وقتی گلولهای داغ گوشت باسنم را درید، جیغ زدم. هیچکس نمیداند واکنشش هنگام زخمی شدن چیست، اما معمولا با انفجاری از فحش و ناسزا همراه است. همین است که من هم آن لحظه داد زدم: «فاک!»
سربازهای دیگری هم دور و بر من با سر و صورت خونین فریاد میزدند و پزشک نظامی را به کمک میطلبیدند. اما فقط کوهستان بود که با پژواک صدایشان پاسخ میداد. مسلسل سنگین دوشکای روسی زمین را میلرزاند و من به پشت سنگی بزرگ خزیدم. با صدایی بلند پزشک را صدا کردم و سربازان دیگر به بالا رفتن از تپهای که بالای آن طالبان سنگر زده بودند، ادامه دادند. دوشکای طالبان سینه چند سرباز را شکافت و آنها را نقش زمین کرد. نگاهی شگفتزده در چشمان سربازان مرده بود؛ انگار هنوز هم مرگ را باور نمیکردند.
خون در اطرافم جمع شد. پشت سنگ بزرگ سعی کردم کمی آنسوتر بخزم ولی به محض تکان خوردن، گلولهٔ دیگری به پایم اصابت کرد و شاهرگ رانم را برید. از درد به خود پیچیدم و یک بار دیگر فریاد زدم که تیرخوردهام، اما ناگهان متوجه شدم در اتاق خوابم ایستادهام و عرق سردی کمرم را خیس کرده است. جای گلوله در باسنم زقزق میکرد. لنگان به دستشویی رفتم و روبروی آیینه لباسهایم را درآوردم و چرخیدم تا زخم را ببینم.
از پشت در همسرم با صدایی نجواگونه گفت: «عزیزم؟»
در آیینه به زخم نگاه کردم. خونی درکار نبود. همسرم بلندتر گفت: «عزیزم، خوبی؟»
لباسم را پوشیدم به اتاق خواب بازگشتم. لحاف را تا زیر چانهام بالا کشیدم. همسرم که فقط شش ماه است با هم ازدواج کردهایم، خوابآلود پرسید: «حالت خوبه؟»
«خوبم. فقط یک خواب بد دیدم. راحت بخواب.» بعد منتظر ماندم تا به خواب برود. لحظهای به سقف خیره شدم وبه خودم گفتم: «فقط خواب دیدی! فقط یک خواب بود. یادت باشد کجایی! تو در افغانستان نیستی! در عراق نیستی. در خانه خودت هستی.»
زخم روحی آسیبهای عاطفی و روانی ناشی از دست زدن به، و یا مشاهده، خشونتی را توضیح میدهد که قدرت تشخیص خوب و بد را در فرد از بین میبرد.
اما صدای عجیبی در پس ذهنم از واقعیتی میگوید که اغلب سعی میکنم انکارش کنم؛ اینکه گاهی آرزو میکنم به جنگ برگردم.
اولین باری که به جنگ اعزام شدم، با تنی زخمی و روانی پریشان بازگشتم. در هفتههای آخر ماموریتم در افغانستان انفجار یک راکت ۱۰۷ میلیمتری مچ دستم را شکست و ترکشی از آن به کمرم اصابت کرد. پس از آن، هرچند نمیتوانستم در جنگ شرکت کنم، اما باقیمانده مامورم را هم با تلفن جواب دادن و رانندگی برای مترجمها به پایان رساندم. وقتی به خانه بازگشتم، نه ماه جنگ مرا از پا درآورده بود. کسی اجازه نداشت وقتی خوابم به من دست بزند. به شدت حساس شده بودم و صداهای بلند و ناگهانی باعث میشد که از کوره دربروم.
در پایگاه آب لولهکشی نداشتیم و من از یک بشکه به جای توالت استفاده میکردم. اما خندههایمان واقعی بود. دوستیهای ما واقعی بود.
مدتی پس از آنکه به خانه بازگشتم، توانستم بار دیگر به زندگی اجتماعی بازگردم، اما آنچه در جنگ دیده بودم – کشتار و ویرانی آوارگی – آزارم میداد. پزشکان میگفتند به اختلال استرس پس از آسیب روانی یا PTSD دچار شدهام. اما حالا اصطلاح درست آن را میدانم: «زخم روحی». زخم روحی آسیبهای عاطفی و روانی ناشی از دست زدن به، و یا مشاهده، خشونتی را توضیح میدهد که قدرت تشخیص خوب و بد را در فرد از بین میبرد؛ مثلا شلیک کردن به یک زن یا کودک، قتل یک انسان دیگر، شاهد مرگ دوستی بودن، بذلهگویی و خندیدن به وضعیتهایی که به طور معمول فرد را منزجر میکند.
پس از آن که به خانه بازگشتم، گاهی مدتها به تصویر یک جنگجوی دشمن که در کامپیوترم داشتم، خیره میشد. تیم من این عکس را برای شناسایی او گرفته بودند. آن مرد را من نکشته بودم، اما صورت داغان شده و شکم پارهاش در ذهنم حک شده بود.
از جنگ متنفر بودم اما به شکل عجیبی همزمان دوستش داشتم. گاهی هنگام رانندگی در تنهایی و یا حتی در میانهٔ یک مهمانی پرجنبوجوش آرزو میکردم به جنگ برگردم. در جنگ همه چیز سادهتر بود. اطرافیانم به راحتی درکم میکردند. رابطههای ما عمیق بود؛ هرچند آب لولهکشی نداشتیم و من باید از یک بشکه به جای توالت استفاده میکردم. اما خندههایمان و دوستیهایمان واقعی بود و تجربه زندگی آنجا واقعیتر از تجربه سفارش دادن یک قهوه در استارباکس در این جا بود.
فرهنگی که ما سربازان از جنگ به آن برمیگردیم یا از آنچه میخواهیم فراموش کنیم، تجلیل میکند و یا ما را مزدوران جنگی بیاحساس توصیف میکند.
صلحطلبها و جنگدوستها هر دو اغلب جنگ و نبرد را با هم قاطی میکنند. آنها نمیخواهند درباره دوستی و صمیمیتی که در محیط جنگی بقای سربازان را تضمین میکند، بشنوند. به جای آن، دوست دارند از کشتار و انفجار آگاه شوند؛ جنگ چه حسی دارد؟ هیچ وقت ترسیدی؟ کسی را کشتی؟ بدترین چیزی که دیدی چی بود؟ (و پاسخها: سورئال، بله، نمیدانم، همه به سمت هدف شلیک میکردیم، دیدن کودک کشته شده.)
فرهنگی که ما سربازان از جنگ به آن برمیگردیم از لحظههایی تجلیل میکند که ما سعی میکنیم فراموش کنیم و یا ما را مزدوران جنگی بیاحساس توصیف میکند. هیچ کدام از دو طرف واقعا نمیدانند در جنگ چه خبر است؛ هیچکدام تجربه نکردهاند.
در دسامبر ۲۰۰۷ پس از بازگشت از عراق روی کاناپهای در خانه دوستم زندگی میکنم. با آنکه مصمم بود که دیگر هرگز به جنگ بازنگردم، اما همزمان با افزایش نیروهای آمریکا در عراق، به آنجا بازگشتم. این تصمیم به قیمت از بین رفتن زندگی مشترکم انجامید. مجبور نبودم بروم، بلکه داوطلب شدم؛ آنهم به این دلیل که دوستانم از افغانستان میرفتند. مادرم گویی نوجوانی را شماتت میکرد، گفت، «اگر دوستانت از کوه خودشان را پرت کنند، تو هم میکنی؟» و من با خود فکر کردم اگر همه دوستانم از عراق با هم خودشان را کوه پرت کنند، من هم این کار را میکنم.
بیشتر قصههای من از جنگ درباره مردهها نیست؛ درباره لحظاتی است که بیشتر از هر وقت دیگر حس میکردم زندهام.
چند شب پیش با دو کهنهسرباز دیگر مشغول کار مشترکی بودیم. حرفهای ما طبیعتا به دوران خدمت ما در نظام کشید. به آن دو اعتراف کردم که گاهی دلم برای جنگ تنگ میشود. یکی از آنها که پیرتر بود و کهنهسرباز جنگ ویتنام، سرش را تکان داد و گفت، «من هم دلم برای آن بُرندگی تنگ میشود.»
نیازی نداشت توضیح دهد که منظورش از برندگی چیست؛ میدانستیم. دلتنگ هیجان و اضطراب و ادرنالین جنگ بود. مردم گاهی میگویند طوری زندگی میکنند که گویی آخرین روز عمرشان است. اما وقتی هر لحظه طوری زندگی میکنی که گویی آخرین لحظهات است، آنوقت آن «برندگی» چیره میشود.
بیشتر قصههای من از جنگ درباره مردهها نیست؛ درباره لحظاتی است که بیشتر از هر وقت دیگر حس میکردم زندهام.
جالب این جاست که هر وقت من با کهنهسربازها همصحبت میشوم، هیچ کدام ما از خاطرات و رویدادهای وحشتناکی که ذهن ما را آشفته نگه میدارد، حرف نمیزنیم. به جای آن، از تجربههای خندهدار خود میگوییم. حالا که فکر میکنم، بچه که بودم از پدربزرگم که در جنگ جهانی دوم سرباز بود، هیچ وقت خاطره وحشتناکی از جنگ نشنیدم. همیشه داستانها خندهدار میگفت. پدرزنم هم در جنگ جهانی دوم سرباز بود. او هم هرگز داستان غمانگیزی از جنگ تعریف نکرد تا آن که روزی برادر زنم او را که نود ساله بود، تحریک کرد و آنوقت یک ساعت تمام درباره ژاپنیها و روشهای جنگیاشان وراجی کرد.
بیشتر کهنهسربازها دلشان برای کشتار و وحشت جنگ تنگ نمیشود. و همین است که درباره آن حرف نمیزنیم. ما دلتنگ آن صمیمیتی هستیم که تجربه کردیم. ما دلتنگ حس زنده بودنیم؛ این حس که هر لحظه گلولهای میتواند در کسری از ثانیه زندگی ما را به یغما برد. ما دلتنگ آن حس برادرانهای هستیم که به هم داشتیم. از آخرین باری که در جنگ بودم، یازده سال میگذرد، اما گاهی دلم برای جنگ تنگ میشود؛ برای یک کهنهسرباز توضیح این دلتنگی مثل توضیح تئوری ریسمان به یک بچه ده ساله دشوار است.
بعضی شبها چشمهایم را میبندم و صدای انفجار میشنوم. این صداها به گوشم آشنا میآید. میدانم که باید از آنها متنفر باشم. اما غرش انفجار و تفنگ یادآور دوستی و صمیمیت با همسنگرانم است. همین است که برای من آرامبخش است؛ صدایی است شبیه لالایی که مرا به خواب میبرد و در خواب از کورهراهی سنگلاخی در کنار همرزمانم بالا میروم و با هر گام دعا میکنم تکههای گمشدهام در جنگ را پیدا کنم.
اما شاید، این نیز فقط یک خواب است.
________________
* بنجامین اسلج کهنهسربازی است که حالا از زندگی و جنگ مینویسد. این مطلب در نشریه Medium منتشر شده است.