ادبیات، فلسفه، سیاست

Sleeping Woman

بی‌پایان

محدثه واعظی‌پور

دلش خواست مثل وقتی‌هایی که حالشان با هم خوب است، سرش را بگذارد روی سینه مرد و قربان صدقه‌اش برود. خیلی از حرف‌هایی که توی دلش مانده به حامد بگوید و بگذارد مرد توی چشم‌هایش بخواند چقدر دوستش دارد…
روزنامه‌نگار سینمایی و فعال رسانه‌ای؛ مجموعه داستان «تهران، قلهک، کوچه آفتاب» از این نویسنده، زمستان ۹۹ منتشر شد.

نیلوفر، قالب سیلیکونی کیک را که شبیه قلب بود چرب کرد و همزمان با خودش زمزمه کرد: «خدا کنه اندازه باشه» مگر چند نفر بودند؟ خودش و حامد. حامد که دیر می‌آمد، شب‌ها فقط سالاد می‌خورد، و قرار نبود بیش از یک گاز از کیک به دهانش بگذارد. زن، مایه کیک را ریخت توی قالب و بعد اسمارتیزها را که رنگی بودند پاشید توی ظرف. عطر قرمه سبزی پیچیده بود توی آشپزخانه، اگر حامد حالا از حیاط به سمت پله‌ها می‌آمد و بدون این که از آسانسور بیاید بالا، تصمیم می‌گرفت سه طبقه پله را گز کند، در طبقه اول و مقابل خانه خانم جاوید می‌فهمید نیلوفر، شامِ تولد برایش قرمه‌سبزی پخته. اما صبح توی واتس‌اپ برای نیلوفر پیام گذاشته بود: «شب دیر می‌رسم، نگران نشو»

نیلوفر در فر را که گرم شده بود، باز کرد و قالب را گذاشت داخل آن و رفت سمت پذیرایی و دراز کشید روی کاناپه. بی‌هوا دلش برای حامد تنگ شد، برای رنگ چشم‌ها و ابروهای پرپشت و مردانه‌اش. دلش خواست مثل وقتی‌هایی که حالشان با هم خوب است، سرش را بگذارد روی سینه مرد و قربان صدقه‌اش برود. خیلی از حرف‌هایی که توی دلش مانده به حامد بگوید و بگذارد مرد توی چشم‌هایش بخواند چقدر دوستش دارد.

«چقدر دوستم داری؟» نیلوفر سرش را کرد زیر ملافه، کنار حامد مثل دختربچه‌ای بازیگوش بود. حامد ملافه را که رویش پر از گل‌های ریز صورتی بود کنار زد و گونه او را بوسید. آرام توی گوشش گفت: «راستش هیچی» بعد زن را بغل کرد و با خودش گفت: «کاش دنیا جور دیگری بود.» اما دلش نیامد آن لحظه، آن چند ساعت را خراب کند. موهای زن را که بوی پاستیل می‌داد بوسید و گفت: «نبینم این موها رو کوتاه کنی.» نیلوفر که چشم‌هایش را بسته و سرش را روی سینه حامد گذاشته بود، آرام گفت: «چشم»

اتاق بوی عود می‌داد. نیلوفر در را پشت سرش بست و از داخل کمد دیواری پارچه سبز رنگی را در آورد و روی تخت انداخت. شمع‌ها را روی دراور و میزهای اطراف چید و فندک را گوشه‌ای گذاشت تا خودش زود آن را پیدا کند. از مقابل آینه که می‌گذشت مکث کرد و به خودش خیره شد، به چشم‌هایی که مشتاق بود برای تماشای مردی که از همه دنیا بیشتر می‌خواستش. این حس را فراموش کرده بود. حس تعلق داشتن به جسمی دیگر. موجودی غیر از خودش. پیش از دیدن حامد، تصمیم گرفته بود به هیچ مردی اعتماد نکند، به چشم‌های هوسباز و حرف‌های ملایمی که می‌توانست یک عمر زندگی زنی را تباه کند. اما قصه حامد فرق داشت. آرام آرام به او دلباخته بود، بی‌آنکه بخواهد. حامد، تنها مردی بود که پوسته تنهایی‌اش را کنار زده و نیلوفر را کشف کرده بود. حامد، به جهانی پا گذاشته بود که نیلوفر هیچ‌کس را به آن راه نمی‌داد. می‌دانست رسیدنشان بهم محال است. بیدار بود، اما دلش می‌خواست توی بیداری خواب ببیند. از آینه فاصله گرفت و لباس‌هایی را که برای تولد حامد خریده بود از کشو در آورد و روی تخت چید.

حامد آرام از روی تخت پایین آمد، هوس سیگار کرده بود. پاهای برهنه‌اش روی سنگ‌های کف خانه مورمور می‌شد، دلش می‌خواست برگردد توی تخت، نیلوفر را که هنوز لباس خواب نپوشیده بود بغل کند و فارغ از همه دنیا به پوست روشن و دستهای گرم او پناه ببرد. اما دیر شده بود و باید برمی‌گشت خانه. ساعت از دوازده گذشته بود و نمی‌شد بیشتر از این، به بهانه کار بیرون ماند. سیگار را که خاموش کرد، برگشت توی اتاق خواب، چند شمعی را که هنوز سوسو می‌زدند خاموش کرد. موهای نیلوفر را بوسید، مکث کرد، به صدای نفس‌های او گوش داد، در سکوت و تاریکی، همه چیز امن به نظر می‌رسید. چراغ خواب را روشن کرد و از اتاق بیرون آمد.

نیلوفر سشوار را روشن کرد و زیر لب با خودش آوازی را زمزمه کرد که حامد همیشه می‌خواند، موهایش را صاف صاف کرد و ساده ریخت روی شانه‌هایش، همان طور که حامد دوست داشت. پیراهن یقه هفت باز پوشید، همان طور که حامد می‌پسندید و آرایشی ملایم کرد. در فر را باز کرد و دید کیک آماده خوردن است. وقتی میز دو نفره‌شان را می‌چید از این تعجب کرد که جانش، قلبش و روحش چطور این تنهایی را تاب می‌آورد. هزار بار این سوال را از خود پرسیده بود، چطور می‌شود مردی را دوست داشت که متعلق به زنی دیگر است. جوابش را نمی‌دانست. شاید هم دوست نداشت بداند. همان طور که گلدان گل‌های رز را وسط میز قرار می‌داد به این فکر کرد که در این دنیا، هیچ‌چیز ابدی نیست و از این که بخواهد برای همیشه مردی را برای خودش نگه دارد، خرسند نمی‌شود. فکر کرد، ترس از دست دادن همیشه به حسش طراوت می‌دهد، درست شبیه گل‌هایی که از بوته کنده می‌شوند و تنها چند روز فرصت هست تا در زیبایی‌شان غرق شد.

حامد، توی ماشین نشست و پیش از آن که دکمه ریموت را بزند، یک بار دیگر در شیشه ادکلن را باز کرد و عمیق بو کشید. سلیقه نیلوفر همیشه خوب بود، داشپورت را باز کرد و بسته کادو شده را گذاشت بین قبض‌های جریمه و کاغذهای بی‌مصرف. آدامسی توی دهان گذاشت و حس کرد دهانش طعم لبهای نیلوفر را می‌دهد. در تاریکی به تصویر خودش در آینه نگاه کرد، به چشم‌هایی که از خستگی قرمز بود. دسته گل بزرگی که نیلوفر برایش خریده بود، روی صندلی عقب گذاشت و کتش را با احتیاط روی آن انداخت تا گل‌ها دیده نشوند. از پارکینگ بیرون آمد. موقع دور شدن از خانه به پنجره آپارتمان نیلوفر نگاه کرد، چراغ‌ها خاموش بود.

اتاق سرد بود، نیلوفر از سرما بیدار شد، می‌لرزید، پاهای برهنه‌اش را بهم مالید، روی تخت دست کشید و یادش آمد دیشب، از خستگی کنار حامد خوابش برده. چشم‌هایش را باز نکرد، دلش می‌خواست جزییات همه چیز توی ذهنش بماند. بوسه‌ها، هماغوشی، زمزمه‌ها، نفس‌هایشان… بالش کنارش را بو کرد و آن را به آغوش گرفت، از تخت پایین آمد و ملافه را پیچید دور خودش. به سمت پذیرایی رفت، میز دو نفره‌شان تقریبا دست نخورده بود.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش