بچهها از روی کنجکاوی گاهگاهی سرهایشان را خم میکردند و از بالا نگاهی به پایین میانداختند. ساکت روی صخره نشسته بودند. با خود میگفتند هر که بتواند مار را بکُشد، قویترین و شجاعترین مردِ روستا خواهد بود.
از انتهای صخره صدای حرفزدنِ مردهای روستا شنیده میشد. گاهی فریاد میزدند و گاهی آهسته سخن میگفتند. هنگامیکه سکوت برقرار میشد، بچهها بیشتر کنجکاو میشدند. نمیدانستند آنپایین چه اتفاقی میافتد که مردها به یکبارگی ساکت میشوند. اینجا بود که برای اینکه سر از کارِ آنها درآورند، از روی شوخی، سنگ بر میداشتند و از بالا بهطرف انتهای صخره پرتاب میکردند. با سر و صدایی که از پایین بلند میشد، کنجکاویشان از بین میرفت. آنوقت یکی از مردهای روستا با صدای گرفته میگفت:
«بچهها، سنگ نیندازید. آرام باشید. بروید دور…»
بچهها باز آرام میشدند ولی دور نمیرفتند. در بالای صخره میماندند و مردهای روستا را تماشا میکردند.
پسری که ناماش وحید بود، گفت: «اولینبار من مار را دیدم. داخل باغچه بازی میکردم که یکبار چشمام بهاش خورد. خود را گِرد کرده بود و داخل جوی خوابش برده بود. شانس آورده بود که در جوی آب نبود…»
پرویز گفت: «ترا که دید، فرار نکرد؟»
وحید گفت: «او مرا ندید، من او را دیدم. همینکه چشمام بهاش خورد، ترسیدم. بیآنکه نزدیکاش بروم، آرامآرام از آنجا دور شدم. فوراً رفتم خانه و با پدرم قصه کردم.»
پرویز گفت: «آنوقت چرا پدرت او را نکشت؟ پدرِ من اگر میبود، در جا میکشتاش و نمیگذاشت دیگر زنده بماند.»
وحید گفت: «پدرِ من هم میتوانست بکُشداش. میتوانست بابیل تکهتکهاش کند؛ ولی ما دیر رسیدیم. مار فرار کرده بود. نتوانستیم پیدایش کنیم.»
پرویز سراش را تکانتکان داد، اما چیزی نگفت. هردو خم شدند و انتهای صخره را نگاه کردند. مردانِ روستا در آنپایین بیوقفه در جنبوجوش بودند. یکی مدام راه میرفت. یکی خم میشد و با دقت زیر صخره، درون غار را نگاه میکرد. یکی هم سرِ دو پا نشسته بود و نگاهش به هر طرف میدوید. دیگری دستهایش پر از سنگریزهها به نقطهی نامعلومی خیره شده بود. سلاح مردها سنگوچوبوکلوخوبیل بودند. در آنمیان فقط یکی تفنگ در دست داشت؛ طوری آن را گرفته بود که گمان نمیرفت هرگز استفادهی آن را بلد باشد.
وحید گفت: «ببینیم بلاخره قویترین مردِ روستا کی است. کی میتواند مار را بکُشد…»
پرویز گفت: «خوب معلوم است؛ قویترین مرد کسی است که بتواند مار را بکُشد. هرکه کشته نتواند، قویترین نیست.»
وحید گفت: «اگر از پیششان فرار کرد چه؟»
پرویز سراش را تکان داد و با اطمینان گفت: «نه، از پیش پدر من فرار نمیتواند. اگر فرار کند، دوباره گیراش میآورد…»
وحید گفت: «معلوم است که از پیش آدمِ قوی مار نمیتواند فرار کند. آدمِ قوی باید مار را بکُشد.»
پرویز در حالیکه دستهایش را بر روی سنگ میکشید و با آن بازی میکرد، رو بهطرف و حید کرد و گفت: «اگر اینطور است، پس چرا از پیش پدرِ خودت مار توانست فرار کند؟ چرا نکُشتاش؟»
وحید گفت: «من نگفتم پدرِ من قوی است. پدرِ من قوی نیست. او مثل بقیهی آدمهاست. همهی آدمها که قوی نیستند…»
پرویز گفت: «خوب، من چه وقت این را گفتم؟ پدرِ من هم قوی نیست.»
وحید گفت: «پدرِ تو تفنگ دارد. هرکس تفنگ داشته باشد، قوی است…»
پرویز با ناراحتی گفت: «هرگز اینطور نیست. تو از کجا میدانی؟ تفنگ چگونه آدم را قوی میسازد؟»
مردی که تفنگ در دست داشت، تفنگ را بلند کرد و لولهی آن را بهطرف بالا نشانه گرفت.
«بچهها، فکرتان باشد. مار اگر بهسمتتان آمد، خبر مان کنید. نگذارید فرار کند.»
بچهها ترسیدند و سرهای خود را کشیدند عقب. صدای خندهی مردها از پایین صخره بلند شد و در میان خنده چیزهایی هم با یکدیگر گفتند. بچهها بار دیگر سرهایشان را پیش بردند. مرد لولهی تفنگ را پایین برده بود و بهحالت آمادهباش، مقابل خود را نگاه میکرد. دیگری چوبِ درازی در دست و با فاصلهی اندک دورتر از دیگران، ایستاده بود. گاهی با نوکِ چوب جایی را به دیگران نشان میداد. یکی هم آیینه در دست داشت.
وحید گفت: «مار از سنگ بالا شده میتواند؟ مار که پا ندارد…»
پرویز گفت: «بعضی مارها پا دارد. آنهایی که پا ندارند، روی سینه راه میروند.»
وحید گفت: «من مارهای دیگر را نمیگویم. من این را میگویم. من دیدم که پا نداشت.»
پرویز گفت: «تو که زیر شکماش را ندیدهای! از کجا معلوم، حتماً پا داشته که فرار کرده.»
وحید با بیاعتنایی بهحرف پرویز گفت: «تو فکر میکنی مارهای بدون پا فرار نمیتوانند؟»
پرویز گفت: «به نظر من هر ماری میتواند فرار کند؛ چه پا داشته باشد و چه نداشته باشد. تازه مارهای بدون پا زودتر از دیگران میتوانند فرار کنند؛ بهخاطر اینکه پا ندارند که در جایی گیر کند و مانع فرارشان شود.»
وحید گفت: «همینطور است، ولی ممکن نیست بتوانند از صخره بالا شوند.»
صدای بلند و خشمگین مرد تفنگدار از انتهای صخره شنیده شد:
«آیینه را بگیر با دست راستات. دست راستات را حرکت ندی. نمیبینی آیینه تکان میخورد؟»
بچهها با کنجکاوی انتهای صخره را نگاه کردند. مرد آیینهدار جابهجا شد و آیینه را با هردو دست محکم نگهداشت. مردِ تفنگدار نگاهی به درون غار انداخت و گفت: «من که چیزی نمیبینم. بعید میدانم مار تا حال صبر کرده باشد. کی میداند، شاید رفتهاست جای دیگر…»
مردی که چوبِ درازی در دست داشت، گفت: «من خودم دیدم که همینسو آمد. تا همین نزدیکیها دنبالش کردیم. همینجا، زیر همین سنگ که رسید، ناپدید شد. ندیدیم جای دیگر برود.»
هر سه مرد، مردِ تفنگدار، مردِ آیینهدار و مردی که چوبِ درازی در دست داشت، با دقت زیاد مار را میپاییدند. بقیه، هر کدام با چوب و سنگ در دست، به هرسو پراکنده بودند. مرد تفنگدار ـ هرچند که اصرار داشت که بهطور قطع مار را میکُشد ـ اما کمی مردد بهنظر میرسید. از بودنِ مار در زیر سنگ مطمئن نبود؛ اما مردهای دیگر، برخلاف او، ادعا داشتند که بدون تردید مار همانجا پنهان شدهاست.
پرویز رو به وحید کرد و گفت: «تو دقیقاً دیدی مار به کدامسو رفت؟ تا کجا دنبالش کردید؟»
وحید گفت: «من و پدرم، پیش از اینکه به باغچه برسیم، مار فرار کرده بود. داخل جوی را که نگاه کردیم، فقط چاپ تناش روی زمینتر مانده بود. چند تا خط مدَوّر…»
پرویز گفت: «خوب اینکه حرکت مار را نشان نمیدهد. از کجا فهمیدید مار دقیقاً همینسو آمدهاست؟»
وحید در حالیکه با یک دست به صخره تکیه داشت، گفت: «نشانههای زیادی وجود داشت. یکی اینکه، زمین زیر سینهی مار خطخطی شده بود. شیارهایی که باقی مانده بود، حرکت مار را نشان میداد. ما آن خطها را دنبال کردیم. مار از آنجا دور شده بود، رفته بود بهطرف جوی، شاید برای آبخوردن. اثرِ رفتناش هنوز روی زمین بود. باز دنبالاش کردیم. از جوی دور شده بود، ولی اینبار معلوم نبود به کدامسو. لبِ جوی که رسیدیم، پدر خم شد، دو طرف جوی را به دقت نگاه کرد. دست به زمین کشید ولی ردی ازش نبود. معلوم نبود که کدامسو رفت بود.»
پرویز که با شکم به روی صخره خوابیده بود، بلند شد و نشست و یک دستاش را به نوک صخره تکیه داد.
«شاید رفته بوده داخل جوی، زیر آب خود را پنهان کرده بوده. به همینخاطر شما نتوانستهاید ببینیدش.»
وحید گفت: «نه، این ممکن نیست. جوی آنقدر عمیق نیست که مار بتواند در آن پنهان شود. آب نیز شفاف است، نمیتوانست آنجا خود را پنهان کند.»
پرویز با کنجکاوی پرسید: «پس از کجا فهمیدید به اینطرف آمده و در زیر این سنگ پنهان شده؟»
وحید گفت: «نمیتوانست جای دیگر برود. جایی نداشت برود. هر جایی اگر میرفت، ما پیدایش میکردیم. تا اینجا را دنبالش کردیم، تا نزدیکیهای همین سنگ را؛ اما یکدفعهای ناپدید شد. دیگر ندیدیماش. پدر مطمئن نبود بتوانیم پیدایش کنیم. میگفت مار رفته هر جایی که دلاش خواستهاست. دیگر نمیتوانیم پیدایش کنیم. خود را راست کرد. خاک دستهایش را تکاند. به من گفت برگردیم خانه و خود را بیهوده سرگردان نکنیم. اما من مخالفت کردم. میخواستم بعد از اینکه مار را پیدا کردیم، برگردیم خانه. معلوم نبود مار به کدامسو رفته بود. نمیدانستیم چه کار کنیم. نگاهی بهاطراف انداختم. سپس به پدر گفتم اگر بگردیم، شاید بتوانیم پیدایش کنیم. حتماً همین اطراف خود را پنهان کرده. بعد من پیادهرو را سَیل کردم و پدر لب جوی، میان علفها را… فکر کردیم اینطوری میتوانیم پیدایش کنیم…»
پرویز سنگی برداشت، انداخت بهطرف کوه. سنگ رفت درست با یک سنگِ دیگر برخورد کرد و نوکاش را شکست. صدایی که از تصادم ایندو سنگ بلند شد، توجه همه را به خود جلب کرد. از پایین صخره ناگهان سر و صدایی بلند شد. مردهای روستا بسیار عصبانی شده بودند.
بچهها همصدا گفتند: «چیزی نیست، ما هستیم. سنگی از کوه غلتید پایین.» نگفتند سنگ انداختهاند. مردها نیز دیگر چیزی نگفتند. سر و صدایشان آرام شدند. بچهها به همدیگر نگاه میکردند و چیزی نمیگفتند.
یکی از بچهها گفت: «کاش مار از زیر سنگ میآمد بیرون که میدیدیم چی رنگ دارد…»
وحید گفت: «خاکی! رنگاش مثل خاک است. وقتی که راه میرفت، از خاک فرق نداشت. نمیفهمیدی مار است یا خاک…»
پرویز گفت: «تو که ندیدهای راهرفتناش را. تو فقط دیدهای که گِرد خوابیده بوده. آنطور اگر باشد، اگر تکان نخورد، نمیدانم تشخیصاش آسان است یا سخت…» به آرامی به کمک دستهایش از روی صخره بلند شد و نشست. صخره اندکی بهسمت کوه شیب داشت. هر دو به سختی خودشان را نگهداشته بودند. مدام میلغزیدند پایین و دو باره خود را بالا میکشیدند؛ اما خاطرشان جمع بودند که اگر بیفتند، افگار نمیشوند؛ چون آنسمت صخره ارتفاعاش کم بود و هردو رو بهکوه نشسته بودند. فقط میترسیدند که یکوقت ناگهان روی سرِ جمعیت سقوط نکنند.
وحید گفت: «نه، من آنوقت را نمیگویم، من بعد از آن را میگویم؛ موقعی را که پدر لبِ جوی، میان علفها را جستوجو میکرد. من پیادهرو را میگشتم. کمی جلوتر از او بودم. به پشتسر که نگاه میکردم، پدر میان علفها به سختی معلوم میشد. گاهی هیچ معلوم نمیشد و علفها بلندتر از او بودند. راه که میرفت، با احتیاط علفها را با دستهایش کنار میزد و لای بوتهها را نگاه میکرد. یکبار گفت که اینجا چیزی نیست، ما بیهوده وقتمان را تلف میکنیم… هنوز حرفاش تمام نشده بود که جیغِ پدر بلند شد و از جا پرید. بهطرفاش دویدم. پدر به پشت افتاده بود میان علفها و قسمتی از لباسهایش تر شده بود. پیش از اینکه من برسم، بلند شد و خاک لباسهایش را تکاند. پدر مثل بید میلرزید. من هم ترسیده بودم.»
پرویز که دهانش از حیرت باز مانده بود، گفت: «واه! پدرت بسیار ترسیده بوده. من حیرانم که چطور زهرهاش نکفیده…»
وحید گفت: «من اول نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. از پدرم پرسیدم چه شده؟ چرا افتادی؟ چرا میلرزی؟ پدر با صدای لرزان گفت: “من مار را دیدم. من مار را دیدم. از میان پاهایم گذشت. از روی پاهایم تیر شد. پاهایم را لمس کرد. من حساش کردم…” پدر بلافاصله تنباناش را بالا زد و پاهایاش را از زانو به پایین نشانام داد. لکههای سیاه و نمناکی روی زانوهایاش نشسته بودند. با دیدن لکهها، من گمان نکردم مار از روی پاهای پدرم گذشته باشد. لکهها مال چیزی دیگر بود. گفت خاکی بوده رنگاش و به یکبارگی پیدایش شده. هیچ نفهمیده از کجا…»
پرویز در حالیکه با هردو دست از نوک صخره محکم گرفته بود، گفت: «خودش بوده. همانی که تو دیده بودیاش…»
وحید گفت: «پدرم بسیار ترسیده بود. عصبانی بود. قسم میخورد تا این مار را نکُشد، آرام نمینشیند. میگفت من اینمار را میکُشم. میکُشم و در آتش میسوزانماش. حتماً میکشماش. پدرم خیلی اعصابش خراب بود. پدرم وقتی اعصباباش خراب شود، هر کاری بخواهد، میتواند…»
پرویز گفت: «اگر پیدایش بتواند. پیداکردن مار کار آسانی نیست. از کجا معلوم شاید حال رفته است جای دیگر، خوشخوش میگردد.»
وحید گفت: «ما دیدیماش. تعقیباش کردیم. رفته بود میان خاربتهها و خود را در گِرد یک درخت پیچ داده بود. همینکه رسیدیم، پدر با مشتی پر از خاک بهطرفاش زد. مار از آندرخت به درخت دیگر رفت. از آندرختِ دیگر به درختِ دیگر؛ مثل اینکه پا داشته باشد. پدر مدام مشتاش را از خاک پر میکرد و بهطرف مار میزد تا اینکه مار افتاد زمین. تناش مثل اینکه آسیب دیده بود، به زحمت خود را میکشید. کمی که راه میرفت، میغلتید و باز حرکت میکرد. زمین که زیر سینهاش هموار شد، آنوقت به سرعت بیشتر میرفت. گاهگاهی در حین راهرفتن، بلند میشد و سرِ دُماش میایستاد. همینطور یکبار نزدیک بود خود را بهصورت پدرم بزند. کم مانده بود دهانش به پیشانیِ پدرم بخورد. اما پدرم چالاکتر از اینحرفهاست. سرِ مار که ناگهان بلند شد، پدرم خود را فوراً کشید عقب. مار ایستاده بود سرِ دماش و پدرم روبهرویش. برای مدتی هردو چشم در چشم هم نگاه کردند. چیزی از دهان مار بیرون میشد و از پدرم نه، و پس داخل میرفت. نفهمیدم آنچیز چه بود…» پرسید: «آیا مار زبان هم دارد؟»
پرویز بهخود لرزید و گفت: «فکر کنم دندان دارد. پدرم میگوید مار با دندانهایش آدمها را نیش میزند.»
وحید گفت: «پس چطوری فیسفیس میکند اگر زبان ندارد؟ حتماً زبان هم دارد…»
پرویز باز لرزید و چشمهایش پر از اشک شد. میلرزید انگار سرما خورده باشد در وسط تابستان.
«من ندیدهام زباناش را. دندانهایاش را هم ندیدهام…» سپس گفت: «گمان کنم آنچیز زباناش بوده. آنچیزی که میگویی، گمانم زباناش بوده. تازه یادم آمد. پدرم میگوید نوکِ زبانِ مار دو شق است. مار با زبان خود به دَور و براش زهر میپاشد.»
صدای خندهی کسی از پایین صخره بلند شد. بچهها دو باره سرهای خود را دَور دادند به آنطرف و از بالای صخره پایین را نگاه کردند. مردهای روستا اینجا و آنجا پراکنده بودند. بعضیها هنوز سنگهایشان را پایین نینداخته بودند و بعضی دستهایشان خالی بودند. بچهها هرچه سعی کردند، علت خندهی آنها را نفهمیدند. یکی از مردها چوبی به زمین ستون کرده بود و با دست به آن تکیه داده بود؛ همانی بود که چندلحظه پیش نوکِ چوب را داخل غار فرو میکرد و پس میکشید و دوباره فرو میکرد. سعی داشت با آن، چیزی را پیدا کند. احتمالاً ما را. یکی از مردها خندهی بلندی کرد و گفت: «چه میکنی؟ خوشات آمده؟ فعلاً وقت اینکارها نیست. مار را اگر میخواهی، اینطوری پیدا نمیشود.» آنوقت او خندهی بلندی کرد. مرد تفنگدار گفت: «ما بیهوده وقت خود را اینجا تلف میکنیم. من میگویم مار اینجا نیست، قبول کنید که نیست.»
مردی که چوبِ درازی در دست داشت، گفت: «من میگویم همینجاست. تا همینجا را دنبالاش کردم. دیدماش. دیدم که زیر همین سنگ رفت. در آنموقع اگر چیزی دستم بود، به حساباش میرسیدم.»
مردِ تفنگدار با لحن تحقیرآمیزی گفت: «حالا که چوب در دست دارید! این کفایت نمیکند؟» سپس خندهی بلندی کرد. مردی که چوب در دست داشت، گفت: «میخواهم با تفنگ بکُشم، با تفنگ. چرا بلد نیستی تفنگ را درست در دستات بگیری. میترسم اینطوری یکوقت خودت را نکُشی. دَم دَم دَم… گرد و خاک از زمین بلند میشود. یکوقت میبینی که طرف عوض مار، خودش نقش زمین شدهاست…»
مرد تفنگدار فوراً متوجه شد و لولهی تفنگ را دَور داد بهسمت دیگر. صدای قهقههی جمعیت بلند شد. مردِ آیینهدار گفت: «نه نه. طرف من نگیر. دَوراش بدی به آنطرف. مار آنسو است.» با دست لولهی تفنگ را پس زد. «آنطرف بگیر. هر وقت مار اینطرف آمد، خبرت میکنم.» باز صدای خندهی جمعیت بلند شد. عدهای بهخود آمدند و جاهایشان را عوض کردند. بعضی سنگها را انداختند زمین، بعضیها برداشتند. مرد تفنگدار بدون اینکه چیزی بگوید، فوراً لولهی تفنگ را گرداند طرف زمین. صدای خندهی جمعیت محو شد. بچهها فقط نگاههای خالی به هم انداختند. لبخند بر لب داشتند. مرد آیینهدار بلاتکلیف مانده بود، نمیدانست چه بکند.
وحید گفت: «مار اگر صورتاش را در آیینه ببیند، بیرون میآید. به صورتاش نگاه میکند، ولی نمیشناسد. گمان میکند با مار دیگر روبهرو شدهاست. میخواهد بیاید بیرون او را بخورد. میخواهد بیاید بیرون او را نیش بزند… پدرم بسیار چیزها در مورد مار میگوید…»
پرویز گفت: «پدرت بسیار چیزها را از کجا میداند؟ چه کسی برایش گفتهاست؟»
وحید گفت: «نمیدانم از کجا، ولی میداند… شاید از دیگران شنیدهاست…»
پرویز گفت: «پدرم میگوید پدرکلانم مارکُش بوده و خودش هم باید مارکُش شود. او میگوید پدرکلانم هیچ از مار نمیترسیده. هر ماری را ـ ولو خیلی بزرگ ـ به محض اینکه گیرش میکرده، میکُشته…»
وحید گفت: «پدرت تا حال چند تا مار کشتهاست؟»
پرویز گفت: «خیلی زیاد. خودش میگوید خیلی زیاد. چندتایش را من خودم دیدم. پس از کشتن، سوزاندشان… میگوید مار پس از کشتن که سوزانده شود، کم میشود. گُم میشود. دیگر نزدیک آدمها نمیآید…»
وحید گفت: «نمیدانم. پدرِ من اینچیزها را نمیگوید. پدرِ من میگوید مار بسیار خطرناک است. مار، کشتناش آسان نیست. هرکس نمیتواند مار را بکُشد.»
پرویز گفت: «اگر بترسیم که هیچچیز کشتناش آسان نیست؛ حتا کشتن یک زنبور، یک مورچه…» قاهقاه خندید.
وحید گفت: «مثل اینکه چیز جالبی گفتم، چطور؟»
پرویز گفت: «نه، همینطوری خندیدم.»
وحید سرش را پایین برد و فوراً با صدای بلند گفت: «پدر، چرا کشتنِ مار آسان نیست؟ چرا مار بسیار خطرناک است؟»
مردها ـ به جز مرد آیینهدارـ همگی نگاهی به بالای صخره انداختند. بچهها سرهای خود را پایین برده بودند و دستهایشان را آویزان بودند؛ روی شکم خوابیده بودند و مردها را نگاه میکردند. مرد آیینهدار، دستهایش لرزید و آیینه تکان خورد.
مرد تفنگدار گفت: «بچهها! بروید عقبتر. بهطرف پایین نگاه نکنید. متوجه باشید که نیفتید.» بچهها لحظهای همانطور نگاه کردند و سپس دستهای خود را بردند عقب. مرد تفنگدار دست به ماشه منتظر ایستاده بود که چه وقت مار از زیر صخره بیرون میآید. مردی دیگر همچنان نوک چوب را داخل غار فرو میکرد و پس میکشید. اینسو و آنسو میکرد. جلوِ پای مردِ آیینهدار جویی بود و آب از آن جَرَیان داشت.
بچهها گفتند: «بیاییم کمکتان؟ بیاییم؟» وقتی دیدند کسی توجه نمیکند، باز تکرار کردند: «به تنهایی نمیتوانید مار را بکُشید. ما به کمکتان میآییم.»
مرد آیینهدار گفت: «بچهها، سر و صد نکنید. مار اگر صدای شما را بشنود، فرار میکند.» آیینه در دستهایش تکان خورد.
مرد تفنگدار گفت: «بچهها، به آهستگی از صخره پایین شوید. متوجه باشید یک وقت نیفتید.»
مرد آیینهدار گفت: «بچهها سر و صدا نکنید. بچهها ساکت باشید.» بچهها خنده کردند و به آهستگی از صخره پایین شدند. در حین که از شیب کنار صخره و از روی سنگریزهها پایین میرفتند، به سختی جلو افتادنِ خود را میگرفتند. با اینهم گاهی با کون خود به زمین میخوردند. سنگریزههایی که از زیر پاهایشان رها میشدند، میلغزیدند و در تصادم با سنگهای دیگر، با سر و صدای زیاد، فاصلهای را تا انتهای شیب طی میکردند. بچهها آرامآرام از سرازیری پایین شدند. در انتها که رسیدند، یکی از آنها گفت: «یادمان باشد نزدیک آدمها که میرسیم، نباید سر و صدا کنیم. بهتر است آهسته و بدون سر و صدا به آنها نزدیک شویم. نباید اصلاً از پایینشدنمان باخبر شوند…»
وحید گفت: «چرا باید اینکار را بکنیم؟ چه فایده دارد اینکار؟»
پرویز گفت: «فقط میخواهم آنها با خبر نشوند، همین.» از جوی که گذشتند، راهشان را کج کردند بهسمت راست صخره. جوی از آنبالا، از دماغهی صخرهی بالایی بهطرف پایین امتداد مییافت و بهطرف زمینهای زراعتی سرازیر میشد. جریان تندِ آب، لحظهای بچهها را متوجه خودش کرد. بچهها، مدتی ایستادند و بهصدای آب گوش دادند. جریان سریع آب را تماشا کردند. وحید سنگی از زمین برداشت، انداخت داخل جوی، شلپ. آب به هرسو پخش شد. پرویز گفت: «لباسهایم را تر کردی. سنگ چرا میاندازی داخل جوی؟» وحید سنگ دیگری انداخت. پرویز گفت: «قرار ما همین بود؟ ما چه گفته بودیم با هم؟»
وحید گفت: «خیلی خوب، تمام. دیگر سنگ نمیاندازم.»
پرویز گفت: «نه، بینداز!»
وحید چیزی نگفت.
پرویز گفت: «آهستهآهسته نزدیک میشویم. حتا نباید صدای پایمان را بشنوند.»
وحید گفت: «صدای پایمان را نمیشنوند.»
پیش از اینکه راه خود را بهسمت دماغه تغییر بدهند، صدای شلیک گلولهای بلند شد. صدای خشک، بلند و ترسناک! بچهها به محض اینکه صدا را شنیدند، دویدند بهطرف دماغه. بقیه، آنسوی دماغه بودند. یکی از بچهها گفت: «کشتند!»
وحید گفت: «مار را کشتند!» هردو بهسرعت و با سر و صدای زیاد خود را به جمعیت رساندند. کاملاً فراموش کرده بودند که نباید گپ بزنند. از روبهروی مردها، از زیر صخره گرد و خاک مثل دود بیرون میآمد و در میان جمعیت پخش میشد. همه بینیهایشان را گرفته بودند. مرد تفنگدار، دورتر از دیگران، در یک گوشهای ایستاده بود. بقیه، با سنگوچوب در دستهایشان، آمادهی حمله به مار بودند. پرویز دستش را پیش برد و خواست لولهی تفنگ را لمس کند. مرد تفنگدار فوراً متوجه شد و با خشم گفت: «داغ است. دستات را میسوزاند. نمیفهمی؟» پرویز بهسرعت دستاش را عقب کشید و چیزی نگفت. هنوز ذرههای دود از لولهی تفنگ خارج میشد.
پرویز گفت: «پدر، توانستی مار را بکُشی؟ چرا دو بار زدیاش؟»
مرد تفنگدار گفت: «زدم و کشتماش.»
وحید گفت: «بلی! صدایش را شنیدیم؛ از بس که بلند بود، کم مانده بود گوشهای ما کر شوند. شانس آوردیم که دور بودیم…»
پرویز گفت: «پدر، گوشهای خودت هیچ کر نمیشوند؟»
مرد تفنگدار گفت: «نمیشنوم چه میگویی. بلندتر بگو.»
پرویز قدری صدایش را کشید: «پدر، گوشهای ما زنگ میزنند. گوشهای خودت هیچ زنگ نمیزنند؟»
مرد تفنگدار گفت: «بلندتر. نمیشنوم چه میگویی.» و گفت: «این بوی چیست؟ من بویی حس میکنم. شما چیزی حس نمیکنید؟»
مرد آیینهدار بو کشید و با تأخیر گفت: «بلی! مثل اینکه چیزی سوخته. بوی سوختگی است…»
مردی که چوبِ درازی در دست داشت، گفت: «بوی پلاستیک سوخته به مشام میرسد. این بوی پلاستیک سوخته نیست؟»
مردِ تفنگدار به جمعیت نزدیک شد. همزمان با تکان سر گفت: «حالا فهمیدم این بوی چیست. گمان میکنم بوی گوشت سوخته باشد؟»
مردی که چوب در دست داشت، گفت: «نخیر. این بوی گوشت سوخته نیست. پلاستیک که بسوزد، اینطور بو میدهد.»
مرد تفنگدار گفت: «دوستان، چرا باور نمیکنید؟ این بوی پلاستیک نیست، بوی گوشت است، بوی گوشت سوخته…»
مرد آیینهدار گفت: «این یعنی مار را کشتهایم؟»
مرد تفنگدار با حالت غرورآمیز گفت: «بلی! بلی!»
مردی که چوب در دست داشت، گفت: «گمان نمیکنم.»
مردهای روستا همگی چوبها و سنگها را زمین انداختند. همه باور کردند که مار را کشتهاند. پس از اینکه گرد و خاکِ داخل غار خلاص شد، مرد آیینهدار فوراً پیش رفت و به داخل غار آیینه انداخت. در روشنایی نوری که از آیینه منعکس میشد، گوشه و کنارهای غار را جستوجو کرد. دیگران نیز به اطراف مرد آیینهدار جمع شدند و با کنجکاوی و دقت درون غار را نگاه کردند. در نهایت دیدند که چیزی دراز و باریکی در یک گوشهای از غار افتاده و باریکهی دود از آن بلند میشود. مرد تفنگدار وقتی این را دید، نفس عمیقی کشید و مطمئن شد حرفاش درست بودهاست. سرش را بلند کرد و با غرور نگاهی به جمعیت انداخت. گفت: «حالا چطور؟ حرف مرا باور میکنید یا نه؟ خودتان که به چشم دیدید…»
مردی که چوبِ درازی در دست داشت، ساکت ایستاده بود و چیزی نمیگفت. بقهی مردها، همگی با یکصدا گفتند: «بالاخره مار را کشتیم. سر انجام از دست مار راحت شدیم.»
یکی از میان جمعیت با صدای آرامی گفت: «باید بیاوریماش بیرون. خوب است جای گلوله را ببینیم.»
مرد تفنگدار گفت: «هرجایی که دود از آن بلند میشود، همان، جای گلوله است.»
مردی که چوب در دست داشت، بلامعطل نوک چوب را داخل غار فرو برد؛ پس از مدتی که اینسو و آنسو چرخاندش، کشیدش بیرون. چیزی که با سرِ چوب بیرون آمد، مار نبود، بلکه تکهی ریسمانی بود که با اصابت گلوله پارهپاره شده بود، رشتهرشته شده بود و دود از آن بلند میشد؛ طوری بهنظر میرسید که هر دو گلوله در یکجا خورده باشند. مردی که چوب در دست داشت، خندهی بلندی کرد و رو به جمعیت گفت: «بفرمایید. ببینید. اینهم از ماری که کشتهاید.»
همگی با کنجکاوی نزدیک شدند. با سر و صدا هجوم بردند طرف ریسمان. با دقت ریسمان را نگاه کردند. مردِ تفنگدار که بسیار خجالتزده شده بود، گفت: «نه، این آنچیزی نیست که داخل غار بود. من چنین چیزی را اصلاً ندیدم. من دقیقاً خود مار را نشانه رفتم و زدماش. باور کنید. چیزی را که میگویم، واقعیت است… باید بگردیم دنبال مار زخمی. نگذاریم فرار کند. دوستان، نگذارید مار فرار کند…»
مردی که چوب در دست داشت، رو به جمعیت کرد و گفت: «دوستان، این مار نیست، خودتان که میبینید. امکان ندارد مار تغییر شکل بدهد. شاید بتواند رنگ عوض کند؛ اما تغییر شکل، تغییر جنسیت داده نمیتواند. ما تکهی ریسمان را با مار اشتباه گرفتهایم.»
مرد تفنگدار گفت: «من مار را دیدم. با چشمهای خود دیدم که تکان میخورد. تکان میخورد و اینسو و آنسو خیزکخیزک میزد. مگر تکهی ریسمان اینکار را میتواند؟»
مردی که چوب در دست داشت، گفت: «خلاصه اینکه ما نتوانستهایم مار را بکُشیم. من که فکر میکنم این مار از کشتن نیست. بسیار هوشیار است. به آسانی خود را به کشتن نمیدهد. این از آننوع مارهایی است که در یک لحظه چندینبار پوست میاندازد و خود را به رنگهای مختلف در میآورد: به رنگ خاک، به رنگ سنگ، به رنگ آب و به رنگ همهچیز. هر چیزی که در اطرافش باشد، خود را به آن همانند میسازد تا شناساییاش مشکل گردد.» یکی از میان جمعیت با صدای بلند پرسید: «به رنگ انسان چطور؟ آیا میتواند خود را به رنگ انسان در آورد؟»
مردی که چوب در دست داشت، جواب داد: «بلی! امکان دارد خود را به رنگ انسان هم در آورد: سفید، سیاه، زرد، گندمی، سرخ… ولی احتمالاً اینجا خود را به رنگ خاک و یا سنگ در آوردهاست. اگر اینطور نبود تا حال میتوانستیم پیدایش کنیم. نباید فراموش کنیم که مار از سر و صدای زیاد میترسد. با شنیدن اینهمه هیاهویی که به راه انداختیم، تا حال نتوانسته اینجا تاب بیاورد. امکان دارد با شنیدن صدای شلیک گلوله صدها متر از اینجا دور شده باشد.»
مرد تفنگدار گفت: «ماری که زخمی شده باشد، نمیتواند جای دوری برود. بسیار که سعی کند، خود را به بالا و پایین بزند، بیشتر از این نمیتواند. اگر بیشتر بگردیم، میتوانیم پیدایش کنیم.»
یکی از مردها که تا حال مُشتاش از سنگریزه پُر بود، با ناراحتی گفت: «کجاها را باید بگردیم؟ تا چه وقت؟ من از بسکه گشتهام، دیگر خستهشدهام…» با خشم سنگریزهها را انداخت زمین. «مطمئنم از اول هیچ ماری وجود نداشته بوده؛ ما بیهوده وقت خود را تلف کردهایم…» دستهایش را به هم زد و خاکاش را تکاند.
مرد آیینهدار گفت: «من هم مطمئن نیستم. به همینخاطر نمیتوانم چیزی بگویم. آدم تا چیزی را ندیده باشد، نمیتواند بودن و نبودناش را تأیید و یا رد کند. و همینطور بهسادگی در موردش قضاوت هم نمیتواند. احتمال دارد ماری بوده و تا حال زخمی شده. احتمال دارد هیچ نبوده و زخمی هم نشده. امکان دارد ماری بوده، اما پیش از اینکه زخمی شود، وقت فرار کرده… این امکانها و احتمالات وجود دارد. کسی نمیتواند بگوید دروغ است…» با گوش دامناش گرد و خاک را از روی آیینه پاک کرد و آن را با بسیار احتیاط در جیباش گذاشت.
«… شاید هم مُرده است تاحالا، نمیدانم. من نمیتوانم وجود هیچکدام از این احتمالات و امکانها را در مورد مار، تأیید و یا رد کنم؛ چون بهدرستی نمیدانم کدامش بیشتر به واقعیت نزدیک است. شما هم اگر مثل من فکر میکنید، نیازی نیست حتماً بمانید و خود را سرگردان کنید. یا هرطور دلتان است؛ میتوانید بمانید و میتوانید نمانید…»
مردهای روستا وقتی دیدند که مرد آیینهدار حرکت کرد و به راه افتاد، آنها نیز از دنبال او به راه افتادند. فقط ماندند مرد تفنگدار و مردی که چوبِ درازی در دست داشت همراه با بچهها. مرد تفنگدار رو به مردی که چوب در دست داشت، گفت: «اگر کمی صبر کنیم و بمانیم، میتوانیم مار را گیر بیاوریم و بکُشیماش. فضا که آرام شود، سر و صدا که خاموش گردد، مار خودش را نشان خواهد داد. آنوقت ما دو نفر بهتنهایی هم میتوانیم از عهدهاش برآییم. نیازی به دیگران نیست، ضرورت نیست آنها را خبر کنیم.»
مردی که چوب در دست داشت، گفت: «اینباراش را هم من خبرشان نکرده بودم؛ کار بچهها بود. اینها باعث شد که مردها خبردار شوند و بیایند.»
مرد تفنگدار گفت: «میدانم، مهم نیست. موضوع این است که بهتنهایی هم میتوانیم مار را بکُشیم…»
مردی که چوب در دست داشت، در مخالفت با مرد تفنگدار سرش را چندبار تکان داد. میخواست بگوید که علاقهای به ماندن ندارد. به آرامی چوب را به شانهاش گذاشت و به راه افتاد.
کمی که جلوتر رفت، با خود گفت: «بیشتر از این منتظر مانده نمیتوانم. باید بروم. اصلاً معلوم نیست مار اینجاست یا رفته است جای دیگر. شاید هم فرار کرده است…» به جلو که نگاه کرد، دیگران آنقدر دور شده بودند که هیچ بهچشم نمیآمدند. بهعقب که نگاه کرد، مرد تفنگدار را دید؛ راه که میرفت، تفنگ روی شانهاش تکانتکان میخورد.
بچهها ضمن اینکه قدمزنان به آهستگی از صخره دور میشدند، آرام و با خیال راحت با هم قصه میکردند. قصهی شاهکاریها و دلآوریهای پدرانشان را. آنها هرچند اینبار موفق به کشتن مار نشدند، ولی در گذشتهها جسارتها و دلآوریهای زیادی از خود به خرج داده بودند و کارنامهی درخشانی داشتند. تا حال با افعیترین مارها جنگیده و مارهای زیادی کشته بودند. اما اینکه چرا اینبار موفق به کشتن مار نشدند، دلیلاش را نمیدانستند. میگفتند که این را پدرانشان بهتر میدانند. میگفتند مارِ زخمی نمیتواند فرار کند؛ اگر سالم هم باشد، قطعاً در یکی از غارهای زیر صخره پنهان شده است. همینکه اطرافش خلوت شود و سر و صدا خاموش، آنوقت فوراً از غار بیرون میشود و پا به فرار میگذارد. از اینجا میرود جای دیگر، زیر یک سنگِ دیگر، داخل یک غارِ دیگر. میرود داخل یک جنگل، پنهان میشود. اما از روستا نمیتواند خارج شود. یکروز بالاخره پیدایش میشود و یکی او را میبیند که جایی خوابیده و یا سینهخیز راه میرود. آنوقت باز مردم روستا به دنبالاش بسیج میشوند؛ گیراش میکنند و اینبار مرگاش حتمی است. بچهها گفتند اینبار هر که بتواند مار را پیدا کند و بکُشداش، قویترین و شجاعترین مردِ روستا خواهد بود.