پدر بارها ازم پرسیده، آیا هدفی در زندگی دارم یا نه. او معتقد است که زندگی بدون هدف بیمعناست، بیهوده است. حق با او است. نمیدانم چه پاسخی به او بدهم. حالم بد میشود، در چنین حالی از خودم بدم میآید.
حالا که تمام روز باران میبارد، این سوال بار دیگر آرامشم را گرفته. وقتی هوا بارانی است، خوشم میآید کنار پنجره بنشینم. بهار آمده. اما به نظر میرسد هنوز پاییز افسانهای است، هرچند بدون آن فرش زرینش. تنها با درختان عریان، زمین سیاه و زاغ هایی که کاغ کاغ میکنند. بهار آمده اما درون روح من فصل پاییز است. پشت دیوار اتاقم بازهم شادی است، موسیقی است، خنده است و سر و صداست. اما من حال و هوای دیگری دارم. نمیدانم چرا این آدم خوب یادم میآید. کسی که چیزی نمانده بود با هم دوست شویم. یک سال پیش این اتفاق افتاد. کمی پیش از مرگاش، او در همین حال و هوایی بود که حالا من هستم.
آن گاه میخواستم وارد دانشسرای ادبیات شوم. او هم میخواست. به هر دوی ما در خوابگاه یک اتاق دادند. اتاق شماره ۴۱۶. یادم نرود بگویم که اتاق عجیبی بود: درکاغذ دیواری سمت راست دنیای پس از مرگ مطابق اسطورههای مصری نقاشی شده بود، با خدایان و حیوانات مقدس. در دیوار سمت چپ این سطر خطاطی شده بود: “زندگی کوتاه، ولی هنر جاودانی است”. چراغ حباب نداشت. یک لامپ آویزان بود. شامها نور کورکنندهٔ آن شکنجه میکرد. راستی، از آن روز تا کنون هیچ چیزی در اتاق تغییر نکرده است.
همسایهام شصت ساله بود. با این وجود کسی او را «کاکا» یا «پدر کلان» نمینامید. او را دوستانه «ویتالی جان» صدا میکردند. مردی مو سفید، لاغری با چشمهایی که رنگ آسمان را داشت. او این طوری در حافظهام نقش بسته است. در میان آنانی که میخواستند وارد این دانشسرا شوند، پیرتر از او کسی نبود. معلوم نبود چرا، او ناگهان حس کرده بود که به مدرک دومی هم نیازمند است. آنهم در آن سن و سال. به زودی همه چیز روشن شد. از کودکی میخواست هنرپیشه شود. تا جایی هم به این آرزویش رسید. در چند فیلم نقش بازی کرد، رهبری تیاتر را در یکی از ولایتها به عهده داشت. به نظر میرسید همه چیز خوب است. این وضعیت تا آن روز دوام داشت که ویتالی فهمید تمام عمر به بیراهه رفته است. به جای این که بنویسد، او نقش بازی کرده است. هرچند هر دوی این کار در ماهیت خود شبیه هماند. نویسنده و هنرپیشه زندگیهای بیشماری را تجربه میکنند، خود را به جای آدمهای متفاوتی حس میکنند. یکی این را روی کاغذ میآورد و دیگری روی سن یا روی پرده. چنین بود که ویتالی جان به این نتیجه رسید تا به دانشسرای ادبیات ثبت نام کند. برای این منظور ناگزیر شد از تیاتر، خانه و خانواده اش جدا شود. هرچند تا امروز هم نمیدانم چرا این کار را کرد. معلوم است که میتوان به خرس هم یاد داد تا در سرکس برقصد اما او هرگز نمیتواند آواز بخواند. عین این وضعیت در دانشسرای ادبیات ماست. اما ویتالی جان به مسکو آمد. امیدوار بود راه جدیدی را تجربه کند، هرچند این راه جدید ناگزیرش میکرد همه چیز را از صفر شروع کند. آنهم با این موی سفید! قبول کنید که هرکسی مرد گرفتن چنین تصمیم نومیدانه نیست.
زمان گرفت تا ما زبان مشترک بیابیم. در همان اولین روز با هم دعوا کردیم. آن روز فکر میکردم که بخت با من یار نبوده. همسایه ی خوبی گیرم نیامده. خیلی هم خسته کننده است. آرامش و آسایش را به یک باره از من گرفته بود. یک روز که کاسهٔ صبرم لبریز شد، با عصبانیت تمام خشمم را بر او ریختم. غیر او هر کس دیگر بود، حتمی سر بحث را با من وا میکرد. با توجه به این که بزرگتر از من بود، حق هم داشت. اما ویتالی جان ساکت بود و بعد از این که تمام دشنام هایم را شنید، با صدای آهسته، مثل این که تازه به خود آمده باشد، عذرخواهی کرد و قول داد که پس ازین همه چیز را بهتر میکند. من قولش را باور کردم. این کارش در من حس احترام برانگیخت. دلیل قوی داشتم. کسی اشتباهش را پذیرفته بود. این کار خیلی دشوارتر از بحث کردن است.
آن روز آخر با حال بدی به خوابگاه برگشت. به تخت پایینی دراز کشید. تختهای ما دو طبقهاند درست مثل زندان. و با سکوت به پنجره نگاه کرد. هوا مثل امروز بود. باران سیمین میبارید. غیر از صدای باران چیزی دیگری به گوش نمیرسید. تنها تفاوتش با امروز در این بود که درختها هنوز جامه برتن داشتند. هنوز سبز بودند. آنگاه او رو به من کرد: “می دانی، جوانی خوب است. هنوز بخت این را داری که جنرال شوی. اما بخواهی نخواهی زمان حساب هر کسی را به طور بیرحمانه، و آن طور که حقاش هست، کف دستش میگذارد”.
فردای آن روز قرار بود زنش به دیدنش بیاید. اما ناگزیر شده بود مسافرتش را به یک روز موکول کند. تکت نیافته بود. او را دلداری دادم:- نگران نباش. یک روز دیرتر ولی حتمی میبینید.
او نفس عمیقی کشید:- نه، نمیبینیم. و چقدر دلم میخواست با او خداحافظی کنم…
ویتالی جان نیم گیلاس ودکا ریخت. به من تعارف کرد. رد کردم. بعد او تعریف کرد که چطور تمام روز با وجود باران شدید در کوچهها قدم زده و رفته و رفته تا به لاشهٔ کبوتری برخورده است. شاید کبوتر میخواسته پرواز کند ولی موفق نشده. شباهت عجیبی بین خود و آن کبوتر یافته بود… وقتی اینها را میگفت، متوجه نشدم دقیقا چه چیزی میخواهد به من بگوید. اما در آن لحظه دلم میخواست با او میماندم. شاید من در یک رابطهٔ صمیمانهٔ انسانی او را دوست داشتم یا با او عادت کرده بودم. دشوار است برای این حس وصف ناشدنی ولی خوشایند نام مناسبی یافت.
بعد ویتالی جان چیزهایی در مورد کودکی اش تعریف کرد. از کودکی حوادث عحیب و غریبی با او اتفاق میافتاد. یک روز خواهر بزرگش او را که هنوز شیرخوار بود، در قایقی گذاشته و خودش مدت کوتاهی برای انجام کاری از او دور شده بود. وقتی برگشته، متوجه شده که قایق نیست. موج رودخانه قایق را برده بود. روستای آنها در نزدیکی آن جزیرهگک قرار داشت. موج شدیدی بود. رسیدن به روستا تنها در صورتی ممکن بود که دو نفر با تمام نیرو پارو میزدند. خلاصه حکم تمام قوانین طبیعی چنین بود که ویتالی جان به خانه نرسد. موج شدیدی بود. اما مثل این که نیروی نامرئی این موج را به سمت دیگری هدایت کرده بود. آیا این فرشته نگهبان بود؟ سرنوشت بود؟ چه چیزی او را نجات داد؟ ویتالی جان از درک این راز عاجز بود.
شب فرا رسید. باید میخوابیدیم. صبح روز بعد همه آماده شده بودند به آخرین امتحان بروند. تنها ویتالی جان بود که در این مورد فکر نمیکرد.
چراغ خاموش شد. میشد از اتاق مناری را که در بیرون قرارداشت، دید. ناگهان او اعتراف کرد که از چه چیزی ناراحت است. گاهگاه او خواب هایی میدید که به واقعیت میپیوستند. در این خوابها همه چیز مثل این بود که در بیداری اتفاق بیافتد. بله، این خوابها بیهیچ استثنایی واقعیت مییافتند. باری، مراسم سوگواری خواهرش را که هنوز زنده بود، در خواب دید. وقتی بیدار شد این خواب را از یاد برد. روز بعد، مادر از مرگ خواهرش به او اطلاع داد… چندین بار خوابهایی مثل این دیده بود. همهٔ این خوابها واقعیت مییافتند. گاه کار به جایی میرسید که او میترسید بخوابد. ویتالی جان ادامه داد:- دیشب آخرین خوابم را دیدم. در این خواب خودم بودم. و خانهٔ جدیدم بود.
قرار گفتهٔ او، در آنجا خوشبختی بود… همان شب مرا هم در خواب دیده بود… مرگم را دیده بود. او به من گفت تا پایان کار چقدر وقت دارم و چطور این اتفاق میافتد. و چه اتفاقی هایی پیش از آن سر راهم هستند. باورم نیامد. فکر کردم پیرمرد مست است. وانگهی، چه کسی مرگ خودش را باور میکند؟! حالا هم نوشتن یا صحبت کردن در این مورد برایم آسان نیست.
یادم هست پیش از خواب قول داد به من بیاموزد، چطور همه چیز را تغییر بدهم. آخرین چیزی که به من گفت، این بود: بدرود!
من با این اندیشه به خواب رفتم که هم اتاقیام یا دیوانه شده یا خیلی مست است… شب، یک بار بیدار شدم و دیدم که او لباس پوشید و از اتاق بیرون شد. دلم خواست دنبالش راه بیافتم. اما مثل همیشه، من به حس ششمم گوش ندادم. در بستر ماندم و خوابیدم.
صبح دختری بیدارم میکند. از شمار آنانی است که میخواهند وارد دانشسرا شوند. دخترک میگوید مثل این که هم اتاقی ات پا دراز کرد. من از شنیدن سخنان او در بهت فرو میروم. دلم خواست بر او فریاد بزنم. نباید در مورد کسی که مرده، چنین حرف زد. مهم نیست که در زندگی چه مناسبات خوب یا بدی با تو داشته. اما من به راهرو میدوم. ویتالی جان را میبینم که روی زمین دراز کشیده. همانجا نزدیک تشناب، مقابل اتاقی که به زودی مرا به آنجا منتقل میکنند… اتاق شماره ۴۱۳. تلاش میکنم نبضش را امتحان کنم. نبض نیست. با تأسف. او سکته کرده است. و آنانی که با ویتالی جان آشنا بودند از کنارش رد میشوند. مثل این که هیچ اتفاقی نیافتاده باشد. آخ، مردم، مردم!
ویتالی جان را با چادر سفیدی میپوشانند. من خیلی دیر به امتحان میرسم.
از همان روز به بعد از این مردم بدم میآید. و با حس ناتوانی و بیچارگی آشنا میشوم. پسرجان، تو هیچ چیزی را در این دنیا نمیتوانی تغییر بدهی. به همین خاطر از خودم میآید. و تمام تصوراتی که در مورد زندگی دارم، در درونم متحول میشوند.
روزهای اول بعد از آن حادثه به خاطر آدمهای دیگر وحشتزده میشدم. اگر کسی در اتاق با من میخوابید و شب بیدار میشد و بیرون میرفت، من نگرانش میشدم. مخصوصا اگر دیر برمیگشت. آنگاه از بستر بر میخاستم و به راهرو میرفتم. تا ببینم اتفاقی نیافتاده.
بله من خود را ملامت میکنم که آن شب دنبال ویتالی جان بیرون نشدم. البته معلوم نیست در این صورت چیزی تغییر میکرد یا نه. اما من حد اقل باید تلاش میکردم.
از امتحان بر میگردم. مدت درازی تنها در اتاقم مینشینم و چشم به این نقاشیهای مصری دوخته ام. در ذهنم گذشت: شاید این تصادفی نبود. مثل این که کارگردانی برای ما هنرپیشهها تمام این دکوراسیون را گذاشته، مثل این که ویتالی جان سناریو را خوانده بود. و نقش خود را دانسته بود. بالاخره روز بعد زنش میرسد. وسایل ویتالی جان را میبرد. طور یادگار به من ساعت دستی ویتالی جان را میدهد. آیا این علامتی از عالم بالا نیست؟! تا من زمان را از یاد نبرم و تمام کنم آن چه را که…
جسدش را نمیتواند خانه ببرد. راه دور است. وانگهی، هوا بسیار گرم است. به این ترتیب ناگزیر جسد را بسوزانند.
این مرد دیگر برای همیشه در ذهنم نقش میبندد. او هم نویسنده است. او برای من نابغه است، نویسندهٔ کلاسیک است. بهتر است از پوشکین و تواناتر است از داستایفسکی. این را من همیشه و هرجا میگویم. بسیاریها این حرفم را نمیپذیرند و استدلال میکنند. شمار آنانی که با من استدلال میکنند به مراتب بیشتر است از آنانی که موافقت میکنند. روزی کسی مشورت داد، به کسی نگویم که دیوگتف نویسنده ی کبیری است. زیرا مردم بر من خواهند خندید. پشت سرم البته. این ناراحتم میکرد. من به او دلیل و برهان میآوردم که حق با من است. این بحث به هیچ جا نرسید.
هان، استاد من داستان مینوشت.
او معتقد بود: داستان خوب باید مثل فنر باشد. همان گونه که سوژه پیچ و تاب میخورد، فنر فشرده میشود و در پایان… به شدت باز میشود.
او به من در این رابطه که برای روزنامهها مقاله مینویسم ولی میخواهم نویسنده شوم، میگفت: آنچه نیمه است، حتمی و ناگزیر آن کامل را از بین میبرد. در صورتی که میخواهی کار کنی، فقط به یک کار بپرداز. در همین یک کار باید تکیه گاه را بیابی و به آن تکیه کنی. و تا آخر پای آن کار بایستی حتی اگر برای این کار لازم شود زندگی ات را قربان کنی. تنها در این صورت است که چیزی از آدم درست میشود.
حق به جانب او بود! او زمانی پیلوت بود. او میتوانست همهٔ اینها را داشته باشد: کار خوب، درجه، مدال… او در برابر انتخاب قرار گرفت: پرواز کند یا بنویسد. چرا ممکن نیست هم آن و هم این کار را با هم کرد؟ در این صورت او ناگزیر بود در هر جا سازش کند. و به نظر او هر سازشی آدمی را به شکست قطعی رهنمایی میکند. او مدت درازی هواپیما خواب میدید. اکثر شبها پرواز میکرد و بعد با چشمهای نمناک بیدار میشد. استاد پس از آن تصمیم رفته بود و به عنوان آموزگار نظامی در یک مکتب تدریس میکرد. حقوقش خیلی کم بود ولی فرصت نوشتن یافته بود.
وضع از این هم بدتر شد. مثل این که سرنوشت میخواست درجهٔ پافشاری او را بیازماید. آیا او به استعدادش خیانت میکند یا نه. او به زودی به شهرت رسید. پیشنهادهای ترک ولایت و رفتن به پایتخت به او سرازیر شدند. یکی از پیشنهادها گرفتن مسئوولیت یک انتشارات بود. آنجا میشد پول کلانی بهم زد و زندگی بخور و نمیر ولایتی را از یاد برد. میتوانست در کوچهٔ اربات، در اپارتمان خودش زندگی کند. آنگاه از او پرسیدم: خب، چه تصمیم میگیرید؟ میروید؟
چه کسی میتوانست چنین پیشنهادی را رد کند؟ حتمن باید دیوانه باشد که از پیشنهادی مثل این سر باز بزند. ویچیسلاو ایوانویچ تصمیم گرفت بماند. زیرا او معتقد بود که آدم با استعدادی که تصمیم گرفته زندگی اش را به هنر وقف کند، نباید خود را درگیر بازیهای کارمندی کند. و نویسنده باید در ولایت با مردم زندگی کند.
وقتی کسی پیش او از سرنوشت سنگین ملت روس شکایت میکرد، میگفت: زر زر نکن! وقت آن رسیده که ایدیولوژی پیروزی خود را بسازیم. وقت آن است که از سنگرها بیرون شویم. همیشه این حمله کننده است که پیروز میشود.
او کم گپ میزد و همیشه گپهایش مشخص بود. وقتی سخن میگفت، نیروی عجیبی از او بر میخاست، نیرویی که در آدم میل به زندگی را بیدار میکرد، آدم را وا میداشت کاری کند، بیافریند، بسازد. آن شب علاقمندان آثارش پیش او آمدند. تا گریه کنند و شکایت. و او ادامه داده بود: کاش به جای پرگویی به گوش باد، کار سودمندی انجام میدادی.
یکی از علاقمندان، همه گناهها را به گردن کمونیستها انداخت. و او در پاسخ گفته بود: نمیدانم دیگران چطور بودند. اما من در دوران کمونیستها وضع خوبی داشتم. مثلا به من اپارتمان دادند… او معتقد بود که کمونیزم بار دیگر آمدنی است. عیب کار در اینجا بود که زمان برای این ایدیولوژی مناسب نبود. جامعه آماده نبود. همان طور که امروز هم نیست.
کسی سخن از قفقازیها به میان آورد که زندگی را برای دیگران ناممکن ساخته، همهٔ کارها را آنها در دست گرفته اند و زنان روس را فریب میدهند. او در پاسخ گفت: چه کسی مزاحم شماست تا این فرصتهای شغلی را بگیرید و زن روسی بگیرید؟ هیچ کس پاسخی نداشت. چه پاسخی میتوانست باشد؟ تنها یک خانم بود که گفت: در گذشته فکر میکردم شما نویسندهٔ وطندوستی هستید و از ما پشتیبانی میکنید اما به جای این، شما خود ما را متهم میکنید.
بله او با کسی تعارف نداشت. هیچ چیزی را کم یا زیاد نمیکرد. و آن خانم از این کار خوشش نمیآمد. خانم با گریه از آنجا بیرون شد. دیگران هم به دنبال او بیرون شدند. من و او تنها ماندیم.
در اوایل اپریل به آن خانم زنگ میزند: در صورتی که وقت داشتید تشریف بیاورید. اما بیایید در مورد سیاست گپ نزنیم. بهتر است در مورد خود زندگی صحبت کنیم.
او موافقت میکند. اما دیر میرسد…
او همیشه از این میترسید که او را بکشند. باری، وقتی کارد شکاری را دستش دیدم، ازش پرسیدم: چرا تفنگچه نمیخرید؟
او گفته بود: میتوانم. اما تفنگچه گازی. هرچند چه سود. من با تفنگچه گازی قصدم این است که او را بترسانم و او با تفنگچه واقعی اش میتواند آتش کند و پولیس و اداره تحقیق- در صورتی که مرگم به سودشان باشد- ثابت میکنند که این من بودم که نخست به قاتل حمله کردم…. همین دیگر، چرا باید به بهانه گیر آدم بهانه بدهد؟ همه میدانستند که یسه نین رگ دستش را بریده بود. به همین خاطر او را به دار زدند و پیش از به دار زدن جانانه لت و کوبش کردند. همه میدانستند که مایاکوفسکی سلاح داشت و خیلی عاشق بود. همین دیگر، کاری کردند که او مغزش را با تفنگچه متلاشی کرد، آنهم دوبار. بیماری گورکی را چه میگویی؟… مرگ این نویسنده باید طبیعی میبود. در غیر آن مردم باور نمیکرد.
ما اکثر وقتها از این صحبتها میداشتیم.
روزی او مرا به گورستانی برد. جایی که دیگر کسی را آنجا دفن نمیکردند، به استثنای استثناها. ما میان قبرها میرفتیم و نگاه میکردیم. بعد در برابر یکی از قبرها نشستیم و او گفت که مرا تصادفی آنجا نیاورده است. اینجا هزارها آدم گور شدهاند. هر یک از آنها فکر میکرد که دنیا بدون او وارونه میشود، دنیا به آخر میرسد! مخصوصن این ماموران عالیرتبه که تصور میکردند مردم آنها را بنابر کدام دلیلی همیشه به یاد خواهند داشت. او نگاهش را به آسمانی دوخت که همرنگ چشمهایش بود و گفت: میبینی آنها عمیقن در اشتباه بودند. بدون آنها هیچ چیزی تغییر نکرد. و بعد از پایان مراسم تدفین شاید خویش و قوم و فرزندانش او را فراموش نکنند. آنهم نه همهٔشان. چنین است که به این استنتاج میرسی که آنها تمام زندگی شان را وقف ساختن راه به سوی ناکجا آباد کرده بودند…
چقدر حق به جانب او بود! فوری این پرسش در ذهنم گذشت: پس چرا باید زندگی کنیم؟
می دانستم. هر پاسخی که از زبان او بیرون شود، یگانه پاسخ درست برای پرسش هدف زندگی است. من در حالی که راه بیرون آمدن نفس را از سینه بسته بودم، به سخنان او گوش دادم:
زندگی کوتاهست. تا چشم بهم بزنی، گذشته. خود را سرگرم کارهای بیهوده کردن بیمعناست. باید پس از خود چیزی گذاشت. تا دلیلی برای به یاد آوردنت باشد.
ما برخاستیم و رفتیم. نزدیک در ورودی گورستان گفت: تو باید مشخص کنی چه چیزی میخواهی: اگر پول و پیشرفت میخواهی، برو و در مسکو زندگی کن. اگر میخواهی بنویسی، همینجا بمان.
شاید او میخواست این پرچم را به دست من دهد…
او میگفت: نخستین علامت استعداد این است که همه از تو متنفر هستند. میدانی، آدمی میتواند خیانت را، رذالت را ببخشاید. هرچیزی را میتواند ببخشاید. هرچیز جز استعداد و موفقیت را. حتی استعداد و موفقیت ناچیز را هم.
از همین بود که همه با نگاههای دشمنانه به او نگاه میکردند.
در صحبت با او نیرو و ایمانش در تو منتقل میشد. فکر که میکنی، پی میبری که او درست میگفت.
شش ماه بعد او را در همان گورستان که برای اجساد مردم عام بسته بود، دفن کردیم. دقیقن ده قدم دورتر از جایی که آن روز من و او نشسته بودیم. مرگش فوری بود. دلیل مرگش را سکته گفتند. اما جسدش را با وجود ایجاب قانون، باز نکردند تا دلیل اصلی مرگش را بدانند…. او هیچ گاه از فشار خون یا کدام بیماری قلبی شکایت نمیکرد. او از سلامت کامل برخوردار بود. بیست بار میتوانست روی دستهایش خود را بلند کند. هنگام ماهیگیری نیم کامل روز میان آب میایستاد. و سکته در چهل و پنج سالگی… باور کردنی نیست.
می دانم چرا استاد میخواست او را مانند یک قزاق به خاک بسپاریم. چیزهای زیادی میتوان در مورد کسی گفت نظر به این که چه کسانی در مراسم تدفینش آمدهاند. در مراسم به خاک سپاری جناب شما آدمهای عادی حضور یافته بودند. آدمها فقیر، گمنام، بیهیچ موقعیت شغلی قابل اعتنایی. البته آدمهای بد نیز بودند. کسانی که زبان شان یک چیز میگوید و دلشان چیز دیگر. معلوم نبود اینها چرا آمده بودند. آنگاه که جناب شما زنده بود، اکثر این آدمها ترس داشتند به شما این قدر نزدیک شوند. آنها، همهٔ شان تقریبن شبیه هم بودند. خمیده. چهرههای زنگ خورده. وقتی با تو صحبت میکنند، به چشمهایت نگاه نمیکنند. آنها مثل شغالند. به زودی بر استاد حمله ور خواهند شد. جالب است چرا وقتی استاد زنده بود هیچ یک از این انتقادهای شان را در حضور او نگفتند؟ میترسیدند؟ فکر میکنم این هم پاسخی است. اتفاق افتاده بود و خیلی هم زیاد اتفاق افتاده بود که استاد منتقدان هرزه را با سیلی سرجایشان مینشاند. ولی حالا….
شما درست میگفتید: آدمهای خوب نادرند، مثل پول جعلی. مثل آنها بودن طبیعی نیست، گاهی حتی جنایت است. چنین آدمهایی برای جامعه کلک ششم است، عضوی است از جنسی دیگر…
پدر روحانی میخواند: خدایا، روح قزاقت را بپذیر.
و باد سردی وزیدن گرفت. باران ایستاد. زنگ به صدا در آمد. دودی که از عنبر بر میخاست، عطری را میپراکند. تقریبن همه صلیب کشیدند. میان آنانی که به خاطر بدرود با او آمده بودند، عدهای ملحد نیز بود.
صدای مفرغین ارکستر بلند شد. مارش مرگ را مینواختند. قزاقها خبردار ایستاده بودند. مادرش، آن زن سادهٔ روستایی ضجه میزد و گاه به گاه از هوش میرفت. آنچه اتفاق افتاده بود، برای هیچ کس باور کردنی نبود. اما تابوت را بسته بودند. او را در حفرهای گذاشتند و در این حال شلیک تفنگها به احترام او بلند شد. سربازانی را که در جنگ کشته میشوند، این طوری به خاک میسپارند. هرچند همه ساکت بودند، ولی همه دلیل مرگش را میدانستند. مردی که هیچ ناخوشی نداشت، بیدلیل نمیمیرد….
همه به نوبت سه مشت خاک بر تابوت ریختند.
نقاش مو سفیدی به یادم ماند. در مراسم به خاک سپاری او چند تا عکس گرفت. پرسیدم: میخواهید نقاشی کنید؟ او سر شوراند. استاد تعریف کرده بود که این نقاش، باری پرتره او را کشیده بود. تابلوی زیبایی کشیده بود. باری ویچیسلاو ایوانویچ به مجلهای پیشنهاد کرد که همان تابلو را به جای عکسش منتشر کنند. دبیران مجله بر این پیشنهاد خندیدند: تو کدام تافتهٔ جدا بافته هستی؟
نقاش گفته بود که شاگرد را، یعنی مرا نیز، میخواهد نقاشی کند. و بعد فوری ادامه داده بود که زودتر نزدش بروم تا کار پرترهام را تمام کند زیرا احتمال مردنش کم نیست. این حرفهایش وارخطایم کردند. اگر بازهم کارم ناتمام بماند، چی؟ من که همیشهٔ خدا دیر میرسم. در دستم پاره کاغذی بود که در آن شمارهٔ تیلفونش را نوشته بود.
کنار در خروجی گورستان، شیر آب است. آب پاک از آن جاری بود. همه میخواستند کفشهای کثیف شان را آنجا پاک کنند. بهار که بیلای و لوش نیست. عدهای چنان کثیف شده بودند، گویی کثافت بخش جدایی ناپذیر ظاهرشان است. در این میان حتی آنانی نیز بودند که خیلی زیبا و تأثربرانگیز صحبت میکردند….
یکی از دوستانش در آن نزدیکی ایستاده بود. اما برای بدرود به تابوت نزدیک نشد. بعدتر گفت: میترسیدم او را مرده ببینم. نکند او همین طور، مرده در حافظهام نقش ببندد. بهتر است او آن طور که زنده بود، در خاطرم بماند.
این مرد حدود ۴۰ سال دارد. تمام عمر در جستجوی پول بود. زمانی او را آدم ثروتمندی حساب میکردند. در همین اواخر ورشکست شد. یک قران هم برایش نماند. خانه اش از دست رفت و تک و تنها در کوچه ماند. دیگر وجودش برای هیچ کسی اهمیتی ندارد. جالب است، بپرسم: منظور او ازین زندگی چه بود؟ نه خانواده دارد و نه فرزند. هیچ چیز ندارد. میپرسمش: چطوری؟ میگوید: بد.
من فوری به یاد حرفهای آن روز استاد در گورستان افتادم.
از دوستش میپرسم: معنای زندگی در چیست؟
او شانه هایش را بالا انداخت: تنها به خود شیطان معلوم است.
اتفاق نیافتاده بود که در این مورد فکر کند.
نزدیک گورستان کبوتران را دیدم. در دستم نان بود. نان را ریزه کردم و به کبوتران انداختم. پرندهها جمع شدند. همان طور که به آنها نگاه میکردم، به این فکر رفتم که عجیب است کبوترها فقط دو سال زندگی میکنند. اما چه کارهایی را که در این دو سال انجام میدهند. آشیانه میسازند. جفتی برایشان مییابند. بعد از خود وارث میگذارند. پرواز میکنند. و البته یک روز هم باید به زمین بیافتند و بمیرند.
زمان میدود. به نظرم رسید که دیروز کودکی بودم که به صنف اول رفتم، پریروز تولد شدم. چه کاری تا امروز توانستم انجام دهم؟ و شما آدمها چه کاری کردید؟
و حالا تو در برابر پنجرهای نشسته ای که میگرید. قطرات باران بر شیشه میخورند. و تو نمیدانی چه مرگت است. سردت هست. قلبت بهم فشرده میشود. روح ترا حس ناشناخته و درد برانگیزی تسخیر میکند. کسی نیست این را با او قسمت کنی.
ناگهان باران قطع شد و ابرها کنار رفتند. آسمان آبی پدیدار شد. آسمان آبیای که چشمهای او را خیلی به یاد میآورد.