مادرم برایم یک پیراهن میدوخت. سراسر ماه نوامبر وقتی از مکتب بر میگشتم مادرم را در آشپزخانه با پارچههای بریدهشده مخمل سرخ و توتههای کاغذ که روی آن طرح دوخت را قیچی کرده بود، مصروف میدیدم. او ماشین خیاطی کهنه رکابدار را بهگونهیی در برابر پنجره گذاشته بود تا روشنی بر آن بتابد و در ضمن خودش نیز بتواند که به بیرون نگاه کند و چار طرف مزرعه دروشده و باغ سبزیجات خالی از محصول را بنگرد و هم کسانی را که از جاده میگذشتند، ببیند. به ندرت کسی در آنجا دیده میشد.
دوختن مخمل سرخ به دلیلی که کش میشد، کار سادهیی نبود و در ضمن مادرم طرحی را برگزیده بود که دوختنش آسان نبود. او در حقیقت خیاط نبود، بل دوست داشت که مبتکرانه چیزهایی بسازد؛ این با خیاطی فرق میکرد. او تا جایی که میتوانست از کوکانداختن و پرسکردن خودداری میکرد و مهارت در جزییات مهم خیاطی مثل دوختن سوراخ دکمه و بخیهزدن درزها که خاله و مادرکلانم انجام میدادند، برای او هیچ افتخاری نداشت. خلاف آنان، او با یک الهام و نوآوری دلنگیز آغاز میکرد و در این جریان تمام فکرهای دیگر خود را فراموش میکرد. در آغاز هیچ طرح دوخت نمییافت. البته که قابل تعجب نبود چون تا حال هیچ طرح دوختی با نوآوریهایی که او در سر داشت، همخوانی نداشت.
هنگامی که کوچکتر بودم، مادرم در مواقع مختلف برایم لباس دوخته بود: یک پیراهن ارگندی گلدار با یخنی به شیوه پیراهنهای دوران ویکتوریا که مزین با بندهای کلفت بود، همراه با یک کلاه ویژه به مد همان زمان که لبه آن پیش برآمده بود،؛ یک پیراهن چهارخانه اسکاتلندی با کرتی مخمل و کلاه گرد پشمی؛ یک بالاتنه گلدوزیشده با یک دامن سرخ و واسکت تسمهدار سیاه که سر بالاتنه و دامن پوشیده میشد. من تمام این لباسها را در آن روزها که بیخبر از چار طرف خود بودم، با فرمانبرداری و حتا با نوعی علاقه پوشیده بودم. حالا که کمی بزرگتر و عاقلتر شده بودم، دوست داشتم لباسهای چون لباسهای دوستم لونی را که از فروشگاه بییل[۱] میخرید، داشته باشم.
ناگزیر بودم که خامکوک پیراهن سرخ را بپوشم. بعضی روزها که لونی از راه مکتب همرایم به خانه ما میآمد، روی کوچ مینشست و ما را تماشا میکرد. من از پلکیدن مادرم در اطرافم، غژ غژ زانوانش و نفسهایش که با سنگینی برون میآمدند، شرمزده میشدم. مادرم با خود آهسته آهستهگپ میزد. او در خانه پستانبند و یا جورابهای بلند زنانه نمیپوشید. بوتهای او از نوع بوتهای پاشنه یکجا بود و جورابهایش نیز پاشنه کوتاه. رگهای آبی و سبز پاهایش برون زده بودند. فکر کردم که مادرم در حالتی که چمباتمبه زده بود تا لباس را بهجانم برابر کند، چقدر ناخوشایند و بد معلوم میشود؛ به این دلیل کوشیدم که لونی را بهگپ بگیرم تا هر قدر که ممکن است فکرش از مادرم دور شود. لونی با خونسردی، ادب و سپاسگزاری نگاه میکرد. این ژستی بود که در حضور کلانتر ها به خود میگرفت. در عین زمان این حالت کاذب و موذیانه، تسخری نیز با خود داشت که بزرگان آن را در نمییافتند.
مادرم مرا به طرف خود کشید و سنجاقها را در پیراهن فرو برد. ناگزیرم ساخت که دور بخورم. قدم بزنم و گاهی هم ایستاده شوم. از کنج دهان در حالی که سنجاقها را زیر لب داشت، از لونی پرسید: «لونی تو در این باره چه فکر میکنی؟»
لونی با ملایمت و احترام پاسخ داد: «زیباست.»
مادر لونی درگذشته بود و او با پدرش که اصلا به او توجهی نداشت زندهگی میکرد. از نظر من این از یکسو به لونی یک امتیاز میبخشید و از سوی دیگر او را آسیبپذیر میساخت.
مادرم گفت: «اگر اندازه آن را دقیق بسازم، زیبا خواهد شد.» بعد در حالی که با غصه و آه کشیدن و غژغژ روی پاهای خود ایستاد شد، با مبالغهگفت: «شک دارم که قدر آن را بداند.» اینگونه سخن گفتن او با لونی عصبانیم ساخت؛ مثل این که لونی بزرگ باشد و من هنوز هم یک کودک باشم. گفت: «هنوز هم ایستاد باش». پیراهن سنجاقزده و نمپُر را قسمی از تنم کشید که سرم با تکه مخمل پوشیده شد و بدن برهنهام با زیرپوشی کهنه مکتب نمایان گردید. خود را مثل یک توده خام بدترکیب که موهای بدنش برخاسته است، احساس کردم. آرزو کردم که مثل لونی میبودم: رنگپریده و با استخوانبندی ظریف و نازک. او در کودکی بیماری عدم کفایه تنفسی داشت.
مادرم گفت: «خوب، من زمانی که به لیسه میرفتم هیچکس به من پیراهنی ندوخته بود. یا خودم برایم میدوختم و یا بدون آن سر میکردم.» ترسیدم که حالا باز مادرم قصه هفت مایل پیاده رفتن خود تا شهر و انتظارکشیدن بالای چوکیهای مسافرخانه را به خاطر رفتن به لیسه دوباره بیاغازد. تمام قصههای مادرم که زمانی برایم جالب بودند، حالا مبالغهآمیز، بیربط و خستهکن مینمودند.
او ادامه داد: «باری پیراهنی برایم داده شد. یک پیراهن پشمی کریمیرنگ که نوارهای آبی تیره در پیشروی خود داشت و کنارههای آن صدفی بود. حالا نمیدانم که کجا شده است؟!»
وقتی که این کارها تمام شد من و لونی به منزل بالا به اتاقم رفتیم و با این که هوا سرد بود همانجا نشستیم و در مورد پسران صنف ما گپ زدیم. همه را از این قطار صنف تا آن قطار از نظر گذراندیم: «او را خوش داری؟ او را کمی خوش داری؟ ازش نفرت داری؟ اگر ازت بخواهد که با او بیرون بروی، قبول میکنی؟» تا هنوز هیچ کسی از ما نخواسته بود که بیرون برویم. سیزده سال داشتیم و تازه دو ماه شده بود که به لیسه میرفتیم. ما به پرسشنامههای مجلهها پاسخ میدادیم تا بدانیم که آیا شخصیت ویژهیی داریم یا محبوب همهگان خواهیم شد یا نه. مقالههایی را میخواندیم که چگونه خود را آرایش کنیم تا ویژهگیهای صورت ما بیشتر برجسته شود و یا چگونه در نخستین ملاقات گپ بزنیم و اگر یک پسر خواست که از حد خود خارج شود چه کار باید بکنیم. همچنان ما مقالههایی در مورد سکس ناموفق در هنگام یایسهگی، سقط جنین و این که چرا شوهران رضایت خود را در بیرون از خانه جستجو میکنند، میخواندیم. هنگامی که مصروف درس مکتب نمیبودیم، وقت زیاد را در گردآوری و شریکساختن معلومات و بحث در مورد مسایل جنسی سپری میکردیم. من و او با هم وعده کرده بودیم تا هیچ چیزی را از هم پنهان نکنیم. اما من یک چیز را در مورد برنامه رقص به او نگفته بودم. برنامه رقص به مناسبت کریسمس در مکتب برگزار می شد و به همان مناسبت مادرم آن پیراهن را برایم می دوخت و رازم این بود که نمیخواستم که در این برنامه شرکت کنم.
* * *
من آدمی نبودم که در مکتب حتا برای یک دقیقه هم احساس راحتی داشته باشد. نمیدانم که لونی چه احساسی داشت. البته میدانستم که قبل از امتحان دستانش یخ میکرد و ضربان قلبش تندتر میشد، اما من در هر زمانی وارخطا می شدم. وقتی که در صنف یک پرسش ازم میشد، حتا یک پرسش عادی و ساده، آوازم مرتعش و خشدار میشد. وقتی که قرار میبود مقابل تخته سیاه بروم، حتا زمانی که هنگام عادت ماهانهام نبود. فکر میکردم که دامنم خونپُر است. وقتی که باید روی آن چیزی مینوشتم، دستانم از شدت عرق لغزنده میشدند. هنگام والیبال نمیتوانستم که توپ را پرتاب کنم. در برابر دیدهگان همهگان نمیتوانستم که کاری را به سر برسانم. درس مدیریت و بازرگانی را دوست نداشتم برای اینکه در آن ناگزیری تا با یک قلم نوکدار تیز صفحهها را خطکشی کنی تا جدول بسازی. در این هنگام اگر معلم از گوشه شانهام به کتابچه نظر میانداخت تمام خطهای ظریف کج و معوج میشدند و در هم میآمیختند. از ساینس نفرت داشتم. روی چارپایههای بلند زیر نور شدید در عقب میزها و در برابر وسایل ناشناخته ظریف و شکننده مینشستیم. مدیر مکتب مان، ؛ مردی با آواز از خود راضی و خشدار که هر روز صبح انجیل میخواند، این مضمون را تدریس میکرد. این مدیر استعداد عجیبی در توهین و تحقیر دیگران داشت. از درس زبان انگلیسی متنفر بودم چون هنگامی که معلم ما که یک دختر تنومند، مهربان و با چشمان کمی تَودار بود، در پیش روی صنف شعر میخواند، پسران صنف در عقب بازی بینگو میکردند. او با صورت سرخشده و آواز بدون تحکم – مثل آواز من- پسران نافرمان را تهدید میکرد یا هم از ایشان با عذر خواهش مینمود تا گوش بدهند. پسران با نیرنگ عذرخواهی دروغین مینمودند و هنگامی که او دوباره به خوانش آغاز میکرد، با ژستی که گویا تحت تاثیر قرار گرفته اند، چهرههای خود را پر از احساسات نشان میدادند و چشمهای خود را نازک میکردند و دستان خود را روی قلبهایشان میگذاشتند. گاهی معلم مان بهگریه میافتاد و چون کار دیگری از دستش بر نمی آمد به دهلیز میدوید. بعد پسران صدای بوق گاو را سر میدادند. از عقب او قهقه می خندیدیم. در چنین مواقعی فضا به یک کارنیوال بیرحمانهیی شبیه میشد که آدمهای هراسان و ضعیفی چون مرا میترساند.
اما این تنها مضامین مدیریت و بازرگانی، ساینس و انگلیسی نبودند که در مکتب جریان داشتند، چیزهای دیگری هم بودند که به مکتب شکوه و ابهت میدادند. ساختمان کهنه مکتب که زیرزمینی مرطوب و دیوارهای سنگی و رختکنهای تاریک داشت با تصویرهای از اسلاف خاندان سلطنتی و کاشفان گمشده تزیین شده بود، پر از کشش و هیجان های جنسی بود. در چنین فضایی با وجود رویاهای زودگذر حاکی از پیروزی، من دلهره شکست کامل داشتم و چیزی مرا از حضور در آن برنامه رقص وا میداشت.
برف با ماه دسامبر یکجا فرا رسید و من نقشه یی در ذهنم داشتم. پیش از این در مورد افتادن از بایسکل و آسیب رساندن به بند پایم در هنگام برگشت به خانه از راههای یخزده و پر از شیارهای عمیق خیابانهای منطقه فکر کرده بودم و میخواستم آن را عملی کنم، اما این کار خیلی دشوار بود. به این صرافت افتادم که چرا نباید از ضعف گلو و برانشیتم حُسن استفاده کنم؟ شب از بسترم بیرون شدم و پنجره را کمی باز کردم. در کف اتاق زانو زدم و به باد که با سوزش برف همراه بود، اجازه ورود به اتاق دادم تا گلوی برهنهام را نوازش بدهد. بالاتنه لباس خوابم را نیز بیرون کردم. با خود این واژهها را گفتم: «کبود با باد» و همانگونه که زانو زده بودم چشمانم بسته شدند. سینه و گلویم را که کبود میشدند و رگهای زیر پوستم را که به کبودی میزدند با خود مجسم ساختم. تا جایی که تحملم اجازه میداد، همانجا باقی ماندم و قبل از این که بالاتنهام را بپوشم یک مشت برف را از کنار پنجره گرفتم و روی سینهام گذاشتم. برف در زیر تکه نرم فلانیل آب میشد و من با لباس تر به خواب رفتم. صبح هنگام که بیدار شدم فورا گلویم را صاف کرده در جستجوی نشانههای درد و سرفه شدم. امیدوارانه پیشانیام را دست زدم تا مگر تب داشته باشم. نقشهام اصلا خوب پیش نرفته بود. هر روز صبح به شمول صبح آن روز ، در بهترین وضعیت صحی قرار داشتم.
روز برنامه فرا رسید. موهایم را با بیگودیهای آهنی پیچاندم؛ کاری که پیش از این نکرده بودم چون موهایم به طور طبیعی قات داشتند. اما امروز میخواستم که از تمام راز و رمز تشریفات آرایش زنانه پیروی کنم. روی موبل دراز کشیدم و آخرین روزهای پامپی[۲] را میخواندم و آرزو میکردم که من نیز آنجا میبودم. مادرم که از شکل لباس هنوز هم راضی نبود یک نوار سپید را نیز به دور پیراهن افزود چون فکر میکرد که پیراهن خیلی زنانه شده است. من ساعت را نظاره میکردم. یکی از کوتاهترین روزهای سال مینمود. بالای موبل، روی کاغذ دیواری بازی قدیمی صفر و چلیپا و رسمها و خطخطیهای قدیمی من و برادرم که در هنگام بیماری برانشیت کشیده بودیم، آویزان بودند. من به آنها نگاه کردم و با حسرت آرزو کردم که دوباره به پناهگاه مطمین کودکی برگردم.
وقتی که بیگودیها را پس کردم موهایم با آن قاتهای اصلی و قاتهای مصنوعی که در هم فرو رفته بودند به یک بوته انبوه پرشکوه شبیه شده بود. سرم را تر کردم، شانه زدم، با برس به دو طرف رخسارم پایین کشیدم. به صورتم پودر زدم. پودر مثل تباشیر روی صورت داغم ایستاد مانده بود. مادرم عطر دلخواه فرانسوی[۳] خود را که خودش هیچگاهی استفاده نمیکرد، برایم آورد. تا در بازوهایم بزنم. بعد زنجیر پیراهن را بسته کرد و در برابر آیینه قرارم داد. پیراهن که مانند لباس شهزادگان بود از کمر خیلی باریک مینمود. دیدم که چگونه پستانهای نورستهام با پستانبند جدید ضخیم به طور شگفتی برجسته معلوم میشد و از زیر یخن طفلانه به من یک ابهت بزرگسالانه میبخشید.
مادرم گفت: «کاش میتوانستم که یک عکس بگیرم. من واقعا از این که پیراهن را به اندازه تنت دوختهام مباهات میکنم و تو هم شاید سپاسگزاری کنی.»
گفتم: «تشکر.»
وقتی که دروازه را برای لونی باز کردم، نخستین چیزی که گفت این بود: «ها از برای مسیح، موهایت را چرا اینگونه ساختهای؟»
گفتم: «خودم درستش کردهام.»
گفت: «موهایت مثل یک چتری معلوم میشود. اما تشویش نکن. یک شانه به من بده. پیش روی مویت را با یک بیگودی قات میدهم. خوب معلوم خواهد شد. قسمی میسازمش که حتا بزرگتر معلوم شوی.»
در پیش روی آیینه نشستم، لونی در عقبم ایستاد شد و به تنظیم موهایم پرداخت. مادرم نمیخواست که ما را ترک کند با این که میخواستم که ما را تنها بگذارد. وقتی که لونی بیگودیها را از موهایم پس کرد و به موهایم شکل داد، گفت: «لونی، تو خارقالعاده استی. تو باید آموزش مسلکی آرایش موی را فرا بگیری.»
لونی گفت: «من هم به این فکر کردهام.» او یک پیراهن کمرنگ کریپ آبی که یک پرک و یک بو داشت، پوشیده بود و با اینکه یخن نداشت به مراتب نسبت به پیراهن من به لباس بزرگان شبیه بود. موهایش نرم و ملایم بود، مانند موهای دخترانی که عکسهایشان در بستههای قیدک موی دیده میشوند. من همیشه فکر می کردم که لونی نمیتواند زیبا باشد چون دندانهای کج و معوج داشت، اما حالا میدیدم در برابر او، چه دندانهای کج و معوج داشته باشد و چه نداشته باشد، با آن پیراهن زیبا و موهای نرمش شبیه یک گولیوگ[۴] پوشیده از مخمل سرخ با چشمان از حدقه برآمده و موهای وحشی و حالت نامتعادل معلوم میشوم.
مادرم تا پیش دروازه دنبال ما آمد و در تاریکی صدا زد: «خدا حافظ، به امید دیدار»[۵] این یک خداحافظی قراردادی بین من و لونی بود. طنینش از زبان مادرم مسخره و بیروح مینمود. آن قدر عصبانی شدم که اصلا پاسخ نگفتم. لونی با خوشحالی و دلگرمی گفت «خدا نگهدار»
* * *
جمنازیوم بوی چوب کاج و سدر میداد. زنگولههای سرخ و سبز کاغذی از حلقه گول باسکتبال آویزان شده بودند. پنجرههای بلند و بدون پرده با شاخههای سبز پوشیده شده بودند. کسانی که در صنفهای بالاتر بودند، یکی با دیگر آمده بودند. شماری از دختران صنفهای دوازده و سیزده دوستپسران جوان خود را که قبلا از مکتب فارغ شده و اینک بازرگانان جوان اطراف شهر بودند، با خود آورده بودند. این مردان جوان در جمنازیوم سگرت میکشیدند و کسی نمیتوانست جلویشان را بگیرد. آنان فعلا آزاد از قید و بند بودند. دختران در کنارشان ایستاده و دستان خود را روی آستینهای دوستپسرانشان قرار داده بودند. صورتهایشان خسته و شرمگین و زیبا معلوم میشدند. آرزو کردم که مثل آنان باشم. آنان بهگونهیی برخورد میکردند که گویا تنها ایشان- بزرگتران- اند که در رقص شرکت کرده اند و کسانی مثل ما که در اینسو و آنسو بودیم اصلا حضور مریی نداریم. وقتی که رقص نخست -پاول جون- اعلام شد، دختران بزرگتر با تانی در حالی که به همدیگر لبخند میزدند، مثل این که ازشان خواسته شده بود تا در یک برنامه نیمه متروک طفلانه شرکت کنند، رقص را آغاز کردند. لونی، من و سایر دختران صنف نهم نیز در حالی که دستان همدیگر را گرفته بودیم، با هراس با آنها یکجا شدیم.
از ترس این که کدام حرکت بیجا و پیش از وقت انجام ندهم جرات نمیکردم که به حلقه پسران که از کنار ما رد میشدند، نگاه کنم. وقتی که صدای موسیقی قطع شد از همانجایی که قرار گرفته بودم، تکان نخوردم و از کنار چشمان نیمهبازم، یک پسر را که نامش میسن ویلیامس بود دیدم که با بیمیلی طرفم میآید. در حالی که دستانش کمترین تماس را با کمر و انگشتانم داشت به رقص کردن با من شروع کرد. پاهایم سستی میکرد و بازوانم از شانه میلرزیدند. نمیتوانستم صحبت کنم. این میسن ویلیامس یکی از قهرمانهای مکتب بود که باستکبال و هاکی بازی میکرد و از دهلیزها بیادبانه و با هیبت شاهانه و بیاعتنا به مقررات میگذشت. رقصیدن با آدم کماهمیتی چون من برای او یک توهین به شمار میرفت و چنان دشوار بود مثل این که آثار شکسپیر را حفظ کنی. من با زرنگی احساس کردم که او نگاههای پر از بیزاری با دوستان خود رد و بدل میکند. بالاخره او مرا تیله کرده به سوی حاشیه اتاق راند و دستانش را از کمرم پس کرد و بازویم را رها کرد.
گفت: «میبینمت.» و بعد رفت.
یک دقیقه یا دو دقیقه سپری شد تا بدانم که چه اتفاق افتاده است و این که او در میانه رقص مرا تنها گذاشته است. رفتم و در کنار دیوار به تنهایی ایستادم. معلم تربیت بدنی در حالی که با یک پسر صنف دهم میرقصید از کنارم رد شد و نگاهی از سر فضولی انداخت. او یگانه معلم مکتب ما بود که به مسایل اجتماعی خیلی اهمیت میداد. من از این که او این وضعیت را دیده و یا فهمیده باشد و به این خاطر که میسن رقص را با من نیمه رها کرده بود، مبادا در برابر همه، او را به طرز بدی توبیخ کند، هراسان شدم. خودم از این کنش میسن قهر یا متعجب نبودم. من در فضایی که در مکتب جاری بود، موقعیت متفاوت هر دویمان را پذیرفته بودم و آنچه او انجام داده بود، واقعبینانه بود. او یک قهرمان طبیعی بود نه مثل قهرمانهای مکتب که عضو شوراها اند و موفقیتشان در بیرون از صنف درسی رقم میخورد. از همانهایی که اگر با من میرقصیدند حتما رفتارشان محترمانه و عالی، اما نگاهشان حقارت بار میبود. بدینگونه تفاوتی در آنچه حالا احساس میکردم، به میان نمیآمد.
هنوز هم امیدوار بودم که بیشتر مردم این وضعیت را ندیده باشند. از این وضعیت نفرت داشتم. شروع کردم به جویدن شصت دستم.
وقتی که رقص تمام شد به انبوه دختران در آخر جمنازیوم پیوستم. به خود گفتم که وانمود کن چیزی اتفاق نیفتاده است. تصور کن که برنامه حالا شروع میشود.
گروه موسیقی باز هم به نواختن شروع کرد. در آن گوشهیی که ما قرار داشتیم، جمعیت تراکم کرده بود. به سرعت از این تراکم کاسته شد چون پسران میآمدند و دختران را دعوت به رقص میکردند. لونی رفت. دختری که در کنار دیگرم بود، نیز رفت. هیچکسی از من دعوت نکرد. مقاله یک مجله را که من و لونی خوانده بودیم، به یاد آوردم. در آن گفته شده بود: خوشحال باش. بگذار که پسران چشمان درخشانت را ببینند، بگذار که زنگ صدایت را بشنوند. خیلی ساده و واضح. اما شمار زیاد دختران این مساله را فراموش میکنند! حقیقت داشت. من این را فراموش کرده بودم. ابروانم از نگرانی گره خورده بودند. حتما بسیار زشت و هراسان معلوم میشدم. نفس عمیق کشیدم و کوشش کردم که صورتم را کمی شل نمایم، اما مسخره معلوم میشدم و به طرف نامعلومی تبسم داشتم و متوجه شدم دخترانی که میرقصند، دختران محبوب مکتب، تبسم نمیکردند. بیشتر شان صورتهای خواببرده و عبوس داشتند و اصلا تبسم نمیکردند. هنوز هم یگان تا که باقی مانده بودند، به رقص دعوت میشدند. بعضیها که از دعوت مایوس شده بودند با همدیگر میرقصیدند. اما بیشتر دختران با پسران رفته بودند. دختران فربه، دخترانی که صورتشان بخار داشت، دختر فقیری که لباس خوبی بر تن نداشت و یک دامن با یک جاکت به تن کرده بود، همه به رقص دعوت شدند. چرا آنان را دعوت کردند، اما مرا نه؟ چرا همه دعوت شدند به جز من؟ من یک پیراهن مخمل سرخ پوشیده بودم، موهایم را قات داده بودم، خوشبویی زیر بغل استفاده کرده بودم، عطر زده بودم. فکر کردم که دعا کنم. نمیتوانستم که چشمانم را ببندم، اما با تکرار با خود دعا میکردم که لطفا مرا دعوت کنید لطفا. انگشتانم را پشت سرم عوض این که با هم گره بزنم فشار میدادم. این همان کاری بود که من و لونی به خاطری که در ساعت ریاضی در برابر تخته فراخوانده نشویم، انجام میدادیم.
این کارم هم نتیجهیی نداد. از آن چیزی که میترسیدم به سرم بیاید، اتفاق افتاده بود. من قرار بود که همینگونه فراموششده باقی بمانم. حتما چیزی زشتی در بدنم بود، چیزی مثل بوی بد دهان که چارهیی برای آن وجود نداشت یا بخار بدخیم صورت که همه آن را میدیدند و مثل این بود که خودم نیز واقف از آن عیب ها باشم. من این را از مدتها پیش دریافته بودم، اما نمیخواستم که باور کنم و امیدوار بودم که در مورد اشتباه کرده باشم. این احساس در وجودم مثل یک بیماری سایه انداخت. با عجله از کنار دو دختر دیگر که میخواستند به تشناب بروند، رد شدم و خودم را در یک ازتشناب ها پنهان کردم.
در همان جا باقی ماندم. دختران یکی پی دیگری میآمدند و دوباره با عجله میرفتند. چون آنجا تشنابهای زیادی بود، کسی متوجه نشد که من در یکی از آنها به مدت طولانی باقی ماندهام. از آنجا صدای بعضی از پارچههای موسیقی را که دوست داشتم میشنیدم، اما در هیچکدام نمی توانستم سهم بگیرم و توان تقلا هم برایم نمانده بود. یگانه چیزی که میخواستم این بود که همانجا پنهان شوم و سپس بدون این که کسی متوجهم شود برون شوم و خانه بروم.
یک بار پس از آن که موسیقی دوباره شروع به نواختن کرد کسی در آنجا بیشتر از حد معمول باقی ماند و نل آب را باز گذاشت، دستانش را شست و موهایش را شانه زد. فکر کردم که حتما از این که من مدت طولانیی در تشناب باقی ماندهام، تعجب میکند. بهتر بود که بیرون شوم و دستانم را بشویم، شاید در این هنگام او برون برود. او ماری فارچون بود. او را با اسمش میشناختم چون یکی از اعضای ارشد انجمن ورزشکاران و عضو گروه شاگردان ممتاز مکتب بود. او همیشه در برگزاری برنامهها همکاری میکرد. در برگزاری این برنامه نیز سهم داشت و در تمام این مدت در صنفها دنبال داوطلبان میگشت که در تزیین جمنازیوم یاری برسانند. صنف یازده یا دوازده بود.
ماری گفت: «اینجا تمیز و سرد است. اینجا آمدم که کمی سرد شوم، آنجا خیلی گرم بود.»
هنگامی که دستانم را میشستم او همچنان موهایش را شانه میزد. ازم پرسید: «از گروه موسیقی خوشت آمده است؟»
گفتم: «خوبست.» واقعا نمیدانستم که چه بگویم. متعجب شده بودم که یک دختر بزرگ با من گپ میزند.
گفت: «من خوش شان ندارم. تحمل کرده نمیتوانم. از رقصیدن با گروه موسیقی که دوست ندارم متنفرم. بسیار بیسُر استند. اگر قرار باشد که با اینها برقصم، اصلا رقص نمیکنم.»
موهایم را شانه زدم. به یک دستشوی تکیه داد و مرا نگاه کرد: «نمیخواهم برقصم و به ویژه نمیخواهم که در اینجا باقی بمانم. بیا که برویم و یک سگرت دود کنیم.»
«کجا؟»
«بیا. برایت نشان میدهم.»
در اخیر تشناب یک دروازه بود که قفل نداشت. در داخل آن وسایل پاککاری و سطلها را گذاشته بودند. ازم خواست که دروازه را باز بگیرم که کمی روشنی بیاید تا او بتواند دستگیره در دیگر را که در آن درون بود، بیابد. آنطرف دروازه کاملا تاریک بود. گفت: «نمیتوانم که چراغ را روشن کنم. کسی ما را نبیند. این اتاق پاککار است.» به این صرافت افتادم که ورزشکاران مکتب، ساختمان را بهتر از ما میشناسند. آنان همیشه از درهایی که کسی حق داخل شدن بدانها را ندارد با روحیه نترس و ذهن مشغول بیرون میشدند. گفت: مواظب باش که کدام سو میروی. در آن کنج زینه است که به یک الماری در طبقه دوم منتهی میشود. دروازه بالایی قفل است، اما یک پارتیشن بین زینهها و اتاق است. به این خاطراگر ما روی زینهها بنشینیم، کسی که داخل می آید نمیتواند ما را ببیند.»
گفتم: «آیا بوی سگرت را استشمام نمیکنند؟»
گفت: «پروای کسی را نکن. کمی جسور باش.»
در بالای پلهها یک پنجره بود که از آن اندکی روشنی میآمد. ماری فارچون در دستکول خود سگرت و گوگرد داشت. من تا آن موقع سگرت نکشیده بودم البته به جز وقتی که با لونی از کاغذ و تنباکوی که از پدرش دزیده بودیم خود ما سگرت ساخته بودیم که آنهم از وسط پاره شده بود. این سگرتها خیلی بهتر بودند.
ماری فارچون گفت: «میدانی، یگانه دلیلی که امشب اینجا آمدم، این بود که مسؤول تزیین استم و میخواستم بدانم که وقتی همه گرد میآیند اینجا چگونه معلوم میشود. در غیر آن چرا باید خود را اذیت میکردم؟ من که کشته و مرده پسران نیستم.»
از نوری که از پنجره بالایی میتابید، میتوانستم صورت باریک و مغرورش را بنگرم. بر صورت سبزهاش بخار برآمده بود. دندانهایش کمی پیشبرآمده بودند. این حالت او را بزرگ و آمرانه نشان میداد.
گفت: «بیشتر دختران، دیوانه پسران اند. آیا این را متوجه شده بودی؟» بزرگترین مجموعه دختران کشته و مرده پسران که میتوانی تصور کنی در همین مکتب گرد آمده اند.
از توجه و همراهی و سگرت او سپاسگزار بودم. گفتم که من هم همین طور فکر میکنم.
گفت: «مثلا همین امروز بعد از ظهر را ببین. امروز بعد از ظهر کوشش کردم که برای آویختن زنگولهها و وسایل زینتی جمع شان کنم، اما آنان فقط روی زینهها بالا شدند و مصروف لودهگی و طنازی با پسران شدند. آنان اصلا به این که تزیین کامل شود، فکر نمیکنند. این فقط یک بهانه است. یگانه هدفی که در زندهگی دارند این است که با پسران بپلکند و لودهگی کنند. تا جایی که میدانم همهشان احمق اند.»
ما در مورد معلمان و مسایل دیگر مکتب گپ زدیم. ماری گفت که میخواهد معلم تربیت بدنی شود و برای این منظور باید به کالج برود، اما والدینش به اندازه کافی پول ندارند و گفت که برنامه دارد که خودش کار کند چون به هر حال میخواهد که مستقل باشد. گفت که در غذا خوری مکتب کار خواهد کرد و در تابستان در فارم کار هایی مثل تنباکو چینی خواهد کرد. هنگام شنیدن حرفهای او احساس کردم که اندوه شدیدم کمتر میشود. اینجا کسی دیگری بود که عین شکست مرا تجربه کرده بود، اما پر از انرژی و روحیه احترام به خود بود. او در مورد مسایل دیگری که میتوانست انجام بدهد، فکر میکرد. او تنباکو خواهد چید.
ما در وقفه طولانی موسیقی که دیگران کافی مینوشیدند و کلچه میخوردند همانجا نشسته بودیم و حرف میزدیم. وقتی کهگروه موسیقی دوباره به نواختن شروع کرد، ماری گفت: «ببین. آیا ناگزیریم که در تمام مدت همین جا بنشینیم؟ بیا که بالاپوشهای خود را بگیریم. میتوانیم که به طرف لیی[۶] برویم و یک چاکلیت داغ با خاطر جمع بنوشیم. همین طور نکنیم؟»
از اتاق پاککار بیرون شدیم. فلتر و خاکستر سگرت را در دستان خود گرفته بودیم. در بین الماری ایستاد شدیم و گوش دادیم که کسی در دستشویی نباشد. دوباره داخل تشناب روشن شدیم و خاکسترها را در بین کمود انداختیم. باید از بین هال رقص میگذشتیم تا به رختکن که در کنار دروازه خروجی بود، میرسیدیم.
رقص دیگری تازه شروع شده بود. ماری گفت: «از کنار هال رد شو. هیچکس متوجه ما نمیشود. من به دنبالش راه افتادم. به طرف هیچکس نگاه نکردم. نخواستم که لونی را نیز بیابم. احتمالا بعد از این لونی را دوستم نمیدانستم، دستکم به اندازه گذشته. او همان طوری که ماری میگفت یک کشته و مرده پسران بود.
* * *
متوجه شدم که دیگر هراسان نیستم، توانسته بودم که با یک تصمیم از رقص بگذرم. منتظر هیچکسی نبودم که مرا انتخاب کند. برنامههای خود را داشتم. مجبور نبودم که لبخند بزنم و یا به نشانههای شانس خوب پناه ببرم. اینها دیگر اهمیتی برایم نداشتند. میرفتم که با دوست خود یک چاکلیت داغ بنوشم.
در این هنگام یک پسر که سر راهم قرار داشت، چیزی به من گفت. فکر کردم که میگوید که چیزی از پیشم پایین افتاده است، یا این که نمیتوانم از آنجا رد شوم و یا این که اتاق رختکن قفل است. تا وقتی ندانستم که ازم میخواهد با او برقصم که درخواستش را دوباره تکرار کرد. او ریموند بولتینگ همصنفی ما بود؛ تا حال با او حرف نزده بودم. ریموند فکر کرد که پاسخم مثبت است. دستانش را روی کمرم گذاشت و من هم بیآنکه خواسته باشم، به رقصیدن شروع کردم.
ما به سوی وسط هال حرکت کردیم. میرقصیدم. پاهایم از لرزیدن و دستانم از عرقکردن باز ماندند. من با یک پسر که ازم دعوت کرده بود میرقصیدم. هیچکسی ازش نخواسته بود، مجبور هم نبود؛ او فقط خودش خواسته بود با من برقصد. ممکن بود؟ آیا باید باور میکردم. آیا من هیچ مشکلی نداشتم؟
فکر کردم که بایست برایش بگویم که سوء تفاهمی صورت گرفته است و من در حین ترک اینجا بودم و این که قرار بود بروم و با دوست دخترم چاکلیت داغ بخوریم. اما هیچ چیزی نگفتم. صورتم بدون هیچ کوششی حالت متعادل خود را باز مییافت و به صورت فارغبال دخترانی که برای رقص دعوت شده بودند، همانند میشد.
این صورتی بود که ماریا فارچون از اتاق رختکن دید. او وقت شال گردنش را هم پوشیده بود. من با دستی که در روی شانه پسر قرار داشت، اشاره خفیفی به سوی او کردم که معنای عذرخواهی را داشت و معنای این که نمیدانم که چرا چنین چیزی اتفاق افتاد و این که منتظر من نباشد. بعد رویم را دور دادم و وقتی که دوباره نگاه کردم، رفته بود.
مرا ریموند بولتنیگ و لونی را هارولودسیمون تا خانه همراهی کردند. ما همه قدم زده تا خانه لونی شان رفتیم. در بین راه پسران با هم در مورد یک بازی هاکی بحث داشتند که من و لونی از آن چیزی نفهمیدیم. بعد ما به دو گروه تقسیم شدیم. در راه ریموند همان بحث را که با هارلود آغاز کرده بود، با من ادامه داد. به نظر نمیرسید که متوجه باشد که حالا به جای هارلود با من حرف میزند. یکی دو بار گفتم «خوب من نمیدانم، من آن بازی را ندیده ام» اما بعد تصمیم گرفتم که فقط ها ها بگویم و مثل این که فقط همان کفایت میکرد.
یک چیز دیگری را که او گفت این بود که «من نمیدانستم که تو در چنین جای دوری زندهگی میکنی.» و بعد عطسه زد. سرما بینی مرا هم کمی جاری ساخته بود. انگشتانم را داخل جیب کرتیام کردم تا این که از کنار پوشهای چاکلیت یک دستمال ژولیده کاغذی را پیدا کردم. نمیدانستم که آیا بایست آن را به او تعارف کنم یا خیر. اما او چنان با صدای بلند عطسه زد که بالاخرهگفتم: «من فقط همین دستمال کاغذی را دارم. شاید پاک نباشد، شاید رنگپُر باشد، با این هم اگر آن را دو نیم کنیم هر دو میتوانیم استفاده کنیم.»
گفت: «تشکر. حتما استفاده می کنم.»
فکر میکنم که کار خوبی کردم از این که در نزدیکی دروازه خانه مان برایش گفتم که «خوب شب بخیر»، و او بعد از آن گفت «ها، بلی، شب بخیر» و خود را خم کرد و کوتاه مرا بوسید مثل این که وظیفه خود را بعد از شنیدن این جمله از زبان من به خوبی بداند. بعد به طرف شهر راه افتاد، بدون این که بداند که او امشب منجی من بود و این که مرا از دنیای ماری فارچون دوباره به دنیای معمولی آورده بود.
من از دروازه عقبی داخل خانه شدم و فکر میکردم که در یک برنامه رقص اشتراک کردم و یک پسر مرا بوسید. همه چیز واقعیت داشت. ادامه زندهگی من امکان داشت. وقتی که از کنار پنجره آشپزخانه رد میشدم، مادرم را دیدم که پاهای خود را روی در باز بخاری انداخته است و در یک پیاله بدون نعلبکی چای مینوشد. او فقط برای این نشسته و منتظرم مانده بود تا بیایم و همه چیز را برایش قصه کنم. امکان نداشت که این کار را کنم. هرگز این کار را نمیکردم. اما وقتی که آشپزخانه را در انتظار خود یافتم مادرم را با جاکت کهنه راحتی نرم، با آن صورت خوابآلود، اما مصمم و متوقع دیدم دانستم که یک وظیفه خیلی سخت و شگفت بر دوشم است، و آن این که شاد و سرزنده بنمایم . آه چقدر نزدیک بود که نتوانم آن شادی را تمثیل کنم. این وظیفه همیشه بر دوشم است و او هیچگاهی واقعیت را نخواهد فهمید.
ـــــــــــــــــــــــ
منبع: Narrative
پانوشتها:
[۱] Beal
[۲] The last Days of Pompeii: آخرین روزهای پومپی رمانی از بارون ادوارد بلور لیتون است که در سال ۱۹۸۴ نوشته شده است
[۳] Ashes of Roses Cologne
[۴] Golliwog: یک گدی بافتهگی (شخصیت تخیلی) است که در قرن بیستم توسط فلورنس کت اپتون طراحی شده بود
[۵] Au reservoir!
[۶] Lee’s