«وقت برای جنگیدن با خودت نداری». با دقت چشمام رو ریز کرده بودم که حواسم پرت نشه و تعداد ضربههایی که با دست و پام میگیرم جور در بیاد. «یکی چهار تا، مراقب باش اون یکی دیگه نباید چهار تا باشه. نظم تکون خوردنات نباید بهم بریزه، اینجوری نظم زندگیتم بهم میریزه.» به دور و برم نگاه انداختم، حتی نزدیک به نظم هم نبود. تازه از خواب بیدار شده بودم. درمانده؛ باید تو انتخاب واژه برای توصیف خودم دقت میکردم. یعنی واقعاً همینجوری میخواستم برم و خودم رو به بقیه معرفی کنم؟ سلام من فلانیام و درمانده؟ «اه انقدر درمانده هستم که حتماً فراموش میکنم سلام کنم.»
بالاخره از تخت پاشدم. اتاق بوی نم میداد، هم بارون میبارید هم اینکه از شدت اضطراب تا صبح عرق کرده بودم. پنکه سقفی در حالی که برای کار کردن به سختی خودش رو میچرخوند و فقط هوای خفه توی اتاق رو مثل یه مگس گیج از این دیوار به اون دیوار پرت میکرد. قبل از اینکه از اتاق برم بیرون پنجره رو تا جایی که میتونستم باز گذاشتم و شیشه ادکلن قدیمی رو خالی کردم تو فضای اتاق. برق اتاق همچنان خاموش بود، هوا هم خیلی روشن نبود.
همش یک ساعت وقت داشتم که به مصاحبه کوفتی برسم. به قیافم تو آینه نگاه کردم و مدام با خودم فکر میکردم امروز بدترین روز برای مصاحبه کاری بود. برای اینکه ادای جنتلمنها رو در بیارم خودم رو موظف کرده بودم که حداقل یک ربع زودتر از اون ساعتی که باید تو دفتر مجله حاضر شم.
نویسنده قبلیشون از این شهر رفته بود و دنبال جایگزین میگشتن. امیدی هم نداشتم ولی نوشتن تنها کاری بود که از دستم بر میومد، اونم دست و پا شکسته حتی براش تلاشی هم نمیکردم. مثل یه کنسرو خوشمزه ولی تاریخ مصرف گذشته که حتی زحمت نمیدی بری عوضش کنی. به همین که بتونم چند صفحه هم بنویسم راضی بودم، بقیه از نوشتههام بدشون نمیاومد ولی خودم میدونستم که با کاغذ و قلم مثل برده رفتار میکنم. اگه یه شب احساس نفرت شدید نسبت به خودم پیدا میکردم و احتمالاً فکر میکردم که دیگه به درد هیچ کاری نمیخورم یادم میومد که این تنها چیزیه که از دستم بر میاد. مینوشتم و بعد همه چیو پرت میکردم یه گوشه. بعدشم حتی فکر اینکه بخوام دوباره بخونمشون باعث میشد بخوام همه چیزایی که نوشتم رو بالا بیارم. مثل کسی بودم که حیوونا رو میکشه ولی برنمیگرده به جنازه خونیشون نگاه کنه. فرار کردن از قسمتهایی از خودم که فقط تونسته بودم لا به لای کاغذ پنهانشون کنم تنها راه چارهای بود که داشتم.
این اواخر به خاطر خرج دانشگاهم زیر بار این رفته بودم که برای یکی از همکلاسیام مقالهها و داستانای کوتاهش رو بنویسم. دختر خوشگلی بود. چشماش عسلی بود، صورتش مثل جنازه سفید، اولای صبح زیر چشماش به رنگ بنفش کمرنگ در میومد و انگار همش یه نفر باید بهش یادآوری میکرد که یه قطره آب بخوره؛ لبش مدام ترک برداشته بود و انقدر پوستشون رو میکند که اکثر اوقات رد کمرنگ خون خشکشده روش بود؛ حتی نیازی به رژ لب نداشت. نصف موهاش رو بلوند کرده بود. روزهایی که بارون میبارید وز میشدن و حتی اگه مرتبشون هم کرده بود بازم بهم میریختن. دختره زیاد حرف نمیزد، وقتایی هم که صحبت میکرد معمولاً ازش چند بار میخواستم تکرارشون کنه. اون فکر میکرد احمقم، ولی من میخواستم زمان بیشتری رو باهام حرف بزنه. گفته بود نمیخواد کسی ازین قضیه باخبر شه، منم قبول کردم. میتونستم بیشتر ازینا ازش پول بگیرم، راستش واقعاً هم بهش نیاز داشتم، هر کی دیگه بود این کار رو میکردم، ولی خب اون بود.
این اواخر حتی گفته بود اگه قبول کنم یکم بیشتر براش بنویسم پول بیشتری هم گیرم میاد. بحث پولش نبود، ولی میدونستم کار بیشتر یعنی بیشتر از قبل میتونم ببینمش. بهترین بخش ماجرا این نبود که میتونستم با پولی که میگیرم نون تست یا قهوه و کتابای بیشتری بخرم، بهترین قسمتش اونجایی بود که نگران وایمیستادم و به دیوار تکیه میدادم در حالی که اون داشت داستانم رو میخوند. هیچوقت تن صداش تغییری نمیکرد، یا حتی جوری ازم تعریف نمیکرد که نشون بده هیجانزدهست. اما چشماش برق میزد، میتونستم بفهمم که از حالت عادی درشتتر میشدن، همین باعث میشد حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم.
میتونستم تا چند ساعت بعد هم بشینم رو صندلی و به این چیزا فکر کنم اما نمیخواستم مصاحبه رو از دست بدم. فقط وقت کردم دوش بگیرم و با این فکر که همین الانش هم اون بیرون بارون میباره و قراره دوباره خیس شم موهام رو خشک نکردم. لباسم رو از حالت عادی مرتبتر پوشیدم. همین الانش هم یه پله عقب مونده بودم، تقریباً ده دقیقه دیر کرده بودم ولی بازم تمام مسیر رو سعی کردم مضطرب به نظر نرسم. وقتی رسیدم جمعیتی که توی سالن انتظار بودن نسبتاً کم بود، فهمیدم خیلی دیر کردم و قبل من از چند نفرشون مصاحبه کردن. ولی حداقل کسی قبول نشده بود چون همچنان داشتن مصاحبه رو ادامه میدادن.
نشستم روی صندلی و به پسر جوونی که مسئول خوندن لیست بود خیره شدم. مغرور بنظر میرسید و بیشتر از اینکه اسمش به اسامی باشه دخترایی که نشسته بودن رو دید میزد. دوباره شروع کردم با دست و پام ضرب گرفتن که شاید نگرانیم کمتر شه، سرم رو انداخته بودم پایین و تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که اگه پاهام رو یازده بار تکون میدم دستم رو باید ده بار تکون بدم، صدای توی سرم مدام میگفت «چرا؟»، جوابی نداشتم.
صدای پچ پچ پسر جوون پشت تلفن زیاد شد و یهو داد زد «تمومه، استخدام شد بقیه میتونین برین.» و بعد من جمعیت رو دیدم که غر میزدن و یکی یکی از در خارج میشدن. سرم رو آوردم بالا و حتی به خودم زحمت ندادم که ببینم کیه. در رو پشت سرم محکم بستم و همون نزدیکی یه سکو پیدا کردم که بند کفشم رو ببندم. ناخوداگاه سرم رو برگردوندم که ببینم کی از در میاد بیرون. خودش بود، ولی جا نخوردم، راستش بیشتر از دیدنش اینجا از اینکه موهاش امروز وز نشده بود تعجب کردم. درجا خودم رو پشت دیوار کناری قایم کردم که چشمش بهم نیفته و از همون راه خودم رو کشیدم سمت خونه. «وقتی جرات جنگیدن با بقیه رو نداری تنها کاری که از دستت بر میاد جنگیدن با خودته. ولی اسم خودت رو نذار جنگجو، تو ته تهش یه سربازی، مجبور و درمانده.»