۱
«اینقدر چپ بود که یه رودهی راست توی شکمش نداشت»
«البته تا قبل اشرف. بعدش راست که سهله»
«میگفتن اصلا سر همین رفته گشته یه زن پیدا کنه اسمش اشرف باشه.»
«زر میزنن بابا.»
«زر که میزنن… اما بیراهم نیست یه کنایهای توش داره آخه. بری یهکاره یه زن بگیری اسمشــ»
«ولی ازون کله خرا بود… یه جورایی نمیشد بهش اعتماد کرد. نرمش نداشت.»
«سیاست…»
«همون، سیاست نداشت»
«بحث سیاست نیست آخه. میگفتی برو پخ کن میرفت سر میاورد»
«عرضهی این چیزا رو نداشت بدبختی»
«گه خوردن»
«ادامه بدم؟»
«ادامه بده»
«یه بار گفتیم برو سر وقت یه خودی.»
«خودی نبود»
«خب بعدش تقاش صدا داد دیگه. چپ بود سابقا»
«چپ میزد اما راست میرفت اونم چه جورش…»
«هر هر هر هر»
«چی بود این؟»
«خنده بود گمونم!»
«خب مگه مجبورش کردن ادای کاپوتی رو دربیاره. عین آدم بنویسه خندید!»
«کاپوچی؟»
«هیچی… یه منحرفی بود غرق مضامین بورژوا محور»
«این خودش مصداق حرکت انحرافیه… مصداق بوبو بودگی رسوخ کردهی غیر رادیکال»
«اسمش باحاله. من قبلا یبار خوردم. شیر داره توش… ولی خالی بود… دومی رو نداشت… بوش هم خوب بود»
«سگ اونایی که دادم بهشون شرف داشت.»
«اشرف آقا، چیز، عمو… گفت اشرف. شرف به گمونم شوهرش بوده… همین یارو سفته که میگن…»
«برو یسری دیگه چای بیار عمو جان»
«نمیخواد… بشین. اجازه میدین باقی اینو بخونم؟»
«وایسا اینو من گوش بدم ببینم خوب ضبط شده»
« به نظر منم آنتلناتیب این وضع حاضر همین فلانه… شوسیالــ»
«هان؟»
«آنتلباتیم وضع موجود… »
«پاشو عمو جان پاشو یه چای واسه من بیار حداقل…»
«چشم»
«صدا خوب ضبط نشده»
«میتونیم در توضیح بگیم نوعی مخدوش بودگی سوژه محور بر این گفتگو حاکم بوده، عنوانشم میذاریم گفتمان نو در بستر خش خش تاریخ، هوم؟»
«یکم بورژوراست صداش… ولی کلاسیکه، خوشم اومد»
«تا تهش همین چرت و پرتا رو نوشته؟»
«رادیکالتر میشه، یعنی وقتی متمرکز میشه روی رابطهی شما و خانم اشرف»
«حرومی بیبته»
«بحث همینه؛ اینکه این متن مرداد همین امسال توی لندن نوشته شده و از آمریکا آپلود شده روی سایت»
«چی شده؟»
«آپلود عمو. یعنی یه چیزی رو بذاری روی نت. مثلا این عکسو ببین من ظهر آپلود کردم دو تا لایک خورده.»
«رفیق راشدی رفقای سابق همه تا مغز استخوان منحرف شدن از جریان، همین تاریخ و مکان آپلود سندشه.»
«رفقای جدید، تازه نفس و رادیکال جاشونو میگیرن. ما نسل بعد این رادیکالیسم کلاسیکیم؛ نوعی بازگشت دیالکتیکی ضد سرمایهداری در بستر لیبرالیسم وحشی مدرن»
«خوبه. خوبه. من با این ماجرای وحشی مدرن خصوصا خیلی موافقم… برو عمو جان برو به گربه غذا بده؛ بحث سنگینه یکم برای تو»
«اتفاقا بشین. چی بهتر از برادرزادهی رفیق کارکشته و باتجربهای مثل شما برای حضور در این وانفسای سست… سست….»
«سست رادیکال؟»
«دقیقا»
«حالا چرا یهکاره بند کردن به من؟»
«چون از بین همهشون فقط شمایی که موندی و داری از آرمانهات البته در خفا دفاع میکنی»
«ما از همون شهریور پی شماییم»
«باقی همه رفتن؟»
«یا مردن. اونم نه روسیه، رفتن لندن، رفتن آمریکا، رفتن آنتالیا، باقی همینجا مردن ولی»
«بانکوک»
«که خیلی رادیکاله»
«عمو جان پاشو این چای رو بده من بعد برو یه چای دیگه بیار من خیلی چای میخوام الان. یه عادت حزبیه»
«در پایان گفتگو شما رهنمودی ندارید برای جوونهای تازه متحد شده؟»
«سبیل بذارید… سبیل مردونه»
« به به واقعا.»
«تمومه؟»
«جز اینکه…»
«یکم بلندتر لطفا»
«باشه باشه… جز قضیهی این متنِ پر از برزدلی راستزده… ما خواستیم یه ملاقاتی کنیم از تجربهی شما برای احیای حزب بهرهمند شیم.»
«من همیشه گفتم تجربه مهمترین بخش رفتار سیاسی حزب محوره»
«دقیقا… آفرین»
«کلاسیک»
«اونو قطع کن حالا…. قطعه؟…. خب رفیق راشدی، این رفیق ما گفت شما سابقا مرد عمل حزب بودی. دهههای درخشان. اون دورهی ایدئولوژی غیر منفعل»
«آره آره. اصلا سر همین باهام لج کردن. همین بیپدر اون وقتا چیز مینوشت ولی چون متنای منو چاپ میکردن کسی محل سگ بهش نمیذاشت. الان رفته توی بغل ملکه باد تِیمز بهش میخوره هار شده»
«آفرین…. اینو بنویسیم»
«بحث همینه. ما یه پیشنهادی داریم واستون… یه مأموریت… میخوایم حساب یکی رو صاف کنیم»
«عمو این چیپساتون چرا اینقدر بوی ماهی میده؟»
۲
کارما باز مِرنو کشید. عصبانی بود، پسرهی احمق نصف غذایش را خورده بود جای چیپس. اشرف اسمش را گذاشته بود کارما. بس که بیدلیل میآمد همینطوری پنجه میزد به آدم. از در میآمدی مینشستی یک پلک را وا میکرد و دو تا فحش آبدار زیر مرنویی میداد و پنجه میزد. به چهلم اشرف نرسیده بود که اینقدر نشست زیر پنجره ونگ زد که هرمز لنگه را برایش وا کرد. بعد هفتهای یکی دو بار سر و کلهاش پیدا میشد. دو شکم هم لای کتابهای تلنبار شده زایید و خونآب زد به جلد سرمایه و مانیفست و…
«به درک! »
قدیم وقتی که کارد میزدی و خونش در نمیآمد، میرفت کنج دیوار صورتش را میچسباند و پاهایش را یکی یکی میکوبید زمین. محکم نه، یواش اما طولانی. حالا اما نشست و دست کشید به کبودی روی ساقهایش. از وقتی رفته بودند عینک آفتابیاش را در نیاورده بود، فقط پسرهی احمق را دک کرد و بعد نشست به مالیدن ساقها. ساقهایی که تا به حال لابد چند نسل از تخم ترکهی همان بیپدری که رفته بود زیر تخت و سوی چشم هرمز را هم با خود برده بود، صبح به صبح مثل آینه دق دید میزدندش ـ یا دیدش میزندند ـ درست پنج ماه پیش بود که پدر جد یا مادر جد شان بیهوا از زیر در درآمد و لنبرهایش را تکان داد و دو قدم جلوتر از هرمز که چهاردست و پا افتاده بود پیاش رفت زیر تخت، مثل فوتبالیستهایی که بعد گل روی زانو میسرند رفت زیر تخت اما هرمز فکر کرد بال زده و پریده رویش که اینطور همه چیز سیاه شد. فکر کرد سوسک نبوده لابد، بختک بیوقت بوده سر چرت مرغوب ظهرانه. سیاه، مثل وقتی آن قلچماق توی زیر زمین، سر ظن همپالکیهای سابق، آمد و از بد ماجرا حوض خالی بود و کلهی هرمز را فرو کرد توی بشکهی نفت گوشهی حیاط. پلکهایش را بر هم فشار داد و باز کرد. خواست آیهای بخواند و فوت کند. نهیب زد که استقامت کن! نه! اصلا سر همین وقتها بوده که مارکس گفته این چیزها افیون است. چشم چسباند و وا کرد اما بختک چادرش را ور نداشت. گشت دنبال دماغش. ننه گفته بود دماغ بختک را که بگیری میگوید جای گنج کجاست. دماغش گِلی است. اسکندر آن را از بیخ کنده، آخر زنک کنیز اسکندر بوده، از آب حیات خورده…
«خاک بر سرت!»
بیشال و کلاه کورمالکورمال رفته بود تا دم خانهی دکتر صفوی. دکتر سرش را بخورد؛ گوش سوراخ میکرد و ختنه. یه وقتایی هم چیزی مینوشت گوشهی برگهای مچاله و میداد آدم بخورد. در را زنِ دکتر وا کرده بود و دیده بود نصف شب یک نفر دستهایش را وسط کوچه بالا نگه داشته و چشمهایش مثل دهانش و پرههای دماغ پخاش تا ته باز است.
«یا قمر بنی…»
زیر بغلِ زنِ دکتر را گرفتند و بردند و هرمز خودش همانطور چهار دست و پا رفت تا اتاق معاینه. اتاق معاینه سرش را بخورد یک چهار دیواری بود با بخور و منقل و پشتی و چند کتاب و عرق و یکی دو تا تیغ و پنس. سواد صفوی قد نداد. فقط هیوهی پلک هرمز را گرفت و کشید تا پس کلهاش و نور یازده دو صفر را انداخت و بعد دود یک چیزی را پوف کرد که بوی لاشه کز خورده میداد.
«خا ای اگه نسازه که کوری… ننه بابا کور نداشتی؟… ننهی ننه یا ننهی او وری هم قبوله. اصلا کور نداشتین تو در و منزل؟ شُلبین هم خوبه… ضعیف هم حالا سگ توش. نداشتین ـ غیر پیر پاتال ـ که ای موقع تماشا چشم بچلونه؟»
صفوی چشم ریز کرد و با لب نیمه باز جلو کشیده و پرهی باد انداخته مثل کسی که وسط عطسه در حال رقصیدن یخ زده باشد، نشان هرمز داد که منظورش از «چشم چلوندن» چیست. هرمز هم همانطوری ولی خمارتر کلهاش ور دیگری بود و جایی نامشخص را تماشا میکرد.
«هوم؟»
«پدر عینکی بودن.»
«خو همین؛ کوری دیگه. تمام شد. ارثیه… بفرما…»
۳/۱
تجسم محیط پیرامون نباید توسط جابجایی هیچ چیزی به هم بریزد، کسی که بیناییاش را از دست داده برای مختل نشدن زندگیاش باید همیشه به این قانون ساده پایبند باشد؛ هر چیزی سر جای همیشگی خودش.
ساعت دیجیتال بوق زد.
«ای بر پدرت بچه»
از وقتی بیناییاش به شکلی ناگهانی از دست رفته بود هیچ مهمانی برایش نیامده بود، قبل از آن هم نمیآمد. اصلا بعد از اشرف همان کارما هم به اکراه پایش را میگذاشت در خانه. جز همان دکتر صفوی که حافظهی درست و درمانی نداشت هم هیچکس چیزی از این ماجرای کور شدن نمیدانست. صفوی از سابقهی او خبر داشت اما اهمیتی نمیداد، چند باری هم با زن و بچه آمده بودند آنجا. اشرف میگفت آدم باید رابطهاش با همسایهها خوب باشد، راشدی خوشش نمیآمد، خصوصا همسایهای که بچه داشت. میگفت خطر دارد برایش، یک روز هم یک گلدان انداخت روی کلهی پسر تخمجن صفوی. گفت گربه انداخته، اتفاقی بوده. یک بار هم توی چشم بچهی همسایه روبرویی نگاه کرده بود و توپش را سوراخ کرده بود؛ همینطوری.
«مرض.»
سوپرمارکتی سر کوچه هم میدانست البته اما به هیچ جای صفوی نبود. چهار دست و پا برگشت خانه و داد زد:«اشرف من اومدم خ….»
خ خانه رفت ته حلقش، چسبید، حناق شد. مثل آن روز که بعد از هفتم اشرف آمد و خواست صدایش بزند که الف وا رفت توی دهانش. چیزی ته دلش ریخت آنروز و بعد ترس تمام وجودش را گرفت.
«رفیق راشدی؟»
صدا جوان بود. گفت میخواهد با او مصاحبه کند.
«مصاحبه؟»
ماند چه گلی به سرش بگیرد. جوان گفت که ماجرا فقط مصاحبه نیست. سر بسته گفت. راشدی خودش را متصور شد که با پیراهن زرشکیاش ایستاده بود بالای سکو و داشت با مشتی گره کرده داد میزد: «اختناق اتاق آزادهی امروز، خشم زایندهی شنلِ فرداست؛ اشباح تمام جهان متحد شوید…»
زنگ در که خورد از جایش پرید. سه چهار بار گلو صاف کرد. آن زمان نیمه شب جلسه تشکیل میدادند و او هر از گاهی فراخوانده میشد و مانیفست را از بر میخواند، حتی یکبار خود شخص رفیق مرادی به او گفته بود صدای دو رگهی خوبی دارد، فقط حیف که خسته است، هیجان ندارد.
حیف حیف حیف حیف حیف حیف حیف ح….
«ببخشید این توپ ما افتاد تو حیاط شما اگه میشه این درو…»
خودش را رساند به حیاط.
«چیه اسمت؟»
«بله؟»
«کری؟»
«با منی؟»
«کی دیگه اینجاست؟»
«همونی که اونجاست»
««کی اونجاست؟»
«شما داری بهش نگاه میکنی. من نمیبینمش که، ولی به گمونم کره»
«من با توام»
«پس کوری… ببخشید روشن چیز…. یکم دیگه…. به راست…. آهان… یه کوچولو، خب خب خب… زیاد چرخیدی حاجی. یه… ها!… آهان»
«اسمت چیه؟»
«غلوم شمام»
«خوبه… چقدر بلدی؟»
«چی؟»
«غلامی دیگه»
«گرفتی مارو؟»
معاملهشان سر یک پیتزا و نوشابه و سی هزار تومان بابت یک جفت کفش تایگر جوش خورد. راشدی سپرد که پسر او را عمو صدا بزند. به آن دو «رفیق» ـ که برای مصاحبه آمده بودند ـ هم گفت برادرزادهاش آمده پیشش خوشنویسی یاد بگیرد. بعد خودش عینک تیرهاش را زد، گفت تب دارد و به کسی دست نمیدهد و تمام مدت روی همان صندلیاش کنج اتاق نشست و به زمین نگاه کرد. حتی وقتی برگهی آدرس را گرفتند سمتش سرش را بالا نیاورد. گفت برگه را بگذارند روی میز. گفت هیچوقت تا شرایط روانیاش قبل مأموریت آماده نشده وارد جزئیات نمیشود. گفت این رسم قدیمیهاست.
مزخرف میگفت.
نپرسیده بود چه کسی شمارهاش را به آنها داده، نپرسیده بود آدرس را از کدام گوری آوردهاند. برعکس؛ کیف کرد از این دانش درون حزبی، جوانهایی که آدرس و شمارهی او را پیدا کرده باشند پس حتما کارهای بیشتری ازشان برمیآید. فقط وقتی وارد حیاط شدند و پسربچه طبق دستور ظاهرشان را برای او تعریف کرد متعجب شده که چرا سبیل ندارند.
«شش تیغ؟؟»
«شما بگو یه خال… ولی آشنا میزنن»
این مأموریت میتوانست او را احیا کند.
«این مأموریت میتونه شما رو احیا کنه رفیق راشدی»
این مأموریت میتوانست ضربهی محکمی باشد بر دهان یاوه گویان منحرف لندنی.
«بهترین دفاع حمله است رفیق راشدی. اونم رادیکال»
این مأموریت پایش را دوباره به جلسات حزب وا میکرد.
«یسری رفتن و یسری مردن اما حزب نمرده، حزب تموم این سالها عین آتش زیر خاکستر نفس میکشیده»
۳/۲
«چیزی فرمودین؟»
«خیر.»
«قطرهها رو مرتب میریزی؟»
«بله آقای دکتر همه رو میریزم.»
«خب… موارد نادری پیش میاد که کوری ناگهانی و مقطعی بهخاطر مسائل عصبی باشه، آخه توی جواب سیتیاسکن هم هیچی نبود، نه ضربهای نه صدمهای….»
«پریشبا یه نور دیدم. یه لحظه بود»
«حدس من همینه؛ عصبی»
ساعت دیجیتالی باز بوق زد؛ بلندتر.
«خاک بر سرت بچه»
۴
«الو…»
«بله؟»
«مرضی خودتی؟»
سکوت
«مرضی! هرمزم….»
تلفن را که قطع کرد پا شد رفت روی تخت دراز کشید. هفت روز دیگر شصت سالگیاش تمام میشد. هنوز سر حال بود و جز دردهای طبیعی چهل و پنجاه سالگی که سرجهازند و بالاخره سر و کلهشان پیدا میشود، درد و مرض دیگری نداشت، با فاکتور گرفتن این کوری ناگهانی.
غلت زد به شکم. دلش برای اشرف تنگ شده بود. نمیدانست اشرف همینقدر خوشگل بود یا او از بس تصورش کرده بود و زن دیگری را ندیده بود اینطور خیال میکرد. غلت زد به پشت. ماند همانطوری. همانطوری که طاق باز میماند و اشرف میآمد سرش را میگذاشت روی سینهاش. گوش میداد به صدای نفس، به صدای شکم، به هوایی که قل قل میکرد و گم میشد جایی پشت ستون فقرات.
«اقیانوس عصبانیه هرمز.»
باز شکم هرمز غرید.
«بابا دریا اومده توی ساحل….»
نگاه میکرد و دست میکشید به سیب آدم برآمدهی هرمز. همیشه دست میکشید.
«یبار یه ماهی گنده رو درسته خوردم. گیر کرد اینجا»
«داهیر بوده لابد. میگن داهیر از عوج بن عنق هم گندهتره. حالا کلهاش توی شکمته و دمش توی گلوت»
از آن روز هروقت میرفت توالت به داهیر فکر میکرد. به اینکه دمش را تکان میداد و شکم راشدی میغرید. نشست و زور زد. چیزی از گلویش تکان خورد. اقیانوس موج برداشت. شمکش خیس شد. خیسی سرد آب نه گرمای خون. زور زد. اقیانوس برگشت روی خودش. تا خورد. دلش ضعف رفت. کسی از پشت در توالت گفت بیشتر. فشار بده. فشار بده نترس. راشدی فشار داد. نشسته بود کف توالت و مثل زنی که داشت میزایید فشار میداد. صدای اشرف بود. فشار بده راشدی. فشار بده رفیق راشدی. صدا دو رگه بود. جوان. داهیر سر خورد و بیرون آمد. بزرگ بود. از عوج بزرگتر. از هر چیزی که به عمرش دید بود بزرگتر. شلپ و شلوپی کرد و کلهاش رفت توی چاه. جا نشد. دمش بیرون ماند. تکانش داد. خورد به راشدی. پرت شد. دور شد. یک نقطه شد. ریخت.
سفتی زمین را زیرش حس کرد. افتاده بود پایین از تخت. رانهایش میسوخت. بلند که شد رطوبت را زیر پایش حس کرد. گرم بود هنوز. دست کشید به خشتک.
«الو؟»
«بفرمائید…»
«مرضی منم هرمز….»
سکوت شد.
«الو… مرضی یه چیزی شده»
«چی شده؟»
«تلفنی نمیتونم بهت بگم»
فرو رفت توی صندلی.
«شاش بود یا خون؟»
«چیزی فرمودین؟»
«خیر. رد نکنیم قربان»
«حواسم هست. فرمودید بنفشه دیگه؟»
«بله بله کوچه بنفشه پلاک بیست و یک»
۵
«کم داریم جن و پری توام از دریچه میپری؟»
مرضیه را از چهل اشرف ندیده بود. سر خاک هم سرسنگین بودند. از ازدواج مرضیه شروع شد. هرمز نرفت. هیچکس نرفت؛ کسی نبود دیگر. فقط همین هرمز بود، برادر بزرگتر.
«مرضیه من شاش دارم»
«مگه خودت نمیتونی بری؟»
«مگه این خودش نمیتونه بره بشاشه؟»
باز جلال ـ شوهر مرضیه ـ گفت شاش دارد. هرمز عصبانی شد. صدای هن و هن آمد. بعد چیزی قژقژ کرد و از جلوی او رد شد.
«مرضی! بله رو گفتی دیگه اسم منو نیار»
«این بچه رو چیکار کنم؟»
سیفون را کشید. بچه بعد عروسیشان افتاد.
قژ قژ قژ قژ قژ.
«چیه این؟»
«صدای عروس قشنگمونه. آبله هم درآورده.»
«جدی جدی کور شدی هرمز؟ کر که نشدی؟ الان جز برق، تلفن هم قطعه؟ آب چی؟»
«با توام مرضی»
جلال زد زیر خنده. ادای راشدی را درآورد:« با توام مرضی»
«یه بیپدری زد بهش و رفت»
«ماشین؟»
«گلوله»
راشدی حتم داشت اشتباه شنیده. تمام کلمات هم آوای گلوله را توی دلش گفت. به چیز معنادار خاصی نرسید.
«گلولهههه؟ این؟»
قژ قژ قژ قژژژژ
جلال آمد نزدیک هرمز.
«رفته بودیم گوزن بزنیم.»
«گوزن؟؟»
«کور شدی صدا توی کلهات میپیچه؟»
«آقا لباس مبدل پوشیده بوده.»
«پوست گوزن ماده بود. نرم. خوشبو. رفیق این رفیقم از جاکارتا آورده بود. توی جاکارتا گوزنا سیاهن. پوشیدم و موندم. همینطور خم. پوست هم روم. یهو یه چیزی گفت خش خش خش خش. یواش از لای این جای چشمش نگاه کردم دیدم بله؛ نر…. چه شاخی. کشیده. اوومممم. قرار شده بود تا این اومد نزدیک من بدوم. رفیق رفیقم گفته بود نر میاد باهات. رفیقم نشسته بود پشت دولول، صد متر اونورتر. من بدو اون بدو. من بدو اون بدو….»
راشدی نتوانست خودش را کنترل کند. خ حناق شده از توی دماغش زد بیرون. غشغش خندید؛ خخخخخخخخخخخخخخخخخخ!
مرضی هم خندید.
جفتشان عین دیوانهها خندیدند.
«خب؟»
«هیچی. خب نداره. خورد به پام منم تا پایین شیب غلت زدم کلهام خورد به درخت»
«طرف توی بیمارستان افتاد به التماس که دیه میده و فلان. پای پلیس نیاد وسط.»
«نباید میومد وسط. مجوز نداشتیم آخه»
«دو ماه پول ریخت. ماهی دو میلیون. عین حقوق. ماه سوم نریخت. اصلا انگار از اول نبوده، دود شد رفت هوا»
«یه بوهایی البته بلند شده»
راشدی دست گذاشت روی اقیانوس که دوباره داشت میغرید.
«ولم کن تورو خدا. تا کلهات رو به باد ندی ول کن نیستی… تو چی شدی هرمز؟»
«میگن عصبیه. کوری ناگهانی! شاید سوی چشمم دوباره برگرده. ما کسی رو توی فامیل نداشتیم که کور بشه؟»
۶
افسنطین و پنیرک برای التهاب معده. عین چای. قبل از نهار و شام یه گرم آنغوزه، عین تریاک پخته، قورت دادنی، مخصوص چسبندگی روده.
«سی روز. بیشتر کلیهها را سقط میکنه.»
بوی گندش را تحمل میکرد. صفوی داده بود. دست گذاشت زیر شکم راشدی و فشار داد. بعد بالاتر. نزدیک ناف. راست. چپ. قرنیهی مات راشدی را هم نگاه کرد.
«میچسبه؟»
«چی؟»
«به کاسه توالت. میچسبه؟»
بعد دست گذاشت روی پیشانی عقب رفته. قبلا پیشانیاش قد چهار انگشت به هم چسبیده بود، حالا یک وجب کامل. صدای تخم جن صفوی از توی حیاط میآمد. صدایش مردانه شده بود. داد میزد. جیغ نمیزد. مثل آن روز که راشدی یک مارمولک مرده انداخت توی یقهاش. تخم جن سفید شد. زهرهترک شد. رفت توی بغل اشرف. اشرف زیادی بغلش کرد. مثل بچهی همسایه روبرویی. همهشان را به قدر تمام فشردنهایی که توی تخت با راشدی بچه نشده بود، میفشرد.
موج گرد شد، چرخید.
اسهال.
«هرمز! کی هست طرف؟»
«تو به اینش چیکار داری؟»
«نمیشه که همینجوری اسلحه بکشم رو یکی»
«یه حرومزادهای عین رفیق تو. کلی آدم پشت ماجرا وایسادن جلال.»
«گروهکی چیزیه؟ چقدر بابتش میسلفن؟»
«پولشونو کشیده بالا. هیچی. پول منم بوده»
«چقدری بود؟»
راشدی صفرهای حسابش را حساب کرد. گفت.
«نچ. نمیصرفه»
داهیر پیچ داد به تنش. راشدی دوید سمت توالت. نوار توی ضبط داشت میخواند: «ای که میچکد ز پنجهی تو خون….» راشدی با آن دم گرفت
«دام دادام دادام… شیوهی تو قتل عام آخ….»
داهیر آرام شد.
«گور خود کنی به دست خود…. دام دام دام دام… راه تازهای، پیش پای…»
تلفن زنگ خورد. برداشت. صدای جلال از ته همان چاه میآمد.
«قبوله. ولی شرط داره؛ بعدش میریم سر وقت رفیق من. ولد زنا بوی گندش بلند شده. یه خبرایی ازش گرفتم»
«خوبه. میدونی که داری خدمت بزرگی به… الو…. الو….گور پدرت»
راشدی کورمال کورمال رفت و از توی کمد لباس سرخش را بیرون کشید. آخرین لباس کمد؛ منتهای الیه سمت چپ بعد از کت و شلوار دامادیاش. داده بود اشرف یه داس و چکش دوخته بود روی آستین. دست کشید. ته دلش ریخت و سیب آدم بالا و پایین رفت. داهیر آمد پایینتر. یک انگشت. آخرین بار در آخرین مأموریت پوشیده بودش.
از روی میز چاقوی تاشو قلمتراشی را برداشت.
۷
«بوی ماهی میدهها ولی خوشمزه است. این چی میگه؟ بدم بهش؟ بد نیست براش؟»
«بشین عین آدم تعریف کن»
«سی تومن. تازه پاکستانیش. توپ جام جهانی هم داشت ولی دیگه یه عمو که بیشتر ندارم»
غلام خندید. کارما مرنو کشید و پنجهاش زد. هرمز رفت از توی کشوی لباس زیرهایش پانزده اسکناس دو هزار تومانی برداشت و آورد. از همان وقت که کور شده بود هفتهای دوباره میرفت بانک و همهی پولی که میخواست را دوهزار تومانی میگرفت.
«خب… جونم براتون بگه که طرف عین همین رفقایی که اومده بودن اینجاست. جوونه. شش تیغ. ریغماسی… زنش ولی به چشم خواهری…. خلاصه که انگاری اصلا چیزی نپوشیده، انگاری این شلوارش اصلا شلوار نیست، عین دوندههای سیهچرده است. از اونایی که توی المپیک نشون میده. من خونهی عموم دیدم. خلاصه زنش ده و نیم از خونه میزنه بیرون. میره باشگاه. دوازده برمیگرده. خودش ساعت مشخص نداره. دیروز یک زد بیرون. امروز سه. میره پی یللی تللی لابد، کار آدمیزادی نداره. به گمونم شرف خودشه، همین یارو! زنش که اشرفیه به چشم خواهری. ولی بیشتر مهسا بهش میاد»
کارما فحش داد. بیپدر تمام غذایش را خورده بود. پرید و رفت روی پای هرمز نشست. بار اول بود که میرفت روی پای او. انگار که میخواست بگوید بلند شو غذای مرا از این سگ بگیر. غلام دست گذاشت پشت کارما. کارما خرخر کرد؛ از لذت. هرمز خواست کارما را بغل کند. کارما خودش را چسباند به شکمش. مثل تخم جنهایی که با گریه میرفتند توی بغل اشرف و شکایت هرمز را میکردند. فشردش. خرخر. فشردش. مرنو. فشردش. لیس.
«اون غذای گربه است»
«چی؟»
غلام عق زد. کارما جست زد و پنجه کشید. بچه سقوط کرد و غذا ریخت زمین.
۸/۱
«کجه»
«چی؟»
«سبیلت….از زیر چونهت هم داره خون میاد. مگه مجبوری خب؟»
«حواست باشه. دو تا خیابون زودتر بگو پیاده میشیم.»
«درد داری هنوز؟»
«نه»
دستش را روی سرش فشار داد. برآمدگی را حس میکرد.
«مرضیه! کاش این الدنگو ول کنی بیای با هم خونهی بابا اینا رو بسازیم. برگردیم همونجا»
«چون تو سالمی یا چی؟»
«عصبیه. نمیمونه که همینجوری.»
«همین الدنگ سر اینکه پولمون داشت ته میکشید خواست خودشو بکشه که خرج نصف بشه.»
«نکشت که. حرف میزنه فقط.»
«توام حرف میزنی. یه بار وقتی رسیدم خونه دیدم اسلحه گذاشته زیر گلوش. تقی به توقی میخوره میزنه زیر گریه. دکتر گفت اسلحه و چاقو و اینا رو قایم کن.»
«کجا گذاشتیش حالا؟ پیدا نکنه»
«نه، گذاشتمش بالای کمد دیواری. نمیتونه هیججوره ورش داره»
راشدی فکر کرد چرا دیگر کسی تماسی با او نگرفته؟ بعد نهیب زد که چرا تماس بگیرند وقتی میدانند هنوز مأموریت انجام نشده؟ چشم و گوش حزب همهجا هست. چطور کسانی که رد او را پیدا کردهاند ندانند که روند مأموریت چگونه پیش میرود؟ بعد فکر کرد اگر کسی او را ببیند چه؟ اگر کسی او را با جلال ببیند!
۸/۲
«پولا رو بالا کشیده و یه آبم روش بعد اومده بالا شهرم خونه گرفته؟»
«هوم؟»
«طرفو میگم… تو سرگیجهای چیزی نداری؟ شرمنده من اصلا از این پایین ندیدم که چَکُش رو گذاشته سر کمد دیواری. باز خوبه او چاقوئه نیفتاد روی سرت…. فکر کنم همینجا پیاده شیم دیگه نه؟ این شهریوره. هفت میشه مهر، آبان، آذر، دی میشه روبروی آذر دیگه؟… داداش ما همینجا پیاده میشیم.»
راشدی اول پیاده شد. در را باز کرد و پاهایش که به زمین رسید نیم قدم جلو رفت و بعد همانجا چمباتمه زد. جلال خودش را سُر داد و رفت جلو. فرمان داد: «بیا… بیا… همینو بیا…» راشدی کمی عقبتر آمد.
«نمیشه. بیا یکم بالاتر زیر در بشین که من اول دستامو بندازم دورت. اینور. بابا بچرخ به راست، راستتر.»
راشدی نشست. جلال به هر نکبتی بود سوار شد.
«دستاتو بیار پایینتر.»
راشدی چیزی گفت؛ خفه.
«هان؟»
راشدی چیزی گفت، نامفهوم، بعد به تقلا افتاد.
« تو دستتو از کون من بردار اول. اول تو….اول تو….»
راشدی از زیر ران گرفتش. جلال دستش را از گلوی هرمز برداشت. هرمز نفس کشید. راه افتادند. جلال حرف میزد. از جاکارتا میگفت. از گوزنها. از دو لول. از تکتیر گلنگدنی کالیبر سی و شش. از برتیه. از پنجتیر کارابین آلمانی. از چرچیل بیست و شش ترکیه. از بردانکا روس. راشدی اما جای دیگری بود. مثل اطلس داشت جهان را به دوش میکشید انگار، خلق را، با چشمانی کور.
حیف. حیف. حیف. حیف. حیف. حیف. ح…
«همین کوچه است»
«ساعت چنده؟»
«ده و بیست…. همهچی درسته. ببین از اینجا دیگه ما هرمز و جلال نیستیم، خب؟ از الان من مانیام توام
اسفندیار.»
«چرا اسفندیار؟»
«دیگه کور توی تاریخ کیو داشتیم خب؟… اصلا خودت یه اسم بگو»
«حمید»
«خدا زنت اشرف رو رحمت کنه»
خودش غش غش خندید.
«چشمت به در باشه»
اگر زمین میگذاشتش دیگر نمیتوانست بلندش کند. کمرش درد گرفته بود. تاب آورد.
اشباح تمام جهان….
صندلی را برایش عقب کشیدند. او نشست بالا. هم حزبیها نشستند دورش. دود سیگار پیچیده بود، عکس ماه افتاده بود روی میز شیشهای. «بحث امروز: لنین، تروتسکی و مائوئیسم مدرن. رفیق راشدی… رفیق راشدی… رفیق راشدی….»
«هوی!»
راشدی به خودش آمد.
«همینه؟»
«هان؟»
« همینه زنش؟»
«چه شکلیه؟»
«جای خواهری…»
«خودشه»
«بدو… بدو اینور…»
راشدی دوید اینور.
«نه احمق…. اونور»
راشدی دوید آنور.
جلال داد زد: «خانم ببخشید»
راشدی سر جایش خشک شد. جلال بیخ گوش هرمز زمزمه کرد: «برو هر وری که کلهتو سمتش میبرم.» چانهی راشدی را گرفت و چند درجه به چپ چرخاند.
«همینو آروم برو. لبخند هم بزن.»
راشدی چیزی گفت. نامفهوم.
«ببخشید خانم. این عمهی ما توی ساختمون شماست نه؟»
«کدوم واحد؟»
«واحد…. واحد چند بود؟»
راشدی چیزی گفت. نامفهوم.
«دستتون جلوی دهنشونه»
«آهان بله…»
«تو خوندی آدرسو»
«واحد چهار»
«واحد چهار نداریم اصلا… سه واحدیه اینجا»
«واحد سه»
«واحد سه ماییم»
«با آسانسور؟»
«نه خرابه»
«بیچاره عمه همه رو با پله میره پس»
«طبقه دوم چی؟»
«عمهتون بیست و سه چهارساله است؟»
« طبقه اول پیرزن ندارید؟»
«آدرسو چی بهتون دادن؟»
«آدرسو بده»
«دست تو بود»
« من آدرس میخوام چیکار؟»
« من واقعا دیرم شده. برید طبقه اول مدیر ساختمونه شاید اون بدونه»
در را باز گذاشت و رفت.
«رفت… سن بالا هم زده پدر سوخته… بریم»
راشدی یکییکی پلهها را بالا میرفت. پای راست. پای چپ. صبر میکرد. پای راست. پای چپ. صبر میکرد. جلال چسبیده بودش. از ترس. سفت. نمیدانست عرق است یا شاش که اینطور داغ بود و کمرش را میسوزاند. بیخ گوشش مدام میگفت که مراقب باشد. که اگر بیفتد زنش، مرضیه، خواهرش، بیوه میشود. بعد خفه میشد و چشم میبست و آیه میخواند تا پلهی بعد. پشت راشدی میسوخت. شاش بود یا خون؟ نمیدانست. سردی فلز هم بود، فرو میرفت توی ستون فقرات. عصبی بود. مثل همانوقت که رفت یکی را بترساند. آن روز هم عصبی بود. مثل همان روز که حزب ولش کرد، تفاش کرد بیرون. حالا باز عصبی بود اما میدانست که بعد این مأموریت وقتی دوباره برود پشت میز جلسه و نطقاش را بخواند، همهاش دود میشود. این سختی که افتاده بود پشتش، روی چشمش، آن شاشیدن به خود؛ دود میشود و هوا میرود.
اما فعلا نفسش بالا نمیآمد.
«همینه»
تاب خورد. نیفتاد. تکیه داد به دیوار.
«اگه…. اگه بفهمه تفنگ خالیه چی؟»
«خالی نیست که. تیر داره. یه ام ۹ عروسک. مال همین رفیقم بود»
«تیر داره؟»
«نمیشه که با اسلحه خالی اومد. اومدیم و طرف شاخ شد. یه تیر باید بزنی به در و دیوار حساب کار بیاد دستش»
نفس نداشت که جواب بدهد. عرق از همهجایش میریخت. نفس عمیق کشید. به سرفه افتاد. جلال در زد.
۹
«چی؟… نمیفهمم»
«خانمتون… زنگ…هرمز! چیز، حامد!.. بابا این یارو کره؟… خب خدا رو شکر تیم تکمیل شد… بابا زنت… عمه… زنگ…»
با دستش ادای تلفن در آورد و به داد زدن ادامه داد.
«یه لحظه گوشی….چی میگی شما؟»
«سلام… خانمتون گفتن مزاحم شما بشیم یه زنگ بزنیم.»
«فکر کنم عمهمون اشتباه آدرسشو داده. پیره بنده خدا»
«زن من؟»
«مگه همون خانمی که پنج دقیقه پیش رفتن خانم شما نبود؟»
«نه»
«پس کی بود این؟»
«چی میخواین شما؟»
«عمهمونو… میشه از تلفنتون استفاده کنیم؟»
«زود فقط… الو…. غلط کرده…. به گور پدرش خندیده»
«برو جلو… آفتابه لگن هفت دست شام و نهار هیچی…. دزد زده بهشون؟… آسانسورم که خراب»
«شاید دارن فرار میکنن»
«هان! آفرین. فروختن فلنگو ببندن…»
«کجا رفت؟»
«رفت اون ته. اتاقشونه فکر کنم. غلط نکنم همدستی چیزیش پشت خطه… شایدم زنه زنش نبود اصلا. هوم؟»
«دربیار اسلحه رو»
«خم شو»
راشدی نفسش را حبس کرد و خم شد. جلال دستش را برد پشت کمر راشدی.
«نمیشه»
راشدی نفس لرزانش را پس داد.
«چیکار کنم؟»
«منو بذار روی این مبل. از همینجا هم میشه دیگه. بهش میگم این پول و فلان رو بده و اینا بعدش سوار میشم میریم»
«نمیخواد تو چیزی بگی. من میگم»
«تو نمیدونی یارو دقیقا کجاست که کلهت سمتش باشه چیو میخوای تهدید کنی؟»
هرمز عینک دودیاش را بالاتر داد.
«چی شد؟ زنگ زدین؟»
«نه تلفن رو پیدا نکردیم»
«تلفن همین کنارتونه»
«دارید جایی تشریف میبرید به سلامتی؟»
«چطور؟»
«همینجوری. همین عمهام یه پسر داشت رفت جاکارتا. میشناسی جاکارتا رو؟ رفت اونجا تجارت گوزن کنه. میدونی توی جاکارتا گوزنا سیاهن… طرف پول مردم رو کشید بالا و رفت.»
«زنگ نمیزنین؟ من کار دارم میخوام برم»
«چرا چرا…. شمارهی عمه چند بود؟»
«نمیدونم شماره رو تو داشتی»
« من شماره میخوام چیکار؟»
«تو منو مجبور کردی بیایم عمه رو ببینیم»
«منو بذار روی مبل جیبامو بگردم… مبل این کناره. بیا عقب. یکم بچرخ. همینو بیا پایین.»
جلال دستانش را رها کرد. راشدی نمیتوانست صاف شود. دست گذاشت روی کمرش و آه بلندی کشید.
«یه لحظه صبر کن»
جلال دست کرد توی خشتک. ام ۹ گیر کرده بود.
«خب… میدونی ما چرا اومدیم اینجا؟»
«چی؟»
«حامد! چیز… حمید! وایسا این گیر کرده… وایسا نگو… وایسا…. اه»
«بفرمائید بیرون»
«بابا وایسا یه لحظه دیگه… ببین بچه جون توی خشتک من الان یه ام ۹ گیر کرده. پر هم هست. باورت نمیشه بیا دست بزن. خب؟… حالا بگو»
«این الان شوخیه دیگه نه؟ بامزه نیست ولی»
«اینکه این گیر کرده یا اینکه پول ملتو هاپولی کردی حالا میخوای جیم بزنی؟»
«پول چی؟»
«نزن به اون راه… یه جماعت پشت این ماجران»
«کیا؟»
«حزب توده…»
«چی؟!!!!»
«آهان این دراومد هرمز…. چی؟؟؟!!!»
و هر دو نگاه کردند به راشدی که داشت به جای دیگری نگاه میکرد.
«من فکر کنم اشتباه گرفتید»
«وایسا سر جات»
«من بعید میدونم اشتباه گرفته باشیم. برگهها کجان؟»
«برگهی چی؟»
«من هیچ ایدهای ندارم این داره چی میگه… از خودش بپرس… ولی وایسا سر جات تا یه تیر توی کلهات خالی نکردم»
«من سر گندهتر از تورو هم سی سال پیش زیر آب کردم بچه…»
«هرمز جان…چیز… یکم اینور تر… یکم دیگه… خوبه…الان روبروته دقیقا»
«من واقعا نمیفهمم»
«منم نمیفهمم ولی به حضرت عباس یه قدم دیگه برداری زدم… خود دانی»
«شبنامهها کجان؟»
«شبنامهی چی؟»
«وایسا… ای بر پدرت… هرمز بیا اینجا… بیا…»
«به زبون خوش میگی یا…»
« بیا بابا یارو رفت»
«کجا رفت؟»
«رفت اون ته… بچرخ…»
جلال سوار شد. ام ۹ را گرفت دست راست. دست دیگر را حلقه کرد. راشدی سفت چسبید. آرام راه میرفت و حواسش به جلال بود. به هر جهتی که میگفت. هر اندازهای. سانت به سانت. آرام راه میرفت و سوارش را ذره ذره میچرخاند که هر سوراخی را نشانه برود.
«اینجا هم نیست… یواش… برو… دو قدم دیگه وایسا…. میله بارفیکسه… خمشو کامل… حالا یه قدم… بیا بالا…. عالی…»
«اینجا هم نباشه چی؟»
«غیب نشده که. دوباره میگردیم. چیه قضیه؟»
«بعدا برات میگم»
«قرارمون سر جاشه دیگه؟»
«آره… زیر تخت نرفته نباشه»
ناگهان صدای شکستن چیزی آمد، بعد کسی دوید. صدا از بیرون اتاق بود. راشدی چرخید و جلال مثل سوارکاری حرفهای با پا به کفلهای راشدی زد و راشدی جا کن شد و دو قدم برداشت و ناگهان سوار از پشت سقوط کرد و میم «میلهی بارفیکس» از جای دو دندان فرو ریختهی جلوی دهانش بیرون افتاد و زیر «بنگ» گلولهی ام ۹ خفه شد.
۱۰
نور نیامد. فقط صدا برگشت. نور ماند زیر همان چادر سیاه. وزوز میکرد.
«مرده»
صدا دور بود و وزوز میکرد و نا نداشت.
«مرده هرمز»
صدای جلال بود که از دور میآمد. نفس نداشت اصلا. صدایش از ته چاه میآمد. وزوز هم میکرد.
«من ندیدمش… تیر در رفت هرمز….»
راشدی خودش را بالا کشید. بعد چهار دست و پا رفت سمت صدا. جلال زیر لب مدام جملههایش را تکرار میکرد. ترسیده بود. زمین نزدیک جلال و جنازه خیس بود؛ داغ.
«من نزدم، تیر در رفت… تو که دیدی هرمز»
«ساعت چنده؟»
«یازده و نیم»
«نیم ساعت وقت داریم»
«که چی؟»
«که جنازه رو ببریم بیرون.»
«کجا ببریم؟»
«نمیدونم. میبریم و منتظر میشیم تا حزب زنگ بزنه»
«حزب چیه؟ این مرده»
«قبلا هم پیش اومده. نترس. فعلا باید ببریمش توی حمام که اینجارو تمیز کنیم. خب؟ اسلحه دستته؟»
«یا امام غریب»
راشدی پاهایش را گرفت و روی زمین کشید. جلال هم پشت سرشان خزید. جسد را بردند توی حمام.
«تو اینجا بمون اینو بشور قشنگ. با لباس خودش زخمشو چفت کن که خون بیرون نزنه. من میرم پتو بیارم بپیچیم دورش. یه آبی هم به خودت بگیر»
چهار دست و پا شد. یک دست را مثل سلام هیتلری بالا گرفت و راه افتاد. پشت سرش صدای دوش بلند شد. مستقیم رفت. تا دیوار. بعد حوالی را دست کشید. رسید به تخت. پتو را از رویش برداشت. گذاشت پشتش. خواست دوباره چهار دست و پا برگردد اما یاد شبنامهها افتاد. اولین مأموریتی که بعد از سی سال مخفی کاری حزب به او سپرده شده بود. پتو را انداخت و دنبال کمد گشت. فکر کرد هرکاغذی که پیدا کرد بردارد و برای جلال ببرد. گشت. هیچ کاغذی زیر دستش نیامد. دستش را برید اما کاغذ نبود. چیزی را انداخت اما کاغذ نبود. فایل هم نبود. همهاش یکسری وسیله و لباس. نشست روی زمین. دست کشید زیر تخت. باز برید اما کاغذ نبود.
صدای در آمد. دوش بسته شد.
«سعید جان خاله من رفتم اینجا گفتن سیمکارت رو همونجا میتونید بگیرید دیگه. همونجا توی فرودگاه میدن بهمون»
بعد انگار چشمش به زمین و رد خون افتاد که ساکت شد.
رد خون را گرفت و رسید به دستشویی. در را آرام باز کرد. رد به پشت پرده میرسید. پرده را کنار زد. مرد افلیج غریبهای جسد خون آلودی را توی بغل گرفته بود و از جای خالی دو دندان جلویش خون سرازیر بود. زن جیغ کشید. بلند. طولانی. زیر.
هرمز چاقوی قلمتراشی را از توی جیب بیرون کشید. بازش کرد. گرفت جلو و راه افتاد سمت صدا. یک چیزی باید
زن را ساکت میکرد. داشت همه چیز به باد میرفت. جیغ بلندتر شد. زیرتر شد. هرمز دست کشید به دیوار. جایی که تمام شد چرخید. حالا در آستانهی در دستشویی بود. زن جیغش را قطع کرد، قدمی عقب عقب رفت و چرخید و بیهوا به سمت در دوید.
خرت!
گیر کرده بود انگار. راشدی فکر کرد مسیر را اشتباه رفته. بوی میوه خورد زیر دماغش. چاقو را تکان داد. بو بیشتر شد. دوباره تکان داد، یک صدای خفه هم آمد. چاقو گیر کرده بود. تکان محکمتری داد و دستش سوخت، از خیسی. چاقو را بیرون کشید و خون پاشید روی صورتش. جسد زن افتاد کف حمام.
راشدی زانو زد. بعد دراز شد. به پشت.
«خوشگل نبود نه؟»
«بد نبود. پیر بود ولی»
«لباس ورزشی تنش بود؟»
«نه.»
«تو پلاک رو نگاه کردی؟»
«گفتی همینه… چطور؟»
«هیچی…»
«این پسره هم شش تیغ نبود نه؟»
«نه… ریش داشت… نکنه….»
راشدی خندید.
جلال هم خندید.
بلند بلند خندیدند. پیچیدند به خودشان از خنده. بعد صدای جلال بم شد. افتاد ته گلو. خنده نبود دیگر، مرنو بود. مثل کارما وقتی اشرف مرد. بعد گیر کرد ته گلو، مثل خودش وقتی خانه از اشرف خالی شد.
بنگ… جلال مغزش را پاشید روی دیوار…
هرمز داشت توی گرمای خون غوطه میخورد. پاهایش را باز کرد. داهیر دمش را تکان داد و جابجا شد. تنش سنگین شد. سایهی چیزی را دید. انگار سایهی تیره انعکاس تار مردمکش بود، لکهی سیاهی که توی صلبیه غوطه میخورد. دست دراز کرد و دنبال دماغش گشت. جای دماغ پولک لزج داهیر آمد زیر دستش. بعد آمد و سرش را مثل اشرف گذاشت روی سینهی او.
داهیر چیزی گفت. چیزی که میان حبابهای خون ماند، رفت بیرون. نزدیک پنجره زیر نور آفتاب ظهر دود شد و به هوا رفت.
«تو میدونی جای گنج کجاست؟»