لولهی تفنگش را به سمتم نشانه گرفته بود. تابحال خودم را با یک هفت تیر ندیده بودم. با دقت تمام صورتم را میکاوید. حضورش را باور نمیکردم. فکر میکردم اسیر یکی از همان کابوسهای همیشگیم شدهام. تا اینکه دهان باز کرد و گفت:«از دیدن خودت خوشحال نشدی؟» قلبم به شدت میتپید، شاید این آخرین ضربانش بود و امکان داشت چند ثانیه بعد، اصابت گلولهی سربی برای همیشه نگهش دارد. نفسم بالا نمیآمد. با تته پته جواب دادم:« فکر میکردم کشته شدی.» پوکی زد و گفت:«اگه میدونستی که زنده موندم الان تفنگ دست تو بود.» سریع گفتم:«لازم نیست این کارو بکنی.» گفت:«این خونه واسه دو نفر زیادی کوچیکه.» نفسهایم به شماره افتاده بود. میخواستم هرجوری شده از این مخمصه بیرون بیایم. گفتم:«ولی، ولی آخه.» چشمانش را باریک کرد و گفت:«خودتم میدونستی بالاخره این اتفاق میفته.»
بله میدانستم. از همان روز اول. از همان لحظهای که رئیسجمهور پشت میکروفون فریاد میزد و برای شرق و غرب خط و نشان میکشید. نه تنها من بلکه همه میدانستد که این کینه و نفرت با این عربدهکشیها تمام نمیشود و تنها خون میتواند آتش درونش را خاموش کند. اما در این روزگار چه کسی حاضر بود جای کنترل تلویزیون تفنگ به دست بگیرد و به جای بالش نرم سرش را روی سنگ بگذارد. جنگ که بدون سرباز نمیشود. تا آنکه آن دستگاه عجیب پیدایش شد. اعلامیههای دولت در و دیوار شهر را پوشانده بود و مدام از بلندگوها پخش میشد:«سرباز درونتان را آزاد کنید.» تمام مردم شهر وقتی خبرها را میشنیدند، اول باور نمیکردند و بعد برایش جوک میساختند. ولی بعد از آنکه چند نفر به مرکز «سرباز درون» رفتند و نشان خدمت را گرفتند، فهمیدیم که افسانهها حقیقت دارد. دستگاهی ساخته بودند که در عرض چند دقیقه میتوانست یک کپی دقیق از شما بسازد، تا به جایتان اسلحه به دستش بدهند و به سنگر بفرستندش. هرچند کل این پروسه رایگان نبود و بعضیها که از عهدهی پولش برنمیآمدند، مجبور بودند خودشان را به پادگان معرفی کنند.
دولت اولتیماتوم داده بود که مردم ظرف یک ماه یا نشان خدمت بگیرند یا خودشان لباس سربازی را بپوشند. البته زنان و کودکان و افراد بالای پنجاه سال از این قاعده مستثنی بودند. همان روزهای اول بدون اتلاف وقت حسابم را خالی کردم و به یکی از مراکز «سرباز درون» رفتم. صف طویلی جلویش تشکیل شده بود. بعد از چند ساعت انتظار بالاخره نوبتم رسید. پرستارها بدون توضیح اضافی خواستن تمام لباسهایم را دربیاورم. بعد مرا روی تختی دراز کردند و دست پایم را به میلههایش بستند. وضعیت ترسناکی بود. ولی چون از بقیه مدام پروسهاش را شنیده بودم. کوچکترین نگرانی نداشتم. مرا به داخل محفظهای چپاندن و درش را بستند. در همان حال که دراز کشیده بودم، به مانیتوری که روبهروی صورتم داشت تصاویری از رژهی سربازهای درون با مارش جنگی پخش میکرد، خیره شده بودم. هیچ اطلاعاتی درمورد نحوهی کار دستگاه در هیچ کجا نه نوشته، و نه گفته میشد. دولت آن را جزو دستهی اسرار جنگی قرار داده بود و هر پرسش و گفت و گویی در موردش میتوانست سرت را به باد بدهد. تنها چیزی که درون محفظه میدیدی، سوزنهای ریزی بودند که گاهی وارد بدنت میشدند و لنزهایی که با فلشهای پرنورشان عکس میانداختند. هیچ صدایی جز همان مارش جنگ و سخنرانیهای آتشین رئیس جمهور، به گوش نمیرسید.
بعد از چند دقیقه مرا از درون محفظه بیرون کشیدند و نشان کج و معوجی با عنوان «خدمت به دولت» که زیرش هم ریز نوشته بود، «و ملت» به دستم دادند. سرباز درونم را ندیدم. انگار او از سمت دیگر بیرون میآمد. البته هیچ برایم مهم نبود. تنها میخواستم دست از سرم بردارند. بعد از چند هفته تمام شهر پر شد از مراکز سرباز درون. حتی چند کامیون بزرگ در خیابانهای شهر میچرخیدند و با کشاندن دستگاههای بزرگ به این ور و آن ور خدمات سیار ارائه میدادند. روزها پی هم میگذشت و اخبار پیروزی پیاپی پخش میشد. تا اینکه ارتش اولین عقبنشینیاش را انجام داد. هرچند مقدارش یک درصد از کل سرزمینهایی که به دستشان فتح شده بود هم نمیشد. ولی این شکست نگرانی بزرگی به دل مردم انداخت. در واقع چیزی که همه را پریشان میکرد این نکته بود که ارتش شکستناپذیر نیست. بعد از آن رئیسجمهور در یک سخنرانی، دستور داد کسانی که سرباز درونشان در جنگ کشته شده است بار دیگر وارد دستگاه شوند و یا خودشان به میدان جنگ بروند. بعد از آن هرروز اسامی کشتهشدگان جنگ در روزنامه اعلام میشد و مردم آرزو میکردند که نامشان بین اسامی نباشد و خرج دیگری روی دستشان نیفتد. بعضیها دار و ندارشان را سر کشتهشدن پیاپی جفتشان از دست دادند و آخر سر هم خودشان راهی جبهه شدند. من هم دو دفعه کشته شدم و مجبور شدم که داخل دستگاه بخزم. البته اگر سرباز درونت احمق نبود و میتوانست چند ماهی دوام بیاورد، میشد بدون تغییر محسوسی در زندگیت هزینهی فرار از جنگ را بپردازی.
اما چیزی که هیچ کس انتظارش را نداشت، این بود که جنگ اینقدر سریع به پایان برسد. حتی خود دولت هم از این اتفاق تعجب کرده بود. سخنرانی پیروزی رئیسجمهور بیروح بود. انگار ما در جنگ شکست خورده بودیم. جنگ با دشمنان تمام شد و حالا باید با خودمان میجنگیدیم. سربازان درون دیگر کاربردی نداشتند. به همین خاطر دولت آنها را به شهرهای خودشان برگرداند. وقتی جنگی نباشد، سرباز فقط هزینهی اضافی است. رئیس جمهور در یک اعلامیه سربازان درون را قهرمانان جنگی معرفی کرد و از مردم خواست هرچه از دستشان برمیاید برای آنان انجام دهند. و بعد از آن دولت قوانین جدیدی را برای حمایت از سربازان درون تصویب کرد که در آن هرفردی ملزم میشد تا هرچه دارد و ندارد را با کپی خودش نصف کند، حتی زن و بچه را.
اما یک زندگی برای دونفر زیادی کوچک بود. مردم شروع کردند به کشتن خودشان. هرروز چندین جسد را در رودخانه و خرابهها پیدا میکردند. معلوم نبود که سرباز است یا شهروند. پلیس هم زیاد پیگیر قتلها نبود. چون معلوم بود که چه کسی ماشه را چپانده یا چاقو را فرو کرده است. دولت هم وقتی دید مردم خودشان دارند کلک نصف اضافیشان را میکنند، با سکوتش نشان داد چندان هم بیمیل به این کار نیست.
هرکسی جفتش زنده بود نمیتوانست یک خواب راحت داشته باشد، حتی کسانی که به زندگی اشتراکی عادت کرده بودند. کم کم افراد ناشناسی شروع کردند به انداختن آگهی به درون خانه ها:«از شر خودتان خلاص شوید.» زیرش هم شماره تلفنی بود که میتوانستی با پرداخت پول سفارش دهی که کپیات را سر به نیست کنند. عدهای میگفتند دیدهاند کسانی که این کار را میکنند یونیفرم پلیس به تن دارند. نصف من هم گم شده بود. چندین بار از ادارات پیگیری کردم. گفتند اطلاعاتش نشان میدهد که زنده است ولی اگر به خانه برنگشته معلوم است که کشته شده. شبها در خواب کابوس میدیدم که بالای سرم آمده و دارد مرا با طناب خفه میکند. تا این که امروز آمد. تابحال خودم را با یک هفت تیر ندیده بودم. خندیدم، او هم خندید. کاری که لازم بود را انجام داد، ماشه را چکاند. و من یکی دیگر از قربانیان این جنگ بودم.