– سوای از استثنائات، آدمها تنها به این جهان پا میگذارند و تنها هم میروند. توجه میکنی؟ این نشان میدهد که آدمها رویهمرفته ذاتشان گوشهگیری است. دوست ندارند با دیگران باشند و بهناچار با کسی همراه میشوند یا دوست و همسر، چه میدانم، خانواده دارند.
– فلسفهبافی سودی ندارد. انسان حیوانی اجتماعی است و کسانیکه تنها هستند، بهگونهای بیمارند.
– نهنه، اشتباه نکن! آدمها، از زمانی که ناچار شدند با همدیگر باشند، بیمار شدند. رودربایستیها، دروغ گفتنها، تظاهر و همه و همه نشان میدهد که ما از کنار هم بودن خوش نیستیم. ذاتمان اینگونه است. اجتماعی بودن، گونهای بیماریست. همین اکنون بهخوبی میبینیم که تنها چاره، تک بودن و دور بودن از یکدیگر است. توجه میکنی؟!
– باید بگویم که شرایط کنونی به کنشهای خودمان برمیگردد. این به ذاتمان هیچ ربطی ندارد.
– از دید من این اجتماعاتی که به ناچار پدید آمدند، کمکم سبب شدند تا امروزه با چنین اوضاعی روبهرو شویم. اگر به همان روش ذاتی خود _تنهایی_ زندگی را میگذراندیم، اکنون با این همه دشواری سروکار نداشتیم و حتی جنگی هم در درازنای تاریخ رخ نمیداد.
تهماندهی چای را سر میکشد و چیزی نمیگوید. دَمی با پیالهاش بازی میکند و دنباله میدهد: امروز شنیدم که وحید هم ناچار شده است.
سرم را تکان میدهم و میگویم: انگار کمکم به ذات اصلی خود برمیگردیم. توجه میکنی؟
– بهتر است بگویی، بهزور بر میگردانند. ولی دقت کردی از روزی که ناچار به اینکار شدیم، انگار زندگی میلنگد و معنی ندارد؟
پوزخند میزنم و پاسخ میدهم: شوخی کردن چه رنگی دارد؟ به تمسخر گرفتن و این و آن، گپهای بیمعنی که یکی خشمگین و شماری را شاد میکند، چه سودی دارد؟
– نمیدانم، ولی زندگی بدون شوخی هیچ رنگ و بویی ندارد. خشک و بی معنی است. میدانی! چگونه بگویم، ما کمکم به آدمهای دُگم دگر میشویم و این هیچ خوشایند نیست. انگار انسانها ربات شدند؛ بیحس!
– چه فرقی میکند؟! کسانی که این حس را دارند، دیگر برایشان مهم نیست. ما هم روزی به گفتهی شما ناچار میشویم و برایمان دیگر ارزشی ندارد.
سرش را تکان میدهد و با افسوس میگوید: سهراب یادت هست؟
– بله! شما با هم دوستان خوبی هستید.
– بهتر است بگویی بودیم. چون او هم ناچارشده!
– جالب است!
– چند روز پیش، همین که او را دیدم و به شوخی گفتم کجایی رفیق، پرخاش کرد و چیزی نمانده بود که کلهام را بِکَند. میدانی که از واژه «رفیق» خوشاش نمیآمد و آزارش میدادم. راستی! چرا کسی به دنبال راه چاره نیست؟
– نمیدانم. شاید همه بهگونهای با فرمانهایی که صادر میشود، خوش هستند.
– افسوس، افسوس! چه روزهایی بود. این روزها هیچ دلم نمیخواهد از خانه بیرون بروم. دیگر به جز تو کسی را ندارم. همه دوستانم ناچار شدند. در شهر هم که میگردی، یا زد-و-خورد میبینی یا همه بیروح، بدون لبخند و شادی! اینهم شد زندگی؟!
– امیدوارم زودتر همه ناچار شوند. اینگونه همه یکرنگ میشوند. روزی نیست که چند تَن این گوشه و آن گوشه به خاطر همین شوخیهای سخیف و بیمعنی کشته نشوند.
چیزی نمیگوید و دوباره با پیالهاش بازی میکند. چند دقیقهای به اینگونه میگذرد و سپس از جایش بلند میشود و میگوید: خب، من باید بروم. (انگار سردل گپهایم را ندارد.)
– درست است، باز هم اینجا بیا!
– ببینم چی میشود. شاید منهم امروز یا فردا ناچار شوم. (میخندد) تا بعد!
– بدرود!
او رفت و من دوباره تنها شدم. سالهاست که به این روش زندگی میکنم. چند تا همسخنی دارم که نمیتوانم بگویم دوستانم هستند. آنها، بیشتر به من سر میزنند. این روزها شاید هیچکسی به اندازهی من از شرایط پیش آمده خوش نیست. برای همین بیشتر ساعتها را در بیرون سپری میکنم. کارم که به پایان میرسد، پیاده به خانه میآیم. لذتبخش است! کسی، با دیگران شوخی نمیکند، مادر و خواهر، و خود را به نام شوخی دشنام نمیگویند و به هم زیر چنین عنوانی، دستدرازی نمیکنند و صدها مزیت دیگر که شاید آرزویم بود، روزی ببینم.
به یاد میآورم که درست یکسال پیش بود، مادر رییس کشور مُرد. چند روز سوگوای اعلام کردند و پس از آن، کمکم فرمانهای تازهای نشر شد. در نخست به بهانه سوگواری و دلداری دادن رییس، تلویزیون دیگر آهنگ و برنامههای شاد پخش نمیکرد. سپس، گفتند که مردم هم باید مراعات کنند. برای همین هرگونه برنامهی شاد، مهمانی و عروسی ممنوع شد. آهستهآهسته شرایط به گونهی دیگر پیش رفت. چَو افتاد که بیماریای به نام «مرگ شوخی» به سرعت در حال رشد است. رسانهها (همه دولتی) مدام در اینباره صحبت می کردند؛ ولی کسی در گوشهوکنار چیزی نمیدید.
پس از چندی، درست به یاد دارم که کمکم خوی آدمها دستخوش دگرگونی شد. میگویند برای نخستین بار یک دوکاندار به این _به گفتهی برخی_ بیماری دچار شده بود. او همین که در دوکانش را باز میکند، یکی از همسایههایش که با هم شوخی داشتند، مانند همیشه چیزی میگوید که خوشش نمیآید و باعث گلاویز شدن آن دو میشود.
کسی آنزمان خیلی این گپ را جدی نگرفت و گفتند که دو تا رفیق هستند و فردا دوباره آشتی میکنند. طبیعیست که آدم گاهی سردل ندارد و شاید یک گپ بسیار ساده، به مزاجش خوش نیاید.
ولی روز پس از آن، همسایههای دیگری که روز درگیری آن دو، آنها را از هم جدا کردند، با دوستان خود گلاویز شدند. به همینگونه کمکم همهگیری آغاز و شهر به یکباره خاموش شد. منظورم این است که دیگر خبری از گفتگوهای دوستانه، شوخیها و خندههای بیمعنی نبود. بهگفته آشنایانم شهر به پادگان نظامی دگر شده بود. آنها باور داشتند و دارند که خود حکومت به دروغ این بیماری را پخش کرده است؛ هرچند میگفتند و میگویند که بیماری پدید نیامده و چنین چیزی امکان پذیر نیست. تنها چاپلوسان «دربار» و کاسهلیسها برای اینکه خود را به رییس کشور نزدیک کنند و دلش را خوش نمایند، مردم را ناچار به تظاهر کردند.
با همهی اینها، اگرچه همهگیری به سرعت پیش میرفت، ولی کسی نتوانست بداند که چگونه این به اصطلاح بیماری پدید آمده و حتی به چه گونهای دیگران را دچار میکند؟ احساس که ویروس ندارد، پس چی سبب از میان رفتن حس شوخی شده بود؟ تا هنوز هم کسی به این پرسش، پاسخی نتوانسته بدهد و باید بگویم که دیگر کسی نمانده که به این موضوع بیندیشد و یا دربارهاش پژوهش کند.
روزهای نخست که آدمها – به باور برخی – خطر را احساس کرده بودند، میکوشیدند از هم فاصله بگیرند. با هم رفت-و-آمد نداشتند. تا جایی که میتوانستند از شوخی پرهیز میکردند. گاهی افرادی را میدیدم که ماسک میزدند. کسی نمیدانست که چگونه این بیماری به دیگری منتقل میشود. ولی سودی نداشت و آهستهآهسته همه را به مانند موجی بلند، در نوردید و امروزه کمتر کسی را میبینی که دچار یا به اصطلاح آشنایانم «ناچار» نشده و آن شمار اندک، از هراس، بروز نمیدهند.
بهگونهای آنهایی که تا به امروز دچار نشدند، نه سردل شوخی را دارند و نه هم شجاعت اینکار را. ولی نمیدانم چه پافشاری به داشتن این حس داشته و چرا خود را رها نمیکنند و به مانند دیگران نمیشوند؟ براستی چرا؟! من که پاسخی ندارم؛ از خودشان هم که بپرسی، میگویند که در برابر ستم ایستادگی میکنند که گپ لِنگ در هوایی بیش نیست.
ولی مبارزهی آنها به شیوهی خودش شگفتانگیز است. پنهانی در گوشهای از شهر بلندگوهای بزرگ نصب میکنند و آهنگهای شاد و فکاهی پخش مینمایند که مردم بی دل و دماغ، به آن بلندگو یورش میبرند و با خشم فراوان آن را نابود میکنند.
چند ماه پیش بود که گاهی از گوشهوکنار میشنیدم که برخی سرخوشها انجمنهایی پدید آوردهاند و پنهانی نشست برگزار میکردند. خودم هم یکبار به یکی از این نشستها سرزدم. برایم هراسشان بسیار شگفتانگیز بود؛ برای نمونه، سالنی بزرگ ساخته بودند که کاملاً عایق صدا بود و حتی پنجرهای نداشت. دستکم آن روز ۵۰ تا ۶۰ تَن دور هم گردآمدند. همه آدمهای معمولی بودند که اگر پیش از وارد شدن به آن سالن، آنها را در بیرون میدیدید، گمان میبُردید که حس شوخی ندارند.
شیوهی اجازهی ورود هم شگفتآور بود. برای این که کسی از حکومتیها به آنجا رخنه نکند، از کسانیکه میخواستند وارد شوند، آزمایش میگرفتند. شاید بپرسید که چگونه؟ من خودم که دیدم، خندهام گرفته بود. یکی را دَم در گذاشته بودند که با مهمانان شوخی میکرد. چنانچه واکنشی میدید، میدانست که شخص، _بهگفتهی خودشان_ خودی نیست. البته منطقی هم نبود، ولی یک روش ساده به شمار میرفت و دعوت شدهها میدانستند که روند به چه شیوه است. کسی چه میداند شاید خود حکومتیها هم خسته شده بودند و به اینگونه محافل نیاز داشتند و برای همین میآمدند.
بگذریم! آن روز سر ساعت خاصی برنامه آغاز شد و به یکباره همه شروع به شوخیهای رکیک، دست درازی و کارهایی نمودند که حتی در زمانی که حس شوخی هنوز در میان آدمها وجود داشت، انجام نمیدادند. من که همان چند دقیقه نخست را تاب آوردم و به بهانهای از سالن بیرون شدم و دیگر به چنین نشستهای هراسناکی نرفتم.
در این میان، انجمنهایی هم به نام پاسداری از شرافت انسانی پایهگذاری شده بود که کسانی دور هم گرد میآمدند و علیه شوخی به اصطلاح خودشان، مانیفست مینوشتند. آنها یکبار هم اقدام به سوزاندن کتابهای ارزشمند در حوزه شعر و فکاهی نمودند.
این گپها باعث شده که برخی نگران شوند؛ چون چو افتاده که در صورت شناسایی کسانی که حس شوخی ندارند، به خانهشان حملهور میشوند. این چنین رخدادی تا هنوز که پیش نیامده؛ ولی گپ زدن دربارهی آن هراسناک است.
یکی از همین آشنایان چند روز پیش زنگ زده بود که میخواهد از اینجا مهاجرت کند و به شهر یا کشور دیگری برود. به من پیشنهاد نمود تا همراهیشان کنم. از او سپاسگزاری نمودم و گفتم که در این شهر آسودهام. دیگر خبری از او ندارم که رفته یا هنوز نرفته است.
***
گوشیام زنگ میخورد. یکی دیگر از آشنایان است. با آن شوخیهای بیمزهشان خستهکنندهاند. قصد دارم، رد تماس کنم؛ ولی میخواهم ببینم چه میگوید: الو! سلام، خوبی؟!
– تندرست باشی! تو خوبی؟
– سپاس!
– خبری داری؟
– چی؟
– دارند سطح شهر تابلو نصب میکنند و …
– چه تابلویی؟
– دروازه شهر را هم تغییر دادند.
– چرا؟
– بگذار یک دقیقه! تابلوهایی نصب میکنند به ستایش از عدم شوخی! در دروازههای شهر هم روی تابلوها نوشتهاند که شوخی بیشوخی! مسخره است.
– خب، انتظار داری چی بگویم؟
– مشکوک نیست به نظرت؟
– چه شکی؟
– مگر اینها با واژه شوخی مشکل ندارند؟
– خب؟!
– منظورم این است که با این واژه بیگانهاند. پس چرا از آن هراس دارند؟ آشکار است که خودشان پشت این دسیسه پنهان شدند. از همان روزهای نخست میدانستم که چنین بیماری پدید نیامده است.
– بیگانه که نیستند. حس شوخی ندارند. در کنار این، هشدار میدهند که مشکلی پیش نیاید. کار بدی نیست.
– نه! اینها مشکوکاند.
– نمیدانم؛ ولی چیز شک برانگیزی نیست.
– راستی، شنیدم تو هم ناچار شدی؟
با شگفتی میگویم: من؟! کی گفته؟
– دیروز یکی از بچهها میگفت.
– نه، اینچنین نیست.
بلندبلند میخندد و میگوید: شوخی کردم. (دوباره میخندد)
خود را کنترل میکنم و آهسته که نشاندهنده آرامش است، میگویم: تو بد کردی!
اینبار هر دو میخندیم (من به زور)!
– راستی! شنیدی شفق رفته؟
– چند روز پیش زنگ زد، گفت که میروم.
– با خانواده رفته. ما هم میخواهیم برویم. اینجا دیگر جای زندگی نیست. باور کن گاهی گمان میکنم که تلفونهایمان را هم شنود میکنند.
– مگر استالین زنده شده؟
غشغش میخندد و میگوید: نمیدانی تا چه اندازه خوشحالم از اینکه هنوز کسی پیدا میشود و جرئت کنایه و شوخی کردن را دارد. نه بابا! مشکوک هستم. اینها دستکمی از استالین ندارند. دیکتاتورها همه مانند هم هستند.
– من که نمیدانم چی میگویی! اینها هیچ پیوندی با هم ندارند. شما بزرگنمایی میکنید. چند نفر دور هم گرد میآیند و یک چیزهایی میگویند. شما گپهایشان را کلان میکنید. در آن اندازهها نیستند. توجه میکنی؟!
– بخدا، چی بگویم! تنها من به اینها بدگمان نیستم. میدانی، دیگر رفقا همینگونه میاندیشند. اقلیت بودن درد بدیست. میدانی! من گمان میکنم اینها همه نقشه است. هیچ بیماریای وجود ندارد و چَو انداختند و مردم را به این روز درآوردند.
– توهم دارید! نه بابا چنین گپهایی نیست.
– گپ کوتاه اینکه ما هم به زودی میرویم. اگر خواستی، زنگ بزن. تا بعد!
– بدرود!
***
چند هفتهای میگذرد و دیگر خبری از آشناها نیست. انگار رفتهاند. من بیش از همیشه خوش هستم، چون مزاحمی وجود ندارد؛ اگرچه گاهی نیاز پیدا میکنم با کسی گپی بزنم. خب، زندگی اینگونه خوشایندتر است.
تلویزیون را روشن میکنم. تصاویری از جمعیت های کوچک و پراکنده را نشان میدهد. مهاجران هستند. از کشور فرار کردهاند. به گفتهی رسانهایها، آنها تنها بازماندههای دارای حس شوخیاند. گزارشهایشان را چند کانال خبری پیگیری میکنند که خودشان هوادار شوخیاند. این شبکهها مدام سریالهای کمدی قدیمی، برنامههای طنز و شوخی پخش مینمایند. درباره شوخی کردن مدام میزگرد و گفتگو راهاندازی میکنند و گاهی هم کسانیکه حس شوخی را ندارند، بهگونهای دشمن، میپندارند؛ هرچند باورمند هستند که رییس کشور و دارو-و-دستهاش این روزگار را بر مردم تحمیل نمودهاند.
چشم به تصاویری که پخش میشوند، دوختهام. در دل خداخدا میکنم تا یکی از آشناها را ببینم. سودی ندارد. تصاویر از بالا و دور گرفته شدهاند و چهرهها شناخته نمیشوند.
با خود میپندارم که گمان کنم، این مهاجران جایی برای زندگی ندارند؛ چون بیشتر کشورها، با اینکه این بیماری را «شوخی دیکتاتورانه» میخوانند؛ ولی برای احتیاط به سختی به مهاجران اجازهی رد شدن از مرزها را میدهند. چیزهایی گاهی میشنوم که شاید یک کشور مستقل تشکیل بدهند. اینکه چگونه و کجا، معلوم نیست.
تلویزیون را خاموش میکنم. روی بالکن میروم. دستانم را به کتارهها تکیه میدهم و به بیرون نگاهی میاندازم. همه آرام هستند و زندگی بیشوخی را سپری میکنند. جدی از اینسو به آنسو میروند. نه هراسی و نه هم فاصلهگذاری دیده میشود. کسی به کسی کاری ندارد و حتی دیگر خبری از انجمنهایی که گفتم، نیست. جامعه یکرنگ شده، همان چیزی که میخواستم و آرزویش را داشتم.
روی چوکی تراس مینشینم و فلاسک چاییای که دم کردهام را برمیدارم. برای خودم چایی میریزم. از روی عادت نگاهی به پیاله میاندازم و از رنگ سبز آن لذت میبرم. پیاله را در میان دستان خود نگهمیدارم. گرمایش لذتبخش است. هوا رو به سردی میرود و بهترین بخش سال نزدیک است. این نشان میدهد که امسال در کنار سرما، تنهایی مطلق هم با زمستان میآید.