صدیقه امروز بنفش بود. دامن بنفش بلندی پوشیده بود و موهای کوتاهش را بنفش کرده بود و از لای ناخنهای بنفشش، سیگاری نازک را دود میکرد و میگفت دورهاش تا یک ماه دیگر تمام میشود و وارد مرحلهٔ بعدی میشود. مریم با رژ صورتیاش رو به صدیقه کرد و گفت: «میشه شمارهٔ اونجا رو داشته باشم؟ من هم دیگه باید کم کم به فکر باشم.»
صدیقه گفت: « بهتره برای کالج اقدام کنی. رشتهٔ تورو نیاز دارن. من دیگه نصفهٔ راه رو رفتم. خیلی طول بکشه دو سال دیگه ست. مال رشتهٔ تو کمتر میشه زمانش.»
توی کافه نشسته بودیم. گوشهٔ رو به پنجره را انتخاب کرده بودیم. از توی پنجره، تئاتر شهر و سینماهای شلوغ، زیر لایهای از دود و سیاهی و یک آسمان نیمه آبی دیده میشد. امروز، تهران کثیف بود و اخبار، هشدار داده بود که زنان باردار و بیماران قلبی از خانه بیرون نیایند اما اهالی هنر و سینما این حرفها برایشان مهم نبود و صف بسته بودند تا آخرین فیلم اصغر فرهادی را ببینند. هر دو دقیقه یکبار هم «بی آرتی»های قرمز رد میشدند. اتوبوسهای قرمز بزرگی که تازه از چین وارد تهران شده بودند تا جمعیت را از این سر شهر به آن سر شهر ببرند.
در کافه، روی هر میز یک گل متفاوت بود که کافه را خوشبو کرده بود. روی میز ما گل زنبق بود وفضا را معطر کرده بود با این حال نمیدانم چرا دلم گرفته بود. حرف رفتن بود. آنقدر حرف رفتن بود که عکس روی گوشیِ موبایل صدیقه، یک خانهٔ سفید بود وسط یک جنگل سبز. روی پنجرهٔ خانهٔ سفید، دو گلدان بزرگ با گلهای صورتی و قرمز دیده میشدند. عکس روی گوشیِ مریم یک آسمان آبی با ابرهای سفید بود. به یکباره مریم گفت: «به هرحال باید از این خراب شده رفت.» مریم روی حرف «خ» تشدید گذاشته بود و ابروهای تاتو شدهاش به یک سمت کج شده بود. ناگهان مریم و صدیقه به طور همزمان به من نگاه کردند و گفتند: «تو چرا نمیری؟ تو که برادرت هم اونجاست.»
منتظر جواب من نماندند و برنامههای رفتنشان را ادامه دادند. سوالشان صرفا جملاتی بود برای خالی نبودن فضای کافه کنار شیرقهوه و شیک شکلاتی و پنجرهٔ رو به تئاتر شهر. بعد، نور موبایلشان خاموش شد. دیگر نه خبری از خانهٔ سفید ویلایی در کانادا بود و نه آن آسمان آبیِ لطیف. فقط صدای صدیقه و مریم است که دارند با هم راجع به افرادی که میشناختهاند و به آسانی رفتهاند، حرف میزنند.
گذشت تا بفهمم که «رفتن»، یک گیاه جاندار است. یک گیاه که میپیچد دور رگهایت و با برگهای سبز و روشناش وسوسهات میکند.
نشستهایم در کافه. روی میز، یک کلاه مشکی بزرگ با پاپیونی براق دیده میشود. یک گوشی آیفون سیکس پلاس جدید هم آن طرفتر است. یک بادبزن چوبی با طرحِ گلهای نارنجی هم آن گوشهٔ میز است و یک گوشی آیفون دیگر که مدلش یک شماره از سیکس پایینتر است هم در گوشهٔ دیگر است. من هم انگشتهایم را گذاشتهام روی میز و ضرب آرامی را شروع کردهام.
«فِندی» رو به «زینا» کرد و گفت: «من شش ماه برلین زندگی کردم. به نظرم خیلی تمیزه. تمیزترین شهری که تا به حال دیدم.»
«فندی» سعی میکرد انگلیسی را بدون «ق»های غلیظ فرانسوی حرف بزند. گاهی هم یک «ق» کوچک با دو نقطهٔ ظریف و قوسی نَمور ته جملههایش شنیده میشد.
«یوریکو» دستی به موهای صافش کشید. رو به فندی کرد و گفت: «من تا به حال پاریس نبودم اما فکر کنم غذاهای شیرین فرانسه خیلی به غذاهای ژاپنی نزدیک باشه. من واقعا دوست دارم زندگی کردن تو فرانسه رو تجربه کنم. مخصوصا روستاهای کوچیک و خوش آب و هوایی که در حاشیهٔ پاریس هست.» چشمهای بادامی «یوریکو» موقع حرف زدن، کشیده تر به نظر میرسید و تبدیل به یک خط صاف سیاه میشد.
«زینا» دستی به گردن سفید کک و مک دارش کشید و گفت: «به نظر من نیویورک افتضاحه. اصلا شرایط بیمه و درمانش مناسب نیست. همه جای آمریکا بیمارستانهاش مزخرفه. آلمان از این نظر خیلی خوبه اما من شنیدم سوئیس از آلمان هم بهتره. تصمیم گرفتم بعد از اینکه از اینجا برگشتم یک مدت سوییس زندگی کنم.»
به «مارلین» نگاه میکنیم. مارلین در نیویورک به دنیا آمده بود. حتما او راضی بود. حتما خوشحال بود و پیش خودش میگفت: «کجا بهتر از آمریکا و کجا بهتر از نیویورکاش؟» وقتی اینجا زندگی میکنی مثل این است که همه جای دنیا زندگی کنی. و البته همه جای دنیا یعنی هیچ جای دنیا. و هرچیزی که با خود، «همه» را داشته باشه میتواند به راحتی «هیچ» را هم داشته باشد. صفت هیچ و همه فاصلهای ندارند.
حتما از بچگی نشسته روی صندلیهای بالای تایمز اسکوئر و آدمها را نگاه کرده که رنگ به رنگ اند. آدمهای قهوهای و زرد و سیاه و سرخ و سفید. آدمهایی با لباسهای گشاد یا پیراهنهای گلدار کوتاه. آدمهایی با موهای فرفریِ پف کرده یا موهای سیاه آبشاری. آدمهایی که چشمهای براقِ آبی دارند یا چشمهای ریز مشکی. نشسته است و هزار زبان و لهجه و گویش از شرق تا غرب را شنیده است اما «مارلین» با سرعت غیرطبیعی و تندتر از همیشه شروع میکند به انگلیسی حرف زدن و میگوید که همهٔ کارهای رفتن را انجام داده است. بادبزن «یوریکو» را به دست میگیرد و با شوق زایدالوصفی آن را تکان میدهد و میگوید: «ژاپن، بهترین جای دنیاست. یک جزیرهٔ آرام و دوست داشتنی با آدمهای مهربان و فروتن. من نیمی از دنیارو گشتم و مطمئنم بهتر از ژاپن وجود ندارد.». مارلین آنقدر از ژاپن تعریف کرد که نزدیک بود به یوریکو چپ چپ نگاه کنیم که چرا شهر زیبایشان به این نیویورک پر از موش و زباله ترجیح داده است؟
حالا همهٔ نگاهها به سمت من است. فکر کردم بگویم یونان. یونان را ندیدهام اما باید جای خوبی باشد برای مدینهٔ فاضله بودن. میگویم یونان و میروم دنبال سقراط در کوچه پس کوچههای آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند. سفرهٔ دلش را باز میکند و غرغرکنان میگوید: «به افلاطون گفته بودم که درددلهایم را ننویس. حرفهای من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همانها را تکرار کرد. جوانکی هم سر کلاسهایش مینشست. هر روز میآمد. شلوار خاکستری میپوشید و تیشرتی یقه هفت. هیچوقت موهایش را شانه نمیزد اما هندسه خوب میدانست. من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه جا را پر کرد از مدینهٔ فاضله. بعد هم آن سر دنیا، فارابی تار را زمین گذاشت و حرفهایش را ترجمه کرد. شیخالرئیس هم بی قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینهٔ فاضله را کجا بجوییم؟»
سقراط روی پلهٔ خاکی بازار مینشیند. آهی میکشد و پرههای بینی بزرگش تکان میخورد: «میدانی، من فقط آرزو کردم. آرزویم بود مدینهٔ فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی، جایی درموقعیتی مناسب به آنها جامهٔ عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت بخش بود. راستش، اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرینتر و دلنشینتر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟»
داشتم خودم را آماده میکردم که بگویم، یونان و بعد هم از اروپا حرف بزنم که همهٔ تمدناش را مدیون یونان است، که دیدم همه، سرشان توی موبایلشان است.
عکس گوشی مارلین، یک سگ سیاه بود با پوزهای برآمده که من هروقت چشمم بهش میافتاد، میترسیدم. زینا داشت توی موبایلش به گربهٔ پشمالوی سفیدش نگاه میکرد. همان موقع بود که فهمیدم مشکل نه از عکسهاست و نه از موبایلها و نه از آدمها. مشکل از کافهها بود. کافههای جهانی شده و صندلیهای چوبی و میزهای کوچک که آدمها را زیادی به هم نزدیک میکند.
اصلا کافهها، قرار را از آدم میگیرد. میافتند به جان آدمها و میگویند: «برو. برو که وقت رفتن است. چرا اینجا نشستهای؟ اینجا یک چیزی کم است. تو یک چیزی داری که از این آدمهای دور میز بیشتر است. یک ‘تری’ در تو هست که جایت را از این میز فراتر میبرد. برو. برو.»
بلند میشویم. نگاهم به منظرهٔ پشت پنجرهٔ کافه است. هوا آفتابیست و چند ابر سفیدِ خنک کننده در گوشههای آبی آسمان دیده میشود.ساختمان روبه رویی یک گلدان با گلهای صورتی دارد.
از هم خداحافظی میکنیم. یکی را میبوسم. یکی را بغل میکنم. به یکی دست میدهم. برای دیگری اندکی خم میشوم و لبخند میزنم. حواسم هست که با هرکس به سبک خودش خداحافظی کنم. مراسم سخت خداحافظی آیینی را به درستی اجرا میکنم. در راه، اینترنت موبایلم را روشن میکنم. صدیقه در وایبر پیام داده است. «امتحان زبان آخری رو رفتم ترکیه دادم. فکر کنم خوب دادم. دیگه منتظر کِیس نامبرم. مقصد بعدی کاناداست. بعدش هم آمریکا میبینمت.»
مطمئن میشوم. صدیقه از همان روز تا امروز هر روز میرود کافه و هر روز روی صندلیهای کافه مینشیند.