ادبیات، فلسفه، سیاست

eyes

آن‌جا

آرش ربانی

فکر کنم دو ساعتی هست که اینجاییم. حوصلم سر رفته و چیزی نمونده که بهش فکر نکرده باشم. یک نگاه به گلی می‌اندازم و از توی چشماش می‌خونم که اونم خسته شده و خوابش میاد. بابام همون طوری داشت از روی یک کتاب…

وقتی بابام گفت قراره با هواپیما بریم مسافرت هم خوشحال شدم، هم کنجکاو. آخه تا حالا من هواپیما رو فقط تو تلویزیون و کارتون‌ها دیده بودم. برام عجیب بود که چطور این‌همه آدم توی یک چیزی مثل اتوبوس اونم روی هوا می‌تونن برن مسافرت. وقتی موضوع رو به مامانم گفتم احساس کردم زیاد خوشحال نشد. اما به روی خودش نیاورد و همون طور که روی تخت دراز کشیده بود دستاش رو سمت من دراز کرد و خواست که بغلم کنه. منم در حالی که به سوزن‌های توی دستش زل زده بودم خیلی آروم سرمو روی سینه‌اش گذاشتم و همون‌طور که به سوزن‌ها خیره شده بودم، بهش در مورد شباهت هواپیما و اتوبوس گفتم. مامانم خنده‌ای کرد و همون‌طور که مثل همیشه با موهام بازی می‌کرد برام توضیح داد که این دوتا با هم فرق می‌کنه و گفت که توی هواپیما همه باید روی صندلی خودشون بشینن و هیچ کس حق نداره بایسته. ولی منم بهش گفتم وقت‌هایی که اتوبوس خلوته همه می‌شینن و بعد بهش نگاه کردم و اونم در حالی که می‌خندید، لپامو گرفت و گفت: «آره، هواپیما عین یه اتوبوس خلوته که روی هوا حرکت می‌کنه!» و بعد به بابام نگاه کرد و خند‌ه از روی لب‌هاش جمع شد و رفت توی چشماش. وقتی که داشتم ازش خداحافظی می‌کردم دو تا پرستار که نمی‌دونم چرا لباساشون همه یک شکل و یک رنگه اومدن و شروع کردن به کارایی که همیشه و هر روز روی مامانم انجام می‌دن تا شاید حال مامانم خوب بشه ولی جز اینکه مامان خوشگلم رو هر روز زشت‌تر کنن کاری نمی‌کردن.

یک ساک کوچک توی دستم بود و نگاهم به یک عالمه عروسک که خودشون رو به در و دیوار شیشه‌ای کمدم می‌زدن و می‌خواستن باهام بیان. براشون توضیح دادم که هواپیما مثل اتوبوس شلوغ نیست و من فقط می‌تونم یکیشونو با خودم ببرم و اونم گُلیه چون اون مثل خودم نترسه و از هواپیما نمی‌ترسه. در کمد رو باز کردم و دستم رو آروم بردم تو تا گلی رو بردارم. نگاه سنگین همه‌ی عروسک‌ها رو روی دستم حس می‌کردم. گلی رو که برداشتم سریع از اتاقم اومدم بیرون تا دلم برای هیچ کدومشون نسوزه.

اینجا خیلی بزرگه. حتی از خونه‌ی مامان بزرگمم بزرگتر. همیشه فکر می‌کردم خونه‌ی مامان‌بزرگم بزرگترین جای دنیاست. یک خونه با یک حیاط بزرگ پر از درخت و گل‌هایی که فقط بعضی موقع‌ها قشنگ بودن. ولی اینجا مثل این بود که تمام درخت‌ها و گل‌های حیاط مامان بزرگم رو به یک عالمه آدم و وسیله تبدیل کنی. اینجا اونقدر بزرگ و شلوغ هست که اگه یک لحظه دست بابام رو ول می‌کردم و گلیم دست منو، هممون گم می‌شدیم. محو این شلوغی و خونه‌ی مامان بزرگ بودم که بابام دستم رو کشید و با خودش برد.

سوار یک اتوبوس عجیب غریب شدیم. فکر می‌کنم همین هواپیماست. ولی این برعکس حرف مامانم بود که می‌گفت هواپیما یک اتوبوس خلوته که روی هوا حرکت می‌کنه. اینو به بابام گفتم. بابامم خندید و گفت: «درسته، این هواپیما نیست.» مرد دیگه‌ای که کنار ما ایستاده بود هم لبخندی زد و من خجالت کشیدم. اتوبوس که حرکت کرد تازه فهمیدم که داشتم اشتباه می‌کردم. اتوبوس لابلای هواپیماها حرکت می‌کرد و من و گلی از بزرگی اونا ترسیده بودیم. یادم باشه که بعداً از عروسک‌ها عذرخواهی کنم و بهشون بگم که من و گلی هم به اندازه‌ی شماها ترسوییم. در همین لحظه بابام بغلم کرد و گفت: «مگه نمی‌خواستی هواپیما رو ببینی؟» ولی من چشم‌هام رو بسته‌ بودم و سرم رو فشار می‌دادم به شونه‌ی بابام و فقط سیاهی می‌دیدم.

چشم‌هام رو که باز کردم همه‌ چی داشت کوچیک می‌شد. کوچیک و کوچیک‌تر. به قدری که می‌تونستی تموم دنیارو توی مشتت بگیری. این حس رو فقط وقت‌هایی داشتم که توی خونه از یک جایی مثلِ میز و صندلی می‌رفتم بالا و زل می‌زدم به گل‌های ریز روی فرش و خیال می‌کردم که اونا آدم‌اند و از اون پایین خیره می‌شدن به من و من می‌خواستم که بپرم روشون. نگاهی به گلی کردم که عین من زل زده بود به بیرون و بابام که داشت روزنامه می‌خوند.

اولش آفتاب و بعدش دیگه صدای بابام که داشت آهنگی رو زمزمه می‌کرد، نمی‌ذاشت که بخوابم. اونجا بود که برای بار اول توی این سفر دلم برای مامانم تنگ شد. چون هر وقت و هرجایی که بودیم می‌تونستم توی بغلش یک دل سیر بخوابم. پتو رو با پام پس زدم و روی تخت نشستم و از پنجره به بیرون زل زدم تا شاید چرتم بپره. اولین بار بود که اونجا رو از نزدیک می‌دیدم. یعنی تو تلویزیون زیاد دیده بودمش ولی از نزدیک نه. یک دسته کبوتر از اینور به اون ور رفتند و منم با چشم‌هام دنبالشون کردم تا اینکه چشمم به بابام افتاد. بابام نگاهی بهم انداخت و گفت:

– خوب خوابیدی؟

سری تکون دادم و گفتم:

– چرا حاضر شدی؟

– نیومدیم اینجا که همش بخوابیم…دخترم…

– من از اینجا خوشم نمی‌آد… کی برمی‌گردیم؟

سرشو کج کرد و نگاهی بهم انداخت گفت:

– قرار نبود از این حرف‌ها بزنی ها!

بعد اومد روی تخت کنارم نشست. نگاهش کردم و گفتم:

– آخه باید زود برگردیم… هیچکی جای مامان نیست.

بابام دستی به موهام کشید و بوسیدم و صورتم سوزن سوزن شد. همیشه وقتی بابام منو می‌بوسه صورتم سوزن سوزن می‌شه و من به خاطر همین زیاد دوست ندارم بوسم کنه ولی دلم براش می‌سوزه و می‌ذارم بوسم کنه. وقتی به موهام دست کشید دوباره یاد مامانم افتادم و بهش گفتم که می‌خوا‌م موهامو کوتاه کنم درست مثلِ مامان.

از پنجره نگاهی به بیرون کردم و از روی تخت بلند شدم. نگاهی به لباس‌هام کردم و یک چیز جدید دیدم. گفتم:

– این چیه؟

– چادر.

– چی؟..ولی…من…من…اصلاً بلد نیستم.

راستش رو می‌گفتم. تا حالا به جز چند باری که اونم با عزیزم رفتیم یک جایی شلوغی مثل اینجا چادر سرم نکردم. اون چند بارم عزیزم سرم کرد و همون موقعم حس خوبی نداشتم بهش. گرمم می‌شد و همش فکر می‌کردم الانه پام بهش بگیره و بخورم زمین. بابام گفت:

– خودم سرت می‌کنم.

– حالا حتماً باید باشه؟

یک نگاهی از اون نگاه‌های معروفش بهم انداخت و من ساکت شدم و رفتم تا لباسامو بپوشم.

روی یک صندلی نشستم و بابام رو می‌بینم که داره با یک مرد که مسئول هتل صحبت می‌کنه. احساس خوبی ندارم و حالم با دیدن یک سری افرادی که لباس‌های عجیب غریب سفید رنگی پوشیده بودن و اونجا وول می‌خوردن بدتر شد. یاد پرستار اتاق مامانم افتادم و به این فکر کردم که الان حتماً اونام دارن دور و بر مامانم وول می‌خورن.

هر چقدر که بیشتر نزدیک اونجا می‌شدم بیشتر دلم برای مامانم تنگ می‌شد، نمی‌دونم بابامم همین طوری بود یا نه. بر خلاف مامانم نمی‌تونستم از توی چهره‌ی بابام بفهمم که داره به چی فکر می‌کنه. همیشه خیلی جدی بود و سعی می‌کرد با همه چی خیلی جدی برخورد کنه به جز من، نمی‌دونم چرا وقتی که من ازش چیزی می‌پرسیدم یک لبخندی روی لبش می‌اومد و بعد سعی می‌کرد جدی جوابمو بده. همین خیلی کفریم می‌کرد. از ته دل می‌خواستم هر چه سریع‌تر یک جایی پیدا بشه تا بشینیم چون دیگه پاهام همراهیم نمی‌کرد و این چادر بیشتر دست و پامو می‌گرفت. بالاخره یک گوشه‌ای توی حیاط پیدا کردیم که می‌شد نشست.

فکر کنم دو ساعتی هست که اینجاییم. حوصلم سر رفته و چیزی نمونده که بهش فکر نکرده باشم. یک نگاه به گلی می‌اندازم و از توی چشماش می‌خونم که اونم خسته شده و خوابش میاد. بابام همون طوری داشت از روی یک کتاب دعا می‌خوند. برام عجیب که این‌همه آدم اینجا میان و می‌رن و هیچ وقت تموم نمی‌شن. بابام نگاهی بهم کرد و گفت:

– خسته شدی؟

سری تکون دادم و به کبوتری که در همون حین از جایش پرید خیره شدم.

– چرا خسته بشی؟ اینجا که خیلی قشنگه… نگاه کن…

و با دستش دور و بر رو نشون داد.

– همه رو از اون موقع دیدم… میگم بابا… نمی‌شد مامانو با خودمون بیاریم؟… اگه مامان می‌اومد هیچ وقت اینجا نمی‌اومدیم.

بابام دوباره رفت تو خودش.

– ولی بابایی ما واسه مامانه که اینجاییم… اومدیم دعا کنیم که زودتر خوب شه.

– یعنی نمی‌شد خونه‌ی خودمون اینکارو بکنیم.

– اینجا خدا بهتر صدامونو می‌شنوه.

شاید راست می‌گفت چون من هر شب از خدا می‌خواستم که مامانم برگرده خونه ولی هیچ اتفاقی نمی‌افتاد.

وقتی داشتیم از اونجا می‌اومدیم بیرون تلفن بابام زنگ خورد و من ترسیدم و نمی‌دونم چی شد که یاد مامانم افتادم. بابام که تلفنشو قطع کرد دیگه نمی‌تونست حرف بزنه و حرفی نزد تا رسیدیم توی هتل. از پنجره دوباره به اونجا نگاه کردم و از خدا خواستم تا دوباره بابام بتونه حرف بزنه.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش