
عصر یکی از روزهای پاییز است. دو زن نسبتاً جوان که یکی چاق و سرِ حال است و دیگری لاغر و استخوانی و چهرهای رنگپریده دارد، بدون توجه به شرایط جوی و غافل از اوضاع اطرافشان، روبهروی هم انگار که دشمن هم باشند، نشستهاند. دستاندرکاریاند که برای هردو نفع دارد. به واقع آنها دشمن هم نیستند، بلکه دوستانیاند، صمیمی، مهم و ارزشمند برای هم؛ به مقصد اینکه کاری برای هم کرده باشند و برای اینکه لااقل به هم کمترین نفعی رسانده باشند، جهت انجام دو کار جداگانه، اما شبیه هم، دست به اقدام مشترک زدهاند. و اینطوری خواستهاند تا هرکدام به سهم خود باری از دوش دیگری بردارد.
شماهایی که این نوشته را میخوانید، اگر اندکی حوصلهمندی به خرج دهید، به مرور زمان (البته آنطور که جریان داستان به پیش خواهد رفت) با چگونگی شخصیت این دو زن آشنایی پیدا خواهید کرد و همینطور در مورد زندگی آنها و اینکه از چه طبقهایاند و چطور زندگی میکنند و طرز تفکر آنها چگونهاست؛ گرچه که آنها افرادی نیستند که دارای ویژگی شخصیتی خیلی پیچیده و بغرنج باشند که بدین سبب نیاز شود تا توضیحات مفصل و عمیق از لایههای چندگانهی شخصیت آنها ارایه گردد. با وجود این من، اما دست به انجام اینکار خواهم زد و سعی خواهم کرد تا لااقل برای شما (شماهایی که این نوشته را پیش از کسانی دیگر که قصد خواندنش را دارند، میخوانید) راجع به خلقوخو و شخصیت آنها توضیح ارایه دهم.
داستانی را که من برای شما خواهم گفت، نقل ماجرایی نیست کاملاً ساختگی یا واقعیتی باشد برساخته که منی راوی با استفاده از اندک دانشی که در مورد شیوهها و فنون بدیع داستانگویی دارم، دست به خلق و ابداع آن زده باشم. واقعیت این است و آنچه بیپرده بایست گفته شود، حقیقتاً من از کمترین دانشی در مورد شیوههای داستانگویی بهرهمند نیستم؛ تنها موردی که از آن برخوردارم، توانایی خواندن و نوشتن است. نوشتههای دیگران را (خواه خوب، خواه بد) میخوانم. به گفتههای مردمان گوش میدهم ـ برایم فرق نمیکند چه نوع گفتهای باشد یا چه نوع حرفی و طرز بیان آن به چه شیوهای. اتفاقاتی که بعضاً در پیرامونم رُخ میدهد، با دید باریکبینانه و جدّی به آن مینگرم. گاهی اگر حوصلهاش را داشتم، ماجرایی که دیدهام و یا شنیدهام را روی کاغذ میآورم؛ که این هم به ندرت اتفاق میافتد. البته باید اذعان داشت که گاهی این نوشتهها چنان جالب، چنان گیرا و خواندنی پایان میپذیرد که حتا خودم از خواندن آن شگفتزده میشوم و بعید میدانم من آن را نوشته باشم. با این اوصاف هر بار که آن را میخوانم، لذت بیشتر نصیبم میشود، اما همانطور که گفتم گاهی عکس آن اتفاق میافتد: داستانی را که من نوشتهام، متنی که محصول قلمزنیهای اوقات تنهایی من است، چنان زشت، چنان بد و چنان نفرتانگیز از آب در میآید، که خود خودم را از بابت آن به باد سرزنش میگیرم و خجالت میکشم چنین نوشتهای را که کمترین چنگی حتا به دل نویسندهاش نمیزند، بخوانم. آن وقت از دیگران چه انتظاری باید داشت، از خوانندگان؛ آیا آنها چنین نوشتههایی را خواهند خواند؟ وقتشان را رویش صرف خواهند کرد؟
نقل ماجرایی را که من اسمش را بازگویی داستان به شیوهی کتبی گذاشتهام، نتایج مشاهدات شخصی خود من است؛ مشاهداتی که اغلب تصادفی بودهاست و ناگهانی و بدون اقدام قبلی روی دادهاست. و بعد من چیزهایی را دیدهام که ممکن است کسانی دیگر هم ببینند و اسمش را بگذارند مشاهدات شخصی؛ چیزهایی که خودشان دیدهاند. تنها با این تفاوت که معلوم نیست آن وقت این مشاهدات تصادفی بودهاست یا عمدی و بر اساس اقدام قبلی. تکرار میکنم آنچه را که در این داستان میخوانید، و یا شاهد وقوع آن خواهید بود، نتیجهای مشاهدات شخصی خود من است؛ بارها و بارها و به کرات خودم آن را از چشم سر دیده و از نزدیک مشاهده کردهام. اگر در جریان بازگو و نقل حوادث، داستان دچار آشفتگی میشود و در عین حال ترتیب و توالی حوادث به هم میخورد، دلیل بر ساختگی بودن داستان نیست که منی راوی نتوانستهام درست از عهدهی پرورش آن بر آیم، بلکه علت اصلی آن را مشاهدات نامنظم و نبود حافظه قوی میتوان عنوان کرد. پس داشتن حافظهی اینچنینی و موجودیت نظم در مشاهدات، برای یک راوی الزامی است. من گرچه که اسم راوی را بر خود ندارم، اما دستکم در کمال راوی این وقایع و نقال این داستان، از این موهبت ارزشمند، محرومام و در غیر آن از سکتگیهای احتمالی و نارساییهای نوشتاری که ناشی از کمتجربهگی است، و قرار نیست در جریان روایت داستان رخ بنماید، جلوگیری میشد. اینها را میگویم تا عذرم را توجیه کردهباشم.
□□□
اواخر پاییز است؛ یکی از آن روزهایی که ممکن است در هر پاییزی تکرار شود. یک روز کاملاً سرد و نهچندان استثنایی. نزدیک غروب است و آفتاب در شرف پنهانشدن در پسِ کوهها. شخصیتهای قصهی ما روبهروی هم نشستهاند؛ در حال انجام کاریاند که برای هردو نفع دارد. علاقهی زیاد به انجام آن و تمرکزی که لازمهی آن است، باعث گردیده تا زنها توجه کمتری بهاطرافش داشته باشند و یا اینکه هیچ نداشته باشند و از همهچیز غافل باشند؛ با تمام این بیتوجهیها و غفلت، زنها، اما یکچیز را خوب متوجهاند و آن جدا از کارشان نیست و آنچیز را خوب میشنوند: صدای را که از تحرک یکی از آن دو جسم جامد و سخت و در تماس با دیگرِ ساکن بلند میشود؛ بیهیچ خواستی، بیهیچ میلی، بیآنکه سعی بکنند. شاید این بدان علت است، از آنجایی که عمل شنیدن در نوع خود یک عمل غیر ارادی است و اکثراً با خواست و ارادهی انسان هیچ ارتباطی ندارد. دهانی باز میشود، پس از آن صدایی. چیزی میلغزد. چیزی میافتد. چیزی میشکند و اتفاقی در طبیعت رُخ میدهد. آن وقت ما صدای همهچیز را میشنویم، بیآنکه خواستی در میان باشد. همهچیز به سرعت اتفاق میافتد. بههمین آسانی. صدایش را میشنوند بیآنکه بخواهند. نمیخواهند. اهمیت نمیدهند، اما میشنوند بیآنکه اراده بکنند؛ هیچکدامشان، نه آنی که چاق است و شکمش بیرون زدهاست و نه آنی که لاغر است و باریک و صورتش مثل گچ سفید است. شبیه گچ نه، مثل مادهای که سفید است و مدام میریزد بیرون. ماده سفید گچ نیست، چیز دیگری است، زیادشونده. مقدارش بیشتر شده است. زنها نگاه میکنند، نه همدیگرشان را؛ آن را، آن جنس سفید را به رنگ گچ.
□□□
پیش از آنکه دست به قلم ببرم، نمیدانستم دقیقاً شروع داستان از کجاست و لزوماً از کجا باید شروع شود. آنچه که ذهنم را بهخود درگیر کرده بود، بدون گزافهگویی، دقیقاً این بود که بایست این داستان بالاخره شروع شود و از هر نطقهای که حدالامکان شروع آن میسّر است و همینطور ادامه یابد تا مقطعی که ضرورتاً نیاز است و منطقاً پایان داستان آن را ایجاب میکند. در این قسمت اینکه آیا جنبهی زیباشناختی کار نیز مد نظر گرفته شود یا نه، را نمیدانستم؛ همانطور که اکنون به آن واقف نیستم. واقعیت این است که من نمیدانم اصلاً جنبه زیباشناختی چه است؟ و چرا از آن در داستانگویی استفاده میشود؟ حالا اگر احساس میکنید، خلائی در داستان بوجود آمده که ناشی از این امر است و وجود آن قابل حس است، صرفاً بهدلیل عدم آگاهی من از عناصر زیباشناختی است؛ در غیر آن هر دلیلی که برای توجیه این امر عنوان شود، از اساس باطل خواهد بود و پافشاری بر آن منحیث علت اصلی در اینجا، چیزی جز زیادت اشتباه را در پی نخواهد داشت. شاید گمان کنید دلیل اصلی آن غیر از اینها است یا آن را شدت کسالت عنوان کنید که ناشی از تنبلی است و زیادت آن ممکن است سبب بیدقتی در کار و مانع انجام درست وظیفه گردد. شاید اینطور باشد؟! من با نفس این استدلال موافقم اما به وجود آن در اینجا منحیث علت اصلی این امر موافق نیستم؛ زیرا میدانم هیچگونه عوارضی در جریان نوشتن این داستان برایم پیش نیامده است؛ یعنی در آن جریان نه دچار کسالتی شدهام و نه هیچعارضهی دیگری که بانی این کسالت باشد. پس هیچ دلیلی مبنی بر این نمیتواند وجود داشته باشد. گمان کنم از موضوع اصلی کمی دور شدهام. چه داشتم میگفتم؟ فکر کنم داشتم روی شروع داستان بحث میکردم. به این تفصیل که شروع در یک داستان در اولویت قرار دارد. اگر برای داستان شروع قراردادی در نظر نگیریم، که من نمیگیرم، طبعاً هر داستانی بایستی از جایی آغاز یابد. داستان باید نقطه شروعی داشته باشد و همینطور نقطه پایانی. اگر خلاف این را در نظر بگیریم، در آنصورت داستانی بوجود نخواهد آمد؛ ماجرایی خلق نخواهد شد؛ زیرا همهچیز در حالت سکون قرار دارد. فاقد حرکتاند. پس آنچه برای خلق یک داستان حایز اهمیت است، به هم زدن این سکون و ایجاد تحرک و جنش در اشیاء و آدمهای آن است. بنابراین ایجاد تحرک یکی از ضرورتها در داستانگویی به حساب میآید و هر حرکت مستلزم شروع و پایانی خواهد بود. این فرضیه در مورد حرکتهای درونداستانی میتواند بیشتر مصداق داشته باشد. ماجراهای که در بطن یک داستان گنجانیده میشوند، لزوماً از این قاعده مستثنا نیست. شروع و پایانی که برای داستانها رقم میخورد، از این روش تبعیت میکند و قطعاً یکی از ضرورتها در داستانگویی محسوب میشود. بر این اساس، برای اینکه داستانی نقل کردهباشم، ولااقل برای جلوگیری از طردشدن این نوشته، و برای اینکه منحیث یک داستان پذیرفته شود، من این روال را که برای هر داستانی ضرورت است، رعایت کردهام. شروع قراردادی در داستان برایم اهمیت ندارد. همینکه به داستان میاندیشم، هر شروعی برایم اهمیت پیدا میکند (چه این شروع از آغاز داستان باشد، چه از وسط داستان و چه از پایان آن). اما در نهایت شروع و پایان برای داستان الزامی است. حالا اینکه شما چه فکری میکنید و نظر تان در این مورد چه است، باشد برای بعد، برای زمانی که داستان را تا آخر میخوانید و تمامش میکنید؛ آن وقت میتوانید در مورد کیفیّت داستان، گیرایی و هر اصل دیگر از این باب، آن نظر دهید. شاید بگویید این دیگر چه اهمیت دارد؛ هدر دادن وقت است؛ ممکن است. ممکن است چنین باشد. اما برای شما، نه برای من و نه برای این نوشته؛ زیرا اهمیت این موضوع به سرنوشت این نوشته ربط دارد؛ همانطور که این نوشته به اعتبار راوی ارتباط پیدا میکند.
□□□
زنها ایستادهاند، زنهای چاق و لاغر. نگاه میکنند؛ لاغر به فرش مندرس پهنِ روی زمین و چاق به لکههای سفیدی که روی فرش بر جای ماندهاست. ظاهراً از دید زن لاغراندام، جز گردهای بادآورده، دانهی گیاهی در آن اطراف بهنظر نمیرسد. همانطور که ایستادهاند، در دو سویشان بستهها با رنگهای متنوع، با رنگهای دلگیر و اشمئزازآور، روی زمین رها شدهاند؛ اولی خاکی و گردآلود است و ذرههای سفیدرنگ سطح بیرون آن را پوشانیدهاست. ظاهراً معلوم نیست این ذرات سفید از کجا نشأت پیدا کرده. شاید رنگ محتوای درون آن است و یا هم اینکه از بیرون روی آن نشستهاست. بستهی دیگر به رنگ سیاه تیرهاست؛ به رنگ جامهی زن چاق، و بدون کمترین دگرگونی در ظاهر آن. زنها به جنبش میافتند. حرکاتشان را از سر میگیرند. اول پاها را. سپس دستهایشان را. گامهای اول به دو سو، به دو سمت، به جهت بستهها برداشته میشوند. زن چاق خم میشود بهسمت بسته خاکیرنگ و دستش جلو میرود. زن لاغر اندام ایستادهاست و زن چاق را زیر نظر دارد؛ به آن خیره شدهاست. پلک نمیزند. لبهایش نمیجنبد. حرفی از دهانش بیرون نمیشود. همانطور ساکت، ساکن و متحیر ایستادهاست و چشم از زن چاق بر نمیدارد. چیزی از آنِ زن چاق او را جذب خودش کردهاست. چیزی نگاههای او را دزدیدهاست. حتا فرصت یکبار چشمبرداشتن را. چیزی او را دچار سرگیجه کردهاست. گیج شدهاست. محو شدهاست. غرق در اندیشهاست. به تفاوتها میاندیشد و به وجود عدم تساوی همهجانبه میان اشیاء و موجودات عالم. از خود میپرسد چرا حضور غایب عدالت میان موجودات، آدمها، تا این حد برجستهاست؟ چرا با این وضاحت؟ ای کاش چنین نبود و تفاوتها اصلاً وجود نمیداشت. عدالتی که هر جا صفتی از آن میشود، حضور واضح میداشت. تطبیق آن بالای همه یکسان میبود و به یُمن آن تمام افراد بشر از مزایای واقعی زندگی بهگونهای یکسان برخوردار میشد.
زن چاق رو به جلو خم شدهاست. بسته خاکیرنگ و گردآلود متعلق به زن لاغر نیست. از آنِ کسی دیگر است. تعلق دارد بهزن چاق. زن بیشتر خم میشود. میخواهد بگیردش. تنش بیشتر انعطاف پیدا میکند. انحنای بدنش بیشتر میشود. برآمدگی رانها، باسن فربه، فرو رفتگی میان رانها نمود بیشتری پیدا میکند. همهچیز به این وضاحت! به این عریانی! اگر از زاویه دیگر به زن نگاه شود، شکم بادکردهاش نیز دیده خواهد شد و همینطور پستانهایش؛ آندو تومر، آن دو غدهی زاید که از یک جفت بیشتر نیستند؛ اگر تغییری در اندازهیشان به وجود میآمد چه میشد؟ اگر قدری کوچک میبودند. بهتر است نام دیگری رویشان گذاشت: میوههای فاسدشده میان خریطههای نخی؛ یک شئی اضافی، بدبو و کمارزش، چسبیده به تن زن؛ هر بار که تکان میخورند، تعادل او را به هم میزنند. تعادل زن به هم میخورد. هر بار که خم میشود، وزن بر میدارند. سر بر نمیکشند، سنگینی میکنند؛ مثل یک شئی بیمصرف بر خاک میغلتند. زن حسرت اینها را نمیخورد. هرگز دوست ندارد پستانهایی به این بزرگی داشته باشد. او چیزی دیگری میخواهد. آرزوی دیگری دارد: چیزی باشد شبیه آن؛ از جنس آن، با اندک تغییر در اندازهاش؛ چیز خوردتر. زیباتر. با کیفیت عالیتر. منتها او این را نمیخواهد. پستانهای بزرگ را نمیخواهد. باسن کلان را نمیخواهد. شکم آویزان را دوست ندارد… آری!
زن ایستاده است، زن لاغر اندام؛ بیهیچ دستِ دراز بهسمتی. خم نشدهاست. ایستادهاست با قامت راست. لباس کار بر تن دارد. لباس پارهپاره. ژندهپوش، در هیئت یک مترسک؛ با ظاهر آنچنانی؛ نامرتب، ترسناک. یک مترسک تمام عیار، از نوع انسانی آن. شبیه آنهایی که در کشتگاهها بر پا میشود تا از ورود حیوانات وحشی و زیانآور به مزارع جلوگیری شود؛ شبیه آنچیزی که با نیات خیر و شر و حق و باطل همراه است و حتا علم کردن آن بدون سحر و جادو صورت نمیگیرد. وظیفه آن ایجاد موانع در مسیر ورود نگاههای ناپاک است… اما او مترسک نیست، صرفاً اندک شباهتی با آن دارد. ظواهرش، تنپوش فرسوده و تکهتکه شدهاش، اندام لاغرش بیننده را به شک میاندازد. او با وجود تمام این شباهتها، اما مترسک نیست، از هیچ نوع آن. بلکه زنی است با ظاهر غریب که ایستاده است غرق در تفکر. رها شده در حیرت. با نهایت بیحالی، سستی و دلمردگی، دستها را در دوسوی بدن رها کردهاست. هر آن چشم بر میگیرد و نگاه مجدد به سر و تن زن چاق میاندازد؛ به باسن چاق بیرونزده از تنبان. به رانهای کلفت، پستانهای کشال و سنگین و شکم آویزان. چیزی غیرمنتظره، چیزی در ورای همهی این ظواهر، نظر او را جلب خود میکند؛ موجود ریزِ پر تبوتاب، با کوششهای فزاینده برای بیرونآمدن؛ برای رهاشدن از بند؛ رستن از چنبرهای جهان کوچک «شکمی»؛ از تنهایی. نگاههای زن ادامه مییابد. عمق پیدا میکند. تند میشود، بعد میرسد به برآمدگی شکم زن چاق. از آن عبور میکند. راهش را میگشاید تا مرزهای دورتر. آن سو تر. زن لاغر اندام، اما وجود را در مییابد. هستی را. حیات را. بالندگی و نمو را. شکوفایی را. کوشش برای شدن را و امید را و سرزندگی و لطافت را… آری! زن لاغراندام همهی اینها را در مییابد. و آنگاه باز هم نگاه میکند و نگاه میکند؛ انگار این نگاهکردنها را پایانی نیست. با خود میاندیشد چیزی را که باید میداشت و از آن او میبود، ندارد. نه تنها آنچه را که میخواست ندارد، بلکه آنچه را که نمیخواست و آرزویش را نداشت، نیز ندارد. او ندارد. هیچچیز از آن او نیست. این جهان با تمام داشتههایش کلاً مال دیگران است. مال زن چاق و زنهای دیگر. مال او نیست. در همانحال که زن چاق را زیر نظر دارد، فکری بهسرعت برق از ذهنش میگذرد. به یاد کوششهای بیوقفهاش میافتد. فکر میکند کشیدن اینهمه زحمت، تحمل اینهمه سختی، همهاش هیچ است. عبث است. دلیلش را میداند. ناراحت میشود. به خشم میآید. سرش را تکانتکان میدهد. چشمهایش تنگ میشود. اما صدایی که نشان حسرت و افسوس در آن باشد، از دهانش بیرون نمیشود. شکمش شروع میکند به جنبیدن. بالا و پایین میشود. دست چپ را میگذارد روی شکم و دست راست را روی دست چپ؛ آهستهآهسته نفس میکشد. آهستهآهسته شکمش بالا و پایین میشود. با وجود اینها، اما هیچ حرکتی، تکان جدیای در زیر دستانش، در زیر پوست تنش حس نمیشود. حس نمیتواند. زن چاق بیآنکه بسته را از زمین بردارد، ایستاد میشود. لبخند محوی بر لبانش است. لبخند میزند. نگاه میکند. چشم دوختهاست به زن لاغراندام، به آن مترسکی آدمنما. در برابر این لبخندها و نگاههای سرد و زهرآلود و زهرخندها، زن لاغراندام، اما بیحرکت و بیتفاوت ایستادهاست. زن چاق بیدرنگ دست میبرد جلو و با یک حرکت، بسته را از زمین بر میدارد و به راه میافتد. با شتاب راه میرود. تأخیر در راه رفتنش نیست. توقف نمیکند. نگاههای هرچند با وقفه اما مسلسل به پشت سر نمیاندازد. در جستجوی چیزی نیست. نمیخواهد و نیاز ندارد بداند چه کسی تعقیبش میکند و چه کسی نه. همچنان راه میرود.
«آهای خانم، زن چاق! موجود متکبر مغرور! چرا اینکار را میکنی؟ نمیخواهی باهم برویم؟»
زن لاغراندام بلافاصله صدای خفتهای درونش را میشنود. حس میکند آنچه را شنیده است، میتواند به آن اعتماد کند؛ انجام این کار، برای زن، کار چندان دشواری نیست در صورتی که اگر بخواهد پیششرطهای آن را بپذیرد؛ این کار مستلزم عملکردن به آن دستورات است؛ یعنی پیرویکردن از خواستههای دروناش. اکنون چیزی که ازش خواسته شده، داشتننظارت بر رفتار و کنترل بر گفتارش است. گرچه تا کنون لب باز نکرده و چیزی از دهانش بیرون نیامده که خلاف آن اوامر باشد، اما با آنهم سخت خود را نکوهش میکند؛ به ویژه از بابت نیات نادرستش؛ چیزی که میتواند به شدت مغایر با اصول اخلاقیاش باشد؛ زیرا رکیکترین کلماتی را که تا آن لحظه بهکسی نگفته بود و از آن متنفر بود و نمیخواست و دوست نداشت بگوید، نزدیک بود بر زبان آورد. از آنرو وقتی متوجه شد که چنین نیتی دارد، فوراً لب گزید و دست گذاشت روی لبهای فروهشتهاش و مکثی کرد و انگار که بخواهد حرف ناگفتهای را پنهان کند. در آن حین، همینکه نبود زن چاق را در کنارش حس کرد، او هم تصمیم به رفتن گرفت. گرد و خاک لباسهایش را تکاند. چادرش را مرتب کرد. خم شد و با برداشتن بستهای سیاهرنگ فوراً به راه افتاد.
اکنون او (زن لاغراندام) تنها است. تنها راه میرود. تنها گپ میزند. با خود حرف میزند. دیگر هیچجا، نه آن اطراف و نه دورتر از آنجا، نشانی از زن چاق نیست.
□□□
تا اینجا، هرچه را که شنیدید، بخشی از کل وقایع بود. وقایعی هرچند کوچک و ناچیز از زندگی دو تا زن؛ دو تا موجودی با جنسیت مشابه. موجوداتی که بهرغم همجنس بودنشان، تفاوتهای ظاهری بسیاری باهم دارند. از لحاظ جسمی، یکی چاق است و قدپخچ و دیگری لاغر و قد بلند. ممکن است این تفاوتها سبب بوجودآمدن فرقهای دیگری نیز گردد؛ تفاوتهای ناخواسته و غیرعمدی که نه شخصیتهای داستان دخالت در اختیار آن دارد و نه راوی آن را تعیین کردهاست. بلکه بیشتر دلیل روانشناسانه دارد و دلایل دیگر اغلباً نادرست و گمراهکنندهاست. به پندار شما شاید راوی باعث و بانی آن باشد یا راوی خواسته است چنین تغییراتی در ظاهر و باطن شخصیتها بوجود آید؟ اما نه، چنین نیست. این جعلکاریها به من ارتباط نمیگیرد. من خواهان اینام که قهرمانان داستان همانطور که هستند، همانطور که وجود دارند، باید باشند؛ بدون جعل هویت یا تغییرات دیگر. راوی نباید در شخصیت قهرمانان داستان تغییرات بیاورد. نباید هویت آنها را دگرگون کند. این را از این جهت میگویم تا اعلام کرده باشم که به شدت با این کار مخالفم. شاید میگویید من این دخالتهای عمدی را دوست ندارم؟ چرا دارم. خیلی هم علاقهمندم به آن. خیلی هم از این کار لذت میبرم. دوست دارم نقشی ولو اندک در سرنوشت شخصیتهایم داشته باشم. در زندگی آنها دخیل باشم… همین امروز، وقتی آدمهای داستانم را میدیدم، آرزوی این را کردم. چندبار آرزو کردم ای کاش آنها (شخصیتهایم) طور دیگر میبودند. شکل دیگر میداشتند. کاش حتا از جنس دیگر بودند. چه میشد اگر هردوتایشان زن نمیبودند و ما در عوض آنها، در مورد قهرمانان مرد میخواندیم. دو تا قهرمان مردِ تمامعیار: چاق، نیرومند، قوی، اهل عمل، مهربان، مغرور، با مروت، اهل بخشش… شما آیا چنین شخصیتهایی را دوست نمیدارید؟ به آن مهر نمیورزید؟ حقا که چنین است. دوستشان میدارید. دوستشان میدارم. ولی این را بیفزایم که دوستداشتن و نداشتن ما، چیزی را در مورد شخصیتها تغییر نمیدهد. دگرگونیای در جنسیت، هویت و سرنوشتشان بوجود نمیآورد. ما صرفاً نظارهگرایم. نظارهگر قهرمانان، کنشها و واکنشهایشان. این داستان، اگر دو تا قهرمان زن دارد؛ یعنی یکیشان چاق و دیگری لاغر است، از آن جهت است که خود داستان این را اقتضا میکند. دلایل آن در خود داستان نهفته است، نه در جای دیگر. برای جستجوی آن، بایست نگاهی به داستان انداخت. وارد متن شد و متن آن را خواند. داستان یادآور میشود: شخصیتهایی که شاهد حضورشان در اینجا (در این داستان) هستید، و در مورد شان میخوانید، همانطور که بودهاند، هستند. همانطور که زیستهاند، میزیند و تا فرجام داستان دستخوش هیچگونه تحولی نخواهند شد. راوی میگوید: من اگر چنین به توصیف آنها پرداختهام، بدون اینکه کمترین تغییری بیاورم، این خواستهی من است، خواستهی منی راوی؛ چرا که خواستهام داستان بگویم. داستان زندگی آدمها را، آدمهای متفاوت و نتیجهی مشاهداتم را… در ادامهی گفتههایش چنین آمدهاست: خوانندگان عزیز! بگذارید کمی بیشتر توضیح بدهم. نوشتهای را که اکنون قرار است بخوانید، شرح وقایعی است عینی از زندگی همنوعان مان، داستان زندگی نوع بشر. سرگذشت انسانی خود ما. این وقایع را همانطور که هست، همانطور که بودهاست، باید بپذیریم، نه طور دیگر. باید بپذیریم که این داستان، اینطوری بودهاست و طور دیگر نمیتواند باشد… متوجه هستید چه میگویم؟ آری! فکر کنم توضیح کافی دادهباشم. اگر خواسته باشید، میخواهم برگردم. برگردم سر اصل مطلب. دوست اگر دارید، و میخواهید داستان را تا آخر بدانید و از آن لذت ببرید، میتوانید مرا همراهی کنید. با من همراه شوید. شما را با ادامه داستان ارتباط خواهم داد. گرچه که در صحنه حضور ندارید، اما میتوانید تماشاگر باشید. میتوانید از فاصله نزدیک آن را تماشا کنید. به ترتیب. حادثه پشت حادثه. بعد منتظر بمانید تا دیگر چه رخ خواهد داد. کدام حادثه جلوتر. کدام عقبتر. بر سرِ شخصیتها چه خواهد آمد؟ روابط آنها چه خواهد شد؟ چرا زن لاغر حسادت میورزد؟ بیاعتنایی طرف مقابل به دلیل چه است؟ آنچه را که او دارد، چیست که زن لاغراندام ندارد؟
□□□
نیمههای شب، زن لاغراندام پس از اینکه از خواب بیدار میشود، دیگر هرچه سعی میکند، خوابش نمیبرد. دلیل آن برای خودش روشن است اما اینکه چرا در آن موقع شب از خواب بیدار شدهاست را نمیداند. از این پهلو به آن پهلو میغلتد. لحاف رویش میاندازد. نمیاندازد. سرش را زیر لحاف میبرد. نمیبرد. چشمهایش را میبندد. میگشاید. گوش میسپارد. خُرناسهای شوهرش همچنان بلند، دوامدار و پرطنین است. مزاحمتهای بوجود آمده، نمیگذاردش دوباره بهخواب برود. زن فکر میکند شاید رؤیاها بتواند دردش را درمان کند. از خاطرههای رنگارنگ گذشته مدد میجوید. به یکبارگی پرتاب میشود به گذشته. خاطرات گذشته را بهیاد میآورد. چهارده سال از عروسیاش گذشته است. یازده سال و ششم ماه و بیست و چهار روز از جداییاش با خانواده شوهر. خانوادهای پر نفوس با جمعیت هجدهنفری. پر از سر و صدا. پر از بگومگوها و جدالهای لفظی زنانه. دشواریهای آن ایام را میتواند بهیاد آورد. نیمهشبها، بر اثر گریههای کودکان، هذیانگوییهای کهنسالان و از زیادت استنشاق هوای آلوده به گازات معده، از خواب بیدار میشد. سردرد و دلبد روی بستر مینشست. هوای اتاق هرگز مناسب نفسکشیدن نبود؛ دمکرده و متعفن. بینیاش را میگرفت. گلویش خارخار میشد. به سرفه میاتفاد. سرفه میکرد و سرفه میکرد. بازگذاشتن در و کلکین اکیداً ممنوع بود. در صورت بازگذاشتن، با مخالفتهای جدی پیرزنها و مردان کهنسال خانواده روبهرو میشد. آنها به دلیل ورود سرما با این کار مخالف بودند و به هیچکس اجازهی آن را نمیدادند. پس تنها کاری که زن میتوانست انجام دهد، بیرون رفتن از خانه بود؛ جایی عاری از اینگونه حال و هوا. اغلب وقتها بهتنهایی میرفت و گاهی هم به همراه شوهرش. برای فرو دادن قدری هوای تازه و حفظ سلامتیاش، مدتی را در بیرون از خانه میماندند. سپس بر میگشتند. صبح که سر میرسید، بیخواب و سر درد و بدون استثناء همهی افراد خانواده با صورتهای رنگپریده و زردگون از خواب بیدار میشدند.
زن به پهلوی راست غلتید. سر بلند کرد و با دنبالکردن روشنایی مهتاب، نگاهش روی صورت شوهرش افتاد. صورت چاق و پر موی او برجستهتر شد. دندانهایش از میان لبها بیرون زده بودند. نفس که میکشید، خُرخُر میکرد و در آن هنگام سوراخهای بینیاش مدام تنگ و فراخ میشد. زن در حالیکه سرش را بلند نگهداشته بود، لحظهای روی حرکات مداوم پرههای گشاد بینی شوهرش تمرکز کرد و بعد به صدای بلند خُرخُر او گوش سپرد. عادت کاملاً ناخوشایند، خستهکن و تکراری. زن این عادت او را هرگز دوست نداشت. سالها گذشته بود ولی نتوانسته بود با آن کنار بیاید. احساس خستگی میکرد. استخوانها و عضلات گردنش دچار درد شدید شده بودند؛ بیشتر از آن نمیتوانست به آن حالت ادامه دهد. هنگامیکه سر روی بالشت میگذاشت، با خود نجواکنان گفت: «هیچ وقت نشد که بدون سر و صدا بخوابد…» باز در فکر فرو رفت و گذشتهها را بهخاطر آورد. جدا یادی از آن جمعیت هجدهنفری و قوانین سختشان به اضافهی خُرناسهای شبهنگام شوهرش، زن، موارد بیشتری در پسزمینه ذهنش داشت؛ لحظههایی از روزگاران قدیم، که فراموششان غیر ممکن بود. زن اعتقاد دارد زندگی آدمزاد سراسر خاطرهاست. خاطرات رنگارنگ و متنوع. خاطراتی پر از چاذبه و احساس و نفرت؛ نمیشود فراموششان کرد. به باور زن، تا زندگی هست، تا حیات بشر ادامه دارد، آدمی آن را با خود خواهد داشت؛ زیرا هر خاطرهای به گذشته انسان ارتباط دارد و گذشتهها چیزی نیست مگر شماری از پارههای پیوسته و گسستهای تجارب زیستهای آدمی. با این تفاوت که بعضیشان اندکی شخصیتر است و بازگوی آن ممکن است راز پنهان شخصیت را فاش سازد؛ چیزی که هیچفردی آن را نمیخواهد. زن با خود اندیشید چه قدر خوب است آدم زندگی آسوده و راحتی داشته باشد و فقط چند تا فرزند. چند تا پسر. چند تا فرزند خوب، نه بیشتر؛ زیرا زیادت آن اسباب درد سر است. باعث بربادی عمر است. کثرت فرزند زندگی را جهنم میسازد. کثرت فرزند… آری… فرزند زیاد… سرش شروع کرد به گیجرفتن. پلکهایش سنگینی کرد. رؤیاها زایل شد. خاطرات از هم گسست. ابتدا پلکهایش را چند بار باز و بسته کرد. سپس… (در این اثنا قطعهای از ابرهای پراگنده، صورت ماه را میپوشاند و در نتیجه آن درون اتاق را تاریکی فرا میگیرد). چیزی میان خواب و بیداری. معلق. حالت برزخگونه. بعد با حواس خوابآلوده، سراسر رخوت تن. حتا نفسهای شوهرش را از یاد برد. از یاد نبرد؛ نمیتوانست حس کند. نمیتوانست بشنود. دو موجود خفته کنار هم. صدای نفسهای یکیاش بیش از اندازه بلند است. راوی یادآور میشود: بعد از اینکه ماه دوباره رخ مینماید، همهچیز مثل سابق آشکار میگردد. اما من از رکگویی زیاد و بیپردهگویی به شدت هراس دارم. حال بهجای اینهمه کنجکاوی بیمورد و سر درآوردن از اوضاع و احوال نیمهشب زندگی زن، ترجیح میدهم توجهام را به بخشهای دیگر زندگی او معطوف سازم. چیزی را که خود در رؤیا و خاطرات گذشته از افشای آن سر باز میزند، به نحوی افشا سازم. البته صلاح میدانم در اینجا از عموم خوانندگانم استدعا نمایم تا بدبینیای را که نسبت به منی راوی دارند، بگذارند دور یا اصلا فراموش کنند. من آنقدرها هم بد نیستم که کارم صرفاً سر در آوردن از اسرار آدمها و افشای اسرارشان باشد؛ فقط میخواهم گوشههای تاریکی از آن اسرار را روشن سازم، تنها به دلیل معرفی درست شخصیتها. اگر خواهان دانستن بیشتر از این هستید، توصیه میکنم شتابزده نشوید و برای حفظ خونسردیتان به همان اطلاعات اندک بسنده کنید.
راوی میافزاید: قهرمانان داستان ما، با در نظرداشت اوضاع زندگیشان و طبق تجسس و استنتاج ما ـ که تا کنون انجام دادهایم ـ شامل طبقه متوسط جامعه میگردند؛ تا حدودی هم از رفاه اقتصادی برخوردار اند و هم از نفوذ اجتماعی. شوهر زن لاغراندام آموزگار مدرسه دینیاست. پدرش روحانی. خودش تا دوره متوسطه آموزش دیدهاست. مسایل شخصیاش را میداند. اگر زمانی هم به مشکلی مواجه میشود، هیچگاه دوست ندارد از کسانی دیگر طلب کمک کند؛ مستقیماً و بلامعطل رجوع میکند به کتابها و دستنوشتههای شوهرش در باب حل مسایل خصوصی. امور داخلی منزل به دوش خود وی است و امور بیرونی به شوهرش مربوط میشود. کثرت فرزند را ترجیح نمیدهد. نفرت وی از خانوادهی پرجمعیت و پر سر و صدا به گذشته زندگی وی ارتباط دارد. به ویژه به دوران بلوغ و نو جوانی. از این لحاظ بعد از عروسی، زندگی در میان خانواده پرجمعیت برایش غیر قابل تحمل آمدهاست. با تمام کوششهایش و با بهکارگیری تمام فنون و روشهایی که با آن آشنایی داشته، نتوانسته خود را با آن زندگی وفق بدهد. نتیجهی آن شدهاست تنهازیستن و نبودن با دیگران. شدت نفرت او از جمعیت و تمایل شدیدش به زندگی انفرادی، علاقه او را به زندگی بدون زایش حتا تا سرحد جنون گسترش دادهاست. در ابتدای زندگی مشترکشان، این تمایل بیشتر بوده اما با گذشت زمان به سبب فشارهای روحی و روانی ناشی از عُزلت و تنهایی و جدال مستدام لفظی شوهر ـ به دلیل نداشتن فرزند ـ اندکی فروکش کردهاست. موضوعات مربوط به مصرف قُرصهای ضدبارداری را نمیخواهم توضیح بدهم. زیرا به قلمرو زندگی خصوصی قهرمان مربوط میشود و عبور از این خطقرمز تعیینشده، برایم هرگز مجاز نیست.
□□□
نیمههای شب است، همهجا غرق در سکوت. تنها صدایی که شنیده میشود، خُرناسهای مهیب و ترسناک مرد چاق است در آن اتاق به ظاهر دو نفره. صدای خاموش نفسهای زن زمانی شنیده میشود که خُرخُر مداوم و یکنواخت مرد فروکش میکند و یا به سبب تکانخوردنها و غلتیدن از یک پهلو به پهلوی دیگر، به کلی از میان میرود. آنگاه نهتنها مرد که زن نیز از میان سکوت و خاموشی سر بر میکشد و آرامش شب را با صدای نفسهای آهسته و مداومش برهم میزند.
مهتاب که بالا بیاید، صورت استخوانی، چشمهای بسته، بینی پخچ و لبهای کوچک زن در روشنایی آن نمودار خواهد شد؛ اکنون خواب است. بعد گویا اینکه بیدار است و اصلاً خوابی در کار نیست، بهآهستگی چشمهایش را میگشاید و خود را در حلقهای از زنهای روستا محصور میبیند. تعدادی هم در حال آمد و شدند. هرکدام طفلی در بغل دارد و میخواهد آن را به قهرمان زن پیشکش کند. زن چاق جلوتر از همه طوقی در دست دارد و میخواهد آن را به گردن زن بیندازد. اطفال در آغوش زنها به شدت گریه میکنند و بدون استثناء رنگ همهیشان مثل گچ سفید است و شباهتهای ظاهری بسیاری به قهرمان زن دارد. زنها دایرهشان را تنگتر میکنند و ناگهان به گِرد زن لاغراندام شروع میکنند به چرخیدن. زنها میچرخند و میچرخند. در این میان تنها زن چاق است که بیحرکت و ساکن ایستادهاست و سعی دارد تا زن لاغراندام را برای پذیرش طوق رازی کند. منتها زن موافقت نمیکند و میکوشد زن چاق را بهنحوی از خود دور نگهدارد. ولی زن چاق نیز برای رسیدن بهخواستهاش کمتر از او سعی نمیورزد. سماجت دارد. دست و پا زدنهای زن لاغراندام در هنگام خواب آشکارا دیده میشود.
کشمکشها، گریههای نوزادان، … سرانجام زن لاغراندام از خواب میپرد. با حالت آشفته و خراب و با تن عرقآلود روی بستر مینشیند. تُندتُند نفس میکشد. دست بر صورت میکشد. سعی میکند با دستها راه گوشهایش را بگیرد. زن، با تمام این کوششهایش، اما انگار غیر ممکن است آن صداهای بهشدت گیجکننده را نشنود. دَرَنگس گوشهایش بیوقفه جریان دارد. در روشنایی نور مهتاب که از کلکین به درون میتابد، همهچیز قابل رویت است. حتا بیشتر از قبل. واضحتر از زمانی که بار اول از خواب بیدار شده بود و همهچیز را در روشنایی مهتاب دیده بود. زن سرش را کج کرد و نگاهی نهچندان عمیق به شوهرش انداخت. او را دید. تن او را در کنارش مشاهده کرد. خواب بود. شکمش را دید. شکم پوقانهمانندش را؛ آرام و مرتب بالا و پایین میشد. نتوانست صدای نفسهای او را بشنود. خُرخُر او را. اگر هم شنید، نتوانست تشخیص بدهد. انگار هیچ صدایی بلند نمیشد. مثل اینکه کسی نفس نمیکشید. گرچه که شرایط مساعد بود و اوضاع سر سازگاری داشت، اما بعید میآمد زن بتواند دوباره بهخواب برود. زیرا از یکسو گوشهایش مرتب صدا میداد و از سوی دیگر خوابهای نیمهکابوس نصف شب ذهن او را آشفته بود. با اینحال مجال استراحت مجدد برایش میّسر نبود. گرچه که میدانست صدای آزاردهنده گوشهایش مؤقتی است و ممکن است به اَسرَع وقت کاملاً از بین برود، طوری که دیگر هرگز آن را نشنود. اما خوابهایی که دیده بود، و به نسبت داشتن درگیری ذهنی، محال بود دیگر بتواند آرزوی خواب خوش را نماید. با خود میاندیشید آنچه را که در خواب دیدهاست، چه تعبیری میتواند داشته باشد؟ غرق در این افکار، در همانحال که خود را از زیر لحاف بیرون میکشید، سعی کرد به چیزهای دیگر بیندیشد تا شدت آن افکار هلاککننده او را از پا نیندازد و حرکات غیر ارادی و بیمارگونه او ناشی از آن پریشانحالیها، بهانهای برای شوهرش، برای خارج نشدن او از بستر در دست ندهد. زیرا اگر او بیدار میشد، و زناش را در آن وضع میدید، بعید بود به او اجازه بیرون رفتن میداد. اغلب برای اینکه گمان میکرد او بیمار است و تبولرزی که به یکبارگی سراغش آمدهاست، ناشی از بیماری است. زن، پس از اینکه از بستر بلند شد، با کمترین زحمت، بیآنکه دست بهسمت چراغقوه ببرد، در روشنایی نور مهتاب پتوی پشمی خاکستریرنگ شوهرش را از روی میخ برداشت و آن را به دورش پیچید. سعی کرد دروازه را بهآهستگی باز و بسته کند تا در هنگام بیرونشدن از خانه، سر و صدایی بوجود نیاید. دروازه را که باز کرد به یکبارگی احساس سردی کرد. هوای بیرون کاملاً پاییزی بود: سرد، خشن و شکننده. دهکده در زیر نور ماه شب پانزدههم، شباهت بسیاری به روز روشن داشت. زن با نگاه سرسری که به اطرافش انداخت، تعدادی از خانههای روستا را دید. دقیقاً میتوانست بشمارد که چه تعداد از آنها باشنده دارد و چه تعدادشان متروک است. بر فراز خانهها، جز مهتابی که میتابید، در آسمان چند تکه ابر سفید نیز پراکنده بودند. زن به جزئیات بیشتر توجه نکرد. سکوت وهمانگیزی که بر روستا حاکم بود، زن را وسوسه میکرد به چیزهای عجیبتری بیندیشد؛ منتها کابوسهای نصف شب این فرصت را از او گرفته بود. ذهنش آن قدر درگیر بود که محال بود بتواند رهسپار سرمنزل خیالات رنگین شود. احساس میکرد صدای گوشهایش اندکی کاهش یافتهاست. فقط اگر میتوانست در مورد خوابها، به مواردی دست یابد، قطعاً تشنج اعصابش از بین میرفت. قدری که در دَور و برِ خانههای همجوار به قدمزدن پرداخت، احساس کرد با این شیوه که او در پیش دارد، رسیدن به آن خواسته، بدون شک غیر ممکن است. زیرا که نه خود وی در مورد تعبیر خواب سررشته داشت و نه کسانی دیگر. به ویژه در آن موقع شب؛ بعید میآمد کسی باشد که بتواند همراهش تبادل نظر کند. همه در خواب بودند. در نتیجه در اثر این قدمزدنهای بیمورد، در آن هوای سرد خزانی، فقط میتوانست خود را آزار بدهد، چیزی دیگر عایدش نمیشد. پس تنها کاری که میتوانست بکند، بازگشتن بود، بازگشت بهخانه. بایست بر میگشت. فکر کرد شاید پس از اینهمه رنجی که بر خود هموار کرده و قدمزدن در هوای سرد، وقتی برگردد خانه، ممکن است بتواند با خیال راحت و در امان از هجوم کابوسها بهخواب رود.
□□□
زن چاق میگوید: زاییدن زیاد زن را از پا میاندازد. نابودش میکند.
زن لاغر میگوید: نازاییدن از همه بدتر. وضع مرا که میبینید…
زن چاق میگوید: واقعا؟ یعنی تو از این وضعت راضی نیستی؟ من میگویم باید شکرگزار باشید. لااقل سالم که هستید. کاش من مثل تو بودم.
زن لاغر میگوید: چرا میخواهید مثل من باشید؟ مگر من چه دارم که آرزویش را دارید؟
زن چاق میگوید: سلامتی. تن سالم. وجود صحتمند. کم نیستند آدمهایی که این آرزوها را دارند… بیشتر از این میخواهید؟
زن لاغر میگوید: آری. بیشتر از این میخواهم. میدانم که این چیزها برای تو اهمیتی ندارد؛ چون به اندازهای که باید داشته باشید، دارید. به همین خاطر حالا به ارزش داشتن آن فکر نمیکنید.
زن چاق میخندد و میگوید: اگر خواسته باشید، یکیاش را میدهم به شما…
زن لاغر میگوید: مال خودت. دعا کن من خودم داشته باشم. یکی از پوست و گوشت و استخوان خودم…
زن چاق میگوید: من همیشه این را خواستهام. به شرط اینکه گوشهایش بدهکار حرفهای ما باشد…
زن لاغر میگوید: یک زن سالم به آسانی میتواند باردار شود. به آسانی میتواند بچه به دنیا بیاورد. اگر من سالمم، پس چرا این اتفاق نمیافتد؟ چرا نمیتوانم باردار شوم؟ کجاست این سلامتی؟ شما به این میگویید سلامتی؟
زن چاق میگوید: این دفعه را یقین داشته باشید. من مطمئنم…
زن لاغر میگوید: باورم نمیشود. قبلاً هم همینطور بود. دفعههای پیش را میگویم: غذا دلم نمیشد. کماشتهاه بودم. گاهی هم احساس دلبدی میکردم… هیچ زنی نبود که بگوید باردار نیستم. همه میگفتند هستم. اما بلاخره معلوم شد که نیستم. تمام این عوارض مال معدهام بود.
زن چاق میگوید: من میگویم این بار مشکل مال معدهات نیست. این بار هیچ مشکلی وجود نمیداشته باشد. به من اعتماد کنید. (دست روی شکم زن لاغر میگذارد. با خوشحالی ساختگی) خدای من! نگاه کن، زن! بچه علناً تکان میخورد. لگد میزند. ببینید! (میخندد) باز میگویی باردار نیستی؟
زن لاغر میگوید: نمیدانم. شاید تقصیرکار خود منم. منی بدبخت…
زن چاق میگوید: چه تقصیری میتوانید داشته باشید؟ چه کاری با خودتان کردید؟ بیاحتیاطی که نکردید؟
زن لاغر میگوید: مثل روز روشن است، واضح. بدتر از بیاحتیاطی. آدمها گاهی چنان احمق میشوند، چنان خریت میکنند که وقتی تصورش را میکنی، مو بر تنت راست میشود. ولی این واقعیت است…
زن چاق میگوید: پس از قرار معلوم باید چیزهایی مصرف کرده باشید. همینطور است؟
زن لاغر میگوید: درست حدس زدید. به دلیل اینکه دوست نداشتم باردار شوم. از شلوغی و سر و صدای زیاد بدم میآمد.
زن چاق میگوید: وای خدای من! بدبخت، چرا چنین اشتباهی کردید؟ لااقل افراط نمیکردید…
زن لاغر میگوید: حماقت کردم. احمق شده بودم. آن زمان عواقب این کار را نمیدانستم…
زن چاق میگوید: خوب، شوهرت چه؟ آن وقت او هیچ اعتراضی نکرد؟
زن لاغر میگوید: فکر میکنید به همین سادگی؟ فکر میکنید آزادم گذاشته بود؟ نه خیر. گرچه که اوایل عاجزانه عذر میکرد. نصیحتام مینمود. التماس میکرد این کار را نکنم، ولی من به گفتههایش توجه نداشتم. بعد که فهمید حرفزدن نتیجه نمیدهد، متوسل شد به زور و خشونت. تا میتوانست زور میگفت. خشونت میکرد. تهدیدم مینمود. هیچ روزی نبود که خانه از دعوا خالی باشد. ولی با همهی اینها، من کار خودم را میکردم. چیزی را که دوست داشتم و میخواستم… (مکث میکند) یادم است یکی از روزها که من به میل دلش عمل نکردم، دعوای مان بالا گرفت. از شدت ناراحتی، هرچه قرص داشتم، همهیشان را دور انداخت. پرتشان کرد داخل دستشویی و قسم یاد کرد که اگر بار دیگر این کار را بکنم و دست به مصرف دوا بزنم، حسابی تنبیهام خواهد کرد. میگفت آنقدر هم نشدم هرکاری که دلم بخواهد، بتوانم انجام دهم. ولی من اعتنایی به این حرفها نداشتم. بهخاطر دارم یکبار از بس که اعصابم خرد شده بود، برآشفتم و در جواب خشم و خروشهای حضرت عالی گفتم تا زمانی که قرصهایم را بر نگردانده ـ دانه به دانه ـ نمیتواند و حق ندارد به من نزدیک شود. (سرش را تکان میدهد و نُچنُچ میکند.) مرد بیچاره واقعاً جدی گرفته بود. دو هفته تمام پهلویم نیامد. شب که میخوابید، صبح بیدار میشد. از رابطه مابطه خبری نبود. مدتی که گذشت، فکر کرد شاید قهرم فروکش کرده، شاید دیگر میگذارمش کنارم باشد. شبها عاجزانه از من درخواست میکرد. میخواست کنارم باشد. ولی من برعکس، همانی بودم که میخواستم باشم: کلهشق، لجباز و نامهربان… (مکث میکند. بامهربانی) مرد بیچاره… مرد بدبخت من… تا اینکه مجبور شد همان دواها را باز برایم بیاورد…
زن چاق میگوید: از این معلوم است که مقصر اصلی خودت بودهای.
زن لاغر میگوید: انکار نمیکنم. با اینهمه اشتباهی که مرتکب شدم، چطور میتوانم مرد بیچاره را مقصر بدانم؟ میتوانم؟
زن چاق میگوید: نه خیر! حق نداری.
زن لاغر میگوید: تازه میفهمم حق با که بودهاست. من اگر در برابر آنهمه اصرارها، سماجت نمیکردم، حالا حال و روزم این نبود. همیشه وقتی با کلهشقی و لجبازی من رو به رو میشد، نداشتن فرزند را عذر میآورد. میگفت حالا وقتش است که باید یکی پیدا شود. باید یکی باشد تا من گریهاش را بشنوم… ولی من با نهایت کملطفی میگفتم: «نخیر! هنوز خیلی وقت داریم.»
زن چاق میگوید: حالا چه فکر میکنید در این مورد؟ فکر میکنید فرصت را از دست دادهاید؟ هنوز که جوان استید…
زن لاغر آه میکشد و میگوید: حالا مسئلهاش فرق میکند.
زن چاق میگوید: فقط به همین دلیل دیگر نتوانستید در برابر خواستههایش مقاومت کنید؟
زن لاغر زیر لب میخندد و میگوید: سعی نکن از همهچیز سر دربیاوری. بهتر است به کار مان بپردازیم. فرصت زیادی نداریم… زن، پس از ابراز این گفته، از روی کنجکاوی، نگاه باریکبینانهای به اطرافش انداخت. سپس دست راستش را جلو برد و از داخل بسته سرگشاده سیاهرنگی، یک مشت نمک برداشت.
زن چاق گفت: «با این گفتهها حسابی سرگرمم کردید. کلاً یادم رفته بود کار هم داریم.»
زن لاغر گفت: «به قدر کافی نَفَس تازه کردهایم…»
آنگاه آسیاب دوباره به چرخش افتاد. زن در کمترین وقت توانست پیهم سه مشت نمک را از داخل بسته بردارد و در اطراف «گُلِی» بریزد. خیلی سریع این کار را کرد. در عین حال تختهسنگ مدَور بالایی بهسرعت میچرخید و در مقایسه با سنگِ کف، کوچک و سبک بود و پس از هربار چرخیدن، مقداری نمک در اطرافش پخش میشد. حرکتها منظم انجام میشد. دو زن دستاندرکار بودند. گرچه که هرکدام سعی داشت آسیاب را به میل خود بچرخاند، یکی تند و سریع و دیگری آهسته و زیرکانه و حتا هربار با دقت چرخش آن را زیر نظر داشته باشد. منتها هردویشان از چرخاندن آسیاب هدف واحدی داشتند. میخواستند کاری انجام شود. دوست داشتند چرخ زندگی به گردش درآید؛ چرخ زندگی به دستان نیرومند دو تا زن. دستهایشان را برده بودند جلو. چوب در میان دستهایشان تکان نمیخورد و دستهایشان چسبیده به چوب بودند. بعد ارتباط مییافتند با آسیاب، به دو تختهسنگ مدور متحرک و ساکن. صدای آن تحرک مدام را میشنیدند. تودههای نمک در لای تختهسنگها ذرهذره میشدند. صدای قِرِچَسشان بلند بودند و از صبعیت، بیرحمی و نامردی آسیاب شکایت داشتند. صدای ریزش ذرات نمک مدام بهگوش میرسید. آسیاب میچرخید. زندگی جریان داشت. زن لاغراندام هرازگاهی با دست حجم نمکهای اطراف سنگ را اندازه میکرد؛ در حال افزایش بودند. هر باری که سنگ میچرخید، مقداری نمک نیز پایین میریخت و از ریختن آن، صدایی بلند میشد که تشبیه آن با هیچصدای موجود در زندگی ممکن نیست. زیرا هیچ صدایی وجود ندارد که بتواند حتا شباهت ناچیزی با آن صدای در ظاهر بیگانه و غریب داشته باشد. بهرغم همهی این عدم شباهتها، زن اما همانندی عجیبی میان چرخش آسیاب و نتایج آن و جریان زندگی کشف کرده بود. تصور کرد با همهای ظواهر آشکاری که در زندگی است، چه شباهتهای پنهانی ممکن است وجود داشته باشد که کشف آن همیشه برای آدمی میسر نیست. فقط گهگاهی میتوان به وجود آن پیبرد. زن توانست روزهایی را به یاد آورد که بهسختی میتوانست نفس بکشد؛ هر لحظهاش پر از رنج و الم بود. زیستن در یک خانوادهای پرجمعیت، برای کسی که حقیقتاً خواهان زندگی مرفه باشد و بخواهد در آسایش زندگی کند، نمیتواند زندگی محسوب شود. زن، فردفرد اعضای خانواده را جلو چشمانش آورد. به هرکدامشان جداگانه نظر انداخت. آنگاه تجمع عظیمی را مشاهده کرد. سر و صدایی شنیده شد. بینیاش از شدت استشمام هوای گندیده، به سوزش آمد. دچار سرگیجه شد. احساس کرد سرش به شدت درد میکند. چنان بود که گویی هنوز به زمان حال پا نگذاشتهاست. احساسی که داشت، ویژگیهایی که در خود میدید، هیچکدام به زمان حال مربوط نمیشد، تعلق داشت به گذشته. گردشهای اینچنینی نیز وجود دارد. میچرخی و میچرخی. لابد فکر میکنی داری زندگی میکنی. فکر میکنی آنچه جریان دارد، زندگی است. بعد به خود میآیی و میبینی اطرفت پر از آدم است. یک عالم آدم؛ موجودات صرفاً زنده. آدمهای به دردنخور… سر و صدا… بینظمی… (آه میکشد.) بعضی از زندگیها اینطوری میچرخد. نامش است چرخ زندگی. چرخهایی از این نوع کم نیستند. انگار چرخ آسیاب است. آسیاب میچرخد. زندگی جریان دارد… زن دستش را از میان بسته پر از نمک بیرون کشید. نمکهایش را تکاند. بازهم فرو کرد و قدری نمک ریخت.
زن چاق گفت: «بس است دیگر. مجبور نیستیم زور اضافی بزنیم.»
زن لاغراندام دستش را برد عقب و اضافهی نمک را ریخت داخل بسته.
زن چاق گفت: «آری. اینطوری خوب است. هرچقدر کمتر بریزی، نمک بهتر بیرون میشود.»
زن لاغر گفت: «چشم. هرطور که شما بخواهید.»
زن چاق گفت: «میخواهم بدانم چطور شد که مصرف دوا را کنار گذاشتید؟»
زن لاغر گفت: «اشتباه متوجه شدید، خانم. نگفتم هرچیزی که شما بخواهید… گفتم؟»
زن چاق خندید و گفت: «خوب، بلاخره باید بگویید چطوری…»
زن لاغر گفت: «کوشش نکنید، خانم. هرچه بود، گفتم. بیشتر از این خودم هم نمیدانم.»
زن چاق گفت: «دروغ میگویید.»
زن لاغر گفت: «کاملاً رو راستام.»
زن چاق گفت: «نمیتوانم باورش کنم.»
زن لاغر گفت: «ایناش دیگر بهخودت مربوط است.»
زن چاق گفت: «فکر نکنم.»
زن لاغر گفت: «باید بکنی.»
زنها سرگرم کارشان بودند. آسیاب هنوز میچرخید. دایره نمکی هردم بزرگتر میشد.
□□□
محدودهای که میان مردمان، زنان و مردان دو روستا فاصله میاندازد، تپههاییاست که تمام سطوح آن را جنگلات و بوتههای گیاهان وحشی پوشانیده است. اهالی روستای دو سمت این منطقه جهت آمد و رفتشان، بایست از این جنگلزار عبور کنند. راهی که از این مسیر میگذرد، بیشتر به یک کوره راه شبیه است تا یک راه واقعی. اما به دلیل نزدیکیاش، بیشترین عابر را دارد. از این لحاظ زنان و مردان هردو ده نمیخواهند از راههای دیگر عبور و مرور کنند. همهیشان بلااستثناء از همین نقطه میگذرند. حالا شخصیتهای داستان ما که جزء از این افراد هستند، به همین منظور، به دلیل اینکه وقت کمتری را تا رسیدن بهخانههایشان صرف کنند، این راه را ترجیح دادهاند. آنها ساکنان نواحی غربی هستند و این نواحی در مقایسه با قسمتهای شرقی که از لحاظ جغرافیایی روستای دومی در آنجا واقع شدهاست، از ارتفاع بیشتری برخوردار است. این منطقه دارای مناظر دیدنی، تپهها و دشتهای سرسبز، زمینهای حاصلخیز، جنگلات و کاریزهایی سرشار از آب شرین است. منتها مردمان این نواحی از لحاظ دیگر، در مقایسه با مردمان نواحی شرقی، کمتر توسعهیافته است و از امکانات رفاهی کمتری برخورداراند. مالکان آسیابهای دستی، کسبهکاران، نخریسان، گلیمبافان، پالاندوزان، چغلسازان، کفاشان و خیاطهای حرفهای، همهوهمه، ساکنان روستای شرقیاند. مردمان روستای غربی، صرفاً در کشت و زراعت، مالداری، تهیه غلهجات و فراهمسازی مواد غذایی اشتغال دارند و از این راه زندگیشان را میگذرانند. اما در سایر بخشها، بهخصوص صنعت، متکی به مردمان روستای مجاوراند. اساس روابط میان مردمان این دو روستا را دادوستد شکل میدهد. و به همین منظور روابط میانشان دایماً گرم و صمیمانهاست. به دلایلی باهم توافق کردهاند تا اهالی روستای غربی، به ویژه ساکنان منطقه نزدیک به روستای شرقی، بدون اینکه کمترین مزد یا کرایهای بپردازند، میتوانند با اختیار کامل، چنانچه صاحبان اصلی آن استفاده میکنند، از آسیابهای دستی استفاده کنند. با توجه به این اصل منعقدشده، زنان و مردان روستای غربی، هرکدام به نوبه خود، توانستهاست استفاده درخور توجهی از این امکانات بکنند. زنها گرچه که تا حال این اولین مورد استفادهشان از آسیابهای دستی نمیباشد، اما گفته میشود که این قطعاً آخرین مورد استفادهشان نیز نخواهد بود. برحسب ضرورت، هربار که نیاز احساس شود، ممکن است بارها و بارها و به کرار از آن استفاده بکنند. به این ترتیب روابط میانشان همیشه بر قرار است. مسایل زندگیشان را بدون کمک هم حل و فصل نمیتوانند. این واقعیت را خودشان نیز کتمان نمیکنند. گشتوگذارها و آمد و رفتهایشان صرفاً به این دلیل است که بتوانند نیازمندیها و مشکلاتی که روزمره در زندگیشان پیش میآیند و خودشان به تنهایی قادر به حل آن نمیباشد، به کمک هم حل کنند. در ارتباط به این موضوع، هریکی از خانمها تجربههای زیادی دارد. به این اساس کار گروهی را درستترین شیوه برای پیشبرد زندگی و موفقیت در آن عنوان میکنند. آنها در همسایگی هم قرار دارند. فاصله میان خانههایشان اندک است. در محلی که آن دو زندگی دارند، تنها خانههاییاند که باشندهگانشان از فاصله نزدیک میتوانند صدای هم را بشنوند. دوستیشان، عطف توجهشان به هم، مهربانیهایشان، الطافی که در حق هم دارند، به همین مناسبت است. گاهی اگر از هم دلخور میشوند و از صحبت با همدیگر دست میکشند، قصدشان این نیست که برای همیشه از دوستیشان صرف نظر کنند. این وضعیت فقط چند روز دوام میآورد. پس از اینکه دلخوریشان از میان رفت، روابطشان دوباره برقرار میشود. روابطشان دوستانه میشود. صحبتهایشان از سر گرفته میشود. حرف میزنند. درد دل میکنند. از حماقتهایشان میگویند. از دیوانگیهایشان و از اشتباهاتی که مرتکب شدهاند… خلاصه کلام اینکه عمر دوستیشان دوچندان عمر دشمنیشان است.
زن لاغراندام، پس از اینکه فاصلهای را با گامهای پرشتابش طی کرد، از میزان سرعتش کاست و گامهایش را آهسته کرد. زن چاق حدود نوزده گام و شش پا جلوتر از او قرار داشت. با این تصور که صدایش به سهولت شنیده خواهد شد، با فریادی نهچندان بلند از او تقاضای توقف نمود. خواستش این بود اگر ممکن باشد، در صورت موافقت جانب مقابل، مسیرشان را با هم بپیمایند. بدین منظور چند بار مجدداً صدایش را کشید. اما هربار با هیچ واکنشی از طرف زن چاق روبهرو نشد؛ آرام، مرتب و با حواس جمع راه میرفت و توجهی به اطرافش نداشت. گرچه که فاصله میانشان اندک بود و چند متری بیشتر از هم دور نبودند، اما زن لاغراندام احساس میکرد انگار اصلاً صدایش برای زن چاق قابل شنیدن نیست. اگر هم بود، لااقل از ظاهر امر چنین استنباط میشد. زن نیز این را تأیید کرد و تقصیر را به گردن زن چاق نینداخت. درک این مطلب، اینکه چرا زن چاق به درخواست او وقعی نمینهد، نیز ضرورت نبود. زیرا دلیلی برای آن موجود نمیدید. از این لحاظ هرگونه تجسس و کنجکاوی ناشی از بدگمانی، ممکن بود باعث بوجود آمدن سوء ذن در طرف مقابل گردد. بنابراین، زن لاغر اندام، این افکار را کاملاً از سر بیرون کرد و در عوض پرداختن به آن، بهسرعت گامهایش افزود. برای اینکه به زن چاق بپیوندد و با او همراه شود، نحوه راهرفتناش را عوض کرد. سرعتش را شتاب بخشید. چنان سریع، تند، و بدون وقفه راه میرفت، انگار هیچ مانعی در سر راهش نیست؛ درختان، بوتههای گیاهان هرز، خارهای نوک تیز، مثل اینکه از ریشه کشیده شده باشند. مثل اینکه به یکبارگی جادهای از دل جنگل سر بیرون آورده باشد، پهن، هموار و بیسرانجام. چند گام جلوتر، وجود زن چاق میان بودن و نبودن در نوسان بود؛ در حین راه رفتن، گاهی آشکار میشد و گاهی در پناه درختان، از دیده پنهان. زن در حالی که راه میرفت، گرچه که تمام حواسش متوجه راه رفتن بود، با وجود این، جلو و دو سمتش را به دقت زیر نظر داشت. شاخههای درختان از دو سو مدام جلو میآمدند و مدام پس زده میشدند. یکی از دستان زن درگیر این کار بود. در این گیر و دار، فرصت راهرفتن برای زن، بیشتر میسر میشد. ضمناً متوجه بود تا بسته از روی سرش به زمین نیفتد. در همینحال نگاههایش آزادانه به هرسو سرک میکشید؛ گاهی ناخواسته و بیاختیار و گاهی قصداً و از روی عمد. در این هنگام، دیدن جنگل و تماشای درختان، جذاب و فرحبخش بود. به ویژه رنگ زرد و نقرهگون برگهای درختان که دانهدانه و به تدریج از درخت جدا میشدند و میریختند زمین. حالت عجیب و خیرهکنندهای بوجود آورده بود؛ به شدت شاعرانه و زیبا و دیدنی. با اینحال، بعید میآمد زن از این حالت افسونزده نشود؛ اما او هوشیاری سابقش را داشت. مثل گذشته بود، با کمترین تغییر در مزاجش. به روال سابق، قادر به شنیدن هرصدایی بود، هرصدای ممکن و برخواسته از دل جنگل. منتها از سینهی این طبیعت خفته، از دل این جنگل کهنسال، جز گاهگاه صدای پرزدن پرندگان، پرواز مرغان ناشناس و آهنگ تکراری و خشن هردم خردشدن برگها و لغزش سنگریزهها از زیر پاهایش، چیزی بهگوش نمیرسید. مرغان پرواز میکردند. گنجشکان از شاخه به شاخهای میپریدند. خزندگان در جَستوخیز بودند. موشها فرار میکردند… هرکدامی از اینها، برای زن، جاذبهای بهخصوصی داشت. در حالیکه گرم راهرفتن بود و چپ و راست عرقش را پاک میکرد، باری با خود گفت: «نگو که ناتوانم، تا وقتی خود را بهات نرساندم، آرام نمینشینم.» مقصودش موجودات خفته یا بیدار درون جنگل نبود. چیزی غیر آن بود. با انسان حرف میزد. مخاطبش زن چاق بود. میخواست برایش بفهماند که از لحاظ جسمی، هیچ تفاوتی با او ندارد. ناتوان نیست. ضعیف نیست. تمام حالات کمی و کیفی جسمی او را دارا میباشد. گرچه که این گفته در ارتباط با مقایسه ظاهر جسمیشان مصداق نداشت، اما در مورد کیفیات رفتاریشان صدق میکرد. زن لاغراندام در چُستی و چالاکی، به ویژه در راه رفتن با شتاب زیاد، کمتر از او نبود. اغلب موقع از او پیشی میگرفت و گاهی هم زن چاق برندهای میدان بود.
اینک فاصله میانشان بیشتر از سه یا چهار گام نمانده است. زن لاغراندام از وقتی که احساس کرد، طرف، متوجه حضور او شدهاست، گامهایش را آهسته کرد و منتظر ماند تا بفهمد با چه واکنشی از طرف زن درشتهیکل روبهرو میشود. زن چاق بدون اینکه تغییری در شیوه راه رفتنش بوجود آید و یا اینکه سر برگرداند و نگاهی به عقب بیندازد، خطاب به زن لاغراندام گفت: «میخواهی خود را به کشتن بدهی؟ گمان نکنم این کار برایت نفعی داشته باشد. کمی در فکر سلامتیات باش!» صدایش ملایم بود، بدون هیچ خشونتی جاری در آن؛ اما لرزش اندکی در صدایش احساس میشد. گرچه که زن از حرفزدن دست کشیده بود، اما طنین صدایش مدام گوشهای زن لاغراندام را پر میکرد. او قصد خاصی از این گفتهاش نداشت. حقیقتاً نمیخواست حرفهای مغرضانه بزند، زیرا در نتیجهی آن ممکن بود زن لاغراندام رنجیدهخاطر گردد و روابطشان به هم بخورد. غرض او از آن گفته صرفاً رساندن همدردی بود. علیالخصوص در شرایط کنونی که زن لاغراندام بیش از همهچیز بدان ضرورت داشت، زیرا زن چاق گمان میکرد، زن لاغراندام این بار بهطور قطع باردار است و هرگونه انجام عمل ناسنجیده و از روی بیاحتیاطی به ضرراش تمام خواهد شد. روی این علت، میخواست او را متوجه فعالیتهایی نماید که بدون تردید برایش زیانآور بود. زن لاغراندام به دلیل اینکه متوجه حرفهای او نشده بود و نفهمیده بود وی دقیقاً از آنگفته چه منظوری داشتهاست، از هرگونه رفتار شوخیآمیز با او خودداری کرد. زیرا لحن گفته زن چاق جدی و تحکمآمیز بود و ظاهراً به نظر نمیآمد شوخی کردهباشد. بدین سبب، دستی را که به قصد شوخی و به هدف اذیت زن چاق به جلو دراز کرده بود، با یک حرکت تند و ناگهانی عقب کشید و از بازداشتن زن چاق از راه رفتن منصرف شد. انگشتان دستش را چند بار به حرکت در آورد، سپس مشتش را دو باره بست. در همانحال، بیآنکه پا از رفتن بکشد، با افکار به شدت پریشان منتظر ماند تا ادامه حرفهای زن چاق را بشنود. اما آنچه را که شنید، چیزی نبود جز سکوتی که دو باره برقرار شده بود و میانشان جریان داشت. زن چاق دیگر ادامه حرفش را دنبال نکرد. شاید بدین منظور که میخواست جواب گفتهاش را از جانب زن لاغراندام بشنود. منتها چیزی اتفاق نیفتاد. پاسخی از طرف زن لاغراندام شنیده نشد. فقط ادامه سکوت بود و گهگاهی به ندرت صدایی از عمق جنگل بر میخواست. زن لاغر در حالیکه با پشت دست به لبهایش میکشید، در این اندیشه بود که در صورت ممکن گفته زن چاق را رمزگشایی کند و یا لااقل بفهمد که منظور او از آنگفته چه بودهاست. گرچه که در گفتار زن چیز خاصی پنهان نبود که نیازمند کندکاوی و کشف باشد، اما با آنهم او به شدت به این کار علاقهمند بود ـکندکاوی و تجسس برای کشف واضحات و هرآنچه نیازمند کشف و کندکاوی نیست.
دیگر داشتند از عمق جنگل بیرون میآمدند و پا میگذاشتند به حاشیههای عریض و پهن آن؛ جایی که دیگر از بوتههای گیاهان وحشی و درختان کمتر خبری بود و آنجا بود که میرسیدند به راه اصلی. به این ترتیب، زن چاق با توجه به فرجامین رخداد، خود را اندکی کنار کشید و اجازه داد تا زن لاغراندام خود را از تنگنا بیرون بکشد؛ طوری که بتواند در موازات او با گامهای که چندان نیازمند شتاب نباشد، راهش را ادامه دهد. زن چاق از سرعت گامهایش کاست و بدین منظور که حتا اگر زن لاغر نخواهد با او همگام شود، او به عمد این کار را بکند و بتواند در حینی که راه میرود، شاهد حضور او در کنارش باشد. اغلب برای اینکه بتواند باهم صحبت کنند و از سردی و گرمی نگاههای هم لبریز شوند. زن چاق این فرصت را به او داده بود اما طرف، انگار متوجه منظور او نشده بود و یا اگر هم شده بود، علاقهمندی استفاده از آن فرصت را نداشت. زن چاق بهرغم تمام این بیتفاوتیها، ترجیح داد چیزی نگوید. نه اینکه حق تقدم و تأخر در کار باشد و اعتقاد داشته باشد که حق حرفزدن این بار از آن زن لاغراندام است و خودش بایست بعداً و به تعقیب او لب به سخن بگشاید. در واقع اگر او سر از افکار زن در میآورد، و میدانست او چه در ذهن دارد، قطعاً سکوت را میشکست و لب به سخن میگشود. اما چنین لحظهای هرگز پیش نیامد. با وجود تمام فرصتها، حقیقتاً تمرکز بیش از حد او روی مسایل شخصی خودش، او را از این انعطاف نظر نسبت به همسایهاش، بدور نگهداشته بود. گرچه که برحسب تصادف هردو همزمان باردار شده بود، اما تا این حد دقت در توجه، نسبت بهخودش افراط شمرده میشد. زن لاغر سرانجام به هیچ کشفی نرسید. در نتیجه با افکار پریشان و ذهن خسته، از جستجو دست برداشت. گرچه ترجیح میداد این کار را نکند، اما در نهایت بهتر دانست مفهوم گفته زن چاق را از خودش جویا شود. زیرا اعتمادی که بالای حافظهاش داشت، روی همرفته در حال از بین رفتن بود. زن فکر میکرد با این وجود ممکن است هرگز نتواند به مفهوم حقیقی آنگفته که منظور خاصی گویندهاش است، دست یابد. بنابراین بدون اینکه عجلهای به خرج دهد، بهآهستگی تمام و کمال، بیشتر بدین منظور که زن همسایه متوجه حماقت و کَودَنی او نشود، پرسید: «متوجه منظورت نشدم. در واقع نفهمیدم چه میخواستید بگویید.» زن چاق با شنیدن ناگهانی این حرف، پایی را که جلو گذاشته بود، عقب کشید و از رفتن باز ماند. رو گرداند و نگاه عمیق و نافذش را به زن لاغراندام انداخت: «من که چیزی نگفتم.» مکثی کرد و افزود: «نه، من چیزی نگفتم. نمیتوانم بهخاطر بیاورم…»
زن لاغراندام: «چرا، گفتید. دقایقی پیش چیزی گفتید… چرا من خودم را به کشتن بدهم؟ متوجه این منظورت نمیشوم…»
زن چاق در حالیکه با صدای آرام میخندید، دست بر پشت زن لاغراندام کشید.
«تا حال در این مورد داشتید فکر میکردید؟ نگران نباشید، هیچ منظوری نداشتم. محض بهخاطر سلامتیات، همین. ما اکنون بیشتر از هر موقع دیگر باید به فکر سلامتی مان باشیم. تو اینطور فکر نمیکنی؟»
زن لاغراندام گفت: «منظورت را میفهمم.»
«چه از این بهتر…»
«ولی…»
زن چاق در حالیکه دست به کمر زده بود، گفت: «میدانید که نمیتوانم بیشتر از این تاب بیاورم… بهتر است دیگر ادامه ندهیم، خواهش میکنم… گفتم که منظوری نداشتم.»
زن لاغر بهخاطر رعایت حال زن چاق چیزی نگفت. دو باره به راه افتادند. دوشادوش هم پیش میرفتند. قدری که راه رفتند، زن لاغراندام باز هم به حرف آمد: «من یکبار صدایت کردم، ولی توجه نکردید. نمیدانم چرا…»
زن چاق گفت: «نیازی نبود. میدانستم که میتوانی خود را به من برسانی. این را خودت نیز میدانستی. برای همین بهتر دانستم توقف نکنم…» سپس بر طبق هشدار زن لاغراندام، بسته را روی سرش جا بهجا کرد و نگذاشت زمین بیفتد.
زن لاغراندام گفت: «گاهی آدم دچار سوء تفاهم میشود. اگر نفهمی منظور طرف چه بودهاست، احساس میکنی آن امنیت نسبیِ را که باید میداشتی، از دست دادهای… به هر حال از بابت کنجکاوی بیموردم عذر میخواهم.»
زن چاق گفت: «عیبی ندارد. حقات بود. باید میدانستی.»
زنها دیگر چیزی نگفتند. زن لاغراندام صرفاً سرش را تکان داد به خواستهاش رسیده بود. فهمیده بود طرف از آنگفته غرض خاصی نداشتهاست. ضمناً بحثوگفتوگوهایی که با توقفهای مکرر همراه بود، برای زن چاق به شدت خستهکن و عذابآور بود؛ زیرا به دلیل داشتن وزن زیاد، نمیتوانست توقفهای تکراری و پشت هم را تاب آورد. بنابراین برای جلوگیری از اینگونه وقفهها تا میتوانست از صحبتکردن سر باز میزد. زن لاغراندام نیز از این وضع آگاه بود و آشکارا طفرهرفتن او را به چشم میدید. همینکه از بابت کنجکاوی اخیرش در مورد گفتههای ابهام برانگیز زن عذر آورد، دیگر چیزی نگفت. زن چاق نیز همینطور. باز افتاده بودند در دام سکوت و پیش میرفتند.
راه اصلی از دور نمایان بود: جادهای خاکی و خلوت، از سمت شمالغربی جنگل میگذشت و از پای تپهها و میپیچید و باز امتداد مییافت؛ جدا از اینکه دو روستا را باهم وصل میساخت، راهی بود برای عبور از آنجا و امتداد آن به مناطق دوردست میرسید. قبل از اینکه به راه اصلی برسند، زن لاغراندام گفت: «امیدوارم دیگر نگویید وقت زیاد داریم. عجله برای چه. نمیخواهد تند برویم… چون در این مورد کلاً حق با من است. اگر باور ندارید، یکبار نگاهی به قلههای کوهها بیندازید…»
زن چاق در حالیکه بسته را روی سرش جابهجا میکرد، نگاه سطحی و بدون تعمق به دور دستها انداخت. زن لاغراندام گفت: «تا میرسیم خانه، مطمئناً از آفتاب خبری نیست.»
«با این سرعتی که ما داریم، بعید است آفتاب بتواند از ما جلو بیفتد.»
زن لاغر گفت: «خیلی از خود مطمئنید!»
زن چاق گفت: «صد در صد»
زن لاغراندام گفت: «اینطوری من هم حسابی گرم خواهم شد.»
زن چاق گفت: «آمادهای؟»
زن لاغراندام گفت: «آماده بودم.»
زن چاق شمرد: «یک. دو. سه…»
اولین گامی که برداشته شد، از جانب زن لاغراندام بود. زن چاق به سختی توانست پایش را بر جادهی اصلی بگذارد.
□□□
خانمها طبق گمانهزنیهای خودشان، به سر وقت به خانههایشان نمیرسند. به ویژه زن لاغراندام، پس از اینکه راهشان از هم جدا میشوند، به دلیل مشکلی که برایش پیش میآید، نمیتواند در موقع معینه بهخانه برسد. او، پس از طی آنهمه راه و قبول سختیهای فراوان، زمانی اولین گامش را روی سنگ دروازه میگذارد که آفتاب کاملاً غروب کردهاست. روشنایی بیرون رو به زوال است. سردیای که زمانی از آن شکایت داشت، افزایش یافته است. با وجود همهی اینها، زن، اما شرایط را درک میکند. میداند که روز به پایان رسیده و شب دارد شروع میشود و گلایه از سردی و شکایت از آن ندارد. با نگاههای دوخته به در و با بستهای سنگین در دست ایستادهاست؛ بیهیچ حرفی، بیهیچ اندکترین تکانی؛ مثل اینکه میخکوب شده باشد، انگار که در دل زمین فرو رفته باشد. بسته در دستش سنگینی میکند. باید بگذاردش پایین. زمینش بگذارد. ایستاده سرِ دو پا، اینطوری ممکن نیست. باید بنشیند. خسته شدهاست. تنش زیر عرق است. لااقل بهخاطر خود، برای نفسگرفتن. برای آسایش تن و رفع خستگی. زن، همینکه نگاهش به دروازه میافتد، انگار که با موانع جدی روبهرو باشد، انگار که کسی، فرد نامعلومی دست به سینهاش گذاشته و عقبش رانده باشد، عقبنشینی میکند. تنش به لرزه میافتد. مأیوس میشود. احساس ناامیدی میکند. نیروی جسمی و انگیزهاش به زندگی فرو میکشد. به چه دل ببندد؟ با چه انگیزهای؟ امیدی که دیگر وجود ندارد، یأسی که همهجاگیر شدهاست. دیگر به چه دل خوش کند؟ به کجا پناه ببرد؟ به گذشته فلاکتبارش یا به آیندهای که معلوم نیست. همهچیز به او پشت کرده. همهی درها به رویش بستهاست. چه میتواند بکند؟ خستهاست. احساس ضعف و ناتوانی میکند. درِ بسته جلو چشمهایش است و حصار کشیده. چگونه به آن چشم بدوزد؟ چطوری نگاهش کند؟ چه واقعیت تلخی! سرش را تکان میدهد. کتمانش میکند. میخواهد وجودش را نفی کند. میخواهد انکارش کند. اما نمیتواند. انکارشدنی نیست. غیر قابل کتمان است. از واقعیت نمیشود فرار کرد. نمیتوان بهاش پشت کرد. نمیتوان از اش چشم پوشید. میتوان، اما نمیتوان نفیاش کرد. چشمها تاب دیدنش را ندارد. نمیبیندش. چشم از آن بر میگیرد. سکوت میکند. سکوت سنگین و اجباری. همهچیز سکوت کردهاست. سکونش را بر هم میزند. آرام و، در سکوت خویش، بیتوجه به اطرافش گامی به عقب میگذارد. عقبعقب میرود. شتاب در رفتنش نیست. گامهایش را آهسته و شمردهشمرده بر میدارد. زن در آن حین خودش را میبیند. رفتنش را. عقبگردیاش را. سقوطش را… بیآنکه بخواهد بسته را روی زمین بگذارد، دستان مرتعشش سست میشوند. شل میشوند. انگشتانش بیاختیار از هم باز میشوند و بسته از دستش میافتد زمین. محتوای آن پخش میشود. زن نمیفهمد چه رخ دادهاست. دچار بیحسی شدهاست. سرش گیج میرود. چشمانش تار میشود. گوشهایش زنگ میزند. اندامش، تنش، تمام وجودش چونان مترسکِ نااستوار و لرزان به ارتعاش میافتد. تکان میخورد. خم و راست میشود. میلرزد و خم و راست میشود و، در نهایت، در اثر سستی و نااستواری نقش زمین میگردد. در آن حین، چندین بار صدای به هم خوردن کلیدها از جیبش شنیده میشنود؛ صدای به هم خوردن چند تا فلز، قطعات سرد و خشن و به دردنخور. نمیتواند تشخیص بدهد. صدا محو میشود. نیست میشود. وجود خارجی ندارد. قابل دیدن نیست. چند تا نقش کمرنگ ایجاد میشود. خیالات است. آشفتگی ذهنی است. چند تا تصویر متحرک و لرزان؛ میگذرند. بر میگردند. مدام از جلو چشمان زن عبور میکنند. نگاهشان میکند. میبیندشان. میشناسدشان. همهچیز برایش مشخص است. همهچیز از نگاه بیرمق و تبآلود زن. صرفاً نگاه. نگاههای خاموش و عمیق. نگاههای توأم با سکوت و تحتمنظری. همهچیز آشفته و درهم است. زن، سر تا پا خیس عرق و با جود تحلیلرفته، روی زمین افتادهاست. دستها در دو سوی بدن. پاها از هم بازاند. شمال که میوزد، تکهپارههای لباسش رشتهرشته میشوند و تکان میخورند. تکان نمیخورند، مچاله میشوند و میچسبند بهتنش. دامنش که دور میرود، شکمش مثل پوقانه بادکرده میزند بیرون. سفید است، مثل سفیدی چشمهایش که بستهاست. جنبش لبهایش احساس نمیشود. تصاویر دوباره جان میگیرند. جریان مییابند. به ترتیب. درهم. تصویر، پشت پلکهای بسته. پشت پلکهای بسته همهچیز ممکن است. هر اتفاقی. هر رخدادی. همهچیز به آسانی انجام میگیرند. انجام نمیشود، وجود مییابد. نیست میشود. همهچیز؛ تصویر. تصور. پشت پلکهای بسته، تصاویر به هم میآمیزند. قطعات تصاویر ادغام میشوند به هم. تصویر. تصور. تصویر. تصویر. تصور… شبیهسازیهای ذهنی… قبرستان روستا نمودار میشود. تصویر آدمهای مرده. نقوش آدمهای زنده. زنان سیهپوش. تجمع عظیمی زنان بر فراز قبرستان. هریک سر بر میدارد. نگاه میکنند. سر تا پای زن لاغراندام را میپایند. باهم حرف میزنند. میخندند؛ صدایشان هولناک و دهشتآور است. زن لاغراندام از ابتدا، قبل از اینکه گذرش به آنجا بیفتد، تجمع عظیم آنها را دیده و غرضشان را فهمیده و دلیل تجمعشان را. منتها لب به سخن نیاورده و اهمیت به آن نداده. با وجود صحبتهای مزخرف و حرفهای مغرضانهشان در ارتباط به شخص خودش، تصمیم داشتهاست از کنارشان، و از مقابل نگاههای تحقیرآمیزشان بگذرد و هیچ اهمیتی به آن ندهد. اما به هیچ وجه قادر به انجام آن نمیشود. زیرا همینکه جلوتر میرود و صدای پچپچشان را میشنود و ظاهر نفرتانگیزشان را میبیند، پاهایش به جلو یاری نمیکند، انگار بسته شده باشند. صحبتهایی که آنها میکرده و حرفهایی که آنها میزده، زن لاغراندام تحمل شنیدنش را نداشته، و جدال با آنها، با آن جماعت حسود را دور از ارزش میشمرده، دور از شأن خود. روی این علت، هرگز نخواسته با آنها درآمیزد. پس از اینکه پچپچهایشان فَوَران میکند، و افواهشان تا بُناگوش به بد و بیراهگفتن باز میشوند، زن لاغراندام، بلامعطل عقبنشینی میکند. اما چند گام که عقب میرود، دو باره بر میگردد به مسیر اول. از همان مسیر، و در عوض رفتن از وسط قبرستان، راه دیگری که از قسمت شرقی قبرستان میگذرد را در پیش میگیرد ـ راه طولانی، شیبدار و نفسگیر. اکنون زن لاغراندام بهصورت بیسابقه خسته شدهاست. دور از توقع نیست. انتظارش را میکشید از همان اول. زن، پلکهایش، بهآهستگی باز و بسته میشود. در همانحال، تصاویر بیشتر جان میگیرند. برجسته میشوند، تصاویر با رنگهای سیاه و سفید. تصویر زنان جوان، میانسال و با تنپوشهای خاکی و سیاه و با چادرهای سفید. زبانهایشان به گفتن باز شدهاست. به یاوهگفتن، بهگفتههای مغرضانه و توهینآمیز. دستکم زن لاغراندام اینطور میپندارد و گاهی بهآن، حرفهای کنایهآمیز نام میدهد. اکنون جلوتر آمدهاست. زن خودش را میبیند. تصویر خودش را. اوضاع آشفته و درهم خودش را. خودش را میبیند که جلو میآید. مدام جلو میآید. در چند قدمی آنها، اما مردد است. جلوتر میآید و جلوتر. مردد است. حرفهای آنها اوج گرفتهاست. چه کار کند، نمیداند. بر گردد عقب، نمیداند. چطور اگر ادامه دهد؟ نمیداند. جلوتر میآید. قهقهه میزنند. جلوتر میآید. خندههایشان دیگر غیر قابل تحمل است. هنوز مردد است.
زن اولی میگوید: شما چه فکر میکنید؟ به نظر من احتمال باردارشدنش خیلی کم است…
صدایش سرد، خشِن و بم است.
زن دومی میگوید: من که باورم نمیشود. بعد از اینهمه سال…
زن سومی میگوید: از کجا معلوم، شاید از همان اول نازا بودهاست…
زن چهارمی میگوید: گیرم که نبوده، گیرم که نازا نبوده، زنی بوده سالم و مثل بقیه زنها با توانمندی زاییدن و باردار شدن. اما حالا، بعد از اینهمه سال و مصرف آنهمه دوا، مگر میشود باردار شد؟
زن پنجمی میگوید: غیرممکن است. من نمیتوانم باورش کنم.
زن چهارمی میگوید: هیچکس نمیتواند باورش کند.
زن هفتمی میگوید: اگر متوجه شده باشید، در این اواخر، خانم چنان بهخود مغرور شده، چنان با بیاعتنایی به اطرافیانش نگاه میکند، انگار که دختر پادشاه است. از این زن بعید است واقعاً. نمیدانم به چهاش مینازد؟
زن اولی میگوید: غرور کاذب. به این میگویند غرور کاذب. غصه نخور. چند روزی بیشتر دوام نمیآورد.
زن هفتمی میگوید: لابد یک خبرهایی است. آدمها همینطور بدون هیچ و پوچ مغرور نمیشوند. حتماً یک خبرهایی است. شکمش آشکارا بالا آمدهاست…
زن دومی میخندد و میگوید: چه اهمیت دارد. بگذار بیاید بالاتر. بالاتر. بالاآمدن شکم که قطعاً به معنای باردارشدن نیست.
زن ششمی میگوید: آری. از کجا معلوم، شاید چاق شده باشد…
زن چهارمی میگوید: بلی. این هم ممکن است. چاقی زیاد هم سبب بالاآمدن شکم میگردد.
زن هفتمی میگوید: گمان نکنم اینطور باشد. من از نزدیک دیدمش. شکمش را دیدم. همین دیروز بود…
تقریباً همگی با یک صدا: غیر ممکن است… غیر ممکن است… غیر ممکن است…
زن هفتمی میگوید: اگر باور تان نمیشود، حالا که آمد، میتوانید از نزدیک ببینیدش. شاید آنوقت بتوانید حرف مرا تأیید کنید. چاقی اینطور نیست…
زن بلافاصله از جا بلند میشود. مینشیند. دستها را میبرد جلو، میگذارد روی شکمش. نفسنفس میزند. آب دهانش را مرتب فرو میدهد. سرش بهآهستگی بلند میشود. نگاههایش میافتد به اطراف، به دور دستها. نگاه میکند؛ هوا تاریکتر شدهاست. تشخیص زمان برایش ممکن نیست. به سختی میتواند گندمهای ریختهشده بر روی زمین را دید.
زن ششمی میگوید: حالا دیدید؟ گفتم که تأثیرات چاقی است. تا صحبت مانرا در این ارتباط شنید، فوراً راهش را عوض کرد…
زن میایستد. دیگر نمیتواند پا به جلو بگذارد. میخواهد برگردد. میخواهد مسیرش را عوض کند. دیگر تحمل نمیتواند. حوصلهاش سر رفتهاست. گوشهایش پر شدهاست از چرندیات، از حرفهای زشت و بیراه و کنایهآمیز. زن ایستادهاست. زنها میگویند. میشنوند. بحث میکنند. میخندند. میگویند. قهقهه میزنند. زن دستها را میبرد بالا. بسته را روی سرش جابهجا میکند. چند گام عقبعقب میرود، بعد صورتش را بر میگرداند و پشت به آنها، بهسرعت از آنجا دور میشود. در آن لحظه سیلی از خنده فوران میکند، آن قدر بلند که زن مجبور میشود گوشهایش را بگیرد.
زن هفتمی میگوید: شما اشتباه میکنید. همهی تان اشتباه میکنید.
زن ششمی میگوید: باورت نمیشود واقعاً؟ اگر اینطور است، پس، میتوانی صدایش کنی. صدایش کن. صدایش کن که بیاید. آنوقت خواهید دید…
زن هفتمی: آری. ولی بعید میدانم برگردد. چرا که صحبتهای مانرا کلاً شنیدهاست.
زن چهارمی: بیشتر به این دلیل که دروغهایش افشا نشود و راز آن شکم بالا آمدهاش…
زن لاغراندام در حالیکه دانههای گندم را از روی زمین جمع میکند، با خود میگوید: «به همهیتان، به تکتکتان نشان خواهم داد، آنکه میتواند باردار شود، من هستم، نه شما. مهم نیست که چقدر دوا مصرف کردهام و مدت آن چند سال طول کشیدهاست.»