۸ مارس به جز روز جهانی زن، برای من روز خاص دیگری بود. من ظهر ۸ مارس سی و نه سال قبل در اتاقی از خانه مادربزرگم به دنیا آمدم؛ اتاقی که تا پیش از مهاجرت، هر وقت به دیدن مادربزرگ میرفتم از آن من بود. پر از کتاب ها و مجلههای قدیمی پدربزرگ و هزار خرده ریز جذاب که با هربار کاویدنشان گنج تازه ای کشف میشد.
صبح روز تولدم کرخت و خسته و غمگین بیدار شدم. شب قبلش پسرم تا صبح چندین بار بیدار شد و خودم هم با کابوسهای عجیب و غریبی جنگیده بودم. کرختی و غم طولی نپایید چون پسرم و پدرش آهنگ تولدت مبارک گذاشتند و پسر که اتفاقا چند روز قبل در تولد یکسالگی اش حسابی با این آهنگ تعلیم دیده بود شروع کرد به چرخاندن دستهای کوچک و نازنینش و برایم رقصید.
ظهر که شد تبریکهای دوستانم یکی پس از دیگری بر صفحه اینستاگرامم ظاهر شدند. هر کدامشان با تصویری از من که حالا ۵ سالی میشود ازشان دورم. آخ که مهاجرت این طور وقتها خودش را بدجوری نشان میدهد. بوسه ها و بغلهای از راه دور واقعیت هولناک جا گذاشتن عظیم ترین سرمایههای زندگی آدمی مثل من را بی پرده میآورد جلوی چشمم. دوستان گرمابه و گلستان و خانواده. این دو مقوله برای من یعنی همه جهانم و اینجور وقتها بیشتر یادم میآید مهاجرت توام با تبعید، برابر است با تنهایی. با نبودن آنها که دوستشان دارم در بهترین لحظههای زندگی و نبودنم در غم و شادی آنها.
من زن مهاجری هستم که ازدواج بهترین دوستانم را از راه دور به نظاره نشستم. بچه دار شدن و بالیدن فرزندشان را از دریچه دوربین و به مدد اسکایپ و تلگرام و واتس اپ و ویدئوکال دیدم. در ازدواج برادرم و به دنیا آمدن فرزندش هم به همین ترتیب حضور داشتم و امروز که پدرم سخت بیمار است تنها حسرت زندگی ام گرفتن دستهاش حتی برای لحظه ایست.
مهاجرت توام با تبعید برای من اگر چه دستاوردهای مثبت هم داشته اما این حفره عظیم، این حقیقت تلخ که «راه برگشتی برایت نیست» را هم شامل میشود.
ناسپاس نباید بود. من اینجا، در این سرزمین غریب دوستان خوبی دارم. هرگز از اهالی این سرزمین بی مهری ندیدم. طعم تلخ تبعیض را آنچنان که در کشورم به کام مهاجران میریزیم هرگز نچشیده ام. اینجا به مهربانی مردمان این سرزمین زبان آموخته ام، به مهمانی و عروسی دعوت شده ام. با صاحب خانه ام به سفر رفته ام و با همسر و فرزندم در کمال آرامش و امنیت زندگی کرده ام. اما همه اینها آن هیچ بزرگ، آن تنهایی عظیم را پنهان نمیکند.
در تولدم پسرم من بودم و همسرم و یکی دو دوست دیگر! همه بزرگسال. در تولد خودم من بودم و همسر و پسرم. به وقت نوروز اینجا هیچ خبری نیست و همه چیز مثل قبل است و در اوقات تعطیلات رسمی این سرزمین که همه همسایه ها میروند سفر و دیدن قوم و خویشها، باز هم ما خودمان هستیم و خودمان. گاهی به آینده فرزندم فکر میکنم. به روزی که مثلا ممکن است ببیند دوستش را پدربزرگی، مادربزرگی، عمه ای ، خاله ای کسی جز پدر و مادر به مدرسه میرساند. به اینکه ببیند بچههای دیگر از خانه پدربزرگ و مادربزرگشان حرف میزنند. از بازی با دختر دایی و پسر عمه شان، از شادمانی عروسی عمویی، خاله ای…
دلم میگیرد از اینکه پسرم شاید هیچوقت نفهمد چه کیفی دارد که یکی دو دست لباس برداری و بروی دوروز و دو شب خانه مادربزرگ و پدربرزگت و یک اتاق از آن خودت آنجا داشته باشی. میترسم از روزی که به من بگوید چرا من را در این تنهایی مطلق به دنیا آوردی.
برای من که رابطههایم با خانواده و فامیل و دوستانم در سرزمین مادری سرمایه بوده و هست بخش غم انگیز و غیر قابل تحمل مهاجرت همین است و بس. والا تو گویی برای لحظه ای دلم نخواسته که به محل خاصی در ایران بازگردم. مثلا همین لحظه دلم بخواهد اصفهان باشم یا شیراز یا کنار رود کارون یا وسط جنگل سیسنگان.
اما تا دلتان بخواهد در این پنج سال دلم خواسته چشم ببندم و وقتی باز میکنم در آغوش پدرم باشم یا مادرم. یا در خانه سارا باشم و پدرش برایمان غذای چینی بپزد. هزاران بار دلم خواسته چشم ببیندم و وقتی باز میکنم در راه طارم باشم با علی و ندا و دریا دادور هم ماه پیشانو بخواند. دلم خواسته چشم ببندم و وقتی باز میکنم نشسته باشم کنار حمیده و او با صدای لرزان از هیجانش برایم داستان تازه نوشته شده اش را بخواند.
دلخواهیهایم همه و همه تنها برای آدمهاست اما میدانم این تبعید این هجرت این فاصله حالا حالاها هست. باید با آن بسازم و حواسم باشد وقتی پسرم بزرگ شد، از کیفوری رابطه با فامیل در سرزمین مادری چیزی نگویم و این غم انگیزترین بخش مهاجرت برای من است. حذف شدنِ چیزهای سادهای که شاید اصلا به وقت بزرگسالی فرزندم برای همیشه از یاد رفته باشند.