tell tale heart

نگاهی به داستان: «قلب افشاگر» اثر ادگار آلن پو

شیوا شکوری

این داستان نخست سال ۱۸۴۳ چاپ شد. موضوع آن «ترس از مرگ» شناخته شده است. «پو » سر این داستان خیلی مشهور شد. او بخشی از جنبش ادبیات گوتیک امریکا بود که در قرن نوزدهم محبوبیت زیادی یافت.
شیوا شکوری در بریتانیا در رشته درمان‌های تکمیلی تحصیل کرده و اکنون در لندن به‌ سر می‌برد، و به نوشتن شعر و داستان و نقد و بررسی علاقه دارد. کتاب‌های به چاپ رسیده از او، یک مجموعه داستان کوتاه به نام «قصه‌های شب» و دو رمان به نام «سلام لندن» و «نقشینه» است. سه مجموعه شعر هم دارد به نام‌های «سه چشم فردا»، «چشمان مست روی قلمدان» و «نه».

تاریخچه‌ی داستان:
این داستان نخست سال ۱۸۴۳ چاپ شد. موضوع آن «ترس از مرگ» شناخته شده است. «پو» سر این داستان خیلی مشهور شد. او بخشی از جنبش ادبیات گوتیک امریکا بود که در قرن نوزدهم محبوبیت زیادی یافت. در همان زمان سبک رمانتیسم رو به کم‌رنگ‌شدن رفته بود. برخلاف رمانتیسم که تاکید بر قدرت فردیت و بالامقام‌بودنِ حقیقتِ طبیعت داشت، ادبیات گوتیک امریکایی شروع به سیر و سیاحت در تجربه‌های بی‌منطق انسانی، دیوانگی، گناه و ترس‌های ماورایی کرد. اغلب شخصیت‌ها از مالیخولیا، زوال عقل و وسواس رنج می‌کشیدند و خط میان فانتزی و واقعیت را مخدوش می‌کردند. تصویرهای خشونت‌بار و سناریوهای آزاردهنده با دلایل خود رمانتیسم را به چالش می‌کشیدند. ژانرها از داخل تجربه‌های سیاه فرهنگ و جامعه‌ی امریکای قرن نوزدهم برمی‌خاست. این ادبیات به خاطر واکنش به کابوس فقر و فشار حاکم از تاریخ برده‌داری و سیاست‌های نژادپرستانه و خشونت هولناک سردمداران امریکایی برخاست. البته نقش آلن پو در کنارزدن سایه‌ی ادبیات بریتانیا بر امریکا را نیز نباید دست‌کم گرفت. چون تا قبل از او رمانتیسمِ اینگلیسی بود که حرف اول در ادبیات امریکا را می‌زد و او یکی از بهترین رمانتیک‌نویسان امریکایی بود که حال و هوای گوتیک را وارد رمانتیسم کرد. در اشعار و داستان‌هایش بخش‌های تاریک را وارد رمانیسم کرد و نیز گروتسک و نیروهای ماورایی و وحشت را وارد تصورا ت رمانتیک کرد.

در سال ۱۸۳۶ ادگار آلن پو مقاله‌ای به نام «فلسفه‌ی ترکیبی» در باره‌ی داستان‌نویسی نوشت و در آن یک تئوری ارائه داد به نام «وحدت تاثیرگذاری» که می‌گوید: «نویسنده با هماهنگی جزئیات در کار داستانیش باید بتواند واکنش احساسی خواننده را برانگیزد». آلن پو کاری کرد که تمام حواس خواننده را به موضوع یا فضای متن بکشد. چون اعتقاد داشت که بالاترین هنر در جایی بسیار متفاوت از این دنیا قرار دارد.

بنابراین، نویسنده‌ها باید واژه‌ها، صحنه، موضوع، لحن داستان، درگیری‌ها و پلات را انتخاب کنند و کار هر عنصر باید در جهت جلوبردن داستان باشد. به همین منظور، سبک، فرم و لحن از ابزارهای مهم ادبیات‌اند. این اعتقاد را هم داشت که مهم‌ترین چیز در داستانْ احساسات هستند و انتلکت (intellect) جایی در داستان ندارد. در داستان قلب افشاگر هم شخصیت بر مبنای احساسات رفتار می‌کند و نه منطق. جملات بریده بریده‌اند و به هم متصل نیستند تا پراکندگی ذهن راوی را نشان بدهند.

تکرارهای مکرر، نماینده‌ی طبیعت وسواس‌گونه‌ی راوی‌اند، و گرایش او به قطع‌کردن وسط جمله‌ها نشان‌دهنده‌ی الگوی فکری غیرمنطقی اوست. داستان با اعتراف راوی به جرم خود به شخصی ناشناخته، و خوانندگانی که به آن افزوده شده‌اند، از وسط شروع می‌شود. راوی که خودش یک راوی غیرقابل اعتماد است، ما را مورد اعتماد خود قرار داده است و می‌کشاند به درون ذهن دیوانه‌اش.

 راوی باور دارد که دیوانه نیست، ولی او می‌شنود که قلب پیرمرد هنوز دارد می‌زند. در اینجا آلن پو یکی از قدرتمندترین نمونه‌های ظرفیت ذهن انسانی را برای ما آورده که چه‌طور ذهن می‌تواند خود را فریب بدهد و بعد آن را عامل ویرانی خودش هم بداند. این داستان کوتاه‌ترین داستان آلن پوست. از واژه‌ها خیلی مقتصدانه استفاده شده است تا یک پارانویا یا زوال ذهنی را نشان بدهد. آلن پو در هر خط بیش از اندازه جزئیات را می‌نویسد برای این که وسواس و تسخیرشدگی شخصیت توسط فکر و حس و ذهن را پررنگ کند. مثلا از چشم پیرمرد، قلبی که مرتب می‌زند و پافشاری بر این که من آدم سالمی‌ام و دیوانه نیستم و از مسئله‌ی زمان استفاده می‌کند.

 سبک مقتصدانه است و زبان داستان زبانی است که صاف می‌رود سر اصل مطلب. فرم داستان با موضوع که همان پارانویاست همخوانی دارد. اگر چه آلن پو خودش هم مثل قلبی که می‌زند با پلات هم‌دستی دارد تا مچ راوی را در این بازی شیطانی بگیرد، نقش زمان هم پیوسته در داستان مطرح است. به نظر می‌آید که راوی روی زمان وسواس دارد. او به ما دقیقا می‌گوید که چه مدت زمان پیرمرد را نگاه کرده یا سرش را توی در کرده و وقتی که می‌خواهد پیرمرد را بکشد می‌گوید، وقتش رسیده است. یا صدای تیک تیک شاهدان مرگ را از توی دیوار می‌شنود. منظور همان موریانه‌هایی‌اند که در چوب‌های خانه‌های کهنه و قدیمی زندگی می‌کنند و وقتی با سر ضربه می‌زنند به سطح چوب که غالبا مراسمی برای جفت‌گیری‌ست، بقیه هم صدایی از خودشان در می‌آورند که شبیه به تیک تیک ساعت است. و البته سمبل مرگ هم هستند. او تیک تیک ساعت را هم می‌شنود و تپش‌های قلب پیرمرد را هم می‌شنود.

ادگار آلن پو، ۱۸۰۹-۱۸۴۹

در این داستان پارانویا و مونومانیا از زاویه‌ی سایکولوژی نشان داده می‌شود (مونومانیا: مونوس از ریشه یونانی به معنای یک گرفته شده و مانیا هم یعنی دیوانه یا کسی که خیلی وحشی و هیجانی و آشفته رفتار می‌کند. این بیماری یعنی فیکس‌شدن روی یک چیز. شخص در چیزهای دیگرِ زندگی نرمال است ولی روی یک چیز فیکس‌شدگی دارد). البته پارانویایی که در بخش جنایت قرار می‌گیرد. برای مثال راوی در جمله‌ی اول اعتراف می‌کند که خیلی بیمار است، ولی نمی‌تواند درک کند که چرا دیگران فکر می‌کنند او دیوانه است. اولین اعتراف او که می‌گوید: «حقیقت دارد.» یعنی که گناه خود را پذیرفته است. داستان مروری بر وحشت است، ولی بیشتر اختصاص دارد به خاطراتی از وحشت که راوی را به وقایع گذشته ربط می‌دهد و با همین اولین واژه، راوی خواننده را با خود می‌کشد. این داستان در حقیقت داستانی روانشناسی است راجع به مرد دیوانه‌ای که پیرمردی را می‌کشد. داستانِ وحشت است که با اول شخص بیان می‌شود. این داستان، از نقطه‌نظر توجهِ خوانندگان و تاثیرگذاری، بسیار ستوده شده است و نمونه‌ی بهترین داستان کوتاه در زمان خودش است. در این داستان آلن پو توانایی بیرون‌آوردن بخش تاریک انسانی را داشته است. این داستان جلودار نووِل مدرن [رمان مدرن] و فیلم‌هایی است که با مسایل رئالِ سایکولوژیکی سر و کار دارند.

راوی داستان برای دفاع از دیوانه‌نبودن خودش، از بالاترین ظرفیت حس‌هایش استفاده می‌کند. می‌گوید گوش‌هام خیلی تیز شده‌اند. از این قابلیت به عنوان دلیلی برای دیوانه‌نبودنش استفاده می‌کند و با این تواناییِ خاص، رفتار و منشِ خودش را با دقت فراوان بازگو می‌کند و از ابزارهایی مطابق با سلیقه‌ی روز خودش، برای اثبات نرمال‌بودنش استفاده می‌کند. به‌هرحال، آن چیزی که این راوی را دیوانه نشان می‌دهد این است که فهم متصل‌بودنِ فرم و موضوع را در داستانی که می‌گوید، ندارد. یعنی فرمِ بسیار خاصی را آفریده، اما ناخواسته داستانِ جنایت‌کاری را می‌گوید که به دیوانه‌بودن خودش که نمی‌خواهد بپذیردش خیانت می‌کند. یعنی نشان می‌دهد که اتفاقا چقدر هم دیوانه است. مسئله‌ی دیگری که در داستان مرکزیت دارد درگیری استرس و اضطراب میان عشق و نفرت است. پو در اینجا در یک رازِ روانشناسی سفر می‌کند، که راجع به مردمی است که کسی را دوست دارند ولی آزارش می‌دهند.

پو به این تناقضْ پنجاه سال قبل از آن که زیگموند فروید آن را در تئوریِ ذهن بگنجاند و بررسی کند، نگاه کرده است. راوی داستان، پیرمرد را دوست دارد، پول و ثروتش را نمی‌خواهد و هیچ انتقامی هم برای تلافی در کار نیست، بلکه انگیزه‌ای را مطرح می‌کند که معمولا یک جنایتکار بی رحم را برانگیخته می‌کند. از یک طرف دیوانه‌نبودن خود را مطرح می‌کند و از طرف دیگر روی چشمِ کرکسیِ پیرمرد ثابت مانده یا فیکس شده است.

او پیرمرد را فقط به یک چشمِ آبی‌رنگ تقلیل می‌دهد و دیگر هیچ. او می‌خواهد که پیرمرد را با چشمِ شیطانیش یکی نبیند، اما نمی‌تواند. اگر می‌توانست مرد را و سنگینی احساسی که آن چشم بر او می‌انداخت را رها می‌کرد. او نمی‌تواند آن چشم آبی را چشمِ خودش و بخشی از هویت خودش در پیرمرد ببیند و با تصورات معیوبی که دارد نمی‌تواند چشم را از هویت پیرمرد جدا کند. پس به این نتیجه می‌رسد که او را بکشد با آن که دوستش هم دارد. خواسته‌ی راوی این است که چشم پیرمرد را که انگیزه‌ی قتل اوست از بین ببرد، ولی نمی‌تواند درک کند که این به معنای از بین بردنِ حیات پیرمرد هم هست و بعد با تکه تکه کردنش او را از انسان بودن هم پاک می‌کند.

یعنی اول می‌آید چشم پیرمرد را از باقی هویت او جدا می‌کند و بعد همه بدنش را از هم جدا می‌کند. همین کار علیه او بلند می‌شود. چنانچه می‌بینیم بعدا در تصوراتش بخشی از بدن پیرمرد که همان قلبش است، علیه او برمی خیزد.

بعدا بیش از حد تیز و حساس بودنِ حس شنواییِ راوی بر او غلبه می‌کند و او دیگر نمی‌تواند مرز بین واقعیت و تصور را تشخیص بدهد. نمی‌داند این صدا از بیرون است یا از درون تصورات او. چون او با حس تشخیص واقعیت مشکل دارد، نسبت به صدای خفیف ضربه‌ها هم وسواس پیدا می‌کند.

در حقیقت پارانویای راوی عاملی است که باعث دورشدنش از دنیای اطراف می‌شود. وقتی پلیس وارد صحنه می‌شود، (البته در این داستان پلیس یک نقش سنتی و قضاوت‌کننده یا مرکز قدرت و خشونت ندارد. کلا توجهِ آلن پو به قدرتْ بیشتر به قدرتِ آسیب‌شناسیِ ذهن بطور اخص در فردیت است تا به فرم‌های بیرونی قدرت.) راوی خودش را خونسرد نشان می‌دهد و بی‌خیال رفتار می‌کند تا آن که دیگر عاجز می‌شود و از صدای ضربان قلب خودش فرار می‌کند. ضربان قلبی که آن را با ضربان قلب پیرمرد اشتباه می‌گیرد. اصولا طنز در داستان‌های پو بیشتر هیستریک و ریشخندآمیز است.

داستان با اعتراف راوی به جرمش در مقابل دیگران بسته نمی‌شود. خواننده می‌تواند هنوز آن را کش بدهد. در این داستان تاکید راوی بیشتر از این که بر جرمِ انجام‌یافته باشد یا عواقبِ جرمی که مرتکب شده، بر این است که می‌خواهد ثابت کند که سالم است و دیوانه نیست.

‎ ‎او مرتب از روند قتل پیرمرد شاهد می‌آورد تا سلامت ذهنی خودش را ثابت کند. به هر حال پافشاری بیش از حد او بر این مسئله تاثیرِ عکس می‌گذارد.

عده‌ای از منتقدان ادبیْ موضوعِ داستان را راجع به گناه و معصومیت می‌دانند. صدای قلب را به معنای احساس گناهِ راوی از سوی ضمیر خودآگاهِ او معنا کرده‌اند و راوی در نهایت به جرم خود اعتراف می‌کند چون احساس گناه او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و به قدری تحت فشار این احساس گناه قرار می‌گیرد که اعتراف می‌کند.

به نظر من در این داستان اعتراف به خاطر احساس گناه با شخصیت راوی همخوانی ندارد. چون در آغاز داستان، راوی خودش را از جرمی که مرتکب شده جدا می‌کند و می‌گوید که فشاری نامرئی وادارش کرده که این عمل را انجام بدهد. مرتب می‌گوید که او در سلامت کامل عقلی است و گناه از چشم پیرمرد است. همین نشان می‌دهد که راوی از عمل خود پشیمان نیست و مقصر را آن فشار و نیروی نامرئی می‌داند که او نمی‌توانسته کنترلش کند.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر