ادبیات، فلسفه، سیاست

biden-trump

زبان سیاست، زبان احساسات و هیجان است

مانوس تکیریس | استاد روان‌شناسی در کالج رویال هالووی، دانشگاه لندن

ارسطو مدعی بود آدم‌ها مخلوقاتی منطقی هستند و درونِ یک مدینهٔ سیاسی می‌توانند شکوفا شوند. اما طبیعت انسان این‌گونه نیست و رویای سیاست‌گذاریِ منطقیْ دور از واقعیت است.

ما هر روز آسیب‌پذیرتر می‌شویم. امراض همه‌گیر، تغییر اقلیم، آزار جنسی، نژادپرستیِ ساختاری، استرسِ شغلی، بحران لیبرال دموکراسی ‌ــ‌ همهٔ این پدیده‌ها نوعی حس آسیب‌پذیری را در ما القا می‌کند که به معنای واقعی کلمه، جنبهٔ جسمانی و نفسانی دارد. عاطفه وقتی ظاهر می‌شود که اندام‌ها و دستگاهِ عصبی ما (از روده‌ها و ریه‌ها تا قلب و دستگاه هورمونی) به محرک‌ها و تغییراتِ محیطی واکنش نشان می‌دهد. درعین‌حال این محرک‌ها شامل تصمیمات و رفتارهای سیاسی دیگران هم می‌شود، یعنی احساسات‌مان گاهی جنبهٔ سیاسی پیدا می‌کند.

برای همین جای تعجب ندارد که زبانِ سیاسی با عواطف پیوند خورده است. خواه عصرِ حاضر را عصرِ اضطراب، ترس یا خشم بنامیم، حالات و عواطفِ نفسانی در خط مقدمِ گفتمان سیاسی قرار دارد. مشکل بتوان با ارسطو موافق بود که مدعی شد آدم‌ها مخلواتی «ذاتا منطقی» هستند ‌ــ‌ یعنی «موجوداتی سیاسی» که می‌توانند درونِ یک مدینهٔ سیاسی یا پولیس شکوفا شوند. این پولیس، آن‌طور که ارسطو در کتابِ «سیاست» نوشته است، برای بقای بشر و داشتن حیاتِ مطلوب لازم است. نحوهٔ تشکیلِ پولیس برای تامین حیاتِ مطلوب و اختلافات ناشی از آن، منجر به خلق مفهومِ پولیتیکس یا همان سیاست شد که امروز می‌شناسیم. اما در سدهٔ ۲۱م که عصرِ «هیجان‌سالاری» است، معنای «موجودات سیاسی» چیست، و «حیات مطلوب» چگونه است؟

مشکل بتوان با ارسطو موافق بود که مدعی شد آدم‌ها مخلواتی «ذاتا منطقی» هستند. انسان چندان هم موجودی منطقی نیست، بلکه اصولا جانداری نفسانی و احساساتی‌ست.

پاسخِ من مفهومی‌ست که آن را «سیاستِ هیجانی» می‌نامم. این دیدگاه مبنایی علمی دارد و آن این‌که، انسان چندان هم موجودی منطقی نیست، بلکه اصولا جانداری نفسانی و هیجانی‌ست. سیاستِ هیجانی، نقطهٔ تلاقیِ فیزیولوژی بدنِ ما با رفتار سیاسی است که با الهام از علوم زیستی، علوم اجتماعی و علوم انسانی، بینشی از عواطف انسانی و نحوهٔ خلق و تجربهٔ آن‌ها ارائه می‌کند. این دیدگاه برپایهٔ طبیعتِ هیجانی انسان بنا شده است. همچنین به تاثیر عواطف بر تصمیمات ما می‌پردازد، و این‌که چگونه نیروهای اجتماعی‌سیاسی از فیزیولوژی انسان برای تاثیر بر رفتارهای او بهره می‌برند.

ولی سیاستِ هیجانی پدیده‌ای تازه نیست. سیاست همیشه هیجان‌زده بوده است. حالات نفسانیِ مردم است که ساختارهای سیاسی و اجتماعی را می‌سازد. اما گرچه عواطف و احساساتْ محرکِ اصلی رفتار انسان است، نظریهٔ سیاسی دموکراتیکْ منطق و عقلانیت را ابزاری برای مهارِ احساسات معرفی می‌کند. با این‌حال، شرایط امروز ما درکی تازه از اهمیت حالات نفسانی به ما می‌دهد و نشان می‌دهد که عواطف نقشی اساسی در تصمیمات اجتماعی‌سیاسی دارد. نگاهی به نحوهٔ تعامل فیزیولوژی انسان با سیاستِ معاصر، به درک ما از دنیای حاضر کمک شایانی می‌کند.

به‌لحاظ علمی، انسان درواقع یک جاندار یا ارگانیسمِ بیولوژیک است که پیش از هر چیز، در فکر بقای خود است. مهم‌ترین شیوهٔ حفظ بقا در جانداران چیزی‌ست که به آن می‌گوییم هموستاز یا تعادل حیاتی: یعنی حفظ پایداریِ بدن، طوری که منتج به بقا و رفاه شود. بیانِ سادهٔ هموستاز، عبارتست از تنظیم دمای بدن، ضربان قلب و فشار خون، و نیز کنترلِ گرسنگی و سیری. اما مغز منتظر نمی‌ماند که این شاخص‌ها به منطقهٔ خطر برسد، بلکه سعی می‌کند حالاتِ آینده را پیش‌بینی کند و بر وضعیتِ آیندهٔ بدن کنترل داشته باشد. مثلا درصورت پیش‌بینیِ یک وضعیتِ استرس‌آور، فشار خون، سوخت‌وساز، و سطح هورمون‌ها تغییر می‌کند تا بدن ازقبل برای شرایط احتمالی آماده باشد.

به عبارتی، مغز تلاش می‌کند در پاسخ به نیازهای واقعی یا احتمالی، ازقبلْ اوضاعِ جسمی را تنظیم کند. برای موفقیت در این کار، موجودِ زنده مدام بر وضعیت جاری خود نظارت می‌کند و تغییرات آتی و منابع لازم برای رسیدن به وضع مطلوب را پیش‌بینی می‌کند. این «خودتنظیمی» ناشی از حسِ درونیِ ارگانیسم نسبت به بدن خود است. مغز انسان مدام آن‌چه را در درون و بیرونِ بدن می‌گذرد زیر نظر دارد و مدام سعی می‌کند تغییراتِ بیرونی را پیش‌بینی کند و واکنش مناسبی به آن‌ها نشان دهد.

aerial photography of people
عضویت در گروه‌های اجتماعی، به افراد امکان می‌دهد که احساساتِ خود را راحت‌تر مدیریت کنند.

حالا جای احساساتْ این‌جا کجاست؟ احساسات مثل نوعی استنباط درونی، پیشگویی یا حدس عمل می‌کنند، و اغلب خیلی سریع‌تر از محاسباتِ «عقلانیِ» وقت‌گیر و دشوار وارد عمل می‌شوند. مثلا شنیدنِ صدای جیغ، می‌تواند سریعا منجر به تولید ترس یا خشم شود. سپس ترس یا خشم است که ما را وادار به عمل می‌کند: فرار یا حمله، یا هر چیزی که حسِ امنیت به ما بدهد.

احساسات علاوه‌بر این‌که به واکنش موثر ما در برابر محرک‌ها کمک می‌کنند، در فرایندهای شناختیِ ما هم نقش دارند. مثلا عدم اطمینان از آینده درنتیجهٔ شرایط بدِ اقتصادی، فرایندِ تنظیمِ عواطف را مختل می‌کند.

اجتماع بخش مهمی از محیط ارگانیسم است و اثر زیادی در کارکرد شناختیِ آن دارد. نوزاد انسان قدرتِ هموستاز [حفظ تعادل حیاتی بدن] ندارد و برای رسیدن به این تعادل، متکی به فردِ مراقب (مثلا مادر) است. حتی وقتی بزرگ شدیم، تا پایان عمر به روابط اجتماعی برای خودتنظیمیِ بدن نیاز داریم. مطابق یک دیدگاهِ رادیکال‌تر، تکاملِ مغز فقط برای حفظ بقای بدن نبوده است، بلکه عمدتا برای حفظ تعادل در بافتِ اجتماعی بوده که مغز تکامل یافت.

به این ترتیب، یک بیانِ بیولوژیک برای تعریفِ سیاست در قرن ۲۱م، این است که بگوییم سیاست یعنی ایجاد شرایطی که ذهن و جسمِ مردم را در «حاشیهٔ امنیت» نگه دارد. از اعلامیه جهانی حقوق بشر، تا دولت رفاه و نظام قضایی، و نهادها و هنجارها همگی کارشان این است که رفتارِ انسان را تنظیم کنند. جالب این‌که مفهومِ بهداشت و سلامت در بعد از جنگ جهانی اول برجسته شد، وقتی که سیاست‌گذاران استعارهٔ «بدنهٔ سیاسی» را احیا می‌کردند.

این دیدگاه که حکومت یا نظام حکومتی، همچون موجودی طبیعی‌ست و اعضای آن هم نیازهای جسمانی دارند، در توسعهٔ علوم اجتماعی و دولت‌های رفاه نقش داشت. از دههٔ ۱۹۴۰ نظام بهزیستی در انگلیس، برپایهٔ اتحادِ حکومت و افراد شکل گرفت که مطابق آن، این‌دو از بدنِ همدیگر مراقبت می‌کنند. در کشورهای غربی با پشت‌سر گذاشتن جنگ‌های جهانی، حفظ سلامتِ جسمانی ازطریق دولت رفاه، به هدفِ حکومت بدل شد. رودولف ویرشو، پزشک و مردم‌شناس آلمانی، و یکی از پدران پزشکیِ اجتماعی میانهٔ قرن نوزدهم، قبلا این را پیش‌بینی کرده بود و گفته بود که پزشکی جزوِ علوم اجتماعی‌ست، و سیاست درواقع همان پزشکی در مقیاس انبوه است.

پیشرفت‌های حوزهٔ سلامت بشر، که تاکنون به‌شکلی نابرابر توزیع شده‌اند، امروزه هم درمعرض خطر پسرفت هستند. بعد از بحران مالی سال ۲۰۰۷، عمر متوسط در آمریکا و انگلیس یا ثابت بوده یا کاهش داشته است. این تاحدی ناشی از «مرضِ یأس» بوده است که منجر به افسردگی و خودکشی و اعتیاد به مخدر است.

نکتهٔ مهم فقط این نیست که ما در دنیایی بحرانی زندگی می‌کنیم. بلکه این است که ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که زبانِ بحران، رایج‌ترین راه بیانِ اوضاع است. تجربهٔ ذهنیِ بحران و بی‌ثباتی، در زندگیِ موجودات سیاسیِ قرن بیست و یکم کاملا محسوس است.

به موازات این، آمار اختلالات روانی در دنیا افزایش فاحشی داشته است. افسردگی کماکان یکی از سه علت اصلی مرگ‌ومیر در دنیاست. کاهش اعتماد و انسجام اجتماعی، دوقطبی‌شدن سیاست، و عدم اطمینان از سلامت و ثبات مالی، همگی باعث افزایش استرس مزمن و بیماری شده‌اند.

این‌جا نکتهٔ مهم فقط این نیست که ما در دنیایی بحرانی زندگی می‌کنیم. بلکه این است که ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که زبانِ بحران، رایج‌ترین راه بیانِ اوضاع است. تجربهٔ ذهنیِ بحران و بی‌ثباتی، در زندگیِ موجودات سیاسیِ قرن ۲۱م کاملا محسوس است؛ وضعیتی که ما را مدام در وضعیت استرسِ شدید نگه می‌دارد. این مواجهه با مشکلاتِ مزمن و مکرر، نهایتا بدن و مغز را فرسوده می‌کند. اگر کارکرد حیاتیِ مغز، حفظ سلامت بدن باشد، استرسِ مزمن این کارکرد را از بین می‌برد. نتیجتا ما تواناییِ تنظیم بدن‌مان را از دست می‌دهیم و این زیان منجر به بیماری، عدم تعادل عاطفی و زوالِ شناختی می‌شود. فشار خون بالا در میان سیاه‌پوستان آمریکا ناشی از تنش‌های اجتماعی‌سیاسی فراوانی‌ست که آن‌ها مدام تجربه می‌کنند.

بدن انسان و بدنهٔ سیاسی درهم تنیده‌اند. مثلا خوابِ ناکافی امری صرفا خصوصی نیست، چون بر فعالیت اجتماعی و مشارکت سیاسیِ افراد تاثیر منفی می‌گذارد. مردمِ قرن ۲۱م حتی در دموکراسی‌های غربی شاهد عدم تعادل در شاخص‌های حیاتی بدن خود هستند. نگرانی از بهداشت و ثباتِ مالی، یکی از اصلی‌ترین عللِ استرس است. مصرفِ افراطیِ اخبار در دنیای شبکه‌های اجتماعی که مملو از خبرهای جعلی و تعصبات است، به سردرگمیِ اطلاعاتی دامن زده است. تحت چنین شرایطی، اوضاع دِماغیِ ما برجسته‌تر می‌شود، و خود را درقالب احساساتِ نیرومند اما افراطی نشان می‌دهد. این‌گونه است که نیازهای عاطفی و بیان هیجانی ما بر حیاتِ اجتماعی‌سیاسیِ ما غالب می‌شود.

امروزه به لطف سه پیشرفتِ همزمان در حوزهٔ تاریخ، علومی سیاسی و عصب‌شناسی، می‌توانیم سازوکار سیاستِ هیجانی را درک کنیم. در سال‌های اخیر مورخان تاکید ویژه‌ای بر احساسات کرده‌اند و عواطف را صرفا محصول فرعیِ وقایعِ تاریخ معرفی نمی‌کنند، بلکه آن‌ها را محرکِ اصلی یا عللِ وقایع می‌دانند. همزمان در علوم سیاسی هم به نقش احساسات در رفتار سیاسی توجه زیادی شده است، و نهایتا با پیشرفت در علوم اعصاب حالا می‌توانیم احساسات را دقیقا با توجه به فرایندهای عصبی بررسی کنیم.

تحقیقات اخیر دربارهٔ احساسات، امکان پیوند برخی رویکردهای علوم زیستی را با نظریات علوم اجتماعی فراهم کرده است. نقطهٔ کانونیِ نظریات جدید این است که، به‌قول فلدمن برِت [روان‌شناس کانادایی]، احساسات اصولا سازه‌های تشکیل‌دهندهٔ جهان ما هستند و نه واکنشی به وقایع جهان. عواطفْ محصولِ حواس جسمانی، تجارب گذشته و آموخته‌ها هستند، تا به ما کمک کنند دنیای اطراف و جایگاه‌مان را درک و پیش‌بینی کنیم، و بقای خود را تضمین کنیم.

اما حواس جسمانی مبهم هستند و برخی احساساتِ فیزیولوژیک مثلا افزایش ضربان قلب یا تعریق، ممکن است دلایل مختلفی داشته باشد. مغز از جعبهٔ ابزار خود برای توضیح عللِ احساسات و اَعمال ما استفاده می‌کند، اما ممکن است اشتباه کند. مثلا ممکن است ترس را با انزجار اشتباه بگیرد. یا در عالم سیاست ممکن است ترس از تغییراتِ سیاسی، به‌عنوان خشم و نفرت نسبت به برخی اقلیت‌ها تفسیر شود. به همین شکل است که برخی افراد و گروه‌ها، از خلقِ احساسات برای تولیدِ جریان‌های سیاسی و اجتماعی سوءاستفاده می‌کنند.

این‌که فرض کنیم انسان‌ها به‌عنوان موجودات سیاسی، کاملا عقلانی رفتار می‌کنند، خیال‌پردازی است.

اگر احساساتْ روش‌هایی برای فهم جهان هستند، آیا بالعکس، ادبیاتِ هیجانی می‌تواند تجربهٔ خشم یا ترس را در مردم خلق کند؟ این سوال بی‌جواب مانده، اما کاملا به‌موقع است. خیلی مهم است که درک کنیم نگرش سیاسی فردی، چگونه می‌تواند در بافتِ اجتماعی‌سیاسی منجر به خشم یا ترس یا اضطراب در مردم شود. فرضِ نانوشته‌ای در حیات سیاسی وجود دارد مبنی‌بر این‌که سیاسیون می‌توانند خواسته‌های مردم را تعریف کنند.

مردم به‌طور کلی در شناسایی و بیان احساساتِ خود مهارتِ چندانی ندارند و این در فرهنگ‌های مختلف ثابت شده است. مردم اغلب بینشِ عاطفیِ اندکی نسبت به درونیاتِ خود دارند؛ یعنی سوادِ عاطفی ضعیفی دارند. نتیجتا ما همواره عواطف‌مان را با هم اشتباه می‌گیریم.

در روان‌شناسی، «نارساییِ هیجانی» به‌معنای دشواری در شناسایی و تفکیک و بیانِ احساسات است. این عارضه در میان تقریبا ۱۰ درصدِ جمعیت وجود دارد و در بین کسانی که مشکلات روحی (مثلا افسردگی و اضطراب) دارند، تا ۲۰ درصد هم می‌رسد. همچنین عواملی چون افزایش سن، جنسیت مرد، جایگاه اجتماعی‌سیاسیِ پایین، و تحصیلات اندک، ریشهٔ برخی اختلالاتِ ارتباطی در افراد می‌دانند. نارساییِ هیجانی درواقع مانع فهم و بیان و تنظیم احساسات است.

درنتیجهٔ عدم توانایی در شناسایی و بیانِ حالات روحی، مردم بیشتر مستعدِ تاثیرپذیری از محرک‌های هیجانی بیرونی می‌شوند. در محیط اطلاعاتی قرن ۲۱م، رویدادها هم برچسب‌های عاطفی دارند. این برچسب‌ها علاوه‌بر توصیفِ واکنش مردم، رفتار آن‌ها را هم تفسیر می‌کنند. خشم را درنظر بگیرید: آیا مردم واقعا عصبانی هستند یا به ما گفته می‌شود که مردم عصبانی‌اند؟ یک برچسبِ موثر (مثلا این‌که: شما عصبانی هستید یا ترسیده‌اید) که از طرف یک منبع سیاسیِ تاثیرگذار مطرح شده باشد، ممکن است این را در من القا کند که حسِ بی‌اطمینانی یا هیجانِ منفی من، به احتمال زیاد همان احساسِ خشم است.

این احساساتِ برساختهٔ محیط بیرون، به سهمِ خود پیامدهای سیاسی دارند. حرف‌های دونالد ترامپ رئیس‌جمهور آمریکا را در راه‌پیمایی سال ۲۰۱۹ درنظر بگیرید. او گفت: مردم آمریکا از دروغ‌ها، حقه‌ها، تهمت‌ها، بدنام‌سازی‌ها و شیادی‌های دموکرات‌ها خسته شده‌اند. رفتارِ خجالت‌آورِ دموکرات‌ها، اکثریت را عصبانی کرده است و برای همین ما این‌جا هستیم. ما اکثریت هستیم و عصبانی هستیم.

مردم اغلب بینشِ عاطفیِ اندکی نسبت به درونیاتِ خود دارند؛ یعنی سوادِ عاطفی ضعیفی دارند. نتیجتا ما همواره عواطف‌مان را با هم اشتباه می‌گیریم.

بخش‌های مختلف جمعیت، باتوجه به نگرش‌های سیاسی و ایدئولوژیک خود، مستعدِ برچسب‌های هیجانی متفاوتی هستند. یک دستور عاطفی (مثلا این‌که: شما باید عصبانی باشید) بستری می‌سازد که مردم را وادار به واکنش می‌کند.

گرچه کارشناسان و ژورنالیست‌ها اغلب اشاره می‌کنند که اضطرابِ اجتماعیْ به‌نفع رهبران پوپولیستِ راست افراطی تمام می‌شود، روان‌شناسیِ سیاسی نشان می‌دهد که بسته به شرایط، اضطراب می‌تواند منجر به رفتارهای سیاسی متفاوتی شود. برای نمونه، کسانی که از حملهٔ تروریستی به دفتر مجلهٔ شارلی اِبدو در پاریس خشمگین بودند، درمقایسه با کسانی که دچار ترس شدند، بیشتر مستعدِ حمایت از یک حزب استبدادی (مثلا جبههٔ ملی فرانسه) بودند. درواقع اضطراب اجتماعی را اگر درست تفسیر کنیم، به نتایجی متمایز و رفتارهای سیاسی متفاوتی می‌رسیم. ترس ممکن است مردم را وادار کند دنبال رهبرانی قابل‌اعتمادتر و کمتر سلطه‌جو بروند، ولی خشم ممکن است الگویی متضادِ این ایجاد کند. بنابراین، برچسب‌های هیجانی در روندهای اجتماعی، می‌تواند بر حال و هوای گروه‌های اجتماعی تاثیر بگذارد.

روابط اجتماعی منافعی دارد. شهروندان و بدنهٔ سیاسی می‌توانند به تعادل همدیگر کمک کنند یا برعکس، همدیگر را مختل کنند. عضویت در گروه‌های اجتماعی، به افراد امکان می‌دهد که احساساتِ خود را راحت‌تر مدیریت کنند. این نوع حمایتِ جمعی، به رفاه و کاهش ریسکِ بیماری و مرگ‌ومیر کمک می‌کند. ما در کنارِ دیگران راحت‌تر احساسات‌مان را تنظیم می‌کنیم. گروه‌های اجتماعی می‌توانند فشار بی‌اطمینانی و ریسک‌ها را بین اعضای خود توزیع کنند.

اما ازطرفی رابطهٔ اجتماعی می‌تواند برای فرد پرهزینه باشد: تهدیدات اجتماعی باعث افزایش استرس جسمی می‌شود. رابطهٔ اجتماعی همچنین می‌تواند تحت تاثیر مشکلات بیرونی قرار گیرد: مثلا کمبود مواد غذایی، فقر، طردشدن از اجتماع، خشونت و نابرابری درآمدها ‌ــ‌ مشکلاتی که علت آن‌ها عمدتا سیاسی است. در این مواقع، فشارِ توزیع‌شده در جامعه، همگراییِ اعضای گروه‌ها را دشوار می‌کند و قدرتِ پاسخ یا انعطاف دربرابر استرس و بلاتکلیفی را کاهش می‌دهد.

برای رژیم‌های دیکتاتوری، شهروند ایده‌ال کسی‌ست که بین حقیقت و افسانه تمایزی قائل نشود.

درعین‌حال، مشارکت سیاسی به‌خاطر اثر هیجانیِ خود می‌تواند به تعادلِ کلیِ اجتماع بینجامد. تعاملاتِ سیاسی می‌تواند به شهروندان کمک کند تا احساسات خود را به‌شکلی قابل قبول و سازگارانه مدیریت کنند. به‌جای توجیهِ اضطراب با خشم، می‌توان با ایجادِ دیالوگ عمومیِ همه‌شمول، به شهروندان کمک کرد تا منشاء ترس‌شان را درک کنند.

احساسات محصول فرعیِ علائق و منافع ما نیستند. بلکه در روند تصمیمات سیاسی نقش حیاتی دارند. این‌که فرض کنیم انسان‌ها به‌عنوان موجودات سیاسی، کاملا عقلانی رفتار می‌کنند، خیال‌پردازی است. وقتی دیوید هیوم در قرن هجدهم می‌گفت که عقل بردهٔ شهوات است، این را می‌دانست که عقل و عاطفه به هم مرتبط و جدایی‌ناپذیر هستند. عقل برای حل مسائل انسانی لازم است، ولی به‌تنهایی نمی‌تواند انگیزه‌ای برای رفاه جمعی فراهم کند. احساساتِ ابتدایی مثل شادی و خشم، و انواع پیچیده‌ترِ آن مثل همدردی و نارضایی، محرک‌های بسیار نیرومندتری هستند.

اما بهره‌برداری از این احساسات، به نحوهٔ استفادهٔ ما از آن‌ها در حیات سیاسی بستگی دارد. به‌قول مارتین لوترکینگ: کافی نیست که مردم عصبانی باشند ‌ــ‌ مهم‌ترین کار این است که مردم را طوری سازمان‌دهی و متحد کرد که خشم‌شان به نیروی تحول بدل شود.

برای رژیم‌های دیکتاتوری، شهروند ایده‌ال کسی‌ست که بین راست و دروغ تمایزی قائل نشود.

موازنهٔ روحی و روانی، نقطهٔ محوری در سیاستِ هیجانی است: یعنی خلقِ جهانی کمابیش باثبات، طوری که شاخص‌های هیجانیِ بدن‌ها ما را در «حاشیهٔ امنیت» حفظ کند و به ما کمک کند تا انعطافِ جسمانی و روانی برای مواجهه با مشکلات احتمالی را کسب کنیم.

به‌نظر می‌رسد در آینده با ناپایداری زیستی و اجتماعی‌سیاسیِ بیشتر و نتیجتا عواملِ استرس‌زای بیشتری مواجه خواهیم بود. نحوهٔ پاسخِ ما به این مشکلات، عمدتا به واکنشِ هیجانی ما بستگی دارد. هانا آرنت، فیلسوف آمریکایی، در کتابِ «ریشه‌های استبداد» نوشته است که برای رژیم‌های تمامیت‌خواه، شهروند ایده‌ال کسی‌ست که بین حقیقت و افسانه، و راست و دروغ تمایزی قائل نشود. ما در عصرِ سیاست هیجانی هستیم، و باید سعی کنیم تجربهٔ حسیِ موجوداتِ قرن ۲۱م را درک کنیم تا بین حقایق و خیالات تمایز قائل شویم.

سیاستْ امری هیجانی‌ست، دست‌کم به دو جهت. از این جهت که عدم احساس امنیتِ جسمی، محرک ما در امور سیاسی‌ست. اما وجه دیگر این است که، امر سیاسی باید احساس امنیت را در ما و بدن‌های ما القا کند. گرچه ما شاهد غلبهٔ جنبهٔ اول بوده و هستیم، اما باید برای ظهور نوع دوم تلاش کنیم.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش