زندگیِ هر کسی ممکن است پُر از درد و رنج باشد، ولی نحوهٔ واکنشِ ماست که حرف آخر را میزند. شوپنهاور میگوید از امیال خود بکاهید و تسلیمِ زندگی شوید. اما نیچه واکنشی هنرگرایانه را در قبال مصائبِ زندگی پیشنهاد میدهد و میگوید با رنجها روبهرو شوید.
امیل چوران فیلسوفِ رومانیایی نوشته است: «اگر آدمهای خوشبختی روی زمین زندگی میکنند، چرا بیرون نمیآیند و فریاد خوشحالی سر نمیدهند و خوشبختیشان را در خیابانها جار نمیزنند؟» بعضیها زندگیهای بهتری دارند، اما رنج در زندگیِ همه هست. قرنها پیشرفت گرچه از برخی رنجهای بشر کاسته، اما لزوما بشر را خوشبختتر نکرده است. چرا هنوز رنج وجود دارد و بهترین رویکرد در قبالش چیست؟
آرتور شوپنهاور فیلسوف آلمانی ــ که عقایدِ بدبینانهاش در کتابِ «متعلقات و ملحقات» منتشرۀ ۱۸۵۱، بسیار محبوب شد ــ پاسخی تاثیرگذار به این پرسش داد. او نوشت: «زندگیْ کسبوکاریست که دخلش به خرجش نمیرسد». به نظرِ او آرزوهای آدم بیشتر از چیزیست که دنیا بتواند ارضاء کند و برای همین، همهٔ آدمها دچار نوعی کسریِ همیشگی هستند.
یک نسل بعد، فردریش نیچه که خود را شاگرد شوپنهاور میدانست، ردّیهای تند و تیز مطرح کرد. او همْ همگانیبودنِ رنج را قبول داشت، اما معتقد بود که شوپنهاور جوابِ مناسبی به آن نداده است. درواقع فکر میکرد که شوپنهاور ترسو بود؛ نیچه به جای آنکه مثلِ یک حسابدار، لذتها و دردها را جمع و تفریق کند، فکر میکرد روبهروشدن با رنجْ اهمیتی حیاتی در زندگی دارد: چون «چکش و ابزاریست که میتوان با آن یک جفتْ بال برای خود درست کرد». تضاربِ این دو دیدگاه، به درک بهترِ ما از مسئلهٔ رنج کمک میکند. آیا هدفِ زندگی این است که لذتهای ما بیشتر از دردهای ما باشد؟ یا برای سنجشِ زندگیمان، راهی وجود دارد که کمتر ماشینی باشد؟
شوپنهاور در دورهای مینوشت که اولین ترجمههای متونِ بودایی به زبانهای غربی ظاهر شده بود، و او به نوعی این ایدهٔ بودایی که میگوید «زندگی یعنی رنج» را قبول داشت ــ یعنی رنجْ جوهرِ حیات است. چیزهایی که لذت میدانیم، برای رفعِ موقتِ رنجهاست؛ مثلا آشامیدن و خوردن برای تسکینِ تشنگی و گرسنگیست. درواقع، رنجها همیشه برمیگردند و مسکّنهای آنها هم همیشه موقتیست. و کارِ لذتها این است که مدام در حال خنثیکردنِ دردها باشند. برای همینْ همیشه کم میآوریم.
اما برای شوپنهاور، منبع واقعی رنج بشر، مسئلهٔ «زمانآگاهی» است ــ همان چیزی که ما را از حیوانات متمایز میکند. بههرحال تمام موجودات زنده دچار لذتها و دردهای جسمانی میشوند، اما حیوانات چون در بندِ گذشته و آینده نیستند، از نگرانی و اضطرابِ اضافی آزادند. آدمها افسوس میخورند که گذشته را نمیتوان عوض کرد، و به آینده امیدوارند که آن هم معمولا به جایی نمیرسد. شوپنهاور با ارجاع به برهانِ ژان-ژاک روسو، گفت که خودآگاهیِ انسان باعث تشدید دردهای زندگی شده است بدون آنکه بر لذتهایش بیفزاید. و حتی وقتی به آرزوهامان میرسیم، نمیتوانیم حفظشان کنیم. عشق میپژمرَد، دوستیْ میمیرد، دستاوردها و داراییهای مادی بعد از مدتی دیگر ارضاءکننده نیستند.
به نوشتهٔ او، زمان همه چیز را به نیستی میکشد و بیارزش میکند. اگر آن زمانی را که صرفِ امید بستن و آرزوکردنِ چیزی میکنیم و برای باختنش تاسف میخوریم ــ کاری که هیچ حیوانی نمیکند ــ با ساعاتی مقایسه کنیم که واقعا لذتش را تجربه میکنیم، متوجهِ اصل موضوع میشویم. به عقیدهٔ او، خلقتِ بشر، نوعی اشتباه است. ضمیرِ خودآگاه مثل همان ظرفِ آبِ سوراخیست که همیشه دوست دارد پُر باشد، اما هرگز نمیتواند.
به عقیدهٔ شوپنهاور، تنها کاری که در این مورد میتوان کرد این است که امیال و آرزوهامان را محدود کنیم ــ همانطور که چند قرن قبل، فلاسفهٔ رواقی (البته به دلایل دیگری) گفتهاند؛ هرچه کمتر بخواهیم، کمتر عذابِ نیافتن یا باختن را میکشیم. زندگیْ جهنم است اما میتوانیم «اتاقی ضدحریق» برای خودمان بسازیم تا وقتی که عذابش تمام شود. به عقیدهٔ او، تسلیمشدنْ آدم را از همهٔ نگرانیها و اضطرابها میرهانَد.
برای نیچه، همهٔ اینها راهنمای انفعال و نیهیلیسم [پوچانگاری] بود. او حتی شوپنهاور و شاگردانش را متهم کرد که فرهنگِ آلمان را در اواخر قرن نوزدهم به ورطهٔ ترحمجویی و رومانتیسم تنزل دادند. البته نیچه منکر این نبود که حیاتِ بشر پُر از رنج است. حتی حرفهای شوپنهاور را دربارهٔ منشأ رنج قبول داشت، و نظریهٔ زمانآگاهی را پذیرفت. اما «اتاقِ ضدحریقی» را که شوپنهاور میگفت باید دنبالش باشیم، نیچه امری بیهوده میدانست. چون آن را زندگی در انکار میدانست: انکارِ وضع بشر. به نظر او نباید از چشمِ دنیا پنهان شوی، بلکه راهی برای زیستن در آن پیدا کنی، و حتی قدردانِ وجود داشتنَت باشی. و به خیالِ نیچه، علیرغم اینکه وجودداشتنْ درد دارد، میتوان به این قدردانی رسید.
چگونه؟ نیچه از تراژدیهای یونان و دیگر هنرهای تراژیک مدرن الهام گرفت، مثلا داستانهای داستایِفسکی: «آنها چیزهای زشتی را نمایش میدهند، اما در این زشتی، لذتی مییابند». چرا از آثارِ تراژیک یا از شخصیتهای داستایفسکی لذت میبریم؟ مگر سادیسم داریم که از رنجِ دیگران لذت میبریم؟ اصلا. این آثارِ هنری به ما یاد میدهند که رنج و لذت را نباید تفکیک کرد و مثل شوپنهاور آنها را حساب و کتاب (جمع و تفریق) کرد. همهٔ خوشیهای ما به رنجِ ما تنیده است. عمق و معنای حیات، با غلبه بر رنج به دست میآید. بدون تجربهٔ تنهایی، عشق را در عمل درک نمیکنید؛ و زیبایی را بدون تجربهٔ زشتی؛ و ایمان را بدونِ شککردن. و این دردهاست که لذتها را معنادار میکند.
شوپنهاور میخواهد از قیدِ زمان فرار کند، اما نیچه میگوید «لذتِ رسیدن» را هم بپذیریم. درد و مرگْ سرنوشتِ همگان است، اما برخلاف حیوانات، ما فرصت داریم که آن را به چیزی دیگر تبدیل کنیم که هیچ حیوانی نمیتواند. به عقیدهٔ نیچه، جُستنِ لذت در آینده، [زمانِ] حالِ شما را خراب میکند. و حتی از بدترین رنجها میتوان چیزهای زیبا خلق کرد. البته این رویکرد، دردِ ما را از بین نمیبرد، اما رنج میتواند جزئی از یک کل باشد. از نظر نیچه، شوپنهاور که خودش به بدبینی معروف بود، آنقدر قوی نبود که به «بدبینیِ فعال» برسد: یعنی سطحی از بدبینی که کماکان رنجِ انسان را دستِبالا میگیرد اما در مواجهه با رنجْ سقوط نمیکند.
و برای همین هم مثلا از نظر نیچه، شخصیتِ دونکیشوت مظهرِ این نوع بدبینیِ فعال بود. به عقیدهٔ نیچه، سروانتس (خالق دونکیشوت) مردی فعال و هدفمند در دنیایی بیرحم و خشن بود که بهرغمِ رنج و شکست و نهایتا مرگ، اهدافش را دنبال کرد ــ بدون آنکه حتی یک بار، لذتها و دردهایش را جمع و تفریق کند. به عقیدهٔ نیچه، کتابِ سروانتس تاریخچهٔ طولانی رنجهای اوست، و حتی «کتابی بسیار شاد است»، نه به این خاطر که بدبینی را آموزش میدهد، بلکه چون رویکردِ صحیح به مشکلاتِ زندگی را نمایش میدهد.