یازدهم سوسن سال ۵۳
(خوانندهی گرامی ابتدا اجازه بدهید مسئلهی تاریخ را روشن کنم تا برای شما که احتمالا دست نوشتههای من را در یکی از کتابخانههای بزرگ کشور و کنار مجسمهی یادبودم پیدا کردید، دچار سوال نشوید. زمانی که اعلیحضرت تاج پادشاهی را بعد از موافقت کل خاندان سلطنتی ــ البته آنهایی هنوز که کشته نشده بودند ــ قبول کردند، دستور دادند که مبدا تاریخ به زمان تولد ایشان تغییر کند. همچنین در مراسم ازدواج، به رسم زیرزبانی نام یکی از ماههای تقویم را هم به نام ملکه مزین فرمودند. هرچند اعلیحضرت پس از آن احساس کردند که نسبت به تقویم کشور دِینی دارند و باید نام هر دوازده ماه را تجدید کنند. البته ملکهی یازدهم (آرمیتا) تهدید کردند که اگر پادشاه بار دیگر ازدواج کند ایشان را با مرگ موش خواهد کشت. اعلیحضرت هم پس از آنکه هفت تن از پیش مرگها بعد از صرف غذا از مرض اسهال مردند. با احترام به جایگاه ویژهی زن، تغییر عقیده دادند. و به همین خاطر هم تقویم ما یازده ماهه شد. درست است که مشکلات زیادی به وجود آورد، اما اهمیت احترام به زنان است که در کشور ما پادشاه به آن نظر ویژهای دارند. به هر روی.)
در کاخ پادشاهی درحال بازی قایم موشک بودیم که سردستهی خبرچینها خودش را رساند و اعلام کرد که در برخی نقاط شهر مردم شورش کردهاند. این خبر تعجب همهی ما را برانگیخت. چون چنین اتفاقی در ۴۸ ساعت گذشته بیسابقه بود. وزیر رفاه حیرتزده گفت:«مگه مردمی هم باقی مونده؟ من فکر میکردم همه خبرچین شدن.» با اینحال لازم دانستیم که این خبر را به شخص سلطان برسانیم. اما اعلیحضرت مانند همیشه در کمد قایم شده بود و میدانستیم که هرکس او را پیدا کند سروکارش با جلاد است. به همین دلیل خبرچین را فرستادیم که کمد را باز کند. بعد از آنکه پادشاه از مخفیگاه خودشان بیرون آمدند و دستور دانند که خبرچین را به گودال تمساحها بیندازند، خبر شورش را به ایشان دادیم. پادشاه هم دستور فوری داد که ژنرال را پیدا کرده و جهت سروسامان دادن به اوضاع ایشان را به شهر بفرستیم. پیدا کردن ژنرال چندین ساعت طول کشید. بالاخره او را در اتاق پارمیدا (ملکهی پنجم) پیدا کردیم. پادشاه از دست ملکه بسیار عصبانی شد چون ملکه جای ژنرال را به اعلیحضرت لو نداده بود. اما ملکه گفت که خودش هم نفهمیده ژنرال کی به اتاق او آمده است. این باعث شد که اعلیحضرت بابت قدرت استتار ژنرال به ایشان احسنت بگوید. مخصوصا به این دلیل که ژنرال زیر لحاف و کنار ملکه روی تخت بود. ژنرال فوری کلاه و باتون خودش را برداشت و از کاخ خارج شد. چند ساعت بعد به قصر برگشته و به پادشاه مژده داد که در شهر امنیت کامل برقرار است. همگی نفس راحتی کشیدیم و پادشاه دستور دادند که به میمنت این پیروزی جشنی برگزار کنیم و تمام جارچیها در شهر اعلام کنند که حال پادشاه خوب است.
دوازدهم سوسن سال ۵۳
امروز میخواستیم در جلسهی هیئت وزیران گرگم به هوا بازی کنیم که ژنرال مخالفت کرد و باز قرار شد که بازی قایم موشک را انجام بدهیم. تازه گرم شده بودیم که سردستهی جدید خبرچینها رسید و اعلام کرد که امروز هم مانند دیروز شورشهایی در شهر به وجود آمده است. خوشبختانه اعلیحضرت امروز به میل خودشان از کمد خارج شدند و لازم نشد که سردستهی خبرچینها قربانی شود. دوباره شاهنشاه امر کردند که ژنرال را پیدا کنیم. بعد از ساعتها تلاش بالاخره ایشان را در اتاق خواب طناز (ملکهی نهم) پیدا کرده و خبر را به ایشان دادیم. ژنرال هم گفت که اجازه بدهیم تا شلوارش را بپوشد و بعد به اوضاع رسیدگی کند. اوایل شب بود که ژنرال خسته و کوفته به کاخ بازگشت. وقتی اعلیحضرت دلیل این شورشها را از او پرسید؛ جواب دادند که عدهای از مردم فریب خوردهاند. و برای آنکه دقیقا مشخص شود فریب چه چیزی را خوردهاند چندتاییشان را سپردند شکنجه کنند تا مقر بیایند.
هجدهم سوسن سال ۵۳
امروز میخواستیم نان بیار کباب ببر بازی کنیم که وزیر اقتصاد با اعتراض گفت:«نان آوردن و کباب بردن اصلا صرفهی اقتصادی نداره. بهتره اسم بازی رو به ”کباب بیار نانش با من“ تغییر بدیم.» هرچند در آخر پس از بحث طولانی مقرر شد اسم بازی به «کباب بیار نان هم یادت نره» تغییر کند. مشغول بازی بودیم که ناگهان سروصدایی از بیرون کاخ به گوش رسید. سراسیمه به جلوی پنجره دویدیم تا اگر دعوایی باشد نگاه کنیم. اما خیل عظیمی از مردم را دیدیم که جلوی کاخ جمع شدهاند و شعار «ما گشنهایم ما بیچارهایم» میدهند. با دیدن این صحنه اعلیحضرت بسیار آشفته شد و فورا وزیر فرهنگ را احضار کرد. و با تشر گفت:«این چه وضع شعار دادنه؟ کو قافیه؟ کو وزن؟» وزیر فرهنگ هم با تته پته جواب داد که مدارس هشت سال است که به دستور خود اعلیحضرت به دلیل اینکه بچهها نان و پنیر زیادی مصرف میکنند، تعطیل شده. اما پادشاه با این بهانهها قانع نشد و دستور داد که وزیر فرهنگ را ابتدا تیرباران و سپس تبعید کنند. اما این تصمیم قاطع پادشاه مردم را راضی نکرد. بالاجبار باز افتادیم دنبال ژنرال و ایشان را در حمام پیش پانیذ (ملکهی هفتم) پیدا کردیم. گویا ملکه به دلیل اینکه نمیتوانست پشتش را کیسه بکشد از ژنرال درخواست کمک کرده بود. اعلیحضرت بعد از آنکه از ژنرال به دلیل مراقبت از همسرانش تشکر کرد فوری دستور داد تا شورشها را بخواباند. در نهایت هم ژنرال و سربازهایش صد نفری را جلوی کاخ به گلوله بستند و طغیان بدون ذرهای خشونت فروکش کرد.
بیست و دوم سوسن سال ۵۳
شورشها چند روزی است که بیوقفه ادامه دارد. هرچند ژنرال تلاش بسیاری میکند که به شکل مسالمتآمیز آرامش را برقرار کند. او حتیالامکان از خشونت پرهیز و بعد از آنکه شورشیان را به گلوله میبندد با آنها صحبت میکند. تقریبا در همهی موارد مردمِ فریبخورده در برابر دلایل ژنرال قانع میشوند، و سکوت میکنند. البته برخیها که هنوز زنده هستند کلماتی مانند «آخ، اوه، وای» را به کار میبرند. اما مخالفت هرگز.
امروز بازرس سازمان ملل برای بررسی اوضاع به کشور آمد. ابتدا در هیئت وزیران تصمیم گرفتیم که روی درب کاخ بنویسیم که به علت تغییر دکوراسیون تا اطلاع ثانوی تعطیل است. اما وزیر خارجه گفت که احتمال دارد با این کار بازرس خشمگین شده و گزارش خلاف واقع بنویسد. ماهم از ترس مسدود شدن حسابهایمان در خارج، به خاطر منافع کشور و مردم تصمیم خودمان را تغییر دادیم. به محض ورود، نماینده اعلیحضرت دستور داد که برای استقبال گرم از ایشان تمام بخاریهای کاخ را روشن کنند. بازرس ضمن تشکر از پادشاه، از وضعیت کشور سوالاتی کرد. اعلیحضرت هم به جان تکتک وزرا قسم خورد که مردم از رفاه، خوشی زده زیر دلشان و برای جشن و سرور به خیابانها ریختن. البته به نظر میامد که این توضیح، بازرس را قانع نکرده باشد. علیالخصوص به این دلیل که در همان زمان شورشیان در بیرون کاخ تجمع کرده و ضمن پرتاب کوکتل مولوتف، خاندان سلطنتی را به فحش بسته بودند. ژنرال هم با صبر و حوصله از پشت پنجره با شلیک مسلسل داشت مذاکره میکرد. اعلیحضرت که متوجه این تردید شده بود با زبان قوی دیپلماتیک خودشان دستور دادند که چمدانی پر از طلا برای بازرس بیاورند. بازرس هم ضمن شمارش، قلم و کاغذ را داد دست خودمان تا هرچه دلمان میخواهد بنویسیم.
بیست و هشتم سوسن سال ۵۳
امروز نخستوزیر همسایهی شمالی که ما به خاطر روابط حسنه، رفیق خطابشان میکنیم برای سلام و احوالپرسی به کشور آمدند. معلوم نبود که چرا اعلیحضرت با شنیدن ورود نخستوزیر دست و پایش را گم کرده بود. نخستوزیر به محض ورود به کاخ مستقیم به اتاق شاهنشاه تشریف بردند و صحبت صمیمی و گرمی را با ایشان شروع کردند. ما که کاملا تصادفی گوشمان را به در چسبانده بودیم، شنیدیم که نخستوزیر از اینکه اعلیحضرت نتوانسته بود شورشها را کنترل کند بسیار عصبی بود و چندین بار هم ایشان را «ابله، گاو، الاغ و …» خطاب کرد. البته ما میدانستیم که نخستوزیر دارد شوخی میکند. بعد از رفتن نخستوزیر، اعلیحضرت مدت زیادی را در اتاق خودشان ماندند. سپس دستور تشکیل جلسهای فوری دادند. در جلسه هم اعلام کردند که اگر تا هشتم ساناز، فتنه تمام نشود؛ همهی ما را تیرباران خواهد نمود. و برای آنکه شیرفهم شویم دستور دادند که وزیر کشاورزی را تیرباران و سپس برای کار اجباری به جنوب بفرستند.
بیست و نهم سوسن سال ۵۳
صبح زود بعد از آنکه صبحانهی مفصلی خوردیم، جلسهی هیئت وزیران تشکیل شد. البته قرار بود این جلسه ساعت هشت باشد، اما با اندکی تاخیر راس ساعت یازده شروع کردیم. جهت سروسامان دادن به اوضاع همهی اعضا موافق بودند که اقلام ضروری را به کشور وارد کنیم. البته تنها نکتهی مورد مناقشه این بود که گندم ضروریتر است یا گلوله. بعد از بحث کوتاهی به توافق رسیدیم که گلوله سریعتر به نتیجه میرسد و قیمتش هم نصف گندم است. هرچند باید اذعان کنم که در پایان جلسه همگی از اینکه چرا در تولید گلوله خودکفا نشدهایم ابراز تاسف کردیم. و تصمیم گرفتیم نصف پولی که به جای خرید گندم صرفهجویی شده را بین خودمان تقسیم کنیم تا برویم و فکر کنیم که چگونه میتوانیم گلوله تولید کنیم.
سیام سوسن سال ۵۳
چند روزی است که اعلیحضرت بیحوصله هستند. امروز برای اینکه ایشان را به وجد بیاوریم بازی گرگم به هوا انجام دادیم. اعلیحضرت هم نقش گرگ را گرفت و با کلاشینکف افتاد دنبالمان. در این بازی پر هیجان وزیر صنعت را از دست دادیم. هرچند زمانی که جسد ایشان را میبردند اعلیحضرت به مزاح گفتند:«ما که صنعت نداریم. پس چرا اصلا وزیرش رو داشتیم؟» این شوخی موجب خندهی همه را فراهم آورد، جز وزیر رفاه. بعد از ظهر ژنرال خبر دادند که همهی کشور جز پایتخت به دست شورشیان افتاده. ما اولش اهمیت چندانی ندادیم. چون همیشه در کاخ بودیم. و اصلا بقیهی کشور جز کاخ به کارمان نمیآمد. اما بعد از آنکه ژنرال گفتند که با این اتفاق درآمد ما نصف خواهد شد، ترس همهی وجودمان را فرا گرفت. به سرعت وضعیت اضطراری اعلام کردیم و ضمن دو برابر کردن مالیاتها و افزایش قیمت نان و بنزین، هرچه در خزانه وجود داشت هم بین خودمان تقسیم نمودیم.
سوم ساناز سال ۵۳
به اعلیحضرت خبر دادند که نمایندهی همسایهی شمالی با چند تن از شورشیان ملاقات داشته است. همین هم باعث شد که شاهنشاه بسیار خشمگین بشوند. ایشان به اتاق خودشان رفته و در را به روی همه بستند. البته بعد از چند ساعت من را به حضور خودشان فراخواندند. وقتی به اتاق ایشان وارد شدم، دیدم که عکس نخستوزیر همسایه را به آغوش کشیده و زار زار گریه میکند. با دیدن این صحنه بسیار منقلب شدم. اعلیحضرت با دیدن من لبخندی زدند و بعد از آنکه من را پهلوی خودشان نشاندند، فرمودن:«مشاور؛ من تو رو از همون بچگی دوست داشتم. همون موقعی که وقتی هفت سالت بود پدر و مادرت رو بخاطر اینکه با دیدن عکس من توی تلویزیون خبردار نایستاده بودن، با چاقو کشتی.» هیچ وقت آن صحنهی باشکوه را فراموش نمیکنم. حتی داستان آن را در کتاب مدرسه هم نوشته بودند. بعد هم اضافه کرد:«من حس میکنم یه عده جاسوس توی این کاخ هست. من جز تو نمیتونم به کسی اعتماد کنم. میخوام که چشم و گوش من باشی. و اگه چیز مشکوکی دیدی بهم اطلاع بدی.» بعد از شنیدن این حرفها اشک ریختم. و ضمن بوسیدن دست اعلیحضرت اعلام کردم که برای ایشان جان هم خواهم داد. البته بعد از من تمام وزیران را یکی یکی به اتاق فراخواند.
هفتم ساناز سال ۵۳
تقریبا از کشور تنها کاخ برای ما باقیمانده است. دیروز شاهنشاه وقتی به نخستوزیر همسایهی شمالی زنگ زدند، بچهی هشت سالهشان تلفن را برداشت و اعلام کرد که پدرش برای خرید ماست بیرون رفته و حالا حالاها هم برنمیگردد. در جلسهی هیئت وزیران که با حضور شاهنشاه برگزار شد، ژنرال گفت که تنها یک راه برای نجات کشور باقیمانده است. و آن هم اینکه ژنرال خودش را تسلیم شورشیها کند و به عنوان جاسوس داخل گروه آنها بشود. این پیشنهاد با استقبال گرم همهی ما علیالخصوص اعلیحضرت همراه شد. ژنرال قول داد که ضمن سه روز از تمامی نقشههای آنان باخبر شده و شورشیان را پراکنده و مردم را نجات دهد. همهی ما به افتخار این جانفشانی ایستاده کف زدیم. ژنرال هم فورا چند کامیون اسلحه و تعداد زیادی سرباز برداشت و به سمت شورشیان رفت. ایشان گفتند که دلیل این کار جذب اعتماد شورشیان است.
یازدهم ساناز سال ۵۳
ژنرال نقش خودش را بسیار عالی ایفا میکند. به طوری که در دو روز توانست رهبر شورشیان بشود. البته برای اینکه بتواند این جایگاه را به دست بیاورد شبانه وزیر راه و علوم را دزدید و تیربارانش کرد. شورشیان هم از کار او بسیار خوششان آمد. حتی اعلیحضرت هم به هوش و ذکاوت او آفرین گفت. البته امروز متوجه شدیم که ژنرال ملکههای پادشاه را هم دزدیده است. اولش شاهنشاه بسیار خشمگین شد. اما بعد از آنکه فیلم ژنرال و ثمین (ملکهی چهارم) در تلویزیون پخش شد و ژنرال پادشاه را تهدید کرد که اگر فورا کاخ را تسلیم نکند، همسرانش را خواهد کشت، اعلیحضرت فهمیدند که این هم یک حربه برای فریب شورشیان است. آن هم به اینخاطر که ثمین در آغوش ژنرال بود و مدام او را میبوسید. آن هم در استخر.
پانزدهم ساناز سال ۵۳
امروز ژنرال توسط یک خبرچین به ما نامه فرستاد که فریب دادن شورشیان سختتر از چیزیست که فکرش را میکرد. و به همین خاطر هم بهتر است اعلیحضرت برای مدتی کشور را ترک کند و ادارهی امور را به او بسپارد. اولش بسیار متعجب شدیم. چون ژنرال در نقش خودش فوقالعاده بود. و علاوه بر اینکه در سازمان ملل سخنرانی باشکوهی علیه پادشاه کرده و عکس او را پاره و سپس خورد، و وزیر گردشگری و نیرو را هم در ملاءعام تیرباران نمود، حتی شخصا چند تیر آر پی جی هم به کاخ زد. چند نفر باقیمانده در کاخ چمدانهایمان را جمع کردیم تا مطابق گفتهی ژنرال نیمه شب سوار هلیکوپتر شده و از کشور فرار کنیم. اعلیحضرت بسیار احساساتی شده بود و چندباری در جاهای مختلف کاخ گریه کرد. اما چارهای نبود. میدانستیم که با نقشهی عالی ژنرال دوباره بازخواهیم گشت. نیمه شب دوباره خبرچین پیدایش شد و ما را از یک راه مخفی فراری داد. البته انگار ژنرال تصمیماش را تغییر داده بود، و برای اینکه شورشیان را بیشتر فریب دهد به جای آنکه ما را از کشور خارج کند، ما را دستگیر و راهی سیاهچال کرد.
هشتم پانیذ سال ۴۶
بله تعجب نکنید. در سال ۴۶ هستیم. بگذارید توضیح بدهم. ژنرال بعد از دستگیری اعلیحضرت برای آنکه کار از محکم کاری عیب نمیکند دستور داد که اعلیحضرت را همان شب تیرباران کنند. و بعد به کاخ رفته و تاج را به سر گذاشت. و ضمن جشن و پایکوبی که در کل کشور درحال برگزاری بود، فرمان داد که مبدا سال به زمان تولد خودش تغییر کند. خوشبختانه نام ماهها تغییر نکرد. چون او با تمام ملکههای پادشاه ازدواج کرد. این آخرین سطرهای من است. در دادگاهی که دیروز در صحرا برگزار شد، قاضی حکم داد که من را تیرباران و سپس شصت سال زندانی کنند. قرار است تا چند ساعت دیگر حکم اجرا شود. هیچ ترسی در دل ندارم، چون مطمئنم که ژنرال بعد از فریب شورشیان اوضاع را به حال سابق برمیگرداند.