زیر نور ماهتاب فرانتس (گرگ) زوزه میکشید، انگار دردهای گذشتهاش را فریاد میزد، انگار در مقابل خود در دادگاه دفاع میکرد.
دورسلدوف (روباه): با جیغهای فجیع رو به تپه: خفه شو فرانتس، من نمیتونم توی این همه زوزه که میکشی روی کارم تمرکز کنم، همش بلده اوو اوو کنه نکبت دوزاری.
سام (جغد): (با صداهایی هیستیریک که در میاورد) ببین کی داره حرف از کار میزنه، نکنه منظورت همون حیلههاییه که برای تلکهکردن بقیه استفاده میکنی، بیخیال دورسلدوف همه میدونیم که تو برای اینکه یه تیکه گوشت بخوری حاضری کل ماها رو فدا کنی.
دورسلدوف: اِه عجب انگاری دیوونههام میتونن حرف بزنن، من که فکر میکردم فقط بلدن صداهای عجیب غریب دربیارن و الکی قهقه سربدن، من هرطوریام که باشم خل و چل نیستم سام کوچولو.
سام: آره من عین دیوونهها و عجیبغریبها رفتار میکنم، میدونی چون یه کارایی رو که شما دوست دارید من انجام نمیدم، من مثل سامانتا (اسب) نمیذارم از بدن و اندامم برای تبلیغ استفاده کنن، یا مثل امیلی (گاو) نمیذارم که هروقت دلشون خواست باهام ور برن، فینیام (مرغ) نیستم که بذارم همه منو فلج خطاب کنن یا عین خنگا نمیذارم ازم سواستفاده بشه
و مثل ویلیام (غاز) واسه یکم دون تازه از دروغهای پیرمرد داستانسرایی نمیکنم، مثل صمد حمالی نمیکنم، مثل تام (سگ) برا استخون خودم رو پیش همه کوچیک و خوار نمیکنم و مثل کیتیام (گوسفند) فقط سرم تو آخور نیست، من به اینکه چیام و چرا اینجام فکر میکنم، اینکه دوست ندارم کسی بهم افسار بزنه، اگه اینا دیوونگیه پس من بزرگترین دیوونه دنیام.
سامانتا: (یهجورایی با کینه و حالت مسخره مانند) چیه بیریخت بدقواره، حسودیت میشه به من که نشستی پشت سرم ارجیف میگی، خب من هرچیزی که بپوشم بهم میاد، تو چی که پرای خودتم زار میزنن تو تنت نکبت، حداقل من یه شغلی دارم، هم یه نفعی برا جامعه دارم، تو چی که حتی خودتم از خودت نفع نمیبری.
عجب زمونهای شده، طرف حتی نمیدونه چطوری نگاه کنه، اونوقت اومده از من ایراد میگیره.
امیلی: (که داشت از سمت پرچین میاومد) جالبه که آدم رو بخاطر اهمیتدادن به غرایزش و سرکوبنکردن اونها محکوم میکنند و تازه به آدم لقب فاحشهام میدن، بابا آخه به تو چه من چیکار میکنم مگه ما بهت میگیم شبا چرا عر میزنی نکبت بیشعور.
کمکم بقیهی حیووناییام که اون اطراف زندگی میکردن اومدن سمت همون بلوط پیری که سام روی شاخهاش نشسته بود، البته که دورسلدوف و سامانتا و امیلیام اونجا بودن و کیتی و تام و صمد و ویلیام و خان و فینیام کنار بلوط پیر رسیده بودند و انگار اعلام جلسه میکردن تا از خودشون دفاع کنند.
کیتی: (سرشار از خشم و کمی منگ) اول از همه که فرانتس با اون زوزههای بلندش بدخوابمون کرده، بعد دورسلدوف با اون جیغهای بنفش و آخرشم سام با اون صداهای شوماش نذاشتن بخوابم دیگه و بدتر از اون تازه ازم عیب و ایرادم میگیرن، واقعا نمیدونم چی بگم اعصابم خراب شد بازم خدا کنه توی معدهام باعث مشکل نشه که تا چند وقت نمیتونم درست بخوابم.
تام: ( ناراحت) واقعا که اگه من اینجا نبودم از ترس فرانتس و دندوناش هیچکدومتون نمیتونستید اینجا زندگی کنید و تازه باید بشنوم که سام خله بهم میگه کاسه لیس، خب اگه توام میتونی جلو پیرمرد دم تکون بده، دهنت به گوشت نمیرسه میگی پیفپیف.
خان نگاههای منزجرکنندهای سمت تام انداخت و چنتا میو میو کرد و اونجا رو ترک کرد.
فینی: اینکه من شبیه فلجهام یا ازم استفاده میشه چه ارتباطی به تو داره سام، خودتو کسی نگاه نمیکنه به من چه آویزون، من بخاطر طبیعتم ناراحت نیستم و نیازیام به حرفای فیلسوفوارتون ندارم.
صمد: من هیچ اعتراضی ندارم از وضعیتم، چرا اعتراض کنم اصلا، به کی؟ پیرمرد که اصلا نمیدونه چی میگم، شمام که همتون توی جلسههاتون معترض و انقلابی ظاهر میشید و توی مزرعه نیمکتاولیهای دستمال بدست، نه من نیازی به اعتراض ندارم من تا حالا حمالی کردم و بقیهاشم همینه.
ویلیام: من حداقل یه کاری میکنم، پیرمرد مارو از طبیعت وحشی و شکارچیهای راس هرم نجات داده و فکر کنم زیادی نیست اگه که پرستیده بشه. سام تو لیاقت اینو نداری درمورد ماها حرف بزنی یا حتی درمورد پیرمرد فکر بکنی.
یه لحظه همه جایی که وایساده بودن خشکشون زد و ساکت شدن، از توی تاریکی دوتا چشم آبی داشتند میدرخشیدن و کمکم هیکل سیاه فرانتس از توی تاریکی دیده شد و معلوم شد که ترس حیوونای دیگه برای چی بوده.
کیتی: (بععع) وای فرانتس اینجاست الانه که بخورتمون.
فرانتس: اوووو کیتی چرا انقدر ترسیدی، نترس نمیخوام آسیبی بهتون بزنم، فقط منم میخوام چنتا نت توی سمفونی چارچوبهاتون ول بکنم. خب کیتی تو از وقتی اومدی تو مزرعه ده تا بره آوردی و چنتاش رو من خوردم؟ هیچ، بله همشون رو چوپونتون داده دست قصاب تا سلاخیشون بکنه و من خونخوار و قاتلام. بله کدخدا خر پیرش رو سلاخی کرد و گوشت تنش رو فروخت به بقیه مردم و گفتن گرگ خوردش و درنتیجه من خونخوارین جاندار این اطرافم. فکر کنم ویلیام تو زیاد درمورد هرم غذایی نمیدونی چون تا جایی که من میبینم شکارچی راس هرم همون پیرمردیه که از ستمهایی که به همنوعهاش و طبیعت میکنه حماسه میسازی، بله همینطوره که الان به اینجا رسیدیم.
شما انقدر خودتون رو به حماقت زدید که دیگه نمیتونید حتی واقعیت رو قبول کنید.
اما اینم بگم که تو هم نمیتونی ما رو توی داستانت قضاوت کنی و کارهای آدمها رو به ما نسبت بدی!!
صدای قارقار هنک (کلاغ) از دور میاومد، اون آزادانه آزادیش رو فریاد میزد و فقط زندگی میکرد و اصلا هم به حرفها و فحشهای بقیه کاری نداشت، اون خودش بود و آزادی هم یعنی همین که خودت باشی و مثل خودت زندگی بکنی و کسی هم نباشه که بخواد این آزادی رو صلب کنه…