ادبیات، فلسفه، سیاست

2023-05-12_205155

نمایش واقعی

داود شریفی‌پور

روی صحنه بچه‌ها درست مثل تمرینها بعد از کشتن سرباز اسرائیلی با سنگ‌ها و چوب‌هایشان بالای سر جنازه سرباز اسرائیلی شق و رق ایستاده بودند. مانوک هم وسط صحنه افتاده بود. از سر و صورتش خون می‌آمد. صورتش پاره…

آمین برای چندمین بار لبه پرده را خیلی کم کنار زد و سالن نمایش را دزدکی برانداز کرد. دومین روز جشنواره تئاتر دانش‌آموزی بود و دوستان آمین روی صحنه نمایش خودشان را اجرا می‌کردند.

سالن تقریبا پر بود. به جز داورها و گروه‌هایی که آن روز اجرا داشتند خانواده بعضی از دانش آموزان هم آمده بودند. معلم هنر گفت: «اوضاع چطوره؟ خوابت نبره». آمین زود پرده را کشید. معلم هنرشان در کنج صحنه پشت یک میز فلزی کوچک نشسته بود و اجرای شاگردانش را کنترل می‌کرد. یک ضبط بزرگ هم جلوی رویش بود. آمین هر چه را که دیده بود تعریف کرد. گفت: «بعضی از پدر‌ها و مادرها هم اومدن». آقای معلم گفت: «مثلا؟». آمین گفت: «مثلا… مادر خودمون». آقای معلم گفت: «اون که هیچ…». اما زود لحنش را عوض کرد. گفت: «مادر تو که اصلا عضو گروهه… به جز مادر خودت؟». نوار کاستی که موسیقی قسمت‌های مختلف نمایش روی آن ضبط شده بود را توی پخش می‌گذاشت. آمین گفت: «فکر کنم مادر مانوک رو هم دیدم».

آقای معلم گفت: «راست می‌گی!؟». نوار را روی میز انداخت. با عجله بلند شد تا کنار پرده برود اما پایش به میز گیر کرد و میز کشیده شد و صدای جیغ تیزی داد. یکی از بازیگر‌ها که نزدیک آنها بود برگشت و نگاه کرد. بازیگری هم که روی صحنه دیالوگ می‌گفت چند لحظه‌ای مکث کرد. آقای معلم دستهایش را توی هوا دور هم تاب داد و با لال بازی گفت: «ادامه بدین.. ادامه بدین». و نمایش ادامه پیدا کرد. او هم رفت و کنار پرده ایستاد. پرسید: «دقیقا کجا نشستن؟». صدایش حالت پچ پچه داشت. آمین گفت: «ته سالن… سمت چپ». آقای معلم لبه پرده را خیلی کم کنار زد و جایی را نگاه کرد که آمین گفته بود. آمین وانمود کرد نمایش را نگاه می‌کند. دلش می‌خواست جای بازیگر‌ها باشد. وقتی گروه نمایش مدرسه تشکیل شد او بود که نقش یک سرباز اسرائیلی را بازی می‌کرد. حتی بیشتر وسایل نمایش را همراه مادر خیاطش با پارچه وگواش‌های نسیه و پنبه درست کردند. اما یک روز آقای معلم نقش سرباز اسرائیلی را از او گرفت و به مانوک داد.

 «چون مانوک ارمنیه. شبیه خارجی‌هاست. برای این نقش بهتره». و آمین به جای بازیگری دستیار آقای معلم شد. نمایش به جایی رسید که احتیاج به افکت صوتی داشت. یکی از کارهای دستیار این بود که این چیزها را به آقای معلم اطلاع دهد. اما اگر عصبانی می‌شد چه؟ لحظه پخش افکت که نزدیک‌تر می‌شد آمین هم بیشتر می‌ترسید. برایش سوال بود که چطور می‌شود یک آدم در یک لحظه هم نگران باشد و هم بترسد؟ بالاخره گفت:

 «آقا اجازه… !؟» آقای معلم هنوز از سوراخی که با پرده درست کرده بود سالن را نگاه می‌کرد. کلماتی از دهانش در می‌آمد که واضح نبودند. کلمات انگار به درون پرده فرو می‌رفتند:

 «اوف… ‌ای خدا… چی خلق کردی… لامصب…»

آمین از ترس گفت: «آقا الان صدای سگ لازمه». حرف‌هایش را خلاصه کرد تا در وقت صرفه‌جویی کند. دیگر وقتی نمانده بود. آقای معلم پرده را از روی دهانش کنار زد ولی چشمهایش هنوز به سالن بود. گفت: «تو چکاره‌ای پس؟ مگه دستیار نیستی؟»

آمین گفت: «آقا من که گفتم بلد نیستم با این ضبط کار کنم». در خانه آنها اصلا ضبطی وجود نداشت. آمین در زمان تمرین نمایش به دروغ گفته بود نمی‌تواند با کلیدهای این ضبط کار کند. ضبط، بزرگ بود و کلیدهای مختلفی داشت. مانوک به او گفته بود همه ضبط‌ها یک جور کار می‌کنند. بعد هم گفته بود اصلا تا حالا ضبط دیدی؟! آقای معلم لبه پرده را ول کرد و برگشت پشت میز. انگشت شستش را بالا آورد که نشان بدهد آماده است. آمین دوباره نمایش را چک کرد. دیگر وقتش شده بود. حتی دیر هم شده بود. مانوک با لباس سرباز اسرائیلی‌اش وسط صحنه ایستاده بود. بلندگوی دستی کوچکی را هم که از دفتر مدرسه آورده بودند جلوی دهانش گرفته بود. قرار بود وقتی او فلسطینی‌ها را تهدید می‌کند از بلندگو صدای سگ پخش بشود. دیالوگش را شروع کرد و آمین هم گفت‌: «حالا!» و بالاخره صدای سگ از باندهای سالن شنیده شد. آمین راحت شد و رفت روی صندلی کناری آقای معلم نشست. به مانوک نگاه کرد که داشت با چشم غره او را نگاه می‌کرد. آقای معلم کاغذی را که به ضبط چسبانده بودند خواند. گفت: «اینم تمام. دیگه چی مونده؟».

آمین گفت: «فقط صحنه آخر مونده …» بعد خودش هم کاغذ راهنما را مرور کرد.

 «موزیک هم موزیک فیلم کریستف کلمبه». آقای معلم نگاهی به دور و برش کرد. گفت: «پس کو؟ من که گونی وسایلو نمی‌بینم». آمین هم کار آقای معلم را تکرار کرد. نوبت یک نگرانی جدید بود. دوباره ترس وجودش را گرفت. برای هر قسمت از نمایش یا می‌ترسید یا نگران می‌شد. بلند شد و گوشه‌های صحنه را گشت. قسمت‌هایی از پرده را که در دید نبود بالا داد و زیر آن را نگاه کرد. برای اینکه مطمئن شود با احتیاط به عقب صحنه رفت و پشت دیوار سفید رنگی که روی آن فیلم نمایش می‌دادند سرک کشید. از گونی وسایل اما خبری نبود. با ایماء و اشاره از آقای معلم اجازه خواست تا راهرویی که پشت دیوار بود را هم بگردد اما آقای معلم سرش را پشت سر هم تکان داد و با علامت آقای معلم سر جایش برگشت.

گفت: «آقا خودم گونی وسایلو دادم به رسولی چون اولین کسیه که حمله رو شروع میکنه. گفتم بذارش همین جا که دم دستشون باشه». آقای معلم گیج شده بود و همه جای سر و صورتش را می‌خاراند. گفت: «سوئیچ ماشینمو بردار و برو صندوق عقبو بگرد. زود باش وقت نداریم». آمین رفت و از جیب پالتوی آقای معلم که روی نرده راه پله بود دسته کلید شلوغی را در آورد. آقای معلم با همان حالت ادا و اطوار گفت: «اونی که آبیه». آمین از راه پله کوتاه و باریک به قسمت عقب سالن رفت. در آنجا اتاق گریم و رختکن و جا لباسی‌ها را وارسی کرد. به توالت ته سالن رفت و در تاریک و روشن آنجا دنبال گونی وسایل گشت. وقتی نتیجه‌ای نگرفت سوئیچ ماشین را با روکش آبی رنگ جدا کرد تا به حیاط برود.

بیرون باران شدیدی می‌بارید. روی آسفالت حیاط نهر آب روان شده بود. انگار داشتند حیاط را با آب فراوان می‌شستند. بادی هم که می‌وزید قطره‌های درشت باران را مثل سوزن به صورت آمین می‌کوبید و اجازه نمی‌داد جلو برود. آمین دستهایش را دور صورتش گرفت تا بهتر ببیند. پیکان آقای معلم را دید که آنطرف حیاط بین ردیفی از توالت‌های عمومی و فضای سبز، پارک شده بود. زیپ کاپشنش را تا زیر گردن بالا کشید و با همه نیرویش به طرف ماشین دوید. وقتی به ماشین رسید کفشهایش از آب پر شده بودند. وضع خودش هم بدتر بود. سر تا پایش خیس شده بود. باد سرما را به جانش انداخته بود و می‌لرزید. لازم بود به توالت برود. با عجله دور ماشین چرخید و شاخ و برگهایی را که باد روی ماشین ریخته بود کنار زد. بعد داخل ماشین را نگاه کرد. گونی وسایل آنجا هم نبود. به درختها نگاه کرد که باد شاخه‌هایشان را تکان می‌داد و به چپ و راست می‌برد. خود محوطه هم مثل باتلاق شده بود. چاله‌های کنده شده پر از آب شده بودند و خاک‌های محوطه گِل شده بود. به سراغ صندوق عقب ماشین رفت. سرما دستش را خشک کرده بود و نمی‌توانست دسته کلید را توی دستش بگیرد. کمی زمان برد تا در صندوق را باز کرد. همه جا را نگاه کرد اما وسایل نمایش را ندید. خرت و پرت‌های دم دست را به گوشه‌ای هل داد و سرش را جلوتر برد. اما وسایل نمایش آنجا نبود. نگرانی‌اش زیاد شده بود. به پایان نمایش فکر کرد که بدون سنگ‌ها و چوب‌ها نمی‌توانست اتفاق بیفتد. در تاریکی صندوق به روزهایی فکر کرد که همراه مادرش پارچه‌ها را می‌بریدند و دور تکه‌های ابر می‌دوختند تا از آنها سنگ درست کنند. چوب‌ها را هم با لوله‌های پلاستیکی ساخته بودند. با آنکه فقیر بودند مادرش پول پارچه را نقدی داده بود تا لباس سرباز اسرائیلی را بدوزد. لباسی که چند روز بعد، از تن آمین در آمده بود و به تن مانوک پوشیده شده بود و مسخره اینکه اندازه‌اش هم بود.

 «اونجا چی کار داری؟» صدا آنقدر آمین را ترساند که سرش به در صندوق خورد. آخ بلندی کشید و سرش را از صندوق بیرون آورد. بالای سرش مردی را دید که قدی بلند داشت و هیکلش بزرگ بود. گفت: «سلام». مرد گفت: «سلام عمو جون. تو هم برای مسابقه اومدی؟». آمین گفت: «آره. وسایل نمایشمون رو یادم رفته ببرم اومدم دنبالشون. این ماشین معلم ماست». مرد گفت: «از کدوم مدرسه اومدین؟». آمین دستش را روی صورتش سایبان کرد تا باران کمتری به صورتش بخورد. گفت: «سردار دلها. از مسکن مهر».

مرد با صدای بلند گفت: «اِ؟ راست میگی؟»

کلاهش را از سرش برداشت و با آن مثل حوله سر و صورتش را خشک کرد اما باران دوباره همه جایش را خیس کرد. سر مرد مثل هیکلش بزرگ بود. وقتی کلاهش را برداشت معلوم شد که سرش کاملا طاس است. آمین توی دلش به کار مرد می‌خندید که می‌خواست با همان کلاهی که باران خیسش کرده بود سر و صورتش را خشک کند. به نظرش مرد و کارهایش خیلی شبیه پت و مت بودند. آنقدر که می‌توانست نفر سوم آنها باشد. مرد گفت: «پسر منم اونجا درس میخونه. کلاس سومه. خودم اینجا نگهبانم. پسرم خیلی مسخره بازی بلده ولی معلمش انتخابش نکرده. شاید بشناسیش». آمین دیگر به لرز افتاده بود. گفت: «شاید بشناسمش».

بعد برگشت تا در صندوق را ببندد. خیلی سردش شده بود و نمی‌توانست در صندوق را ببندد. مرد نگهبان کمک کرد و در صندوق را بستند.

گفت: «حالا دنبال چی می‌گردی؟».

آمین گفت: «یه گونی قهوه‌ای بود. سنگ‌ها و چوب‌های نمایش داخلش بود. برای آخر نمایش‌مون…».

دست‌هایش را روی سینه درهم کرده بود. دلش می‌خواست هر چه زودتر به یک جای گرم برود. حرفهایش را سریع و جویده می‌زد.

– «… نمایشی که اول بشه می‌ره مرحله استانی… ما خیلی زحمت کشیدیم… باید اول بشیم».

مرد نگهبان گفت: «نمایشتون چیه؟ خنده داره؟».

آمین گفت: «نه. خیلی هم جدیه. درباره فلسطینی‌هاست که یه سرباز اسرائیلی اذیتشون می‌کنه ولی اونا با همون سنگ‌ها و چوبا که گفتم باهاش میجنگن».

مرد نگهبان دستهای پهن و بزرگش را به هم مالید. گفت: «آفرین. اسرائیلی‌ها خیلی نامردن. اخبار که نگاه میکنم میگه».

آمین دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند. گفت:

– «ببخشید من باید برم دستشویی بعدش هم برگردم سالن. ممنون که کمک کردین».

و با عجله به طرف توالت‌ها رفت. مرد نگهبان داد زد: «حتما اول می‌شین».

آمین از داخل توالت‌ها داد زد: «ممنون».

سریع داخل یکی از توالت‌ها شد که از بیرون گرم‌تر بودند. بوی گند مدفوع مانده حالش را به هم زد ولی چاره‌ای نداشت. جایی هم برای نشستن نبود. مجبور شد ایستاده کارش را انجام بدهد. با خودش فکر می‌کرد دیگر کجا را باید بگردد؟ زمان زیادی به پایان نمایش نمانده بود. تصمیم گرفت به قسمت جلوی سالن برود و آنجا را هم بگردد.

وقتی از توالت بیرون آمد تازه چشم‌هایش به تاریکی عادت کرده بودند. دیوار‌ها پوست پوسته بودند و ترک داشتند. شیرهای آب هم خراب بودند و ازشان آب شره می‌کرد. دست‌هایش را زیر آب گرفت تا بشوید اما زود پشیمان شد و آنها را عقب کشید. آب خیلی سرد بود. همان جا ایستاد تا گرم بشود. از زیر در یکی از توالت‌ها چیزی مثل رنگ بیرون می‌آمد. جلو رفت و بیشتر نگاه کرد. گفت: «این رنگه؟». روی دو پا نشست تا دقیق‌تر ببیند. کنجکاو شده بود. می‌خواست بداند چه کسی دستشویی رنگی می‌کند؟ گفت‌: «اینا گواش‌اند که». بعد انگار چیزی کشف کرده باشد گفت: «ای رسولی خنگ». در توالت را باز کرد و رفت تو. نور کم‌رنگ زمستانی توالت را کمی روشن کرده بود. گونی قهوه‌ای وسایل را دید که مثل بچه‌ای بی زبان کنار دیوار تکیه داده و شیلنگ آب هم از زیرش رد شده. گند و کثافت دور گونی هم رنگی شده بود.

گونی وسایل را برداشت و از توالت‌ها بیرون رفت. هنوز باران می‌بارید. رنگ گواشها از داخل گونی چکه می‌کرد و توی آب حیاط می‌ریخت. آب روان سرخ می‌شد و انگار از جایی می‌آمد که خونریزی شده باشد. از دور چند دانش آموز و مرد و زن را دید که از در جلویی سالن بیرون می‌آمدند و با سرعت به طرف در حیاط می‌دویدند. به سالن هم که نزدیکتر می‌شد صدای داد و فریاد شنید. فکر کرد نمایش تمام شده و مردم دارند گروه نمایشی آنها را تشویق می‌کنند. فکر کرد ولی با کدام سنگ و چوب؟ از در پشتی وارد سالن شد. سر و صدا به اوج خودش رسیده بود. بلندتر از همه آهنگ فیلم کریستف کلمب بود که از باندهای صدای سالن پخش می‌شد. آقای معلم به میز تکیه داده بود و دستهایش از پهلوهایش آویزان بودند. هیچ حرکتی نمی‌کرد. مثل مجسمه. صدای داد و فریاد آنقدر بلند و درهم بود که نمی‌توانست بفهمد چه کسی چه چیزی می‌گوید. یک نفر گفت: «آفرین! … احسنت! یه نمایش رئالیستی کامل بود». یکی دیگر شعار می‌داد: «مرگ بر اسرائیل».

با نگرانی به طرف صحنه رفت. ظاهرا نمایش تمام شده بود اما خبری از بچه‌های مدرسه نبود. پای راه پله که رسید مرد نگهبان از پشت سر داد زد: «دیگه نگران نباش حتما اول می‌شین». از توالت ته سالن بیرون آمده بود و داشت کمربند شلوارش را می‌بست. گفت: «اگه اول شدین به پسر منم یه نقش بدین…». آمین از راه پله بالا رفت و به آقای معلم رسید.

آمین گفت: «آقا گونی وسایلو آوردم. یه خورده خیس شدن ولی هنوز سالمن». آقای معلم مثل آدم‌های بدبختی که می‌خواهند گریه کنند شده بود. با صدای گرفته گفت:

 «چرا امروز همه برای نمایش ما وسیله میارن؟ قبل از تو هم یه آقایی اومد بالا… وسایل نمایشو آورده بود… فکر کردم تو بهش دادی». آمین به جایی نزدیک صحنه نگاه کرد که یک گونی افتاده بود. گونی زیر گِل و خاک قهوه‌ای به نظر می‌آمد. چند تکه سنگ و چوبهایی که از درخت کنده شده بودند توی گونی باقی مانده بود.

روی صحنه بچه‌ها درست مثل تمرینها بعد از کشتن سرباز اسرائیلی با سنگ‌ها و چوب‌هایشان بالای سر جنازه سرباز اسرائیلی شق و رق ایستاده بودند. مانوک هم وسط صحنه افتاده بود. از سر و صورتش خون می‌آمد. صورتش پاره و داغان شده بود و شناخته نمی‌شد. لباسش هم مثل صورتش شده بود. همه جا خونی بود. از کف صحنه تا دست‌ها و چوبهای بازیگرها. هیچ کدام از بچه‌ها تکان نمی‌خوردند. پرده همچنان باز بود. آمین رفت و بالای سر مانوک نشست. یکی از بازیگرها آهسته گفت: «احمق چرا اومدی تو صحنه!؟». یک نفر هم از پایین داد زد: «گریم خیلی عالیه! خونریزی‌ها خیلی طبیعی از کار دراومدن». آمین سالن را نگاه کرد. داورها هنوز پشت میز‌هایشان نشسته بودند و درباره نمایش حرف می‌زدند. چهره‌هایشان جدی بود و سرهایشان را بالا و پایین می‌بردند. پشت سرشان ته‌مانده تماشاگران سالن خلوت را ترک می‌کردند. مادر خودش و مادر مانوک را دید که به ردیف‌های جلو آمده بودند. مادر مانوک دست‌هایش را روی سینه قلاب کرده بود و مادر خودش هم دستش را دور شانه‌های او انداخته بود. موهای زن ارمنی بلوند بود و توی صورتش پریشان شده بودند. مثل زن‌های زیبایی شده بود که در فیلم‌های خارجی بازی می‌کردند. آمین مانوک را صدا زد. بعد تکانش داد اما جوابی نشنید. یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «آمین ده دقیقه است فیکس ایستادیم. بگو پرده رو بکشن دیگه».

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش