میرزا مسنترین مرد روستا وقتی وارد خانهاش شد، متوجه شد همسر و پسر ناپدید شدهاند. دروازه مهمانخانهاش را گشود و از لای درِ نیمهباز نگاهی به درون انداخت.
فضای اتاق انباشته از دود چوب سوخته بود. غلظت دود برجای مانده از هنگام روشنکردن بخاری، سبب شده بود که فضای مهمانخانه در آن هنگامهای از روز اندکی گرفته و دلگیر به نظر رسد. با یک دست چراغقوه را گرفته بود و با دست دیگر دستک دروازه را. با وجود آنکه دستک به شدت سرد بود، پیرمرد، اما سردی آن را حس نمیکرد. زیرا حواسش جای دیگر بود و متوجه چیزهای دیگر. به درون اتاق چشم دوخته بود و با دیدگان کمسویش، متحیر، اما کنجکاو گوشه و کنار مهمانخانه را نگاه میکرد. میخواست چیز تازهای کشف کند و انتظار داشت پدیده نوی جلو چشمهایش ظاهر شود که قبلاً ندیده بودش و حتا تصورش را نکرده بود. همانطور که ایستاده بود، در کوتاهترین لحظه، همهی اشیای موجوده اتاق را از نظر گذراند. گوشه و کنار اتاق و حتا زوایای پنهان آن را پایید و گوش سپرد. اما چیز نوی ندید و نشنید. ظاهراً همهچیز قدیمی بود؛ همهچیز متعارف و شناختهشده: چنددست لحاف نیمهمستعمل، پردههای رنگی گُلدارِ آویختهشده، بخاری، تشتِ پر از چوب سوخت و یک تا صندلی چوبی. پیرمرد، گرچه که بارها و به کرار از چراغدستیاش کمک گرفته بود و نور آن را به درون تابانده بود، اما از اینکه نتوانسته بود چیز تازهای کشف کند و چشمانش یاری نکرده بود و یا اینکه دقت مورد نیاز را به خرج نبرده بود، سخت ناراحت بود. و هرلحظه از درون به خشم میآمد و میخواست پسرش را با رکیکترین الفاظ مورد سرزنش قرار دهد. دلیل اینهمه ناراحتی و خشم پیرمرد، او بود، همان پسرش. اما حالا که خودش حضور نداشت، تمام حرفها، سرزنشها و انتقادهای او بیفایده بود. پیرمرد معتقد بود آنچه را که از طرف او و به واسطه کسانی دیگر شنیدهاست، دروغ محض است. شاید هم حیلههای دیگران و محصول تفکرات بچگانهی پسربچههای روستا. به هرحال، هرچه که بود، اما آنچه را که شنیده بود، نبود. و بل عکس آن بود و دلیل این مدعا وجود خود همان اتاق بود که خالی بود و درون آن کسی نبود. اما با همهی اینها، پیرمرد، خشمش را فرو خورد و در حال حاضر از سر تقصیرات او در گذشت و سرزنشش نکرد. دروازه را که بست، رو به سمت اتاق نشیمن که دروازهاش بسته بود، با لحن آرام صدا زد: «یاسیـن!» کسی جواب نداد. نه پسرش و نه مادرِ پسرش که زنش خوانده میشد. ظاهراً زن، کمتر ازخود مرد سن داشت. گاهی در صورت عدم موجودیت پسر، بهجای او جواب میداد.
بیرون هوا تاریک شده بود و آن تاریکی کمکم داشت داخل را نیز فرا میگرفت. پیرمرد، آهستهآهسته بهسمت دروازه اتاق نشیمن پیش رفت. در جایی ایستاد. بیآنکه دروازه را باز کند، چندبار، نسبتاً با صدای بلند تکرار کرد: «یاسیـن!» وقتی صدایی نشنید، رویش را گرداند بهسمت دیگر. قدم نخست را برداشت و به کمک چراغقوه، با گامهای آهسته و خسته بهطرف گلخن در حرکت شد. دروازه را که باز کرد، داخل گلخن کاملاً تاریک بود؛ به قدری که تاریکی دهلیز در مقایسه با آن به مراتب کم به نظر میرسید. نور چراغقوه را به درون تاباند. نور سفید. با روشنشدن آنجا و رفتن تاریکی، آشکار شد کسی آنجا نیست. نگاه مجدد انداخت. و در ضمن در حالیکه ایستاده بود، لحظهای خاموشانه گوش سپرد. چیزی نگفت. صرفاً گوش سپرد. صدا نزد. صدایی بلند نشد؛ نه از طرف او و نه از جانب مقابل و از میان گلخن. نه حتی صدای خِرخِر نفسهای زنش. خانه در سکوت کامل فرو رفته بود. خاموشی مطلق! سکوت همگانی و فراگیر! تنها یک نفر در آن میان، در آن تاریکی، در تقابل با آن وضعیت خوفناک قرار داشت. چه حالت ترسناکی! چه موقعیت پر مخاطرهای! پیرمرد، گرچه ظاهراً ترسش را بروز نمیداد اما در باطن از این حالت دچار وحشت شده بود. وحشت از تنهایی، وحشت از اتفاقات مبهم و گیجکنندهای در حال وقوع که هرگز نمیدانست فرجام آن به کجاها کشیده خواهد شد؟! معنی این غیبت غیرمنتظره چه بود؟ آنها (زن پیر و پسرش) کجا میتوانست رفته باشند؟ شدت آن وحشت زمانی در او اوج گرفت که فهمید ناپدیدشدن آنها، از خانه و به یکبارگی در چنین یک وقتی بیسابقه است. نظیر آن هرگز تا حالا و در طول زندگیاش روی نداده بود. نخستین باری بود که از مسجد میآمد و با چنین وضعیتی روبهرو میشد. هرچقدر اندیشید، سر از موضوع در نیاورد. در نتیجهی آن، در اثر شدت فشارعصبی، تمام تنش به لرزه افتاد: دستها، پاها و هرآنچه متعلق به او بود. میلرزید و هرچه سعی میکرد نمیتوانست جلو لرزش خود را بگیرد. سرانجام با خود اندیشید: «نه. ممکن نیست جای دوری رفته باشند. احتمالاً همین نزدیکیهاست؛ شاید بالای باماند یا رفتهاند چشمه…» اما به یقین نمیدانست آنچه را که حدس زدهاست، درست است یا نه. زیرا غیر ممکن بود در آن شرایط دشوار که بیرونشدن از خانه حتا مشکل بود، به رغم وجود ضرورت به نیازهای اولیه، کسی بتواند پایشان را به چشمه بگذارد. از جهت دیگر به انجام این کار چندان ضرورت هم نبود. گرچه از جمله مشکلات جدی به شمار میآمد، اما راه حل زیادی برای بیرونرفت از آن وجود داشت. مثلاً اینکه وقتی نیاز به آب احساس میشد، به ویژه زمانی که از رفتن به چشمه عاجز میماندند، رو میآوردند به برفهای اطراف خانه و با حرارتدادن آن، آب مورد نیازشان را تهیه میکردند. پیرمرد سرش را تکان داد و زیر لب نُچنُچ کرد. دیگر همهچیز تغییر کرده بود. هیچچیز مثل سابق نبود. به همین منوال حدسزدن نیز کار دشواری به نظر میآمد. با آن هم پیر مرد از این روش دست برنداشت. البته یکی از حدسیات دیگر او، یعنی تنها کاری که از دست پسرش بر میآمد و در تصور پیرمرد میگنجید، بالارفتن از زینهها و پایینکردن برفهای پشت بام خانه بود. در نتیجه پیرمرد از خود پرسید: «آیا کسی برف بام را پایین کردهاست؟ اگر آنها، آنجا باشند چه…» پاسخ آن را نمیدانست. سوالهای که از خود کرده بود، تصور هرگونه پاسخ احتمالی برای آن، مبهم و گیجکننده به نظر میآمد. اما این عدم وضاحت و گنگبودن پاسخ سبب گردید تا پیرمرد حتا بیشتر از پیش به تکاپو بیفتد. در نتیجهی آن گستره جستوجوهایش و سیعتر شد. این باعث گردید که ترس او حتا برای لحظه کوتاهی فرو ریزد و در نتیجه از فشار عصبیاش اندکی کاسته شود. پیرمرد، کمتر میلرزید و کمتر اعصابش متشنج بود. به این دلخوش کرده بود که اگر نگاهی به آنجا بیندازد، شاید خبرهایی باشد و لااقل از وجود کسانی که او به دنبالش است و اینطوری به نگرانیهایش خاتمه دهد. بدین سبب از گلخن تاریک بیرون آمد. و بیآنکه دروازه را از دنبالش ببندد، در روشنایی اندک چراغقوه طول دهلیز نیمهتاریک را پیمود. در آستانه درِ بیرون که رسید، توقف کرد. در همانحال مضطربانه و با چشمان اندوهبار، نگاهی به بیرون انداخت. آهی از سرِ ترس و نگرانی کشید. همهچیز و هرآنچه در حال جریان بود، وحشتآور بهنظر میرسید. برف همچنان میبارید. دانههای تگرگ به نیروی باد با سرعت زایدالوصف و گاهی آهسته چرخزنان فرود میآمد و بر زمین مینشست. حرکات آشفته و درهمشان نویدبخش توفانی بود سخت شدید که هنوز در راه بود. آنگاه، پیرمرد، در روشنایی چراغقوهاش به دقت بیشتر ذرات برف معلق در هوا را دنبال کرد و زیر نظر گرفت. این تنها شیوهای بود که با استفاده از آن میتوانست بفهمد که بادها از کدام سو میوزد و مسیر حرکتشان به کدام جهت است. هدف از بررسی حرکات باد و تشخیص مسیر آن، این بود که میخواست اینطوری و برحسب تجربه از میزان و اندازهی بارش سر درآورده و مدتزمان آن را پیشبینی کند. وقتی فهمید این کار غیر ممکن است، آنگاه نتیجه گرفت که توفان اکنون فرارسیده و احتمالاً تا فردا صبح دوام خواهد آورد. باید بیشتر مراقب خودش باشد.
وقتی خواست پا از دروازه بیرون بگذارد، دستهایش را بالا برد و با دقت به سر و شانههایش کشید. شال روی دوشش پهن بود. با دست کنارههای آن را بالا کشید و به واسطه آن سرش را پوشاند. کلاهش را نیز کمی جابهجا کرد و لبهی آن را تا پشت گوشهایش پایین کشید و بعد کمی بهسمت بالا قاتش داد تا راه گوشهایش را سد نکند. اینطوری او میتوانست حتا آرامترین صدا را به نحو درست بشنود و از برابر آن بیتفاوت نگذرد.
از درگاه که بیرون میشد، در حالیکه گردنش را به سمت بالا کج کرده بود و دانههای برف برصورتش مینشست، با همان لحن پیشین صدا زد: «یاسین!» سپس اسم زنش را به زبان آورد. وقتی صدایی نشنید، با خود گفت: «انگار بیگانهای را صدا میزنم. انگار کسی با این اسمها اصلاً اینجا زندگی نکرده است…» و در نهایت با صدای بلند اسم زنش را مجدداً تکرار کرد. وقتی بار دیگر جوابی نشنید، با خود گفت: «کجا میتوانی رفته باشی ای زن! مگر بدون من…» سپس از جلو اتاق نشیمن گذشت. بیآنکه بهطرف سکو برود که از آنجا پشت بام به شکل بهتری معلوم میشد، راهش را کج کرد و از جوار دیوار، از راهزینه سنگی بهطرف بالا و به سمت پشت بام به راه افتاد. به آخرین پلهای از پلهها که رسید، سطح آنجا را کاملاً برهنه و عاری از برف یافت. باد شدیدی که از سمت چپ میوزید، مقدار زیادی از برف آنجا را با خود برده بود بهطرف نقاط کمارتفاع و عمیق. و اکنون کمترین برفی آنجا، روی آخرین پله نمانده بود. زمین آنجا پیش دیدگان تار پیرمرد کاملاً سیاه میزد.
میرزا، مسنترین مرد روستا، باآنکه آنقدر پیر نبود که از پیری شکایتی داشته باشد، گذر از پلههای سنگی پوشیده از برف که تا زانو میرسید، نیرویش را کاملاً تحلیل برده بود. با حالت نیمهجان فقط میتوانست تنش را کش و قوس دهد و از آن فراتر برایش ممکن نبود. برای اینکه نفسی تازه کرده باشد، خواست لحظهای توقف کند. هجوم بیشمار ذرههای یخ باعث گردید تا فوراً صورت پیر و چروکیدهاش را از مسیر وزش باد برگردانده و کاملاً خلاف جهت قبلی که از پلهها بالا رفته بود، بایستد. تُندتُند نفس میکشید. چندبار گلویش را صاف کرد و تُفهایی انداخت که در نهایت دوامدار شد. نزدیک بود به سرفه بیفتد. حتا چندبار دچار حالت تهوع شد و نزدیک بود استفراغ کند. دلیل اینهمه، تنها و تنها همان تفهای چرکینی بود که هرچه آخ میکرد و زور میزد، از گلویش کنده نمیشد. مثل سریش غلیظ چسبیده بود آن پایین و سر دیگر آن به دهنش میرسید. نفسش که آهسته شد و نیروی از دست رفتهاش را بازیافت، چندبار به نوبت پاهایش را به زمین کوبید تا برفهای آن بریزد. نمیدانست کفشهای پلاستیکی ظاهراً چسبانش از ورود ذرات برف در امان مانده بود یا نه. چون که حس نمیکرد پاهایش خیس شده باشد. رویش را گرداند و در روشنایی اندک چراغقوه از نردبانی که به دیوار مقابل تکیه داشت، با احتیاط بالا رفت. بعد رسید به پشت بام رسید.
ظاهراً مطابق ارزیابی پیرمرد، برف پشت بام (از وقتی که بارش شروع به باریدن کرده بود) دستنخورده بود. اما قسمتهای از سطح آنجا که به مقدار متفاوت و نامساویانه از برف خالی شده بود، و برهنه بهنظر میرسید، تأثیر بادهای محیطی بود. پیرمرد، اما به این ارزیابی سطحی و از روی بیدقتی بسنده نکرد. بل برای بار دوم شخصاً سطوح بام را از نظر گذراند و فراتر از آن به قسمتهای گوناگون آن پا گذاشت و به یاری چراغقوهاش حجم برف را مستقیماً با تماس بدنش اندازه نمود. از اینکه وسیله درستی برای اندازهگیری در اختیار نداشت و حتا چوب دستیاش را با خود نیاورده بود، سخت پشیمان بود. و بعضاً حتا از این سهلانگاری خود در مقام یک فرد بزرگسال احساس ناراحتی میکرد و چنانچه قابل پیشبینی بود، زمانی آن ناراحتی در او شدت مییافت که پیرمرد میخواست نتایج کارش را برای کسان دیگر بازگو کند. و آن هنگامی بود که در صورت لزوم، بهجای آنکه چوبدستیاش را بهعنوان واحد اندازهگیری برف به مردم نشان دهد، مجبور بود پاهای لاغر و استخوانیاش را جلو ببرد و در حضور مردم شروع کند به شرح و تفصیل طویلالمدت که ساعتها وقت در بر میگرفت و سرانجام با یک انگشتگذاشتن صرف به پشت زانو، به پایان میرسید.
پیرمرد، آگاهانه و ناآگاهانه و از روی غریزه، آن قدر برف را لگد کرده بود که دیگر جایی نمانده بود که نقش پای او در آن ننشسته باشد. و برف آن قدر سفت و سخت شده بود که دیگر هرباری که پا میگذاشت، فرورفتگیهایی بر سطح آن به وجود نمیآمد. حالا میتوانست راحت، سریع و آزادانه و بدون هیچگونه موانعی، به هرسو که خواسته باشد، راه برود. سطوح ناهمسان برف دیگر همسان شده بود و نقاطی از سطح بام که در معرض وزش باد قرار داشت، دیگر برهنه نبود. چرا که پیرمرد، آن موجود به تماممعنا سرگردان، آن قدر زیاد راه رفته بود و آن قدر طول و عرض بام را زیر پا کرده بود که برفهای محل انباشته از برف را با کف درشت کفشهای پلاستیکیاش، به هرسو پراکنده ساخته بود. و جاهایی که قبلاً عاری از برف بود، حالا مثل سایر نقاط انباشته از برف شده بود. پیرمرد، دستی که در آن چراغقوه بود را بالا برد و نور چراغ را به چهارسو افکند. بدون استثناء همهجا پوشیده از برف بود. در اطراف خانه، از دید پیرمرد، جای پایی روی برف معلوم نمیشد. اگر هم کسی از آنجا دور شده بود و جایی رفته بود که پیرمرد نمیدانست، ردی از خود برجای نگذاشته بود. در حالیکه نگاههای خیرهاش در جستوجوی رد پای رهگذری بر روی برف پرسه میزد، نور چراغقوه به آهستگی رو به افول گذاشت. اندکی بیشتر به تاریکی شب افزوده شد. لحظهای نگذشت، بیآنکه پیرمرد در آن دستی داشته باشد، بار دیگر روشنایی قبلیاش را یافت. پیرمرد در حصار از تنهایی و ترس، برای لحظهای بیآنکه به چیزی بیندیشد یا سوت کشد و یا زیر لب چیزی بگوید، آرام ایستاد و در سکوتی که جز صدای باد و بوران، چیزی شنیده نمیشد، گوش به شنیدن چیزی سپرد. اینکه چرا با آندقت و کنجکاوی بیش از حد، دلیلی دیگر داشت. علت اصلی آن کسب آگاهی و حاصل اطلاع از اتفاقاتی بود که در پیرامونش جریان داشت. ابتدا میخواست صدای قیلوقال افراد را از خانههای دوردست و از پشت بامها بشنود و سپس صدای برخورد پاروهای چوبی بر سطح بامها را. پس از گذشت مدتزمانی، وقتی هیچ صدایی شنیده نشد (نه صدای گفتوشنود مردمان و نه از برخورد پاروها با سطح بام)، آنوقت بهخاطر آورد و با تمام وجود حس کرد که بارش برف آنقدر شدید است و هوای بیرون آنقدر توفانی که حتا ممکن نیست کسی جرئت کند در بیرون گشت بزند؛ چه رسد به اینکه بخواهند برف بامهایشان را تا کند. چراغقوهاش بار دیگر به عوارض فنی دچار شد. طوری که برای مدتی کاملاً خاموش شد. در پی آن، چنان ترسی به دل پیرمرد افتاد که حتا خود گمانش را نمیکرد. گذشته از چراغ قوه، دلیل اصلی آن، چشمان کمسو و تار او بود که در نبود چراغقوه، به تنهایی ره بهجایی نمیبرد. بار دیگر وقتی چراغ روشن شد، قلب ناآرام پیرمرد، آرامش خود را باز یافت. تقریباً جرئت آن را یافته بود که بهخود حرکت بدهد و جنبوجوش اولیهاش را از سر گیرد. دست چپش را در آن هوای سرد و در زیر هجوم ذرات منجمد برف بالا برد و به سر و شانهاش کشید. آنگاه لایه ضخیمی از برف را در زیر دستانش حس کرد. سپس در عوض زدودن کامل برفها از سر و شانهاش، صرفاً یک مشتی از آن را به زمین انداخت. با خود گفت قبل از اینکه مجدداً چراغقوهاش خاموش شود، (که مطمئن بود اگر خاموش شود، دیگر روشن نمیشود) و پیش از افتادن به دام تاریکی، باید فوراً پشت بام را ترک کند. زیرا در نبود روشنایی و در ظلمت شب، کاری از پیش نخواهد برد. در آن وضع، هرگونه اقدامی، عبث و بیفایده خوهد بود. پیرمرد، این فکر، به سرعت برق از ذهنش گذشت. و سپس در پرتو آن افکار بود که نتیجه گرفت: «هر تصمیمی که مبنی بر این فکر اتخاذ گردد، درستترین تصمیم خواهد بود. زیرا هیچنوع زیانی در پی نخواهد داشت.» و قبل از آنکه به کاهلی و کودنی ناشی از کهنسالی دچار شود، با عجله و با استفاده از فنون راهبردی تمامعیار، که کوچکترین ایرادی در آن نبود، نه چون قبل به آهستگی، بلکه بهسرعت تمام از نردبان پایین رفت و همینطور از راهزینههای سنگی انباشته از برف. پیرمرد، در هنگام پایینشدن از راهپلهها آنقدر حواسش جمع خودش و راهرفتنش بود، آنقدر تمرکز ذهنی داشت، که وقتی میخواست گامی به جلو بگذارد ـ بیآنکه زحمتی بهخودش بدهد ـ نه تنها اینکه اندازه برف را حدس میزد، بلکه حتا میتوانست آثار قبلی گامهایش را درون برف، تشخیص دهد.
وقتی جلو دروازه رسید، پیش از آنکه پا به داخل بگذارد، تاریکی دهلیز را به مراتب بیشتر از پیش مشاهده کرد. بیشتر از قبل تاریک شده بود. حتا چند متر دورتر، جلو پایش را نمیدید. یعنی شب شده بود؟ پیرمرد، از اینکه صدای بلندگوی مسجد را نشنیده بود، سخت متعجب بود و گاهی از این دیگرگونی عجیب در اوضاع روستا، احساس ترس میکرد. چطور ممکن بود در طول زندگی اعتقادیاش، چنین تحولی یکبارگی بوجود آید. به هرحال مسببین اصلی آن بایست شناسایی میشد. احتمالاً کسی پشت این قضیه، پشت این فعل شیطانی دست داشت. اما حالا در عوض پرداختن به آن، تجسس قبلیاش را در مورد افراد گمشده (زن و پسرش)، از سر گرفت. اکنون تمام عملکردش به سبب همین تجسس بود. با اینحال پیرمرد میتوانست بیشتر امیدوار باشد، زیرا ممکن بود در مدتی که او در خانه حضور نداشت، اتفاقاتی زیاد رخ داده باشد. شاید به همین منظور به سرعت پا به دهلیز گذاشت. هنگامی که بهسمت اتاق نشیمن میرفت، اما چندگام مانده و نارسیده به دروازهی آن، چراغقوهاش به کلی خاموش شد. هرچه سعی کرد و سر و کون آن را به کف دستش کوبید ـ طوری که خود پیشبینی کرده بود ـ روشن نشد. پیرمرد، ناگزیر شد کورمالکورمال و بهآهستگی و در پناه دیوار، جلو برود. تا اینکه به عقب در رسید. دستک دروازه را یافت. ولی پیش از وارد شدن، قبل از آنکه دروازه را باز کند، ناخودآگاه به یادش آمد که برف لباسش را نتکانده است. برگشت، فقط چندگامی، و برفهایش را تکاند. کفشهایش را در آورد و آنگاه وارد اتاق نشیمن شد.
…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای مطالعه کامل این داستان لطفا، نسخه الکترونیک این کتاب از اپلیکیشن کتابخوان نبشت (اندروید یا آی اُ اس) دانلود کنید.