کافکا نویسندهای است که در میان منتقدان و اهل ادبیات، به درستی به عنوان راوی جهان خواب و رویا، و البته بیشتر کابوسهایش شهرت یافته است، و این موضوع برای مردی که در بیشتر سالهای عمر کوتاهش با بیخوابی دست و پنجه نرم میکرد، شهرتی جالب توجه است.
در واقع میتوان این گونه تعبیر کرد که رویاهای کافکا گویی به دلیل کمبود خواب وی، عرصه نمایش خود را به قلمرو بیداری و هشیاری او منتتقل کرده بودند و او شاید به همین دلیل این توانایی منحصر بفرد را یافت که تا این حد واضح و روشن، آنها را در قالب داستانهای بلند و کوتاهش بازگو کند.
در میان این رویاهایی که استادانه پرورش یافته و به نگارش در آمده اند، ساختار رویا در «پزشک دهکده» کمتر از سایرین دچار دخل و تصرف ادبی شده و نویسنده تلاش کمتری برای «واقعی» جلوه دادن آن کرده است. از همین رو است که هنگام خواندن آن، به سادگی و از همان پاراگرافهای اول بدون آنکه اتفاق خارق العادهای افتاده باشد و صرفا با نگاهی به فرم روایت، متوجه میشویم که با یک رویا سر و کار داریم. اتفاقی که حتی در شوک آورترین داستان کافکا، یعنی مسخ، که معروفترین اثر نویسنده نیز هست، رخ نمیدهد.
اگرچه در همان سطور اول مسخ، به ما گفته میشود که قهرمان داستان به حشرهای موحش بدل شده است اما در ادامه، شاهد هستیم که ساختار جهان داستان و روابط قهرمان با محیط اطراف از چارچوب دنیای واقعی و آشنای ما تبعیت میکند و در نتیجه هرچه در داستان پیش میرویم، موضوع خارقالعاده تبدیل یک شبه یک انسان به یک حشره اهمیت کمتری مییابد و در این جهان واقعی، هضم میشود تا جایی که در انتهای داستان، با قهرمان مسخ شده، انگار با فردی که به یک بیماری لاعلاج دچار شده، همدردی میکنیم. مشابه همین اتفاق در داستان بلند «محاکمه»، رمان ناتمام «قصر» و بسیاری از آثار دیگر کافکا نیز صادق است. اتفاقات غریب و خرق عادت بسیار رخ میدهد، اما این اتفاقات در ساختار و فرم روایی واقع گرایانه اثر، استتار شده و ما را گمراه میکند تا متقاعد شویم با جهان بیداری و دنیای بیرونی – و نه جهان خواب و دنیای ذهنی – روبرو هستیم .
ولی پزشک دهکده در این میان یک استثنا است. اینجا برعکس، نویسنده حتی تلاش میکند قرینه هایی به دست دهد تا سریع تر و آسان تر متوجه شویم که او در حال روایت رویای خود است. مهم ترین این قرائن، تغییر چندباره زمان افعال در طی روایت است. داستان در ابتدا در زمان گذشته روایت میشود، در میانه داستان و پس از سوار شدن پزشک بر کالسکه به زمان حال تغییر مییابد، در اواخر داستان مجددا به گذشته و باز دوباره به حال تغییر مییابد. قرینه مهم دیگر، بازی با کلمه «رُزا» است که هم نام دختر خدمتکار است و هم رنگِ زخم پسر بیمار. از تمام اینها گذشته، سراسر اثر سرشار از نمادها و اشاراتی است که مشابه آنها را – به خصوص اگر با نظریه روان کاوی فروید در خصوص رویاها آشنایی داشته باشیم – بارها در عالم خواب و خیالات خودمان شناسایی کرده ایم. و نباید فراموش کنیم که کافکا نیز فروید را میشناخت و آثار او را با جدیت خوانده بود.
اما برای آنکه بتوانیم این رویای کافکا را بهتر تحلیل کنیم، لازم است به دنیای واقعی او در زمان نگارش اثر گریزی بزنیم. کافکا مجموعه داستان پزشک دهکده را در سال ۱۹۱۷ به نگارش درآورد. در سالشمار زندگی او میبینیم که در این سال به جز نگارش این مجموعه، کافکا برای بار دوم با فلیسه باوئر نامزد کرد و در همان سال مجددا نامزدی را فسخ نمود. بیماری سل او نیز برای اولین بار در همین سال تشخیص داده شد و اولین حملههای بیماری در همین زمان به سراغ او آمد و باعث شد از کار مرخصی بگیرد و برای مدتی در خانه ی خواهر خود استراحت کند.
پس این سال، آکنده از وقایعی بسیار مهم و تاثیر گذار – و البته آسیبزا (Traumatic) – در زندگی کافکا بوده است. تاثیراتی که این خواب، برساخته و در عین حال روایتگر آنها بوده است.
داستان با این جمله آغاز میشود: «سخت مضطرب بودم». دلیل این اضطراب علی الظاهر سفر عاجلی است برای دیدار بیماری بدحال در فاصله ده مایلی. اما نباید بگذاریم تصویر سازی خواب ما را گمراه کند. بسیار کم پیش میآید که رویاها، در روایت و بازگویی انگیزه ها، صادق باشند و ما حق داریم که مانند کارآگاهی در برابر مظنونی بدسابقه، به هر دلیل و برهانی که خواب هایمان برایمان میآورند شک کنیم و برای هر احساس برانگیخته شده، دنبال انگیزهای مخفی مانده بگردیم. و در این راه، معمولا لازم میشود زنجیره روایت رویا را به عناصر آن خرد کنیم و قطعات را مجددا کنار هم بچینیم.
راوی در ادامه از کالسکهاش سخن میگوید و از فقدان اسب گلایه دارد. میگوید که اسب خود او، شب پیش در یخبندان مرده. دخترک خدمتکار در دهکده به دنبال اسب میگردد اما واضح است که او نمیتواند اسب دیگری را قرض بگیرد و نهایتا «تنها» بر آستانه در ظاهر میشود و فانوسش را تکان میدهد.
کلید فهم این سطور، رزا، دخترک خدمتکار است. او کیست که «سالها در عین بیاعتنایی» راوی در خانهاش خدمت کرده است؟ با توجه به سالشمار زندگی کافکا حق داریم شک کنیم که او میتواند یادآور «فلیسه» باشد که کافکا پس از سالها آشنایی و یک بار برهم زدن نامزدی مجددا با او نامزد کرده اما باز «مضطرب است» و ما میدانیم که به زودی دوباره این نامزدی را بر هم خواهد زد.
حال بیایید سرآغاز داستان را این گونه بخوانیم: دخترک خدمتکار با راوی «تنها شده است» اما اسب کافکا (نمادی از نیروی جنسی مردانه او) در یخبندان سردمزاجی او مرده است و کالسکهای که از همه لحاظ برای سفر (ازدواج) مهیا است (او از نظر جسمی و مالی آماده ازدواج است) بدون اسب مانده و این موضوع راوی(کافکا) را سخت مضطرب کرده است و او را به فکر سفری عاجل (فرار) برای دیدن یک بیمار بدحال انداخته است. بیمار بدحالی که در واقع خودِ کافکا است: کافکا در واقع بیماری را به عنوان راه نجاتی برای فرار از ازدواج انتخاب میکند.
این تعبیر با نگاه به زندگی واقعی کافکا تقویت میشود. کافکا پدری بسیار سخت گیر داشت که سراسر عمر، در برقراری ارتباط با او دچار مشکل بود. در کودکی از او میترسید و مورد تنبیه او قرار میگرفت و در بزرگسالی در حسرتِ مورد تایید واقع شدن او میسوخت.
کافکاهیچگاه نتوانست بدون ترس و اضطرابی که ریشه در احساس او نسبت به پدرش داشت به «مرد شدن» ، «ازدواج» و «پدر شدن» فکر کند و در چنین بزنگاه هایی، همواره بیماری، بی خوابی و ترسی فلج کننده به سراغش میآمد. چرا که نقشپذیری مردانه برای او به معنای رودررو شدن با پدر بود. در واقع بحران عظیم زندگی کافکا که به صورت الگویی تکرار شونده در تمامی آثار او به نمایش در میآید، ناتوانی در همانندسازی (identification) با پدر و ورود به دنیای مردانه است. موضوعی که به درجات مختلف برای اکثر پسرانی که پدرانی سخت گیر و مستبد داشته اند رخ میدهد.
کافکا در ۱۵ سپتامبر ۱۹۱۷ نوشته است: «این فرصت را داری که تا حد امکان، همه چیز را از نو شروع کنی. این فرصت را از دست نده … اگر عفونت ریه هایت فقط، چنان که خیال میکنی، یک نماد باشد، نماد عفونتی که التهابش ف. نامیده میشود … پس توصیه پزشکی (نور، هوا، آفتاب، استراحت) هم یک نماد است. پس همین نماد را دریاب.»
در یادداشتهای کافکا، ف. همان فلیسه است. میبینیم که حتی در بیداری نیز، کافکا فلیسه را نمادی در ارتباط با بیماری سل خود تعبیر میکرد.
راوی در ادامه در جستجوی اسب، درِ «خوکدانی» را میشکند. «گرما و بوی اسب» بیرون میزند و «مهتری کریه» پیش میآید که تا کنون از نظر مخفی مانده. برادر و خواهر مهتر، دو اسب سیاه اند که ابتدا در خود فرو رفته اند و سر را مثل شتر پایین گرفته اند و سپس تنها به نیروی پیچ و تاب بدن خود را بیرون میکشند و بلافاصله راست میایستند.
در ذهن کافکا که در مردانگی خود دچار تردید جدی است، برقرای رابطه جنسی طنینی بس حیوانی دارد. اسبی که او لازم دارد از «خوکدانی» بیرون میآید. این سطور، عمق نگرش منفی کافکا به موضوع سکس و رابطه جنسی را نشان میدهد. به تعبیر فروید، عدد ۳ در رویاها، میتواند نمادی از آلت مردانه باشد. مهتر و خواهر و برادرش هم جمعا ۳ نفرند. همچنین ۲ تا شدن غالبا واکنشی وارونه برابر عقده اختگی است. راوی یک اسب میخواهد اما دو اسب نصیبش میشود. اسب هایی که ابتدا در خود فرو رفتهاند اما با پیچ و تاب از خوکدانی بیرون میآیند و راست میایستند. (نعوظ آلت مردانه) و راوی و دخترک با هم میخندند (پیش درآمد رابطه جنسی).
اما موضوع به اینجا ختم نمیشود. کافکا از برقراری رابطه جنسی احساس گناه دارد (حمله مهتر به دخترک، زخم دو ردیف دندان روی گونه دخترک) و حاضر نیست دخترک خدمتکار را با مهتر تنها بگذارد (از برقراری رابطه جنسی به دلیل حیوانی بودن، آسیب رسان بودن، تجاوزکارانه بودن ابا دارد) او نمیتواند پزشک معقول و حمایتگر (Ego) و مهتر هوسران شخصیت خود را با هم بر کالسکه روان خود بنشاند تا آن را «برانند» ذهن او دوپاره میشود.
مهتر درب خانه را میشکند و به رزا تجاوز میکند (خیال پردازی دگرآزارانه) و پزشک به دیدار بیمار میشتابد (بیمار میشود) و تنها این گونه است که بارش برف قطع میشود و همه جا مهتاب میشود و بحران حل و فصل میشود.
حال این پسرک بیمار کیست؟ بی شک کافکا بر بالینِ خود حاضر شده است. خودی که انگار سالم است اما آرزوی مرگ دارد. پیرمردی که راوی گیلاس مشروب را از دست او قبول نمیکند (هم پیاله او و شبیه او نمیشود) همان پدر است که کافکا در «دایره تنگ افکار او دلش آشوب خواهد شد.» مادر و خواهر اما دلسوز ترند، اگرچه شاید همین دلسوزی نیز به زیان پسرک تمام شده باشد. مشکلات کافکا برای خانواده قابل درک نیست. «آنها از این مشکلات بیخبرند و اگر هم خبر داشتند، باورشان نمیشد» و او ناچار است خود را قانع کند که به آنها حمله ور نشود. چرا که آنها باعث شدند او رزا را از دست بدهد. این آنها بودند که او را برای مرد شدن آماده نکردهاند و باعث برهم خوردن ازدواج او شدند. سپس خواهر دستمال خون آلودی را تکان میدهد. دستمالی که یادآور حمله بیماری سل است و کافکا سرانجام متقاعد میشود که واقعا بیمار است. اما «چنان لبخندی میزند که گویی مقویترین سوپ ممکن را برایش آوردهاند.» (استقبال از مرگ)
پزشک با معاینه مجدد، بر ناحیه تحتانی پسرک زخمی به «رنگ رُز» (در زبان آلمانی یعنی صورتی رنگ) و به اندازه کف دست مییابد که «اعماق آن تیره است و در حاشیه روشنتر.» نشانهای مرکب که همزمان هم به فلیسه ارجاع میدهد (رزا، اسم دخترک خدمتکار هم هست) هم به سرفههای خونین بیماری سل و هم آلت جنسی زنانه. که این آخری بدین معناست که کافکا شاید با دروننگری روانکاوانه و معاینه روح در عذابِ خود، گرایشاتی زنانه و همجنس خواهانه را در خود کشف کرده است. اما قضاوت منفی و ملامت گر (superego) باز دست از سر او بر نمیدارد. کافکا که از مردانگی عقب نشینی کرده، در «زخم خوشگل» زنانگی خود نیز کرمهایی چندش آور تشخیص میدهد که به سوی نور میخزند. (می خواهند علنی شوند) میگوید: «پسرک بینوا، برای تو از دست کسی کاری بر نمیآید. من زخم بزرگ تو را کشف کردم. این گلی که در پهلو داری تو را به کشتن میدهد» مجددا «گل» کنایهای دیگر به آلت زنانه و در عین حال بیماری سلی است که نهایتا باعث مرگ او خواهد شد .
عاقبت نجات کافکای بیمار به خود او سپرده میشود آن هم از راهی که به آن امیدی نیست: با خوابیدن کنار زخم خود و تحلیل خود. شاید اینجا کافکا با اشاره به پزشکانی که به اشتباه جایگزین کشیشان شده اند کنایهای هم به روان کاوی میزند که به باور او بی نتیجه و بی فایده است؟ هر چه باشد او به خود «اعتماد ندارد» اما چارهای هم ندارد و مجبور است کوتاه بیاید (با خود کنار بیاید) و خود را دلداری بدهد و «قول شرف» بدهد که این زخم چندان هم ناجور نیست و با تغییر زاویه دید، خوش خیم تر به نظر میرسد .در پایان داستان، راوی پس از این درون نگری ژرف، عریان از خانه پسرک بیرون میزند تا به خانه خود برود. (کنایه از تلاش برای فراموش کردن گذشته آسیب رسان و بازگشت به روال روزانه زندگی) اما در غیاب مهتر (انگیزههای جنسی) اسبهای او کند، ناهماهنگ و «مانند پیرمردها» در دشت پوشیده از برف حرکت میکنند. امیدی به نجات رزا از دست مهتر نیست، اما مهتر درعین حال نمیتواند جای پزشک را بگیرد (چون صرفا هوی و هوس اوست و بدون او وجود خارجی ندارد) و در این سرگردانی و سرما هیچ یک از کس و کار بیمار نیز به یاری او نمیآیند.
دردناک ترین سطور، همان سطور پایانی هستند جایی که کافکا، محزون در غم از دست دادن فلیسه و وقوف بر آغاز بیماری منتهی به مرگ،خود را فریب خوردهای میخواند با خطایی جبران نشدنی…
شاید به جا باشد که این تحلیل را با یادداشت غم انگیز دیگری از وی در سال ۱۹۱۷ به پایان ببریم:
«ف. اینجا بود، سی ساعت سفر کرده بود تا مرا ببیند. باید مانعش میشدم. چنان که دستگیرم میشود، او بیشترین بدبختی را تحمل میکند و گناهش هم قاعدتا بر عهده من است. من خودم حال خودم را نمیفهمم، درمانده و خالی از احساس هستم … اما روی هم رفته، او آدم بی تقصیری است که محکوم به شکنجهای عظیم شده است. من به علت اشتباهی گناهکارم که او به خاطرش دارد شکنجه میشود، و به علاوه شکنجه دهنده هم هستم. با رفتن او … و سردرد … روز به پایان میرسد.»
________________________________________________________________________
منابع:
داستانهای کوتاه کافکا – علی اصغر حداد – نشر ماهی
یادداشتهای کافکا – مصطفی اسلامیه – نشر نیلوفر
تفسیر خواب – زیگموند فروید – شیوا رویگریان – نشر مرکز
محاکمه – فرانتس کافکا – علی اصغر حداد – نشر ماهی