ادبیات، فلسفه، سیاست

Looking_down_from_The_Eiffel_Tower,_Paris_8_April_2007

رستوران

فرشاد صحرایی

امروز هم مثل روزهای دیگر  از خواب پا شدم، از خیسی شورتم فهمیدم که دیشب جنب شدم. گندش بزنند! سال به سال با کسی نمی‌خوابم ولی شب‌ها خواب جنیفر می‌بینم. دستم رو زیر بالش بردم و گوشیم رو پیدا کردم. چندتا تماس بی‌پاسخ و یه پیام از طرف خواهرم که نوشته بود: «باید امروز پارسا رو ببرم کلاس زبان، نمی‌تونم پیش بابا بمونم. چرا جواب نمی‌دی؟»

«حالا چرا این رستوران؟»

نگاهی به منوی خالی روی میز می‌اندازد و می‌گوید:«همهٔ دوستام میان اینجا، گفتم ما هم بیایم.»

می‌توانستم درجواب بگویم که اگر دوست‌هایت خود را جلوی ماشین بیندازند هم تو باید بندازی؟ ولی ترجیح دادم بگویم: «آگه این رستوران هیچی به مشتری‌ها نمی‌ده دیگه چرا اسمش رو رستوران گذاشتن؟»

«بعضی وقت‌ها زبون نمی‌تونه منظور آدم رو برسونه.»

«چطور؟»

«به همون دلیل که از اول آشناییمون اسم واقعیت رو نگفتی، می‌گی اسمم فرنکله! معنیش چیه؟»

«فرنکل اسم یه دانشمند روسی بوده که اعتقاد داشته این قدرت رو داره که می‌تونه با ذهنش یه قطار رو متوقف کنه. یه روز برای اثبات ادعاش همهٔ اهالی شهر رو جمع کرده و رفته روی ریل، قطار که اومد لهش کرد.»

«آهان. حالا تو چرا اسمتو فرنکل گذاشتی؟»

«نمی‌دونم.»

گارسون دو تا ظرف خالی جلویمان می‌گذارد.

سایه آرام می‌گوید: «اون مرده رو می‌شناسی؟»

«کی؟»

«همونکه رو صندلی پشتی نشسته، داره ما رو نگاه می‌کنه.»

قاشقم را به ظرف خالی می‌زنم و می‌گویم: «تو رستورانی که هیچی به مشتریاش نمی‌ده همچین چیزی عجیب نیست. پاشو بریم یه رستوران واقعی.»

از نگاهش معلوم است که او هم موافق است. پول غذاهایی که نخوردیم را حساب می‌کنم و از در خروجی بیرون می‌رویم. سوار ماشین می‌شویم، می‌گویم: «راستی الان کدوم سایه‌ای؟»

«همونه سایه‌ام.»

سوییچ را می‌چرخانم.

***

زوج جوانی آن طرف نشسته‌اند و گرم صحبت کردن هستند. هر چقدر که آن‌ها چیزی نمی‌خورند اشتهای من بیشتر می‌شود. آروغ می‌زنم و دهانم را با دستمال کاغذی تمیز می‌کنم. به سمت محل حساب می‌روم، مسئول که سرگرم تایپ کردن با کامپیوترش است می‌گوید: «یه قوطی نوشابه با چلو مرغ و سالاد، پنجاه تومن می‌شه.»

لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «من پول همرام نیست ولی یه جور دیگه می‌تونیم حساب کنیم.»

«خب کارت خوان هم داریم.»

«نه کارت هم ندارم.»

سرش را از کامپیو‌تر بیرون می‌کشد، سرتا پایم را بر انداز می‌کند، تازه متوجه شلوار جین کثیف، ریش‌های بلند و کاپشن کهنه‌ام می‌شود. با لحنی مخلوط از خشم و تمسخر می‌گوید: «پس چطور حساب می‌کنی؟»

«می‌تونی قیمت پنجاه تومن کتکم بزنی.»

«پنجاه تومن چقد کتک می‌شه؟»

«هر مشت رو صورت ۲۵ تومن.»

«رو شکم چی؟»

«اونم ۲۵»

«باشه دنبالم بیا.»

از روی صندلی بلند می‌شود و به سمت در پشتی می‌رود، همانطور که دنبالش می‌روم به دست‌های ظریفش فکر می‌کنم، همیشه وقتی به بقیهٔ رستوران‌ها می‌رفتم و می‌گفتم که حاضرم کتک بخورم بیخیال می‌شدند ولی او گول ترفندم را نخورده بود، مهم نیست به غذای مجانی می‌ارزد.

«همینجا وایسا.»

در تاریکی کوچهٔ باریک روبرویش می‌ایستم، صورت لاغرش را می‌بینم، چشم‌های مشکی‌اش را می‌بینم، ته ریش نازکش را می‌بینم، دندان‌های کلید شده‌اش را می‌بینم، مشت گره شده‌اش را…

صدای برخورد مشتش با گونه‌ام سکوت را می‌شکند. هنوز دردش را حس نکردم که مشت دیگری به شکمم می‌زند، روی زمین سرد دراز می‌کشم، ناله می‌کنم، نفس بالا نمی‌آید.

«حرومزاده، بیا اینم پنجاه تومن.»

اسکناس پنجاه هزاری روی صورتم پرت می‌کند. بعد می‌گوید: «بت گفتم حرومزاده؟ بیا اینم ده تومن دیگه بابت فحش.»

برمیگردد که سمت در برود، می‌گویم: «شورت پات نیست.»

سری تکان می‌دهد و در را باز می‌کند.

نمی‌دانم چند وقت گذشته ولی بالاخره بلند می‌شوم، در روبروی رستوران دیوار نوشته‌ای وجود دارد، جلو‌تر که می‌روم می‌توانم بخوانم: «دیوار مهربانی، نیاز نداری بذار، نیاز داری وردار.»

می‌روم پای دیوار می‌نشینم.

***

امروز هم مثل روزهای دیگر  از خواب پا شدم، از خیسی شورتم فهمیدم که دیشب جنب شدم. گندش بزنند! سال به سال با کسی نمی‌خوابم ولی شب‌ها خواب جنیفر می‌بینم. دستم رو زیر بالش بردم و گوشیم رو پیدا کردم. چندتا تماس بی‌پاسخ و یه پیام از طرف خواهرم که نوشته بود: «باید امروز پارسا رو ببرم کلاس زبان، نمی‌تونم پیش بابا بمونم. چرا جواب نمی‌دی؟»

نفس عمیقی کشیدم، تا بیست سالگی‌ام بابا آقا بالا سرم بود و دو قران خرجم نمی‌کرد بعدش هم سکته کرد و افتاد گوشهٔ بیمارستان اونوقت باید می‌رفتم بیمارستان پیشش میموندم؟ خواستم بنویسم که امروز تو رستوران کلی کار دارم ولی پاکش کردم. درسته امروز کلی کار داشتم ولی می‌تونستم به بهانهٔ بابام تا عصری از زیر کار در رم. پتو رو کنار زدم و چندلحظه روی تخت نشستم.

همونجا شورتم رو از پام درآوردم و رفتم سمت کمد، کشو‌ها رو دونه دونه گشتم ولی شورت تمیزی پیدا نکردم. داشت دیرم می‌شد بدون شورت شلوار جینم رو پوشیدم. بالای سر بابا ایستاده بودم و نگاش می‌کردم. از اون مردی که بچگیم رو با سیلی هاش، با دود سیگارش، با غر زدناش با گریه هاش رو قبر مامان گذروندم چی مونده؟ یه پیرمرد استخونی که لحظه لحظه زندگیش مث سیگاری که داشت می‌سوخت و جاش روی مچم موند خاکس‌تر می‌شد.

راستی چرا مچم رو سوزوند؟ به خاطر اون روز که ماشین رو کش رفتم و تصادف کردم یا اون روز که رعنا خانم اومد در خونمون و گفت مزاحم دخترش شدم؟

مهم نیست، کس ننهٔ همشون.

دوباره نگاهش می‌کنم یه کم شبیه کلینت ایستوود شده بود، کاش می‌تونستم مث همون فیلم که نقش مربی بازی می‌کرد دستگاه‌ها رو از بدنش جدا کنم، هم خودش راحت می‌شد و هم ما و هم پارسا زود‌تر به کلاس‌های زبانش می‌رسید. انگار با نفس کشیدنش حرفام رو تایید می‌کنه، ماسک رو صورتش بخار می‌گیره.

مث بخارهای رو شیشهٔ ماشین.

رو صندلی عقب نشسته بودم و سرگرم شمردن درخت‌های کنار جاده بودم، نمی‌تونم خوب دعواشون رو به یاد بیارم فقط اخرین جملهٔ مامان رو یادم میاد: «جاده رو نگاه…»

شورتم رو خیس کردم.

ساعت ۷ شده بود دیگه کم کم باید می‌رفتم رستوران.

***

محکم قدم برمیدارد و زیر لب می‌گوید:

«با من حرف نمی‌زنه؟ خب به حرفش می‌ارم!»

چشمش به مردی با سر و وضع آشفته می‌خورد که کنار دیوار نشسته.

«چرا اینجا واسادی؟»

«نوشتهٔ رو دیوار رو نخوندی؟»

«خوندم.»

«خب؟»

«اسمت چیه؟»

«فرنکل.»

«منم سایه‌ام.»

«اگه اسم خودت سایه است، اسم سایه‌ات چیه؟»

«سایه.»

«خوشوقتم سایه.»

«منم خوشوقتم.»

***

«فرشاد! تلفن رو بردار، هربار زنگ می‌زنم رو پیغامگیره. شنیدم حرف نمی‌زنی و فاز روزه سکوت ورداشتی! هههههه. هر وقت تونستی زنگ بزن، یادته دفعهٔ قبل گفتی زندگیم مناسب سوژه داستانه؟ یه کم از زندگیم رو نوشتم، هر وقت تونستی بیا بخونش.»

روی میز کاغذی است که هیچ چیزی روی آن نوشته نشده.

یاد آن روز می‌افتد.

«چی شده فرشاد پکری؟»

«حال داری گوش کنی؟»

«می‌بینی که، مشتری ندارم.»

«تا حالا چیزی درمورد زبون اسپرانتو شنیدی؟»

«نه، چی هس؟»

«یه زبون جهانیه که هدف از ساختنش اینه که ارتباط مردم رو راحت‌تر کنه. منم می‌خوام زبون جدید خودم رو درست کنم.»

«بازم با زنت دعوات شده کسخل شدی.»

«می‌دونی، یه بار خواستم درموردش یه داستان بنویسم.»

– «خب؟»

«فقط تونستم بنویسم زنی بلند قد با چشم‌های عسلی و موهایی خرمایی بلند شد و روی سفره نشست… بعدش داستان تموم شد.»

«یه مدت از هم فاصله بگیرید، یه جا خوندم تو همچین وضعیت‌هایی فاصله گرفتن بهترین کاره.»

«بیخیال، نباید بحثشو پیش می‌کشیدم فقط اومدم بت بگم اگه وقت کردی داستان زندگیتو برام بنویس، فک کنم به کارم بیاد.»

کاپشنش را می‌پوشد و بیرون می‌رود،

آسمان تاریک است، از کوچهٔ اول می‌گذرد و کنار خیابان اصلی می‌ایستد، باد ماشین‌هایی که می‌آیند و می‌روند مو‌هایش را آشفته می‌کند. انگار منتظر چیزی است. نگاهش به ماشینی که با سرعت داشت می‌آمد می‌افتد.

می‌رود وسط جاده.

***

مرد و زن از ماشین پیاده می‌شوند و می‌روند بالای سر جنازهٔ خونی، مرد سرش را روی قلبش می‌گذارد.

در آن تاریکی مشخص نیست چه چیزی به زن می‌گوید، قبل از اینکه مردم جمع شوند دوباره سوار ماشین می‌شوند و می‌روند.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش