من سفیدپوستم. بهعنوان یک شخصیتِ دانشگاهی و مشاور و نویسنده در موضوعِ هویتِ نژادیِ سفیدپوست و روابط نژادی، هرروز با بقیۀ سفیدپوستها دربارۀ معنای نژاد در زندگیمان صحبت میکنم. این دیالوگها انتقادی هستند، چون تقریبا به هر جا نگاه کنیم، نابرابریِ نژادی وجود دارد و نهادهای مختلف هم فوقالعاده تحت کنترل سفیدپوستان هستند. بیشترِ ما خودمان را نژادپرست نمیدانیم، ولی همچنان نژادپرستیمان را بازتولید میکنیم و در تبعیض نژادی زندگی میکنیم.
من در کارگاهِ برابریِ نژادی ـــ که برای کارکنانِ شرکتهای آمریکایی برگزار میکنم ـــ به شرکتکنندگان یک دقیقۀ کامل فرصت میدهم تا جواب این سوال را بدهند: «نژادتان چهتاثیری بر زندگیتان داشته است؟» این برای رنگینپوستان اصلا سوال سختی نیست، اما بیشتر شرکتکنندگانِ سفیدپوست قادر به پاسخ نیستند. من همواره میبینم که چهطور تقلا میکنند و بعضی هایشان کلا تسلیم میشوند و صبر میکنند تا وقتشان تمام شود، و نمیتوانند ۶۰ ثانیه دربابِ این موضوعات تامل کنند. این ناتوانی بیخطر نیست، و مطمئنا بیضرر هم نیست. القای این موضوع که سفیدپوستبودن بیمعناست، بهطرقِ مختلفْ نوعی فضایِ بیگانه ـــ یا حتی خصمانه ـــ برای رنگینپوستانی ایجاد میکند که در محیطهای غالبا سفیدپوست کار و زندگی میکنند.
اگر من نتوانم معنای سفیدبودن را به شما بگویم، نمیتوانم معنای سفیدنبودن را درک کنم. آنوقت نمیتوانم شاهد یک تجربۀ نژادیِ جایگزین باشم، چه برسد که بخواهم وجودِ آن را تایید کنم؛ یعنی تفکر انتقادی و مهارتهای لازم را برای تعمقِ سازنده در تنشهای نژادی ندارم. این فرهنگی ساخته است که در آن، سفیدپوستان فرض میکنند برای نژادپرستنبودن کافیست آدمِ خوب و مثبتی باشند، و رنگینپوستان هم برای بقای خود بهتر است مزاحم سفیدپوستان نشوند.
در بین همۀ سفیدپوستانِ جوانی که با ایدئولوژیِ کوررنگی بزرگ شدهاند، ناتوانی در درکِ سازوکارهای نژادی به انحاءِ مختلف مشاهده میشود. من با شرکتهای بزرگِ فناوری کار کردهام که کارکنانشان بهطور معمول زیر ۳۰ سال سن دارند. وقتی کارکنانِ رنگینپوست میگویند که هرروز درمعرض توهین و تحقیر هستند و از انزوای خود در محیطهای تحت سیطرۀ سفیدپوستان حرف میزنند، همکارانِ سفیدپوستشان معمولا از تعجب شاخ درمیآورند. این رنج، خصوصا برای سیاهپوستانِ آمریکا شدید است که معمولا صدایشان کمتر شنیده میشود.
وجهۀ نحیفِ جامعۀ پسانژادپرستی که از دورانِ اوباما به ما رسیده، در جریانهای سیاسیِ اخیر نابود شده است؛ بیشترِ سفیدپوستان هم نژادپرستی را مردود و اقداماتی فردی و بدجنسیِ تعمدی میدانند. این تعریف، راحت و تسکیندهنده است، چون بسیاری از سفیدپوستان با گفتنِ این حرفها خود را از نظامِ برتری سفیدپوستان که ما در آن زندگی میکنیم، معاف میکنند. این درواقع مبنای بسیاری از دفاعیاتِ سفیدپوستان هم هست. اگر نژادپرستان، عمدا و علنا بدجنسی میکنند، پس آدمهای خوب و مثبت نباید نژادپرست باشند.
بیشترِ ماها خودمان را نژادپرست نمیدانیم، غافل از اینکه همچنان داریم نژادپرستیمان را بازتولید میکنیم و در تبعیض نژادی بهسر میبریم.
بارها پیش آمده سفیدپوستی که متهم به نژادپرستی شده، دوستان و همکارانش را به عنوان شاهد جمع کرده تا ثابت کند که آدمِ خوبیست؛ درواقع، اتهام وارد نیست و فردِ مذکور نمیتواند نژادپرست باشد فقط بهخاطر اینکه «او واقعا آدمِ خوبیست» یا «او بهعنوانِ داوطلب در یک سازمان غیرانتفاعی برای کمک به جوانان محروم خدمت میکند.» (البته این را هم باید بپذیریم که اگر منظورِ واقعیِ فرد متهم، نژادپرستی نباشد، امکانِ تبرئۀ او وجود دارد، چون اگر عملِ کسی واقعا نژادپرستانه نبوده باشد، نمیتوان و نباید آن را حساب کرد.)
پس، ضروریست که سفیدپوستان سریعا و مشتاقانه، خوببودنشان را به رنگینپوستان مخابره کنند. در اینگونه موارد، آدمِ خوبی بودن ازطریقِ لحن ملایمِ صدا منتقل میشود، همچنین تماس چشمی همراه با لبخند و ایجاد نزدیکی (مثلا موسیقی مشترک، تعریفکردن از مدل مو و لباس، و گفتن اینکه از کشورِ طرف مقابل قبلا دیدن کردهاید یا عدهای از همکیشانِ طرف مقابل را میشناسید). مهربانی یعنی دلسوزی و غالبا مستلزم رفتارهای حمایتی یا حتی مداخله است. مثلا، ماشینِ من خراب است و شما میایستید تا کمک کنید؛ یا من بعد از جلسۀ کاری، ناراحت هستم و شما میآیید و به نیتِ حمایت ازمن، به حرفهایم گوش میدهید. ولی باید بدانیم که خوببودن ممکن است چیزی زودگذر، سطحی و نمایشی باشد.
علاوهبر خوببودن، «مجاورت» هم شاهدی بر فقدانِ نژادپرستی دانسته شده است. بسیاری از سفیدپوستان به این موضوع اشاره میکنند تا ثابت کنند نژادپرست نیستند، مثلا: «من در محیطی با تنوع نژادی کار میکنم.» «من رنگینپوستان را میشناسم و دوستشان دارم.» «من در سپاهِ صلح بودم.» «من در یک شهر بزرگ زندگی میکنم.» اینها از این بابت مهم هستند که برداشت ما را از نژادپرستی، آشکار میکنند. اگر من بتوانم مجاورت را تحمل کنم (خصوصا اگر من از مجاورت لذت ببرم و برایش ارزش قائل شوم)، این به این معناست که من نباید نژادپرست باشم؛ یک نژادپرستِ «واقعی،» بودن در کنارِ رنگینپوستان را تاب نمیآورد، چه برسد به اینکه بخواهد به آنها لبخند بزند یا حتی دوستیِ خود را به آنها نشان دهد.
سال ۱۹۸۶، سیگنیتیا فوردام و جان اوگبو در مقالهای دربارۀ دانشآموزانِ سیاهپوست و موفقیت تحصیلی، به نوعی «خویشیِ خیالی» بین سیاهان آمریکا اشاره میکنند که خویشاوندیِ نسَبی یا سببی نیست بلکه از تجاربِ مشترکْ مشتق میشود. خویشیِ نژادیای را که سفیدپوستان سعی میکنند از خوببودنْ استنتاج کنند، میتوان به عنوان یک خویشیِ کاذب یا دروغین درنظر گرفت. بیشتر سفیدپوستان در تبعیض بهسر میبرند و درواقع هیچ روابطِ بیننژادیِ پایداری ندارند. ما همواره در موقعیتهایی قرار میگیریم که تبعیض نژادی را نشان دهیم و غالبا هم اینکار را میکنیم. برای همین، ادعای عدم نژادپرستی ازطرف ما، برپایۀ سطحیترین تجاربِ مشترکمان است، یعنی مثلا: ردشدنِ هرروزه از کنارِ رنگینپوستان در خیابانهای کلانشهرها و قرارِ گاهوبیگاهِ ناهار با یکی از همکارانِ رنگینپوست.
بازتولیدِ نابرابریِ نژادی، قصور نظامِ حاکم است. برای بازتولید مداومِ نابرابری در این نظام، فقط کافیست که سفیدپوستها بچههای خوبی باشند و به زندگی همیشگی خودشان ادامه دهند ـــ یعنی مثل همیشه به رنگینپوستان لبخند بزنند و گاهی با آنها ناهار بخورند.
درنظر داشته باشید که صمیمیتِ سطحیِ ما، دیگران ما را ملزم به جبران نمیکند. مثلا ماجرای یک زنِ سفیدپوستِ کالیفرنیایی را درنظر بگیرید که همین چند ماه پیش با پلیس تماس گرفت و مشکلش این بود که عدهای از میهمانانش که ازطریق ایربیانبی پذیرش کرده بود، جواب لبخندش را نداده بودند. توقع این است که لبخندِ سفیدپوستها باید تلافی شود. این زن ـــ مثل بقیۀ سفیدپوستانیست که بهخاطر یک اهانتِ خیالی به پلیس زنگ میزنند ـــ اکیدا انکار کرد که نژادپرست است. چرا؟ چون او قبل از اینکه به پلیس زنگ بزند، به مهمانهایش لبخند زد و برایشان دست تکان داد.
من بارها از سیاهپوستانِ آمریکا شنیدهام که به ناشیبازیِ سفیدپوستان و لبخندهای بیشازحدشان اشاره کردهاند. هدف از این رفتارها، اصولا این است که حس پذیرش و موافقت را منتقل کند و درعینحال انسجام اخلاقی را هم حفظ کند، اما درواقع اضطرابِ نژادیِ سفیدپوستان را منتقل میکند. لبخندِ بیشازحد به ما امکان میدهد تا ضدسیاهپوستیِ خودمان را (که مبنای هویت سفیدِ ماست) مخفی کنیم. البته خیرخواهیِ زودگذر، به معنیِ تضعیف سیاهپوستان در محیطهای سفیدپوستی نیست. دوستانِ سیاهپوستم معمولا به من میگویند که خصومتِ علنی را به رفتار خوب ترجیح میدهند. چون میدانند که خصومتِ علنی بهتر از آنها محافظت میکند. اما نقابِ خوببودن، لایهای فریبنده به رابطۀ افراد اضافه میکند که یافتنِ اعتماد و اتحاد را در لیبرالیسمِ سفید برای رنگینپوستان مشکل میکند و تخم تردید در رابطه میکارد.
بازتولیدِ نابرابریِ نژادی، قصور نظامِ حاکم است. برای بازتولید مداومِ نابرابری در این نظام، فقط کافیست که سفیدپوستها بچههای خوبی باشند و به زندگی همیشگی خودشان ادامه دهند ـــ یعنی مثل همیشه به رنگینپوستان لبخند بزنند و گاهی با آنها ناهار بخورند. رک و پوستکندهاش این است که آدمِ خوبی بودن کلا از بدجنسبودنْ سیاستِ بهتریست. اما اگر ما سفیدپوستان بخواهیم از شر نژادپرستی خلاص شویم، خوببودن هم کمکی به آن نمیکند. آدمِ خوبی بودن، منافیِ مفاهیمی چون «وحدتِ سفید» یا «سکوتِ سفید» نیست. درواقع، نژادپرستی را معمولا بهعنوان خوببودن نمیشناسند، بلکه از آن باعنوانِ «شکنندگیِ سفیدپوستان» اسم میبرند.
با قبولِ واقعیتِ نژادپرستیمان، میپذیریم که در مورد مفهومِ نژاد، دیدگاهی بسته و تبعیضآلود داریم. ما با تعاملِ خالصانه ـــ و نه از دریچۀ رسانهها یا با ایجاد روابطِ نابرابر ـــ میتوانیم واقعیاتِ نژادیِ رنگینپوستان را بهتر درک کنیم. میتوانیم دربارۀ موضوع نژادپرستی در محل کار بحث کنیم و خوستار تحققِ نتایج عملیِ تعهداتمان شویم. میتوانیم برای عدالت نژادی، وارد فعالیتهای سازمانی شویم. این تلاشها مستلزم این است که ما مدام آدابِ معاشرت و نژادپرستیِ خودمان را زیر ذرهبین بگیریم و با عمل به گفتههایمان، ارزشهایمان را به منصۀ عمل بگذاریم. این نیازمند شجاعت است و آدمِ خوبی بودن، بدون عملِ درازمدت و رفتار ضدنژادپرستی، رویهای شجاعانه نیست.
ـــــــــــــــــــ
منبع: گاردین