قصه گفتن اعتیاد است و این اعتیاد مثل دهها اعتیاد دیگر، دامنگیر همه است – همهی انسانها. من ازاین جهت هیچ فرقی میان نویسنده و غیر نویسنده نمیبینم. هر دو پر اند از گپ و قصه و هر دو دوست دارند بگویند و دیگران شنوندههای آنها باشند. تنها تفاوتی که میتوان میان این دو دید از نگاه فرم است. نویسنده گفتنیهایش را مینویسد و همین امر تناقضی پیش میآورد. انسانهای قصهگوی دوست دارند دیگران به قصههایشان گوش دهند، بااینحال، نویسنده برای اینکه قصه بگوید باید تنها باشد. او باید به خودش قصه بگوید. بهاینترتیب، تفاوت میان نویسنده و نانویسنده در حضور یا غیاب مخاطبش است.
نوشتن نیز اعتیاد است و این اعتیاد تنها دامنگیر نویسنده است و اینجا تفاوت دومی میان قصهگوی نانویسنده و نویسندهی قصهگوی ظاهر میشود: نویسنده نمینویسد تا دیگران بخوانند؛ او مینویسد چون نمیتواند ننویسد.
البته نمیخواهم برای نویسنده جایگاه فوقالعاده بتراشم، بااینوجود، حداقل آنچه نویسنده را به پای میز کار میکشاند، لذتی است که هنگام نوشتن میبرد. قصهگویی که در درون خانه به دیگران قصه میگوید، هنگام قصه گفتن از عکسالعمل دیگران به قصهاش لذت میبرد. نویسنده اما از خواننده دور است – گاهی فرسنگها و قرنها و واکنش خواننده هنگام نوشتن در کار او اصلاً دخیل نیست. یا آنچنان دخیل نیست و همین امر جایگاه «فوقالعادهای» او را فراهم میسازد. بهتر است همین نکته را کمی بیشتر بکاوم.
نوشتن نیز اعتیاد است و این اعتیاد تنها دامنگیر نویسنده است. نویسنده نمینویسد تا دیگران بخوانند؛ او مینویسد چون نمیتواند ننویسد.
سلمان رشدی در یکی از مصاحبههایش در مورد کتاب «آیههای شیطانی» میگوید که او هیچ تصور نمیکرد این کتاب آنهمه شهرتِ داشته را کسب کند و موجب صدور فتوای کفر علیه خودش گردد. من انکار نمیکنم؛ او برخی از عکسالعملها را پیشبینی میتوانست – اینکه مثلاً وقتی نامهای مقدس اسلامی را برای نامگذاری بدکارههای داستانش به کار میبرد باید منتظر واکنش از سوی مسلمانان، به ویژه مسلمان پاکستان که او به خوبی آنها را میشناخت، میبود.
این پیشبینی ممکن بوده است اما آنچه وی را غافلگیر کرد واکنش تقریباً جهانی علیه او بود – در حدی که او حتی نمیتوانست دیگر به هند، کشور خودش، سفر نماید و نیز در لندن هنگام بیرون رفتن باید پولیس را از پیش خبر میساخت تا از گوشهی پارک او را نگاه کند تا کسی مانع قدمزدن او نشود و خون او را نریزد. این را او نمیتوانست تصور کند.
نویسنده چنین است. او چیزی خلق میکند و دیگر همه چیز به خواننده برمیگردد. بهعبارتدیگر، میان نویسنده و خواننده فاصله وجود دارد. این فاصله هنگام خلق داستان خلق میشود و برای همیشه حفظ میگردد.
من نمیدانم آیا نویسندهها کرکتر مشخصی دارند یا خیر. اما حداقل چند نویسنده را که خودم دیدهام یکی دو ویژگی را در آنها مشترک یافتهام. آنها همه لاغر بودهاند. البته واضح است من نمیگویم انسان چاق نمیتواند نویسنده باشد. اما دستکم در میان نویسندههای که من میشناسم، هیچ کدام چاق نبودهاند. به نظرم نویسنده همچنان به چیزهای کوچک توجه بیشتر دارد. نویسندهها کمتر اهل تئوریاند. انسانهای غیر نویسنده به تئوریها علاقهی بیشتر دارند. اصلاً تئوریسینهای بزرگ جهان نویسنده نبودند؛ آنها، برعکس، دانشمند بودند – نویسندگان متون آکادمیک. به نظر من هر کی به سوی تئوری میرود، از جزییات گذشته و اینگونه در حق جزییات ستم کرده و این کاری است که به گمان من در مذهب نویسندگی کفر به حساب میرود.
به نظر من هر که به سوی تئوریپردازی میرود، از جزییات میگذرد و اینگونه در حق جزییات ستم میکند.
آیا نوشتن با اعتقاد به دین و خدا در تناقض است؟ جواب فوری به این سؤال به نظرم خیلی عاقلانه نیست. نویسندهای که در افغانستان مینویسد، اگر اعلام بیدینی کند کشته میشود. آیا او را میتوان مؤمن به خدا دانست؟ من نمیدانم. اما دین به نظرم تئوری است. دین یعنی کشتن جزئیات. دین سؤال را دوست ندارد چون سؤال توأم است با جزئیات. سؤالکننده با سؤال، جزئیات را به خدمت شکستن تئوری دین میگیرد و برای همین دین از او و از سؤال او نفرت دارد. ازاینجهت من تصور میکنم که بسیاری از نویسندهها از بند دین رها باشند.
اما چه چیزی میتوان در مورد واکنش خوانندهها پس از خواندن متن گفت؟ آیا این به مفهوم شکستن تنهایی نویسنده و خلاقیت وی و در بند انداختن قصههای او به ویژه قصههای بعدی او است؟ این میتواند درست باشد. من شنیدهام که نقدی نویسندهای را به بستر انداخته بوده – برای روزها و او ماهها اصلاً دست به قلم نمیبرده است.
اگرچه نویسنده تئوریسین نیست اما گاهی خواننده به کمک جزئیاتی که در داستان وجود دارد، به تئوری نویسنده پی میبرد و آن را خلاف واقع مییاید و بعد نویسنده را ملامت میسازد. به نظرم تمام این واکنشها اهمیت دارند و نویسنده را متأثر میسازند اما نه همیشه – حداقل نه هنگام نوشتن.
نویسنده یک انسان دیوانه است. نقد دیوانه مگر چه سودی دارد؟! نویسنده خالق است و او میآفریند. نویسنده وقتی پشت کامپیوترش مینشیند، من تصور میکنم، او جز صدای موترهای که از زیر خانه میگذرند و سگهایی که با هم بلند گفتگو میکنند، چیزی دیگری را نمیشنود. من حس میکنم نقد نویسنده هیچ سودی ندارد. تقریباً هیچ سودی ندارد. نویسنده مثل پرنده است. او برای اینکه پرواز کند (بنویسد) باید قوانین فیزیکی را بشکند. این قانون که «جسمِ دارای وزن باید حتماً به سوی زمین بیاید» را نقض کنند، وگرنه پروازی درک نخواهد داشت. بهاینترتیب، هنگام پروازِ نویسنده، تمام آن نقدهای انجام شده از وی، قوانین شکستهی فیزیکاند.
نویسندهها به نظرم آدمهای مهمی باید باشند. مهم از نظر کارکردشان. به شمول کارکرد سیاسی. آنها که پیامبران مذهب پرستش جزئیاتاند، در برابر تمام دروغها میتوانند قد علم کنند. حس میکنم دروغها همانهایاند که تئوریهای بزرگ با خود حمل میکنند و برای اینکه آنها خیلی واضح به چشم نیایند، نامهای علمی روی آن میگذارند تا به کمک آن تناقضهای دروغهای گفته شده را سوهان کنند.
تعصب و تبعیضی که در افغانستان بیداد میکنند، همه برآیند تئوریهای بزرگاند. یکی باید بیاید و با مشت پر از جزئیات بر روی این تئوریها بزند.
نویسنده مشت پر از جزئیاتی است که تئوری میخواهد آن را نیز بعداً سوهان بزند. تمامی جوامع همچو دروغهایی دارند. یکی از دروغهای بزرگ اینجایی، مثلاً، این است که اکثریت مهاجران که خود را به اروپا رسانیدهاند، مهاجران اقتصادیاند. چطور میتوان این دروغ را شکست و عدم صداقت آن را نمایان ساخت؟ با نوشتن – نوشتن جزئیات.
تعصب و تبعیضی که در افغانستان بیداد میکنند، همه برآیند تئوریهای بزرگاند. تاریخ، بهتر است بگویم علم تاریخ، علم سیاست و … همه برای اثبات و نیز توجیه این نوع تعصبها کار میکنند. یکی باید بیاید و با مشت پر از جزئیات بر روی این تئوریها بزند. باید کسی فریاد بزند که انسانها میتوانند به هم دست بدهند و قادرند تمام قالبهایی را که تئوریها ساختهاند، بشکنند و روی همدیگر را ببوسند. این کار شدنی است و آن هم مشروط به اینکه بازاری از نویسندگان وجود داشته باشد.
گاهی جزئیات ارائه شده توسط نویسنده، چنانچه قبلاً اشاره شد، خود به صورت اتوماتیک به تولد تئوری میانجامد و آنگاه انحصار نویسندگی از سوی یکی دو تن، همان تئوریپردازیا است که نویسنده میباید بر علیه آن انقلاب میکرد. تنها تنوع جزئیات و فراوانی آن که مسلماً ناشی از کثرت نویسندگان است میتواند تئوریشکن باشد.
تیم نویسندگان، دشمنان ایماناند. ایمان کُشنده. چه خوشبختاند مردمانی که اینچنین کارگران بیمزد برایشان در خلوتها مینویسند و زهر نفرت را از جان آنها بر روی خاک تف میکنند – خاک لمیزرع تا گیاهی هم از آن زهرآگین نگردد.