خواب بودم. نمیدانم، شاید به رو خوابیده بودم. دقیق یادم نیست چگونه خوابیده بودم. شاید به پهلو خوابیده بودم. نه، شاید آستانه به پشت خوابیده بودم. به هر حال زیاد مهم نیست چگونه خوابیده بودم. مهم این است که خواب بودم و خوابهای خوبخوب میدیدم. نه، شاید هم خوابهای بدبد. مطمئن نیستم، خواب خوش در زندگیم دیده باشم. تا حال که بیست و پنج سال از عمرم گذشته خواب خوب ندیدهام. شاید هم هرگز خواب خوبی را در زندگیم تجربه نکنم. باید بگویم از آن خوابهای بود که هر شب میدیدم. خوابی که آغاز لذت بخش و پایان ناامید کننده دارد. از آن نوع خوابی که به چشمه میروی و تشنه بر میگردی. به خودم چون کرمی میپیچیدم، ناگهان سوزشی در قسمت از بدنم حس کردم. نمیدانم کجای بدنم بود. ولی مانع پیچیدنم شد و مرا از خواب شیرنم بازداشت. هنوز دردش باقی بود که ضربهی دوم در همان قسمت اصابت کرد. از خواب پریدم. آها! این بار فهمیدم کجای بدنم بود. همان جایی بود که باید میبود. بااین هم چشمانم کاملاً باز نشده بود که ضربهی سوم را هدیهام کرد.
ـ بلند شو، هله؛ زود شو که ناوقت شد.
وقتی سیزده سالم بود، بر خلاف حالا خیلی راحت از خواب بیدار میشدم، نیاز نبود کسی جیغ و فریاد راه بیندازد و مرا از خواب خوشم بیدار کند. این من بودم که از همه پیشتر بیدار میشدم. جیغ و داد راه میانداختم و همه را بیدار میکردم. واقعاً، عاشق بودم دیوانهوار. بینظیر بودم آنزمان. حالا ببین چه تنبل و خوابآلود شدهام. جسد شدهام. هر شب باید این اتفاق بیفتد و با ضربات لگد از خواب بیدار شوم. به گمانم برای پراندن خواب از چشمانم تجویزی خوبی است. هر کسی این نسخه را نوشته است، خیلی خوب به مشکلم پی برده. مایلید بدانید چه کسی این نسخه را برایم پیچیده است. خیلی خوب، بیشتر از این نمیخواهم حاشیهگویی کنم. مستقیم میروم روی نسخهنویس.
چشانم را باز کردم. دیدم پدرم در کنارم ایستاده است. خیرهخیره نگاهم میکند. وقتی مطمئن شد کاملاً بیدارم از کنارم دور شد و رفت. کمی بدبد طرفش نگاه کردم. حسرت خوابم را خوردم. خوابی که قسمتهای خوبش را از دست داده بودم. جاهایی خوب خوبش را. جاهایی که به خود میپیچی و خشتکت را تر میکنی. وقتی بیدار میشوی حسرت خشتک را میخوری و در غم خدا میمانی چیکار کنی. آن وقت مجبوری حمام بروی و سرتاکونت را آب بکشی، تا خیالت جمع شود و شرع را به جا آورده باشی. ولی لگدهای پدرم کارش را کرده بود. خیالم را از آن بابت آسوده کرده بود. لگدها مانع رفتنم به حمام شده بود. حمام رفتن برایم چندان مفهوم ندارد. با خود میگویم، بالاخره باید سروکونت را بشویی. تا از کثافات پاک شوی و بو ندهی. ولی وقتی کار به آنجاها کشیده میشود و آن مایع لزجی خاکستری رنگ روی خشتکت میریزد. به هر حال باید خودت را بشویی! مهم نیست چگونه میشویی و چگونه آب میریزی و با چه آب میریزی. این چیزها برایت مهم نیست. به نظرت مهم شستن است و نه نوع شستن. وقتی اینکار را نکنی فکر میکنی کثیفی و با کثافت دور خودت میچرخی. بو میدهی و از خودت بد میبری.
بار اول که شیطانی شدم نمیدانستم چیکار کنم. نمیدانم چندم سالم بود. فقط احساس میکردم تغییراتی در بدنم به بوجود آمده. خیلی چیزهای دوران بچگیام تغییر کرده بود. قد کشیده بودم. از همه مهمتر وقتی دختران را میدیدم احساسی متفاوت پیدا میکردم. بیتفاوت از کنارشان نمیگذشتم. اگر کاری نمیتوانستم بکنم، حداقل لبخند میزدم. درد و سوزش ضربههای پدرم کارش را کرده بود. کاش یکی دوی دیگر هم حوالهام میکرد و مرا از لذت آن بینصیب نمیکرد. این دیگر برایم عادت شده بود. هر شب با ضربههای شدید این چنینی مرا از خواب میخیستاند.
هنوز چشمانم خمار خواب بود که به جنگ قاشق و قاب رفتم. کاسه به چمچه خورد، چمچه به دیگ. آنقدر به همدیگر خوردند که جیغشان بلند شد و از دست ما شکایت کرد. کار به قاضی و محکمه کشیده شد و قاضی هم به نفع ما رأی داد. کاسه و چمچه سکوت کردند و دیگر لب به شکایت باز نکرد. تا اینکه شبی از شبها، وقتی خواهرم با چشمان بسته قاب را حمل میکرد، از دستش افتاد و صدای جان سوزش شنیده شد و عمرش را داد به تبارش. ما هم که به جنگ نیمه شب رفته بودیم، فکر بد نکنید، آنقدر شبه خون زدیم و جنگیدیم که هر چه از تبار غذا باب بود باقی نماند. شکمها به نوک بینی رسید و هر کدام به گوشهای خزیدیم و آس و پاس افتادیم. من هم در گوشهای افتاده بودم و خوابم نمیبرد. آنقدر باد به صداهای مختلف از ته و بالا بیرون دادم تا کمی خیالم راحت شد. راحتِ راحت که نه، کمی بهتر از قبل. بادها هوای اتاقم را آلوده کرده بود، جایی برای ماندن باقی نگذاشه بود. دروازه و پنجرهی اتاقم را بازگذاشتم و رفتم پشت بام.
پشت بام هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و سکوت مرگبار بر فضای کابل حاکم بود. پرندهای پر نمیزد. خزندهای نمیخزید. هیچ موجود محرک دیده نمیشد، جز من. من بودم و هوای صبحگاهی کابل. سکوت بود و سکوت. گویا همه مرده بودند. نه مرده بودند. همه خواب بودند. گوشهای پشت بام ایستادم و شهر کابل را به تماشا نشستم. نسیمی ملایمی از سمت غرب میوزید و موهای بلندم را که از تنبلی اصلاح نکرده بودم به بازی گرفته بود. همانطور که زمانه خودم را به بازی گرفته بود. باید طبق خواستههای دیگران عمل میکردم. به خودم، به درونم و به شعورم جواب نه میدادم. باد موهایم را جلوی چشمانم میآورد. باعث میشد نمای شهر کابل را که هر لحظه واضحتر و روشنتر میشد، خوب دیده نتوانم. گویا این باد ایله گارم نبود و من پیوسته باید دست به پیشانی میکشیدم و موهایم را یک طرفه میکردم. خستهام کرده بودند. تغییر مکان دادم. در قسمتی از پشت بام ایستادم که رو به وزش باد بود. میتوانستم قسمت دیگر شهر را تماشا کنم. منظرهای بینظیری داشت شهر کابل در این موقع صبح.
عادت داشتم طلوع آفتاب را تماشا کنم. روبروی خانهی ما کوهی قرار داشت که آفتاب از پشت آن طلوع میکرد. قریه را آهستهآهسته تحت پوشش نورش قرار میداد. من بارها طلوع خورشید را تماشا کرده بودم، به وجد میآمدم و دوان دوان به خانه میرفتم. چه با شکوه بود برایم طلوع خورشید و من عاشقش بودم. با آنکه کودک بودم و چیزی زیاد از خورشید نمیدانستم، اما تماشای طلوع و غروب خورشید را دوست داشتم و همیشه تعجب میکردم.
نشستم و دست به جیب کردم. قوتی سیگرتم را کشیدم و یکی را گذاشتم روی لبم. ناگهان یادم آمد. از خیر سگرت گذشتم و همینطور به مشرق نگاه میکردم. آفتاب از پشت کوه سرک کشید. اولین اشعههایش را رویم تاباند. بعد سکوت شهر به هم خورد و شهر به جنب و جوش درآمد. نمیدانم در کدام خیال غرق بودم که اخک و تُف مرد همسایه مرا به خود آورد. آن وقت از جایم بلند شدم. خیالم راحت شده بود. خودم را سبک و راحت احساس میکردم. گویا باری سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. به اتاقم برگشتم. بوی موی چیز باقی نمانده بود. لباسم را پوشیدم و حرکت کردم.
کمی ناوقت سر کارم رسیدم. وقتی به دفترم رسیدم همهای کارمندان رسیده بودند. با شور و شعف بسیار همه به کارشان رسیدگی میکردند. این شور شعف چندان دوام نیاورد. بعد ازگذشت چند ساعت شیمهای برای کارکردن باقی نمانده بود. این را از وضعیت خودم درک کردم. شکمی که اول صبح از سیری اذیت میکرد حالا ازگرسنگی جور میداد. ساعت یازده بجه ظهر بود. احساس گرسنگی میکردم. چیزی برای خوردن نداشتم. باید تا ساعت دوازده صبر میکردم. همین کار را هم کردم. دفتر کار جایی نبود که آزادی عمل داشته باشم. با افرادی سروکار داشتم که درکش قابل تصور نبود. همه را مثل خودشان میدیدند و باید هم مثل خودشان میبودند. اما عقاید من با آنچه آنها باورمند بودند زمین تا آسمان فرق داشت. از همه کرده رئیس ما منظر بسیار تنگ به مسائل مذهبی داشت. وسعت دیدش به مسائل دینی-مذهبی کمتر از زاویه قایمه بود. بگذریم.
وقتی به خانه رسیدم ساعت از دو گذشته بود. خانه هم جایی بهتر از دفتر نبود. چیزی خورده نمیتوانستم. پدرم هم چیزی از رئیسم کم نداشت. با این تفاوت که پدرم بود. باید احترامش را میکردم. به عقایدش توهین نمیکردم. وقتی در خانه بود، مسلماً کسی میبودم که او میخواست. هیچگاه در حضورش خودم نبودم. کسی نبودم که درونم میخواست. شخصی بودم تمام و کمال آیینهای تمام نمای خودش. او ازاین بابت خوشحال بود. خوشحال بود که چون من فرزندی دارد. به من افتخار میکرد. من هم هیچگاه نمیخواستم ناراحت شود. کاری میکردم که او راضی باشد.
وقتی بحث دینی و مسائل دینی پیش میآمد، کوشش میکردم بیطرف بمانم. چون نتیجهای بحث را از قبل میدانستم. میدانستم پدرم هیچگاه قانع نمیشود و کوتاه نمیآید. باورهایش را بیقید و شرط بر حق میداند و از آنها ذرهای عدول نمیتواند. پایان بحث را از همان ابتدا مشخص بود که به جنجال و قالمقال کشیده میشود. دوست نداشتم با پدرم دهان به دهان شوم. یکی من بگویم و دو تا پدرم بگوید. به همینخاطر در بحث دینی-مذهبی که در فامیل صورت میگرفت دخالت نمیکردم. در واقع تظاهر میکردم. همین کاری که حالا میکنم. روزه چیز نیست که من اهلش باشم و به خاطرش خودم را خوار کنم. از گل صبح تا ناف شب گرسنه و تشنه بنشینم که روزه گرفتهام و چیزی کمایی میکنم. من باورهای خودم را دارم و آنچه فکر میکنم درست است، بر اساس آن عمل میکنم.
امروز، از همهای روزها برایم سختتر تمام شد. شکم خالی آزارم میداد. محل دنج و پنهانی ما آشکار شده و بسته شده بود. یعنی بسته کرده بودند. جلو دیگران نمیتوانستم چیزی بخورم و یا بنوشم. وقتی خانه رسیدم مستقیم رفتم آشپزخانه، یخچال را جستجو کردم چیزی نیافتم سیرم کند. فقط میوه بود و آب سرد. کنج آشپزخانه نشستم و یک جک آب سرد را سر کشیدم. با آنکه خیلی سرد بود، دلم را سرد نکرد. وقتی آب را نوشیدم دیگر دلم نشد چیزی بخورم. رفتم کنج اتاق دراز کشیدم تا خوابم ببرد، ولی خواب نرفتم. بلند شدم تا چیزی مطالعه کنم، حوصلهی مطالعه هم نبود.
دوباره دراز کشیدم شاید خواب بروم باز هم خوابم نبرد. بلند شدم تلویزیون را روشن کردم، غیر از برنامههای مذهبی مخصوص ماه چیزی پخش نمیشد. حوصله نشستن و نگاه کردن چنین برنامهها را هرگز نداشتم. رفتم پشت بام تا فضای کابل را نگاه کنم شاید روز سریعتر تباه شود. آن هم ده دقیقه بیشتر طول نکشید. دوباره برگشتم به اتاقم. پیشم فکر کردم کاش چون پدرم فکر میکردم. کاش میتوانستم به خود بقبولانم چون او، به چیزهای که باورمند است، باور میداشتم. اما چاره چه بود. پدرم فردی بود و من فردی دیگری. من در عصری متولد و بزرگ شده بودم و او در عصری. من باورهای خودم را داشتم و پدرم هم به عقیده خودش بود. آب سردی که چند لحظه پیش نوشیده بودم در رودههایم قار و قور راه انداخته بود، رودهایم را میدان اسپ دوانی ساخته بود. از بس آب نوشیده بودم فکر میکردم مشک آب شدهام. آرزو کرده کاش مشک بودم و کسانی را سیر آب میکردم.
حوصله نبود پشت بام بمانم. برگشتم به اتاقم و بیحال افتادم گوشهی اتاق. زنده بودم، نفس میکشیدم. چشمانم باز بود، ولی حرکت نداشتم از جایم بلند شوم. آبی که نوشیده بودم جذب شده بود. تصورش را بکنید. نمیدانم چند دقیقه خواب رفتم. بینهایت خودم را خوشبخت تصور میکردم. چه باشکوه بود. تصورش را بکنید. در اوج خوشبختی در کنار نهری که آبش از تمیزی و زلالی برق میزد، قدم میزدم. جرعهجرعه گلاسی از آن آب گوارا و شیرین نوشیدم. همهجا سبز و با طراوت بود. درختان همه میوه داشتند. گلها، پندقهایشان را باز کرده بودند. پرندهای که من در همه عمرم ندیده بودم چه خوش الحان میخواند. من در بلندایی ایستاده بودم و جز شکوه و عظمت چیزی نمیدیدم. غرق در تماشای جلال و عظمت بودم که صدایی از خواب بیدارم کرد.
این خروس بدآوازِ بیمحل هر وقت و ناوقت جز مزاحمت کاری ندارد. دانه بیندازی خوب میخواند و بالک میزند. اگر بگویم برای دانه میخواند، دروغ نگفتهام. خروس گردن پندانه بود و صدای گوش خراشش در گوشهایم پیچید. نمیدانم با همسایه چیکار کنیم، از دست خروس و مرغش روز نداریم. از بانگ خروس فهمیدم شام نزدیک است. امیدی به دلم دمید. از جایم بلند شدم به ساعت نگاه کردم. ده دقیقه به شام نمانده بود. سختترین لحظات عمرم را سپری میکردم. با آنکه بیحال بودم، چشمانم برق میزد.
آری! چیزی به شام نمانده بود. چیزی نمانده بود که شکمم را سیر کنم. گرسنگی هم بد دردی است. چرا باید این همه گرسنگی بکشیم؟ محصول این همه سختی چیست؟ وقتی گرسنه هستم خوابم نمیبرد. دلم آرام نیست و فکرم پریشان است. شاید دیگران هم مثل من وقت گرسنهاند خواب نمیروند. چه میدانم از کسانی که گرسنه میخوابند. اصلاً خوابشان میبرند. من که خوابم نمیبرد. بلندگوی مسجد ندا داد. نامی که برای ما خیلی پرکاربرد است. هر کارمان را با این نام آغاز میکنیم. بد رقم با زندگی ما عجین شده. از بدر تولد تا آخرین لحظات زندگی، در همهای کارها به همین نام متوسل میشویم. مهم نیست چه کاری انجام میدهیم. سری را قطع میکنیم و یا سری را نجات میدهیم. با گفتن آن به عملکرد خود مشروعیت میبخشیم.
همه چشم دوخته بودیم به ساعت و گوش به اذان. لحظه شماری میکردم. ثانیهها چون عروس عشوهکنان قدم برمیداشت. کسی حق نداشت ثانیهای قبل از وقت لب بزند. این دیگر از اساسات قوانین پدرم بود. خواهرم طبق معمول آشپزخانه را به خانه آورد. چیزی در بساط یخچال، دیگ و آشپزخانه باقی نمانده بود. آشپزخانه که چند ثانیه به خودش مینازید، سکوت کرده بود. وقت اجازه حمله داده شده، آنچنان حمله کردم که عبدالرحمن به ارزگان، چنگیز به ایران، رستم به توران و سکندر به جهان حمله نکرده بودند. اینبار قاشقها به کاسه ندوید. صدایی از دل کاسهها برنخواست. لب به شکایت باز نکردند. کاری کرده بودیم که جرأت شکایت کردن را نداشته باشند. ماهرانه عمل کرده بودیم. از چنگالهای ساخت استا کریم استفاده کرده بودیم، نه از چنگالهای ساخت بشر. وقتی پنجهها به ته کاسه میدوید صدایی بر نمیخاست. لقمه پشت لقمه، پایین میرفت، تا اینکه همه سیر شدیم.
فکر میکردم برای یک عمر کفایت میکند. قات و راست شدن در کار نبود. مثل جوال غله کنار دیوار افتاده بودم. آب سرد و گرم نمیگفتم. پشت هم از گلو پایین میانداختم. به این باور رسیده بودم که برای روزهای سخت بکار خواهد آمد. فکر حال را نداشتم. به فکر فردایم بود. باید چیز برای فردایم ذخیره میکردم. آروغ. معدهام خبر داد به اندازهای کافی خوردهام و دیگر گنجایشش را ندارد. دست از خوردن و نوشیدن کشیدم. ذخیرهام از حدش گذشته بود. تا گلو پر شده بودم. برای مدت طولانی راست نشسته نتوانستم. مجبور شدم دراز بکشم. وقتی دراز کشیدم برای مدت طولانی خوابم نبرد. وقتی خوابم برد که باید دوباره برمیخاستم و به جنگ قاشق و پیاله میرفتم. این جنگ لعنتی تمام شد هم نداشت. تازه جسد شده بودم که لگدهای پدرم سرحالم کرد. میخواستم ادامه خواب شب قبل را ببینم. اما نسخهنویس خواب دیگری برایم دیده بود. آها! وقت سحری بود. الزاماً برمیخاستم و سحری میخوردم.