امیر پچپچ کنان و هذیانآلود میگفت: «من از فولاد هستم، هرکس جای من بود مُرده بود.»
شهریار به دوست کمابیش قدیمیاش که به هوش آمده بود نگاه میکرد. سه ضربهی عمیق چاقو و زخم گلولهای که از دلمهی خون پُر گشته بود، خون زیادی از دست داده بود و احتیاج به خون داشت، شهریار که از خون و قماش خودش بود به امیر خون داد و گفت: «نام انسان مهم است! امیر یعنی نامیرا و نفی مردن. یک فیل هم با چنین جراحاتی میمرد، در این چهار سال کجا بودی دوست من؟ چه بر سرت آوردهاند؟»
امیر در خواب، از دور آتشی میدید که دختری به دور آن میرقصد؛ هرچه میدوید به آن نمیرسید؛ اگر چه از آن دور هم نمیشد… رو برگرداند، رودی با آب ساکن دید که رودی باریک به آن پیوست و آب راکد به جریان افتاد. شهریار کنار بسترش بود و همین که خواست سیگاری روشن کند؛ امیر پرسید چه مدت خواب بوده است؟
– «فقط یک شب.» بعد سیگاری به او داد و هر دو ساکت به سیگار پک میزدند تا آنکه امیر گفت:
– خوشحالم که باز در کنارتان هستم؛ جایی جز اینجا نداشتم، راستش اگر هم داشتم نمیرفتم.
دوباره چشمانش را بست. شنید دوستش میگوید: «تو باز میگردی.» نایی برای جواب دادن نداشت؛ فقط به این کلمه فکر کرد، شاهین شدن! دشت را به یاد آورد، وقتی عصر ها مینشست و پرواز شاهینها را تماشا میکرد؛ همچنین دختری که در کنارش بود؛ دیگر به خاطر نمیآورد.
به شهریار فکر کرد که هشت سال قبل روانکاویاش کرده بود؛ گویا همین دیروز بود… خودش هم پس از روانکاوی، روانکاو شده بود اما خسته از شهر به جنوب شرقی کشور سفر کرد تا دیوانگان را درمان کند اما درآنجا مامازار دیوانگان را درمان میکرد. فقط یکی برای روانکاوی پیشش رفته بود. مدتی در یک تعمیرگاه موتور سیکلت مشغول شد، شغل کسلکنندهای بود، بعد کودکان آبادی را دید، دلش خواست معلمشان شود؛ پس تدریس را درکنار باربری که شغل جدیدش بود برگزید. مادرانِ کودکان برایش هدایایی میآوردند با خود گفت: «کمکم همه چیز را به یاد خواهم آورد. جالب است که معلم بودم.» نفسش سخت بالا میآمد و همچنان مدام با خود تکرار میکرد که تو هرگز نمیمیری؛ نه تا زمانی که چون فیل همه چیز را به خاطر نیاوردهای. متوجه شد همسرِ دوستش بالای سرش است، رمق صحبتکردن نداشت؛ در واقع نفس هم به زور میکشید؛ پس به جای سلام و تشکر دوستانه پلکی زد. شهرزاد گفت: «امیر چه بر سر خود آوردهای؟ نگران نشو حالت خوب میشود» نمیتوانست آرام بخوابد؛ رویاها با او سخن میگفتند، هرچند به زبانی رمزآلود؛ در خواب کولیها را میدید اما کسی او را به جا نمیآورد، سپس زنی صدایش زد، او به کمرش شالی خالخالی بسته بود. گفت: «باید به ملاقات مرگ رفت.» در دودِ صحنه چهرهی زن پیدا نبود. متوجه شد که ماری زهرآگین سمت آن زن میخزد. نتوانست مار را بکشد. چون مدام از دستش میگریخت و سرآخر هم آن زن را از پای در آورد. وحشت زده از خواب پرید. کنار تخت کتابی دید، بر زمین انداختش تا شهریار را بخواند، شهریار کنارش نشست و گفت:
– حرف بزن رفیق!
– کو… کولیها.
– بله کولیها. از کولیها زیاد میگفتی؛ حتما به خاطر داری که برخی هذیاناتت مربوط به کولیها بود؛ گمانم از آن داستانِ مشهور سناریوی خود را گرفته بودند، توهماتت را میگویم، همان که داستان خوبی هم بود… هان! نوار خالدار، از آرتور کانن دویل.
– کولیها با من چنین کردند. اما نمیدانم چرا؟ اصلاً نمیدانم میان کولیها چه میکردم!
در آن صحرای نفرینشده امیر به تماشای شاهینها نشست، گربهای میان کبوتران سوت میزد درست در چاهی که لانهی کبوتران بود. میان کبوتران غریبهای بود… چه رویای سردرگمی!
خیالپردازی میکرد؛ پشت پنجره نشستهام و از جنس موم هستم، در اصل من آن بیرون هستم و میبینم بومیان در خانهای خالی کمین کرده تا مرد مومی را شکار کنند. میدوم و تازیای با دهانی به رنگ سبزِ درخشانِ فسفری به دنبال شکارم است؛ نفرینی خانوادگی.
روانکاوی، تاناتوس، سوت، لانه، گربهای میان کبوتران، داستانهای جنایی، جنایت. تعریفشان کرد.
شهریار گفت: «خانهی خالی، نوار خالدار و دیگری تازی باسکرویل. دیگر چه به ذهنت میرسد، درهی وحشت؟»
– شاید یک دشت اما بیش از همه، خون.
– خون؟ چه رنگی است؟
– زرشکی است اما من قرمز لاکی میبینم.
– قرمز لاکی؟
– بله، قرمز لاکی.
شهریار خواست سیگارش را روشن کند اما بنزین فندکش ته کشیده بود؛ چخماق میزد اما فیتیله نمیسوخت. امیر چون خوابزدهای دست در جیبش کرد و کبریتی خونین بیرون آورد. قرمز رنگ بود، قرمز لاکی، مارک سه ستاره ساخت کشور پاکستان. لحظاتی به آن خیره ماند و بعد گفت: این هم قرمز لاکی! پاکستان، هند، هند، پاکستان، کولیها! کبریت کولیها همیشه همین بوده. کبریتِ پاکستانیِ سه ستاره… سوتِ گربهای در میان کبوتران، سوت گربه، لانهی کبوتران، کبریت پاکستانیِ کولیها… به یاد میآوردم! معلم کودکانِ روستا بودم و با دختری کولی آشنا شدم. به او پیشنهاد ازدواج دادم اما گفت قومش هرگز مرا نخواهند پذیرفت. چون قومی منزوی و مطرود هستند. بهترین جا برای یک مطرود در میان کولیها است. مثل نوجوانی عاشق، سوتلانا را تا قبیلهشان تعقیب میکردم. آنها در شهر بیدفاع هستند اما نه در قبیلهشان؛ به مانند ببرها هر غریبهای را دشمن میدانند و هر دشمنی را میدرند. به سراغ ریشسفید قبیله رفتم و گفتم دختری در قبیلهشان است که میخواهم با او ازدواج کنم. فهمیدم که من دختر خودش را میخواهم و آنقدر برآشفت که میخواست مغزم را متلاشی کند. هفتهها در آن آفتاب سوزان در نزدیکیشان چادر زدم و بدون آنکه کمکی بخواهند در کارهای خردهریزشان کمک میکردم، میدانستم سوتلانا هم من را دوست دارد. با سازهایی که شب مینواخت این را به من میگفت. گیتار، دف، سنتور و… من هم با سوت همراهیاش میکردم و در آخر تصمیم گرفتم با او فرار کنم. اما همان شب دیدم سه مرد با نور ضعیف فانوسشان به من نزدیک میشوند، دیدم پدر و برادرانش هستند. تفنگم را زمین گذاشتم تا ببینم چه میخواهند؟ پدر به من گفت که دخترش هم مرا دوست دارد و مرا شجاع خواند اما گفت باید این را ثابت کنم و تنها راه بردن بار اسلحههای دستسازشان به نزدیکی دشت لوت است. راهی برای مخالفت نبود. با یکی از برادران سوتلانا به راه افتادم و در طول راه با هم حسابی دوست شدیم، در مسیر با اشباحی روبهرو شدیم و فراریشان دادیم هنگام معامله هم پولی بیش از آنچه که مقرر بود از مشتریشان گرفتم در اصل آنها مشتی مُفتخَر بودند و کولیها هم از سر ناچاری شکایتی نداشتند اما من چرا! زمانی که بازگشتیم دیگر یکی از آنها بودم و شبی در جمعشان با سوتلانا ازدواج کردم… تمامشان من را دوست داشتند و کارم ساختن تفنگ و جورکردن تفنگهایی از مرز پاکستان بود و البته دوباره تدریس، ولی اینبار به اعضای طایفهمان. همه چیز بینظیر بود اما حالا با چنین احوالاتی مرا میبینی. و خودم هم نمیدانم چرا؟ اما باید بروم و بفهمم. به محض آنکه بتوانم از جایم بلند شوم، میروم.
چهار روزی در بستر ماند و سرانجام برخاست؛ شبی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد خندید و شهریار را صدا زد، زنی را به او نشان داد که با ناز و افادهای عجیب راه میرفت. راه رفتن زنها، راهزنها، خیانتِ زنها، همدستی من با راهزنها، خدایا… گفت:
– تقریبا همه چیز یادم آمد چند ماه پیش سرو کلهی مردی تقریباً ثروتمند در طایفه ما پیدا شد، از همان ابتدا متوجه شدم سوتلانا پریشان شده، وسواسش شدیدتر شده بود و البته بسیار کم حرف، آن مرد پسر عمویش بود که سالها پیش به شهر رفته بود و معلوم نیست با چه ترفندی چنین پولی به جیب زده، در نوجوانی سوتلانا را میخواسته، و زمانیکه فهمیده بود محبوبش با غریبهای ازدواج کرده، برآشفته و همهشان را خائن به قوانین اجدادیشان خطاب کرده! مردک رذل نام منحوسش زلاتا است. میدانست اگر به من و همسرم نزدیک شود سر به تنش نخواهم گذاشت. هیچکس قدرت و شجاعت من را نداشت، همه میدانستند من از نسل چنگیزخان هستم و اژدهایی به من قدرت میدهد و محافظم است، به راستی هم که چنین بود. رئیس مرا به همراه سه نفر دیگر برای معاملهای عجیب به ورامین فرستاد. باور نمیکنی اگر به تو بگویم این معامله دیگر قاچاق اسلحه نبود بلکه ما چند دیوانه را که مامازار هم نتوانسته بود کاری برایشان بکند به آنجا بردیم. به گمانم یک روانپزشک آنها را برای آزمایش میخواست، آن سه نفر در راه به من نارو زدند، نامردها با تپانچهام به شانهی یکی از خودشان شلیک کردند و تا چشم باز کردم کتبسته من را پیش رئیس بردند و گفتند این راهزنِ دزد میخواست با اموال ما فرار کند! رئیس حرف مرا باور نکرد، گذاشت مرا به جای پرتی ببرند و این بلا را سرم بیاوردند. فکر کردند مردهام؛ خودم هم همینطور فکر میکردم اما چشم باز کردم و آشنایی را دیدم؛ او بود که مرا به اینجا آورد و نجاتم داد، من هم زندگی او را قبلاً نجات داده بودم، چون تو، که زندگی مرا نجات دادی.
– حالا چه تصمیمی داری؟
– تصمیمی که هر مردی در چنین شرایطی خواهد گرفت. سینهی زلاتا را میشکافم و همسرم را از چنگال شومش میرهانم. همچنین هرآنکه در آن قبیله بخواهد سد راه من شود.
– اما این کار چه سودی دارد؟ شاید اگر در همینجا به آسمان نگاه کنی بهتر باشد!
– نه رفیق، باید بروم چون زنم را مجبور به پذیرش حکمی ابدی کردهاند، باید از زبان خودِ سوتلانا بشنوم که من را نمیخواهد.
سه روزی گذشت و امیر با دوستانش خداحافظی کرد. به مانند پلنگی زخمی که چنگالش را در زهر فروبرده بود برای دشمنانش خطرناک مینمود، باز رهسپار جنوبِ شرق شد و چند روزی چشم و گوش خواباند. شبِ انتقامش فرا رسیده بود؛ زخمها، قویترش ساخته بودند و پیاده به راه افتاد. در عصر دومین روز به فاصلهای نیم ساعته از کولیها رسید، تا نیمهشب خوابید و بعد از آن هم روانهی دشت شد، از خلنگزار که گذر کرد از دور آتش کولیها را دید و صبر کرد تا خاموش شوند، در علفها میخزید تا به چادر رئیس رسید. با خنجرش سوراخی بر چادر ایجاد کرد. پنبهای را به دی اتیل اِتر آغشته کرد تا همسر رئیس را از هوش ببرد، مبادا که داد و قال کند و نقشه هایش را خراب. میخواست با یک تَرکهی بلند آن را جلوی بینی زن ببرد، اما وقتی به داخل نگاه کرد زنی در آن نبود پس بلند شد و به داخل چادر رفت. بی درنگ خنجر را بیخ گلوی رئیس گذاشت و رئیس در همان دم خواب دید که در بغداد است و به جرمی با شمشیر میخواهند سر از تنش جدا کنند فریاد زد آنها از بغداد آمدند! بیدار شد و چشم گشود که کابوس واقعی را بالای سرش حاضر دید. امیر به او گفت: من از فولاد هستم، هرکس جای من بود مُرده بود، حماقت بزرگی کردی که خواستی یک نامیرا را به به قتل برسانی اِی مرد! سوتلانا کجاست؟
احساس کرد رئیس میخواهد طفره برود پس یک زخم سطحی بر گلویش ایجاد کرد و گفت:
– جملهی بعدی که از دهانت خارج میشود اگر مشخصات چادری که همسرم در آن است نباشد، پوست صورتت را بر سر میکشم و با چهرهی خودت از نوکران خودت محل او را میپرسم! رئیس گفت: «باید خودم آن را نشانت دهم، در اینجا تمام چادر ها شبیه به یکدیگر هستند!» چشمانش را بست و گفت دیگر چه کسی در آن چادر است؟ زلاتا؟
– مادر و خواهرانش، زلاتا کشته شده، کسی باور نکرد که تو دزد هستی. سوتلانا هم بعد از رفتنت حتی یک کلمه حرف نزد.
– چه کسی زلاتا را کشت؟
– دراگو، همان جوانی که در خود دیو داشت، همان دیوانه.
– به گمانم شما رذل ها در خود دیو دارید، نه دراگو! نام او مثال اژدها است، و اژدها محافظ من! دراگو همکیش من است من هم مثل او یک دیوانهی بالقوه هستم رئیس. اما حالا بلند شو باهم به چادر دخترت میرویم، باید به او بگویی که من زنده هستم.
به راه افتادند و مردم قبیله یک به یک از چادر ها بیرون میآمدند و با حیرت تماشا میکردند که امیر زنده است، ضاربانش خیره گشتند و به زانو در آمدند و مردم از بازگشت وی خوشحال بودند، از کودک گرفته تا جوان و پیر… دراگو فریاد میزد: «من که به شما گفتم او هر شب به دیدار من میآید اما شما مرا دیوانه خطاب کردید.» امیر حرف دراگو را تایید کرد و گفت: خوشحالم که لیاقت دوستی با تو را داشتم دراگو، خوب خون کثیف آن شیطان را ریختی! من هم بودم در حق تو جز این نمیکردم. دراگو فریاد زد: «تو مرا آزاد کردی و این کمترین لطفی بود که میتوانستم به تو بکنم، تو تمام تلاشت را کردی و ثمربخش هم شد.»
چادرها تمامی نداشتند گویا تمام کولیهای جهان پیش و پس از مرگ، در اینجا درست در حصار این خلنگزار محصور شدهاند. من همسرم را نمییابم… دراگو دوباره تکرار کرد: «اما تلاشت موفقیتآمیز بود. من فقط گاهی مجنون میشوم اما آنها میخواستند مرا بفروشند به دیوانگان.»
سر ظهر تابستان بود، صورت دراگو جلوی تابش نور وحشتناک خورشید را گرفته بود و سایهای خنک به صورت امیر افکنده بود.
باز چشمانش لغزید.
شهریار گفت: «حالا چطور؟ میخواهی چکار کنی؟»
– هیچ. خیره میمانم به آسمان. باز پر میکشد و من تماشا میکنم. این بهترین کار دنیا است.
دراگو آهسته در گوش امیر گفت: «آرام باش، تو چیزی را تجربه میکنی که تمام مردمان این جهان مدام به دور آن میچرخند و جز در اینجا، به آن نمیرسند. اینها را خودت به من آموختی.»
راه آفتاب را بر صورت امیر باز کرد و خنجری از کمر بیرون کشید که چون آینهای صیقل داده شده بود. سپس امیر را در آن نگاه کرد، همه چیز را میدید جز نگاهش را، لبخندی زد و با خود گفت: حق با من بود! هرکه جای من بود تا بهحال مُرده بود. پس به سمت قبیله راهی شد تا همسرش را از چنگ زلاتا نجات دهد، گلوی خائنین را ببرد و پس از آن باز روانکاوی کند. اما کسی مامازار را رها نمیکرد تا به سراغ دراگو آید، جز یک نفر.