«خدانگهدار…»
«به سلامت…بازم تشریف بیارین»
صداهای زنانه و مردانه در هم میپیچید. خداحافظیهای پی در پی پشت سر زن و مرد شنیده میشد. زن برای آخرین بار رویش را به طرف آنها برگرداند و جوابشان را داد. مرد بدون آنکه به پشت سرش نگاهی بیندازد، جلوتر از زن راه میرفت. لبخند به آرامی از صورت مرد محو میشد و جای خود را به اخمی عمیق میداد. زن قدمشهایش را سریعتر کرد تا فاصلهاش را با او کمتر کند. نور چراغ خانهای که دیگر صدای خداحافظی از آن شنیده نمیشد، دور و دورتر میشد. زن به دنبال مرد به کوچهی دیگری وارد شد.
از میان پنجرههای کوچک و بزرگ که نورشان را به کوچه میتاباندند، میگذشتند. زیر نور ضعیفی که از پنجرهی خانهای میتابید، چهرهی پریشان و چینهای در هم رفته پیشانی مرد بهتر دیده میشد. چشمانش در حفرهای سیاه پنهان شده بود. دستانش را در پشتش گره کرده بود و مصمم و محکم پا در گِل میکوبید. زن بچه را سفت در آغوش گرفته بود و مواظب بود پایش در چاله فرو نرود. گاهی سر بلند میکرد و به لباس رنگ و رو رفتهی مرد که گوشهی پایین آن کمی پاره شده بود، نگاه میکرد. سایهی هر دو بلند و بلندتر میشد تا در تاریکی روی گل و لای کوچه محو میشد.
مرد بدون آنکه برگردد با صدایی که از گلو شنیده میشد، گفت:
– فکر میکنی نفهمیدم چیکار میکردین، ها؟
زن پایش تا مچ در گل فرو رفت. در حالی که به کفشش که به کثافت کشیده شده بود نگاه میکرد، من من کنان گفت:
– چی… چی داری میگی؟ کدوم کار؟!
– فکر نکن من احقمم. به بهانه آب خوردن رفتم آشپزخونه. از لای در دیدمت با اون زنیکهی…
دستی به پیشانیش کشید و ادامه داد:
– صدای خندهتون تا بیرون میاومد. اون آت و آشغالو میمالیدی به سر و صورتت. احمقی دیگه، نمیفهمی.
انگشتان زن روی لب هایش که از رنگ صورتش سفیدتر بود، کشیده شد. زبان در دهانش نمیچرخید. با صدایی که از بغض لبریز بود، گفت:
– نه…این…چیز…
دستی به بینی و گونهاش کشید. آبی که در چشمش حلقه بسته بود را قبل از فرو لغزیدن پاک کرد و ادامه داد:
– باور کن… وسایلشو جمع میکردم.
مرد با حرکتی سریع برگشت. دستش را بلند کرد و داد زد:
– خفه شو… احمق خودتی.
هقهق گریه زن بلند شد. شانهاش تکان میخورد و داشت میلرزید. پایی را که در گل فرو رفته بود با پاچهی شلوارش پاک کرد.
بچه قطاری کوچک را که هر واگنش رنگی داشت، در دستش محکم گرفته و گوشهی آن را به دهانش برده بود. مرد همین که چشمش به اسباب بازی افتاد، باز گر گرفت. دستی که بالا رفته بود، قطار را به سرعت در چنگ گرفت و به دیوار کوبید. تکههای واگن در تاریکی رنگ باخت. صدای جیغ و گریهی بچه فضای کوچه را لرزاند. زن بچه را روی شانهاش انداخت و تکانش میداد. اما آرام نمیشد.
مرد صدایش را بالاتر برد تا صداهای دیگر را خفه کند:
– تو خونهی من جای این مسخره بازیا نیست. اگه دنبال قرتی بازی و آت و آشغالی، گم شو برو همون زیرزمین پدرت.
مرد باز صدایش را روی سر زن کوبید:
– مردک بی سر و پا پز کارشو به من میده. باید میزدم تو دهنش تا دیگه حرف مفت نزنه. اگه خواهر بیعقل تو نبود هیچ کس زن این الدنگ نمیشد. تو هم که نمیتونی جلو دهنتو بگیری. حالا همه فکر میکنن نون نداریم بخوریم.
مرد این را گفت و ساکت شد. چشمانش همچنان در حفرهی سیاه ناپیدا بود. دستش از حرکت ایستاده بود و آرام پایین میآمد. زن روی زمین نشسته و سرش را روی پشت بچه گذاشته بود و گریه میکرد. با صدایی آرام و گرفته که فقط خودش میشنید، گفت:
– کدوم خونه… کدوم پدر؟
مرد داشت دور میشد. با هر ضربهی پایش گل و آبی که در آن جمع شده بود، به اطراف پاشیده میشد. زن دستش را به دیوار گرفت و بلند شد. دست گلآلودش را به گونهی خیسش کشید. بچه آرامتر گریه میکرد. جیغش میان گریه گم میشد. زن با پاهای لرزان دنبال رد پای مرد را گرفت و در تاریکی انتهای کوچه ناپدید شد.