«طاهر بنجلون»، نویسنده و شاعر فرانسوی-مراکشی سال ۱۹۶۵ در زمان دیکتاتوری سلطان حسن دوم بهدلیل شرکت در یک تظاهرات مسالمتآمیز دانشجویی دستگیر میشود. او را همراه ۹۴ دانشجوی معترض دیگر در یک پادگان هولناک اسیر میکنند تا ادب شوند و دیگر فکر اعتراض به سرشان نزند.
طاهر، تجربهی این کابوس سراسر تحقیر و شکنجه را که ۱۹ ماه طول میکشد، در کتاب «تأدیب»۱ روایت میکند: «فرمانده اردوگاه، اعبابو، که هنوز او را ندیدهایم، تصمیم گرفته پنج کیلومتری درِ شمالی اردوگاه دیواری بهطول پانزده و ارتفاع پنج متر بسازد. سازهای مطلقا بلااستفاده، پوچ، میان دشت. دیوار بهانهای است برای توجیه بیگاری حمل سنگهای درشت و سنگین بهدست تأدیبیها». طاهر آرزو میکند کاش بهجای این کار بیهوده، آنها را به ساختن سرپناهی برای کشاورزان وادار میکردند. خب پس فرمانده درست زده وسط خال! کارِ شاق وقتی بنا به هدفی انجام میشود، قابل تحمل است و وقتی بیدلیل و فایده انجام میگیرد، میشود «شکنجه» اما نه، هنوز شکنجه شروع نشدهاست.
کامیون از بیرون پادگان، سنگ میآورد. قلوهسنگها را در پارچهای میپیچند و میگذارند روی دوش تأدیبیها تا پای دیواری که قرار است ساخته شود، حملشان کنند. وزن هر بارِ سنگ بین ۲۰ تا ۳۰ کیلوست و طوری برنامهریزی شدهاست که کار دقیقا سر ظهر، در اوج گرما انجام شود. از آب و استراحت خبری نیست و هرکس بیفتد روی زمین، کتک میخورد. روزها این شکنجه ادامه پیدا میکند، اما نه! هنوز هم شکنجه شروع نشدهاست.
«دیوار بعد از یک هفته ساخته میشود و بعد در دم خراب میشود». شکنجه درست در همین لحظه رخ میدهد، در همین لحظهای که زحمت یک هفته کار سخت نابود میشود و فرصت معنابخشی به آن تجربهی دشوار بیگاری را از تأدیبیها میگیرد. دیوارِ بیدلیل و بیفایده اگر خراب نمیشد، میتوانست برای تأدیبیها نمادی باشد یادآور تجربهای طاقتفرسا که پیروزمندانه پشتسرش گذاشتند. تأدیبیها میتوانستند با هربار تماشاکردنش در دل به فرمانده پوزخند بزنند که گمان میبردهاست با واداشتنشان به کاری بیفایده، آزارشان میدهد ولی آنها میتوانند نتیجهی کارشان را ببینند و به خود افتخار کنند. مسئولان مجنون آن پادگان جنونآمیز اما شناخت دقیقی از انسان داشتند. آنها میدانستند هر میزان از دشواری تا زمانی که قابل پیچیدن در زرورقی از معنا باشد، تابآوردنی است.»
مذهب به کمک انسانِ تشنهی معنی میآید
از کی دست انسان اینقدر رو شدهاست؟ از چه زمانی تقلایش برای معنیتراشی بهعنوان یک روش دفاعی، از کنجوپسلههای ذهنش بیرون افتاد و به شناختی چنین فهمیدنی از عملکرد روان خود منجر شد که درکش حتی برای شکنجهگران وحشی هم آسان است؟ از ظاهر امر چنین برمیآید که این شناخت، ریشه در روانشناسی علمی داشتهباشد.
مدت کوتاهی است که انسان به مدد این علم میداند در ساحت روان سازوکارهایی بهکار میگیرد تا از خود دربرابر آسیبها دفاع کند. روانشناسی به ما میگوید دفاع انسان از خود به واکنشهای فیزیکی منحصر نمیشود، ولی خیلی پیش از تولد علم روانشناسی، انسان از تواناییِ فریبدادن خود خبر داشت، اما لازم بود که این آگاهی را پس براند. معناتراشی، زمانی خاصیت دفاعی دارد که فریبش را بخوریم.
وقتی بدانیم اساسا معنایی در جهان واقع وجود ندارد و هر آنچه انجام میدهیم، آذینکردنِ زیستنِ بیمعنی است، گولخوردنْ محال است. یکی از نشانههای قدیمیبودنِ این آگاهی را میتوان در اساطیر یونان جستوجو کرد. جایی که سیزیف، مکافات جرم نابخشودنی گستاخی دربرابر خدایان را با محکومشدن به بیمعنایی میپردازد: «خدایان سیزیف را محکوم کردهبودند که تختهسنگی را بیوقفه تا قلهی کوهی بغلتاند. به قله که میرسید، تختهسنگ با تمامی وزن خود دوباره به پایین میافتاد.
خدایان با دلایلی موجه به این نتیجه رسیدهبودند که هیچ کیفری بدتر از کار بیهوده و بیامید نیست»۲. بله خدایان درست فهمیدهبودند و نمایندگانشان روی زمین هم. پس مذاهب پدید آمدند تا با وعدهی جهانی دیگر، دشواریِ زیستن در جهان حاضر را معنا ببخشند: هر فعل انسان مومن، وابسته به چیزی است که بعدها در پی میآید؛ کارهای خوبش بیهوده نیست و در جهانِ باقی پاداش میبیند. رنجهایش بیدلیل و ظالمانه نیست، بلکه محکی است برای سنجش ایمان و صبوری او و ضامنِ خوشیِ ناتمامش در زندگی جاودانه.
پرسش اساسی انسان دربارهی چراییِ هستی، در چهارچوب مذهبْ جوابِ ساده و سرراستی دریافت میکند؛ «این زندگی [بیمعنا] مقدمهای است برای رفتن به جهانی متعالی».
معنای برساخته فرو میپاشد
انسان بدون کمک مذهب، تکلیف دشوارتری در معناتراشی دارد اما خلع سلاح نیست. میتواند معنا را در زادنِ فرزند بسازد یا آن را در نیکوکاری تجربه کند. میتواند با توسل به انواع هنر، شانسش را در خلق جهانی بهتر امتحان کند یا برای تحقق همین هدف، دست به جنایت بزند. میتواند «کار» را همان معنیِ گمشده فرض بگیرد یا «رابطه» را یا «علماندوزی» را.
واضح است که اگر فعلهای انسان را با ترازوی زندگی اجتماعی بسنجیم، براساس هزینه و فایده، ارزش یکسانی ندارند ولی همهشان درنهایت تلاشی است برای جستوجوی معنا؛ معنایی که در جهان واقع وجود ندارد ولی میشود آن را ساخت و با آن سرگرم شد. انسانِ بههنجارِ امروز ازمنظر علوم انسانی، کسی است که بلد است خودش را فریب بدهد و میتواند برای وجود ناگزیرش، معنایی بیافریند.
انگار جایی در جهان هستی، چیزی واجد جسمیت بهنام معنا پنهان شدهاست و چشم میکشد تا ما پیدایش کنیم. بسیار خوب! برویم پیدایش کنیم اما مشکل آنجاست که هیچ برساختهای، دوام ندارد. معنا بههمان راحتی که ساخته میشود، میتواند فرو بپاشد. تهدیدِ نادیدنیِ ازدستدادنِ معنا برای انسان امروز، کم از خطراتِ ملموسی نیست که بقای اجداد غارنشینش را نشانه میگرفت.
انسانِ بههنجارِ امروز به چیزی ورای فریب نیاز دارد؛ چیزی که با هر وزشِ بادی، ویران نشود. شاید انسانِ امروز نیاز دارد جهانِ واقع را همانطور که هست بپذیرد، بیهوده و بیمعنی. نمونهی این نگاه بالغانه را در «عباس کیارستمی» سراغ داریم که از او چنین نقل میشود: «درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است اما تنها چیزی است که داریم». وقتی این «تنها چیز» را به تزیینهای فریبنده وابسته میکنیم، وقتی سعی میکنیم معنایی را که ذاتا فاقدش است به آن بچسبانیم، به چیزی شکننده و باسمهای بدل میشود.
_____________________________________________
۱. ترجمهی محمدمهدی شجاعی، نشر برج
۲. اسطورهی سیزیف: آلبر کامو، ترجمهی مهستی بحرینی، نشر نیلوفر