ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: اردیبهشت ۱۹, ۱۴۰۰

Leiter_06
هرمز داشت توی گرمای خون غوطه می‌خورد. پاهایش را باز کرد. داهیر دمش را تکان داد و جابجا شد. تنش سنگین شد. سایه‌ی چیزی را دید. انگار سایه‌ی تیره انعکاس تار مردمکش بود، لکه‌ی سیاهی که توی صلبیه غوطه می‌خورد.