است که سینه‌اش را بند کرده و این ماده غم نبود.  چیزی بسیار جدی‌تر از اندوه بود. بعد از آن همه سال، زندگی حالا بیشتر از یک دام برایش نبود – مثل یک هزارتوی پیچیده – نه حتی یک هزارتو – زندگی شده بود اتاقی که فقط دیوار باشد، بدون هیچ در و کلکینی.  به خود اصرار کرد، باید چیزی باشد، چیزی که من می‌خواهم، حتی اگر نتوانم بیاتفاقانمش. یک چیزی باید باشد.

بعضی آدم‌ها بعد از آن که یکی از عزیزانشان را از دست می‌دهند، خودکشی می‌کنند، بعضی‌ها به دین روی می‌آورند، و کسانی هم هستند که تمام شب را در آشپزخانه می‌نشینند و حتی در انتظار طلوع خورشید هم نیستند.

اما نور سرانجام به درون خانه خزید و به زودی بچه‌ها بیدار شدند. مرد سعی کرد یک بار دیگر لمس پا روی صورتش را، طوری که خواب دیده بود، حس کند. اما مثل همه خواب‌ها، توانست جزییات را به یادش بیاورد، تجربه‌اش را نه. در حالی که به زحمت از جا برمی‌خاست، با خود اندیشید: «‌کاش خودم او را رسانده بودم. اگر این کار را می‌کردم، حالا زنده بود و اینجا در آشپزخانه کنار من.»

.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر