ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: حکیم سروش

face2
روبروی آیینه‌ی دیواری روی چوکی نشستم. دستانم را چرب کردم. صورتم را در آیینه دیدم. مقداری چرب برداشتم و صورتم را هم چرب کردم. کسی دروازه حویلی را تک‌تک کرد. «عجب مردمی! چرا زنگ را نمی‌زند؟» سویچ دروازه را زدم…
خواب بودم. نمی‌دانم، شاید به رو خوابیده بودم. دقیق یادم نیست چگونه خوابیده بودم. شاید به پهلو خوابیده بودم. نه، شاید آستانه به پشت خوابیده بودم. به هر حال زیاد مهم نیست چگونه خوابیده بودم. مهم این است که خواب…
ساعت یازده شب است. خسته‌ای و خوابت گرفته. می‌خواهی بخوابی. دقایق بعد این کار را می‌کنی و می‌خوابی. هنوز نیم ساعت نخوابیده‌ای که با سرفه‌های پیاپی‌اش از خواب می‌پری. از همان نوع سرفه‌هایی که گویی چیزی در گلویش…
سال‌ها از آن دوران گذشته و به سن پیری رسیده‌ام. تقریباً پایم لب گور است و به سختی نشست و برخاست می‌کنم. با وجودی که همه چیز در وجودم مرده است، فقط یک چیز در قفس سینه‌ام نفس می‌کشد و مرا به یاد سال‌های جوانی…