نمیدانم چه کسی این نامه را میخواند. اصلاً نمیدانم کسی این برگه را پیدا خواهد کرد یا نه؛ اما مهم نیست. مینویسم. بیشتر عمر، کاری جز نوشتن نداشتم. فقط از کسی که این نامه را پیدا میکند، خواهش میکنم که همه را باخبر کند. بگذار همه بفهمند که امشب در خانهی ما، قرار است اتفاقات عجیبی رخ دهد!
سیزده سال است که لال شدهام. دهساله بودم که دو چیز را در یک شب از دست دادم، مادرم و امکان حرفزدنم را. آن شب، خواب بودم. با صدایی غیرمنتظره، رشتهی خوابم پاره شد. از اتاقم که بیرون آمدم، مادرم بیحرکت روی زمین افتاده بود. شکافِ عمیقِ روی پیشانیاش را که دیدم، مات شدم. خشکم زد. خون هنوز داشت بیرون میریخت. مراد، درحالیکه از شدت گریه میلرزید، روی پاهای مادر افتاده بود و داشت آنها را میبوسید. نمیدانم در آن لحظات، بیشتر ترس برم داشته بود یا بیشتر سنگینی یک غمِ ناشناخته، داشت مرا له میکرد؛ اما از یک چیز مطمئنم؛ شدتِ گریهی مراد، برایم خیلی عجیبوغریب بود.
تا جایی که بهخاطر دارم، آدمِ سفت و سختی بوده و هست. نهتنها گریه که خندهاش را نیز خیلی کم دیدهام؛ اما این قضیه دربارهی خشمِ او کاملاً متفاوت است. زود از کوره در میرود و دیر هم آرام میشود. چیزی که بیشتر از همه عصبانیاش میکند، نافرمانی است. همیشه باید همهچیز، بی کموکاست طبق میلش باشد، همه چیز! از همان ابتدا کافی بود چیزی خلاف میلش پیش برود تا بساط دعوا در خانه راه بیفتد. اوایل، مادرم سازگاری بیشتری از خودش نشان میداد؛ ولی بهمرور، خسته و خستهتر شد. دیگر کشش نداشت فرامین ریز و درشتِ مراد را بشنود و اطاعت کند. یکبار وسط بگومگو با مراد، بغض کرد و گفت: «من واسه تو دقیقاً چیم؟ آدمم؟! آدمیزادم؟! یا یه عروسک مسخرهی خیمهشببازی که مدام بندهاش رو میکشی اینور و اونور؟ خستهام مراد! از تو و این زندگی خستهام!» مراد اما پاسخ مادرم را جور دیگری داد و من برای اولینبار، کتک خوردن مادر را دیدم. البته این اولین و آخرین بار نبود. کمی که گذشت رفتارهای مراد عجیبتر هم شد. به مادرم میگفت فلان کار را انجام بده. بعد بازخواستش میکرد که به چه حقی فلان کار را انجام دادهای؟! در اوجِ کدورتهایش با پدربزرگم، به مادر اجازه نمیداد پدربزرگ و مادربزرگ را ببیند. آنها هم حق نداشتند پا توی خانهی ما بگذارند. مادر بهناچار کنار آمده بود. میدانست نافرمانی، چه نتیجهای در پی خواهد داشت. ملاحظهی پسرک خود را هم میکرد. روزگار خوشی که نداشتیم. دستکم با کنارآمدنهایش، وضعیت را قابلتحملتر میکرد.
در همان روزها، مراد بیمقدمه و ناگهانی گفت: «امروز یه سر به مامان بابات بزن.» محال است برقی که در چشمان مادر دیدم را فراموش کنم. بعد از ۲ سال دوری، دلتنگیاش از حد گذشته بود. آنقدر برای رفتن عجله کرد که جورابهای لنگهبهلنگه پوشید. رفت، چند ساعتی ماند و برگشت. از همان لحظه که مادرم از خانه بیرون رفت، مراد با سگرمههایی درهم و چهرهای برافروخته در پذیرایی قدم زد تا او برگردد. مادر که رسید، مراد بیآنکه «آنجا بودنِ من» برایش پشیزی اهمیت داشته باشد، مادر را کتک زد و میان کتکهایش هوار میکشید که: «من بزرگواری کردم و گفتم برو، تو که میدونستی من با خانوادهات مشکل دارم! تو چرا رفتی؟ چرا خجالت نکشیدی و نگفتی نمیرم؟ چرا نگفتی مراد، تو آقایی کردی و گفتی برو؛ ولی من که حالیم هست نباید برم! هان؟!»
ماههای آخر، مادرم بریده بود. دیگر کشش آنطور زندگیکردن را نداشت. میگفت که میخواهد من را با خودش به سفری بیبازگشت ببرد. دعواهایش با مراد، بیشتر از قبل شده بود. قبلتر ماهی یک یا نهایتاً دو بار دعوا میکردند؛ ولی آن اواخر، دو سه شب یک بار بساط داشتیم. بیشتر اوقات هم قضیه، با کتک خوردن مادر تمام میشد. یادم نمیآید که در آن ماههای آخر، مادرم را بدون کبودی دیده باشم؛ حتی گاهی برای بهیادآوردنش بدون زخم و کبودی، دچار مشکل میشوم…
مدتها بود خندهای روی لبهایش ندیده بودم؛ تا اینکه غروبِ آن شبِ کذایی، به خانه رسید. خندان که نه؛ ولی بهوضوح خوشحال بود. دو بلیت را نشانم داد و گفت: «یادته بهت گفته بودم که میخواهیم بریم سفر؟» من در آن لحظه ترسِ مراد را داشتم:
– ولی… ولی اگر بابا بفهمه؟
– اون هیچوقت نمیفهمه. تو که دوست نداری پیش اون بمونی؟ دوست داری؟
– میخوام پیش تو باشم.
– پس پسر خوبی باش و کمک کن وسایلت رو جمع کنیم که قبل از اینکه پدرت برسه، رفته باشیم.
ولی مراد زودتر از آن چیزی که در مخیلهی من و مادرم بگنجد، خودش را به خانه رساند. مادر گمان میکرد که مراد، آن شب باید بیرونِ شهر و در حال انجام مأموریت باشد. بود؛ اما وسطِ مأموریت برگشته بود.
شغل مراد حراست است یا چیزی شبیه به همین. هنوز که هنوز است نمیدانم دقیقاً شغلش چیست یا اصلاً کجا کار میکند؛ ولی این را خوب میدانم که همه چیز را میداند و میفهمد. برای همین هم حالا دارم یک نامه مینویسم. البته اینکه بعد از اتفاقِ هفتهی پیش، در اتاقم زندانی شدهام و دسترسی به موبایل و لپتاپ یا اینترنت ندارم نیز بیتأثیر نیست. همه چیزِ این خانه، تحتِ اشراف مراد است؛ حتی وقتی این نامه تمام بشود و از لای میلههای پنجرهی اتاقم، آن را به بیرون پرت کنم (تا شاید مثل تویی نامه را بردارد و بخواند)، اولین نفر در این عالم، خودش خبردار میشود. میدانم که همهجا، چه داخل و چه خارجِ خانه دوربینهای مداربسته کار گذاشته است؛ اما این، اولینبار است که اصلاً دلم میخواهد شصتش خبردار شود و بیاید!
۱۳ سال آزگار است که بهجای حرفزدن، دارم مینویسم. همین کمی خیالم را راحت میکند. الان حتماً دارد مرا نگاه میکند؛ ولی به چیزی شک نخواهد کرد. ۱۳ سال است که کارم همین بوده. وقتی آن شب، پایین رفتم و جنازهی مادر را دیدم، زبانم برای همیشه بند آمد. نفسم را میبردم داخل و سعی میکردم چیزی بگویم؛ ولی حس میکردم آن نفس، یک جایی در بدنم گموگور میشود و نمیتوانم چیزی بگویم. مراد مدتها برای درمانم تلاش کرد و مرا پیش چندین و چند دکتر برد؛ اما نشد که نشد. وقتی از لال شدنِ تنها پسرش مطمئن شد، سعی کرد من زبان اشاره را یاد بگیرم. چیزی که من هیچگاه قبولش نکردم. نه اینکه نخواهم، نتوانستم. تلاشهای مراد هرگز نتیجه نداد؛ ولی من راه خودم را پیدا کردم. از همان موقع، همیشه یک دفترچهی کوچک سیمی و یک خودکار را با خودم حمل میکنم. اگر حرفی داشته باشم، روی دفترچه مینویسم، کاغذش را میکَنَم و میدهم به مخاطبِ حرفم. زمانبر است؛ خصوصاً آن اوایل که سرعت نوشتنم کند بود؛ ولی این روش را دوست داشتم و هنوز هم دارم. این شاید تنها چیزی است که توانستهام در این سالها، از سد کنترلگریهای مراد به در ببرم و انتخاب خودم را به کرسی بنشانم. بقیهی چیزها همیشه مطابق نظر مراد بوده است. لباسهایم، سفر رفتنمان، غذایی که میخوردیم، مهمانی رفتن یا نرفتنمان… همه چیز بر مدار خواستِ او گشته است. هیچوقت -حتی برای ظاهرسازی هم که شده- نظرم را نمیپرسد. بهمرور فهمیدم که مادرم در آن سالها، چهها که از دست مراد نکشیده بود.
آن شب، هیچگاه نفهمیدیم چگونه، ولی به هر روشی، بو برده بود و قبل از رفتن من و مادر، خودش را رسانده بود به خانه. وقتی رسید، اول به دنبال بلیتها، خانه را زیر و رو کرد. بعد گاز را روشن کرد و با شعلهاش، بلیتها را میانِ التماسهای مادرم سوزاند. بعد هم او را گرفت زیر بار کتک. وسط مشت و لگدهایی که فرود میآورد، ناگهان برگشت سمت من: «گمشو تو اتاقت!» حتی صبر نکرد تا من بروم و دوباره شروع کرد به کتکزدن. دستها و پاهایم یخ کردند. رفتم توی اتاق و در را پشت سرم بستم. هنوز صدای فریادهای مراد و جیغهای مادر را بهوضوح میشنیدم. کمی که گذشت، سروصداها خوابید. همهجا غرق در سکوت شد. جرأت نکردم از اتاقم بیرون بیایم. دراز کشیدم روی تخت و پتو را کشیدم روی سرم. بدنم همچنان سردِ سرد بود. زیر پتو، اشک میریختم و تقلا میکردم تا خودم را گرم کنم. بعضی اوقات از خودم میپرسم که وقتی یادآوری آن شب، اینقدر عذابآور است، چگونه آن شب برایم به صبح رسید؟
کمی که گذشت، از اینکه دیگر سروصدایی به گوش نمیرسید، کمی خوشحال شدم؛ از اینکه حداقل دعوا تمام شده بود. چند لحظهی بعد، صدای پایی آمد، بعد هم صدای بسته شدنِ در اتاق. خیال کردم مادر است که رفته توی اتاقش. کمکم چشمان خیس و خستهام را بستم و خوابم برد. چشمانم تازه داشتند گرمِ خواب میشدند که با صدای شکستهشدنِ چیزی، از جا پریدم. در کسری از ثانیه، پوستم یخ زد. با قدمهایی کج و نامتعادل، دویدم بیرون. اولش با اینکه میدیدم، ولی نمیفهمیدم. کمی که گذشت، آرامآرام متوجه شدم که چه خاکی به سرم شده بود. مراد افتاده بود روی پای مادر و داشت هایهای گریه میکرد. بیاختیار روی زمین افتادم. شروع کردم به جیغ کشیدن. مراد تازه متوجه من شد. سمتم آمد و بغلم کرد. دستانش خیس و گرم بودند. با گریه به من گفت که «مامانت اومده آب بخوره. پاش لیز خورده و سرش خورده به گوشهی اُپن. برو تو اتاقت بابا، برو» کفِ آشپزخانه پر از خون بود و در دستِ مادرم، لیوانی شکسته قرار داشت. از گوشهی اُپنِ آشپزخانه، قطره قطره خون بود که پایین میریخت. هقهقِ من، آن شب تا صبح بند نیامد و از فردایش، دیگر نتوانستم لام تا کام، حرفی بزنم.
میترسیدم. بهشدت از مراد میترسیدم و تا همین اواخر، همین آش و همین کاسه بود. برای همین، همیشه فرمانهای با ربط و بیربطش را اطاعت کردهام. دیگر مدرسه نرفتم؛ یعنی مراد اجازه نداد. معلم خصوصی برایم گرفت و از آن به بعد، در خانه درس میخواندم. از اینکه نمیتوانستم حرف بزنم، ناراحت بودم؛ ولی از اینکه لااقل گوشهایم کار میکرد، خوشحال بودم. موسیقی برایم شگفتانگیز و دوستداشتنی بود؛ همچون آینهای جادویی که میتوانستم احساسهای گوناگونم را در آن ببینم و در تنهاییهای پرتکرارم، با خودم همراه شوم. کمی که گذشت، معلمم متوجه این علاقه شد. روزِ تولدم که رسید، یک امپیتری پلیر برایم هدیه گرفت. آلبوم بیکلامی از تکنوازی سهتار رویش بود. عاشقش شده بودم. حزن خاصی در صدای سهتار بود که با احوالِ آن روزهای من، کاملاً تناسب داشت. یک هفتهی تمام، هر زمان تنهایی نصیبم میشد، درِ اتاقم را میبستم، گوشیهای هدفونِ امپیتری پلیر را میچپاندم توی گوشم و غرق میشدم در صدای سهتار. ۷ قطعه بیشتر روی حافظهاش نبود، هر کدام را هم اقلاً ۲۰ ۳۰ بار گوش کرده بودم؛ ولی برایم جالب بود که نهتنها خسته نمیشدم، بلکه لحظهشماری میکردم تا دوباره تنها بشوم و باز همین ۷ قطعه را گوش کنم. حیف که این سرخوشی یک هفته بیشتر دوام نیاورد. طبق معمول، روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به ضربهای تند سهتار گوش میدادم که احساس کردم چیزی نزدیکم شده. چشمهایم را که باز کردم، دیدم مراد بالای سرم ایستاده. دستش از شدت عصبانیت میلرزید. حس کردم میخواهد کشیدهای بزند؛ ولی نزد. در عوض امپیتری پلیر را گرفت و پرت کرد توی کوچه. تا از اتاقم خارج بشود، پشتِ سرِ هم لیچار بارم کرد. از اتاق که بیرون رفت، از پنجره بیرون را نگاه کردم. حتماً زیر چرخهای یک ماشین رفته بود که آنطور کفِ خیابان، آشولاش شده بود. از همان روز، هم معلمم را عوض کرد، هم تمام خانه را برد زیر نظارتِ دوربینهای مدار بستهاش.
بیآنکه میلی داشته باشم، زندگیِ اجارهایم ادامه پیدا کرد. هنگام انتخاب رشتهی دبیرستان بود که برای اولینبار جرأت کردم با او مخالفت کنم. دلش میخواست ریاضی فیزیک بخوانم. من دلم هنرستان میخواست. دوست داشتم بروم دنبال یادگرفتن موسیقی. حتی در خیال خودم، اولین سازی که میخواستم سراغش بروم را هم انتخاب کرده بودم. روی برگه نوشتم «میخوام برم هنرستان، میخوام موسیقی یاد بگیرم.» و گرفتم سمتش. برگه را که دید، سرش را انداخت پایین و چند ثانیه سکوت کرد. بعد ناگهان سرش را بلند کرد و برای اولینبار، چنان کشیدهای زد که نیم دور چرخیدم و نقش زمین شدم. بیصدا به گریه افتادم. مراد هم شروع کرد و پشتسرهم، دریوری بارم کرد و بعد، از خانه زد بیرون. یک ساعت بعد، برگشت خانه و معذرتخواهی کرد. معذرتخواهیِ مراد، آخرین چیزی بود که آن موقع انتظار داشتم در این دنیا ببینم. گفت: «حاضر شو شام بریم بیرون» تا به خیال خودش، از دلم دربیاورد! تا برسیم رستوران، کمی مهربانتر از حد معمول شده بود؛ اما غذا هنوز تمام نشده، شد همان مرادِ همیشگی. داشتم با دقت و وسواس، جوجه را از استخوانش جدا میکردم که متوجه نگاهِ سنگین مراد شدم. چنگالبهدست خشکم زد. شروع کرد به تهدید که: «سهراب! یا همون کاری رو که گفتم میکنی، یا پرتت میکنم تو اتاقت و برای همیشه درش رو قفل میکنم تا همون جا بپوسی! خوب میدونی که تهدیدم توخالی نیست!»
بعد از کنکور، رتبهام بدک نشد. بینِ مهندسیها، مهندسی شیمی را بیشتر دوست داشتم. در تهران، شیمی قبول نمیشدم. دوست داشتم بروم شهرستان ولی باز مرغش یک پا بیشتر نداشت که: «باید تهران بمونی. توی زبونبسته تو شهرستان میخوای چه غلطی بکنی؟! از پس خودت برمیای آخه؟!» شیمی را دوست داشتم، برای همین روی برگه نوشتم: «پس شیمی کاربردی میخونم تو تهران.» باز سگرمههایش رفت توی هم: «من میخوام مهندس شی.» این را بارها و بارها گفته بود: «دوست دارم سهرابِ من مهندس شه.» سهرابِ من! پس من کی قرار بود سهرابِ خودم باشم؟! مجبورم کرد در انتخابهایم، فقط مهندسیهای مختلف را در دانشگاههای تهران بزنم. یکی از آرزوهایش، مهندس شدن من بود. در ضعیفترین دانشگاه تهران، یک رشتهی مهندسی قبول شدم. آن روز، کِیفش اساسی کوک بود. شبِ آن روز که رفته بودیم به منزل عمهام -و طبق معمول هم نظر من را نپرسیده بود که اصلاً دوست داری برویم یا نه- به همه پزِ قبولی من را میداد. نه فقط آن شب، بلکه تا مدتها بینِ فامیل پز میداد؛ ولی در منزل عمهام، بیش از همهجا. بعدها فهمیدم که گویا یک بار بحثی بینشان بالا گرفته بود و شوهرعمهام، گفته بوده که: «عمراً سهراب بتونه مثل پسر من، مهندسی قبول شه!»
هر چقدر زور زدم، نتوانستم کوچکترین ارتباطی با رشته برقرار کنم. درسخواندن، آن هم در رشتهای که هیچ علاقهای به آن نداشتم، به اندازهی کافی زجرآور بود؛ این وسط وضعیت تکلمم هم قوز بالا قوز شده بود. بهسختی یاد میگرفتم و سعی میکردم سؤالی نپرسم. مثل تکهگوشتِ بیمصرفی شده بودم که گوشهای از کلاس، ساکت مینشست و فقط گوش میداد. تازه این وضعیتِ ترمهای اول و دوم بود. ترم سوم که از راه رسید، مینشستم توی کلاس و رمان میخواندم تا وقت کلاس بگذرد و تمام شود. وضعیت نمرههایم اصلاً تعریفی نداشت.
با اینکه دانشگاه برایم نچسب و عذابآور بود؛ اما یک اتفاق تصادفی در آن، لذتبخشترین روزهای عمرم را رقم زد. یک روز تراکتی را کفِ سلف دانشگاه دیدم. آنقدر رویش قدم گذاشته بودند که بهسختی توانستم از لابهلای ردِ کفش همدانشگاهیهایم، متوجه شوم که تبلیغِ یک آموزشگاه موسیقی است که از قضا کنارِ دانشگاه قرار دارد. مراد دیگر در دانشگاه دوربین مداربسته نداشت. برای همین کلاسهای آن روز که تمام شد، با ذوق و شوق تمام، به آموزشگاه رفتم. در را که باز کردم، صدای یک کمانچه مستم کرد. محو صدایش شده بودم که ناگهان، منشی آموزشگاه پرسید که «جناب، چطوری میتونم کمکتون بکنم؟» برگشتم و روی برگه نوشتم که «سهتار هم آموزش میدید؟» تا بخواهد از این کار من تعجب کند، سریع برگهی بعدی را نوشتم: «من نمیتونم حرف بزنم، برای همین رو برگه مینویسم.»
بدون ذرهای تردید ثبتنام کردم. هفتهای سه روز بود، دقیقاً در زمانهای خالی بین کلاسهایم. استادم پذیرفته بود که علیالحساب، تا یک ماه با سهتاری که مالِ خود آموزشگاه بود، تمرین کنم. گرچه قول گرفت که بعد از این مدت، باید سهتارِ خودم را تهیه کنم. چطور میتوانستم بگویم که مراد، صد سالِ سیاه سهتار نخواهد خرید که هیچ، اگر از این قضیه بویی ببرد، دمار از روزگارم در خواهد آورد! خودم هم آهی در بساط نداشتم که بتوانم سهتاری دستوپا کنم؛ ولی تصمیم گرفتم لااقل خودم را از لذتِ آن یک ماه محروم نکنم. تازه انگشت اشارهام به مضرابزنی عادت کرده بود. نمیخواستم به بعدش فکر کنم. میخواستم حداقل از آن یک ماه، حظ ببرم. یک ماهی که… دو هفته بیشتر دوام نیاورد.
نفهمیدم چطور فهمید. غروب که به خانه رسیدم، برگهی «سلام» را مقابلش گرفتم. همیشه تعدادی برگهی روتین با خودم حمل میکردم که یک سری کلمات پرکاربرد را رویشان نوشته و داده بودم پرسشان کنند؛ مثل «سلام»، «خداحافظ»، «ممنون» و اینطور چیزها که هر دفعه بهجای نوشتن، برگه را نشان بدهم. برگهی «سلام» را از من گرفت و به گوشهای پرتش کرد. «کی بهت اجازه داده بری آموزشگاه موسیقی؟!» را گفت و صبر نکرد تا چیزی در جوابش بنویسم. اولی را زد توی گوشم و داد زد: «عوضِ چسبیدن به درس و مشق، میری دنبال یللیتللی؟!» بعدی را محکمتر زد. مدام جلوتر میآمد و مدام عقبتر میرفتم. «وقتی دنبال همه چیز هستی جز درس، بایدم وضعیت نمرههات یه همچین گُهی باشه!» سومی را چنان خواباند توی گوشم که داد و فریادهای بعدیاش را نشنیدم. گوشهایم داشتند سوت میکشیدند. داد و بیدادش که تمام شد، رفت سمت اتاقش و در را با شدت هرچهتمامتر بست. چند دقیقهی بعد، آمد بالای سرم. از چهرهاش مشخص بود وضعیت من، متعجبش کرده. سیلی دوم، گوشهی لبم را پاره کرده بود و سیلی آخرش، بادمجانی پای چشمم کاشته بود. منقلب شد؛ چیزی که اصلاً به مراد نمیآمد. بغلم کرد و من، حالم از این محبت بیجا داشت بهم میخورد. معذرتخواهی کرد. من را که از خودش جدا کرد، دیدم در چشمهایش اشک جمع شده. همین حالم را بیشتر بهم زد.
آن شب، آغازی بود بر دعوا و مرافعههای پیاپیِ من و مراد. اندکاندک ترس من از مراد، جای خودش را به نفرت و خشم داد. از مراد میترسیدم که بخواهد دست بلند کند. با اینکه میانسالی را رد کرده بود، دستش سنگین و زورش زیاد بود. وقتی هر روز به یک بهانهای بساط دعوا به راه بود و فاصلهی میانِ دستبلندکردنهایش مدام کمتر میشد، دیگر از چه چیز باید میترسیدم؟ مراد که داشت میزد. دیگر ترسی باقی نمیماند. این شد که ترس، اندکاندک جای خودش را به خشم داد.
این وسط اما چیزی مثل خوره به جانم افتاده بود؛ مقایسهی اوضاع خودم با مادر، خصوصاً در آن شبی که من را بهخاطر کلاس سهتار کتک زد و بعد، اشک در چشمانش جمع شد. یاد آن شب کذایی افتادم. همیشه به روایتش از آن شب، شک داشتم. برای تبدیلِ شک به یقین، یک راه بیشتر نداشتم. تصمیمم را گرفتم و چه خوب که این تصمیم، زمانی قطعی شد که دیگر ترسی از مراد نداشتم. کارهای اداریاش ۵ روزی طول کشید. وقتی تمام شد، با خوشحالی برگهی «انصراف از تحصیل» را گرفتم و به خانه برگشتم. برگه را گذاشتم روی میزِ وسطِ حال و بعد رفتم توی اتاقم. اندکی ترس که قطعاً داشتم؛ ولی حسی که در من غالب بود، هیجان بود. از اینکه قرار بود حسابی کُفری بشود، خوشحال هم بودم. دراز کشیدم تا برسد.
طوری عصبانی شد که مدتها بود اینطور ندیده بودمش. شروع کرد به داد و فریاد. صدای فریادش لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد. در را با لگد باز کرد. چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد. صورتش سرخِ سرخ بود. کمربندش را در آورد. حسابی با قسمت چرمی کمربندش زد. از دیوار صدا درآمد و از من نه! از اینکه حتی یک جیغ کوچک هم نکشیده بودم، کُفریتر شد. کمربند را توی دستش چرخاند و این دفعه، قسمت سگکدار کمربند را سمت من گرفت. با اولین ضربهاش دادم رفت هوا. سگکش فلزی بود و سنگین. معطل نکرد. پشتسرهم کمربند را پایین میآورد و داد و فریادهای من از شدت درد، بالا و بالاتر میرفت. از زدن که سیراب شد، خوب براندازم کرد. جایجای بدنم کبود شده بود. یکی از ضربههایش به صورتم خورده بود. کافی بود کمی پایینتر بخورد تا چشمم تخلیه شود. گرفته بود به گوشهی ابروی چپم و آنجا را شکافته بود. داشتم از درد به خود میپیچیدم. وجب به وجبم درد میکرد. حس میکردم از شدت درد، تمام اجزای صورتم کج و معوج شده بودند. دستهایم بیش از همهجا کوفته شده بودند؛ چراکه از این بختبرگشتهها مدام برای دفاع از بدنم استفاده میکردم. چشم چپم باد کرده بود و نمیتوانستم بازش کنم؛ ولی با چشم راست، تمام حواسم جلبِ مراد بود. آن همه درد و سختی را بهخاطر همان لحظه تحمل کرده بودم. زانوهایش سست شد و افتاد روی زمین. همینطور که به من زل زده بود، زد زیر گریه. باورش برایم سخت بود که آن مرادِ وحشیِ چند لحظهی پیش، تبدیل شده بود به این مراد. و آخرِ ماجرا… آخرِ ماجرا کاری کرد که نباید. افتاد روی پاهایم. شروع کرد به بوسیدن و گریه کردن. دقیقاً شبیه همان روز که روی پای مادر افتاده بود و داشت پاهایش را بوسهباران میکرد. اتفاق آن شب هم، کارِ خودِ بیهمهچیزش بود.
الان که در حال سیاه کردن این سطرها هستم، تنها یک حسرت دارم؛ اینکه ایکاش زودتر طغیان کرده بودم. کاش زودتر ماجرای آن شب را فهمیده بودم. کاش اینهمه سال زیر دستش سختی نکشیده بودم؛ ولی گفتهاند ماهی را هر زمان از آب بگیری، تازه است. آن شب زخمهایم را شستوشو داد و وخیمترهایش را پانسمان کرد. بعد رفت و من تلاش کردم بخوابم؛ تلاشی که دو ساعت زمان برد. فردا صبح که از شدتِ سوزشِ یکی از زخمها، از خواب پریدم، فهمیدم درِ اتاقم قفل شده است. برگهای دم در بود، نامهای دوخطی:
«امروز عصر یه دکتر میارم زخمات رو بررسی کنه. فعلاً تو اتاقت میمونی تا هم تکلیفت رو روشن کنم، هم وضعیتت بهتر بشه. دست از پا خطا کنی من میدونم و تو سهراب! میدونی که تهدیدم توخالی نیست!»
از آن موقع تا همین حالا، توی اتاق زندانی شدهام. فقط روزی دو بار برایم آب و غذا میگذارد دم در. روزی یکبار هم اجازه دارم بروم دستشویی. اگر تا الان صبر کردهام، فقط بهخاطر این بوده است که کمی وضعیت بدنم بهتر شود تا بتوانم بهتر با او درگیر شوم. امروز که این نامه را از لابهلای نردههای پنجرهی اتاقم بیندازم توی کوچه، از طریق دوربینها خواهد فهمید و حتماً به سراغم خواهد آمد. با او درگیر میشوم. یا میکشمش یا آنقدر ادامه میدهم تا من را راحت کند. هزار جور نقشه کشیدهام؛ از شکستن شیشهی اتاق و فرو کردن یکی از تکههای شیشه در بدنش تا درستکردن یکجور تله با کمدِ اتاق و… نتیجه برایم مهم نیست. چه شر مراد را کم کنم، چه من را خلاص کند، در هر صورت از این زندگیِ اجارهای خلاص میشوم. تاریخ انقضای این زندگی، مدتهاست که گذشته است!
نمیدانم چه کسی این نامه را خواهد خواند. شاید خود مراد، زودتر از بقیه آن را از روی زمین بردارد؛ اما اگر مراد نیستی و داری این نامه را میخوانی، میخواهم کل شهر ماجرای سهراب و مادرش را بدانند. از تو خواهش میکنم پلیس را باخبر کن تا یا جنازهی من یا نعش مراد را در این خانه پیدا کنند. مهمترین دارایی مراد در این دنیا، آبروست. حتماً بعد از مرگ مادر، آنقدر صحنهسازی کرده که هیچکس ذرهای شک نکند که کار، کارِ خودش بوده. من که تنها شاهد ماجرا بودم با شک پذیرفته بودم، باقی که دیگر جای خود. آنقدر هم نفوذ داشته و دارد که بهراحتی آب خوردن، قضیه را فیصله داده باشد؛ ولی نمیگذارم مرگ من یا خودش هم بهراحتی فیصله پیدا کند. این بار میخواهم بزنم به آبرویش!
خواهش میکنم، هر که هستی، فقط همه را باخبر کن…