4165

هوش طبیعی؛ قارچ‌ها جهان ما را این‌گونه ساختند

ماریا پوپووا

بدون قارچ‌ها، زیباترین گل‌های زمین وجود نداشت. این رابطهٔ هم‌زیستانه در تمام اکوسیستم‌ها وجود دارد و قارچ‌ها را به کارگاه بافندگیِ زیرزمینی تبدیل کرده که تار و پود حیات را می‌بافند…

«تو کی هستی؟» کرم ابریشم از بالای یک قارچ غول‌پیکر سر آلیس فریاد می‌زند، و آلیس که هرگز به‌درستی به این پرسش فکر نکرده، پاسخی کودکانه از جنس شعر امیلی دیکینسون می‌دهد: «من هیچ‌کسم! تو کی هستی؟»

***

لوئیس کارول پیش از آن‌که نویسندهٔ کتاب‌های ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب بشود، چارلز داجسنِ منطق‌شناس بود. سرزمین عجایب او هم در واقع مجموعه‌ای از آزمایش‌های ذهنی تو در توست دربارهٔ تغییر و حدود منطق. وقتی کرم ابریشم به آلیس می‌گوید یک طرف قارچ، او را کوچک‌تر و طرف دیگر بزرگ‌تر می‌کند، آلیس از این‌که چگونه چیزی کاملاً گرد می‌تواند «طرف» داشته باشد حیرت‌زده می‌شود، از این‌که چگونه یک چیز واحد می‌تواند اثراتی چنین متضاد داشته باشد.

و با این حال، در دل این تمثیل خیالی، واقعیتی زیستی دربارهٔ ماهیت قارچ‌ها نهفته است: ارگانیسم‌هایی که با منطقی متفاوت عمل می‌کنند. آن‌ها به یک «سلسله» یا «فرمانرو» واحد تعلق دارند، اما دارای قدرت‌هایی متضاد هستند: قارچ یال‌شیر مغز را هشیارتر می‌کند؛ قارچ عسلی می‌تواند درختی را از پای درآورد؛ قارچ سرچماقی می‌تواند مورچه را وادار به خودکشی کند؛ سیلوسایبین می‌تواند شما را دیوانه کند؛ پنی‌سیلیوم جان میلیون‌ها نفر را نجات داده، و قارچ زنگ سیاه کشورهای زیادی را به قحطی کشانده و ترکیب جمعیتی جهان را تغییر داده.

من با آلیس بزرگ شدم، و همین‌طور با قارچ‌ها. تقریباً هم‌زمان با کشف سرزمین عجایب، مادرم (که خودش آدم پیچیده‌ای بود و بین دو قطب ذهن نوسان می‌کرد) کشف کرد که چیدن قارچ‌ها خیلی لذتبخش است. هر آخر هفته با هم به جنگل‌های بلغارستان می‌رفتیم و ساعت‌ها جست‌وجو می‌کردیم: هم جست‌وجوی قارچ و هم جست‌وجوی زبانی مشترک بین دو دنیامان. از شعلهٔ ناگهانی یک قارچ زرد (شانترل) بر بستری از خزه لذت می‌بردم، از شکفتن خجالتی یک چترِ پشمالو در میان درختان کاج، و یک بار هم از پیدا کردن یک قارچ تیره‌سر که از صورتِ حیرت‌زدهٔ خودم هم بزرگ‌تر بود.

این جهانی وحشی‌تر بود اما امن‌تر از دنیای خودم؛ آغشته به شیرهٔ حیرت. مجذوب این فکر شده بودم که گونه‌های خوراکی می‌توانند بدل‌های سمی داشته باشند، و از اینکه مغز چگونه با ساختن تصویری ذهنی از چیزی، چشم را آموزش می‌دهد تا بر برجستگی‌های گنبدیِ ناپیدا متمرکز شود. قارچ‌ها به من کمک می‌کردند بسیاری از آنچه را که زندگی داشت خودش به من می‌آموخت، بهتر درک کنم ‌ــ‌ این‌که چیزی می‌تواند شبیه آنچه دوست داری باشد، اما خطرناک، و حتی مرگبار از آب درآید؛ این‌که هر چه چیزی را بیشتر انتظار داشته باشی، بیشتر از آن پیدا می‌کنی.

البته یک ارگانیسم نه تمثیل است و نه استعاره. هر ارگانیسمْ مثل یک کلیسای پیچیده است؛ هم مستقل، هم وابسته. با وجود آن‌که قارچ‌ها هزاران سال است در اسطوره‌ها و طب سنتی ما جا دارند، کمتر از یک قرن است که آن‌ها را به‌طور جدی وارد مدلِ علمی‌مان از جهان زنده کرده‌ایم؛ از وقتی کارل لینه گیاه‌شناس سوئدی، نظام طبقه‌بندی مشهور خود را طراحی کرد و طبیعت را به سه فرمانرو تقسیم کرد: دو فرمانرو زنده (گیاهان و حیوانات) و یکی غیرزنده (مواد معدنی).

دانشمندان هم‌عصر او به قارچ‌ها توجه خاصی نداشتند و آن‌ها را صرفا زیر فرش مفهومی گیاهان جارو کردند. داروین هم اصلاً به آن‌ها اشاره‌ای نکرد، با آن‌که امروز می‌دانیم قارچ‌ها برای ظهور حیات از دریا و آوردنش به خشکی، نقطهٔ اتکای فرگشت بودند ‌ــ‌ آن‌ها زمین را سبز کردند و به گیاهان آبزی کمک کردند تا با زندگی خاکی سازگار شوند، آن‌هم با چنگ انداختن ریشه‌های ابتدایی‌شان (که هنوز توانایی جذب مستقل مواد مغذی نداشتند) به بسترهای همزیست.

شاید تصادفی نبود که یک زیست‌شناس دریایی به اسم ارنست هاکل (که واژهٔ «اکولوژی» را همان سالی ابداع کرد که ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب منتشر شد!) یک فرمانرو جدید از حیات به اسم پروتیستا (آغازیان) را برای اشکال ابتدایی زندگی که نه گیاه بودند و نه جانور، پیشنهاد کرد ‌ــ‌ که بعد از اندکی تردید، قارچ‌ها را هم در آن گنجاند. اما یک قرن دیگر طول کشید تا (درست بعدِ تولد مادرم)، یک اکولوژیست آمریکایی به اسم رابرت ویتاکر، برای قارچ‌ها فرمانرو جداگانه‌ای از حیات قائل شد.

در میان صدها هزار گونه‌ای که امروزه می‌شناسیم ‌ــ‌ و احتمالاً میلیون‌ها گونه‌ای که هنوز کشف نشده ‌ــ‌ قارچ‌هایی هستند که با کوچک‌ترین لمس دست فرو می‌ریزند، و قارچ‌هایی هم هستند که از تابش کیهانی در فضای خارج از جوّ جان به در می‌برند. در حاشیهٔ غربی آمریکای شمالی، یک کلونی قارچ رشد می‌کند که از حساب دیفرانسیل، از مسیح، و از چرخ هم قدیمی‌تر است. در کوه‌های شرق آسیا قارچی به رنگ آبی روشن رشد می‌کند که مایعی نیلی‌رنگ از آن تراوش می‌کند. قارچ‌های شب‌تابی در جنگل‌های برزیل و جزایر ژاپن می‌درخشند. در تایوان گرمسیری، قارچ آبی‌رنگی رشد می‌کند که کلاهکش کوچک‌تر از یک میلی‌متر است. در جنگل‌های کهن‌سال اورگان، یک قارچ منفرد زندگی می‌کند که مساحتی معادل هزار و هشت‌صد زمین فوتبال را پوشش می‌دهد ‌ــ‌ عملا بزرگ‌ترین موجود زندهٔ زمین.

بدون قارچ‌ها، زیباترین گل‌های زمین وجود نداشت: دانه‌های ارکیده هیچ ذخیرهٔ انرژی ندارند و فقط می‌توانند از طریق یک هم‌زیستِ قارچیْ کربن جذب کنند. یا غریب‌ترین‌شان را: گیاه شبح (مونوتروپا یونیفلورا)، سفیدرنگ مثل استخوان، فاقد کلروفیل است و بنابراین نمی‌تواند همچون سایر گیاهان از نور خورشید برای تولید قند استفاده کند. امیلی دیکنسون (شاعر آمریکایی) گیاه شبح را گل ممتاز می‌دانست. یک نقاشی از این گل، جلد مجموعه اشعارِ پس از مرگش را زینت داد. او این گل را موجودی فراطبیعی توصیف کرد، چراکه قوانین معمول طبیعت را زیر پا می‌گذارد: گیاه شبح به‌جای آن‌که همانند گیاهان سبز به سمت نور بالا برود، به سمت پایین می‌رود، تا ریشه‌های کرک‌دارش به ریسه‌های قارچ‌های زیرزمینی پیچیده شوند و مواد مغذی‌ای را بمکند که قارچ از ریشهٔ درختانِ فتوسنتزکنندهٔ اطراف استخراج کرده است.

این روابط هم‌زیستانه در تمام اکوسیستم‌ها وجود دارند، و قارچ‌ها را به کارگاه بافندگیِ جادوییِ زیرزمینی تبدیل کرده‌اند که تار و پود حیات را می‌بافد. شاید به همین دلیل بود که این‌قدر طول کشید تا آن‌ها را به‌طور مستقل طبقه‌بندی کنیم. شاید هم اصلاً نباید چنین می‌کردیم. شاید اشتباه بود که آن‌ها را به فرمانرو جداگانه‌ای تبعید کنیم، یا این‌که اصلاً فرمانروهایی برای حیات داشته باشیم: چیز مهملی همچون تقسیم سیاره‌ای مملو از رودها و رشته‌کوه‌ها به کشورهایی با مرزهای برساخته که با تیغِ ناسیونالیسم‌های جنگ‌طلب، بی‌هیچ منطق زیستی، اکوسیستم‌ها را از می‌برند. در زیر پای هر نبردی در تاریخ بشر، دنیای شگفت‌انگیز میسلیومی همچنان زنده مانده، و مرگ را به زندگی بدل کرده تا ارکیده‌ها و گیاهان شبح از جایی که تن‌ها فرو افتاده بودند سربرآورند. قارچ‌ها زمین را به آن چه امروز هست بدل کرده‌اند، و همین‌طور آن را به ارث خواهند برد. آن‌ها فرمانروی از زندگی نیستند، بلکه در واقع زندگیْ فرمانروِ آن‌هاست.

یک سال پیش از آن‌که چارلز داجسون، برای سرگرم کردن آلیس لیدل ده‌ساله و دو خواهرش حین قایق‌سواری از آکسفورد به گادستو، «سرزمین عجایب» را در ذهنش خلق کند، نامه‌ای به امضای فردی با نام مستعار سلاریوس در یک روزنامهٔ نیوزیلندی منتشر شد با عنوان «داروین در میان ماشین‌ها». بعدها مشخص شد که نویسندهٔ آن، ساموئل باتلر، نویسندهٔ ۲۷ سالهٔ انگلیسی بوده است.

مدت‌ها پیش از ظهور اولین کامپیوترهای مدرن و عصر طلایی الگوریتم‌ها، و تلاقی این دو تحت نام «هوش مصنوعی»، باتلر تولد یک «سلسلهٔ مکانیکی» جدید را پیش‌بینی کرده بود ‌ــ‌ مخلوق خود ما، اما دارای حیاتی مستقل، در کنار فرمانروهای طبیعی. او نوشت:
«در این دوران اخیر، فرمانروی کاملاً جدیدی سربرآورده که تا حالا فقط انواعی از آن را دیده‌ایم که روزی نمونه‌های ماقبل‌تاریخی این نژاد به حساب خواهند آمد.» او هشدار داد: «ما خودمان داریم جانشینان‌مان را می‌سازیم؛ هر روز زیبایی و ظرافت بیشتری به سازمان فیزیکی آن‌ها می‌افزاییم… هر روز قدرت بیشتری به آن‌ها می‌دهیم … قدرت خودکار.»

او با نگاهی به تکاملِ آگاهی، پرسید: «چرا نباید شکلی نوین از ذهن پدید آید که همان‌قدر با تمامی اشکال کنونی تفاوت داشته باشد که ذهن جانوران با ذهن گیاهان دارد؟» یک و نیم قرن پیش از نگرانی‌های کنونی ما دربارهٔ هوش مصنوعی، باتلر نگران آن بود که این فرمانرو جدید حیات، انگلِ ما شود. او نگران بود که در حالی‌که ذهن انسان طی میلیون‌ها سال شکل گرفته، «سلسلهٔ مکانیکی» در چشم‌به‌هم‌زدنی تکامل پیدا کند. او هشدار داد که «هیچ طبقه‌ای از موجودات، تاکنون چنین جهش شتابانی نداشته»، و این‌که «بردگی ما بی‌صدا و نامحسوس از راه خواهد رسید.»

شاید ما اکنون در آستانهٔ تحقق پیش‌گویی باتلر باشیم، زیرا ماشین‌هایمان را بر پایهٔ فرمانروِ اشتباهی ساخته‌ایم و هوش آن‌ها را بر اساس هوش خودمان طراحی کردیم، و اکنون درمی‌یابیم که آن‌ها نیز به‌اندازهٔ ما انگل‌وار و درنده‌اند، و از خود ما تغذیه می‌کنند. شاید مدل درست از همان ابتدا زیر پاهای ما پنهان بود و ما نمی‌دیدمش؟ تمام این مدت، ما در حال ساختن و راه رفتن و جنگ روی شبکه‌ای از یک هوش آغازین زمینی بوده‌ایم: ابَرذهن سیاره‌ای که سیگنال حیات را از طریق پروتکل‌های اَبَرمتنیِ ریسه‌های قارچی در شبکهٔ توریِ میسلیوم منتقل می‌کند.

آیا پرستشِ منطقِ دوقطبی ما بود که سرزمین عجایب را به کژراهه برد؟ چه می‌شد اگر هوش «مصنوعی» ما، طبیعی می‌شد، و بر اساس هم‌زیستیِ غیردوقطبی ساخته می‌شد، و وحدت حیات را به چرخه‌ای کامل بازمی‌گرداند که بی‌سویه و بی‌طرف باشد.

کتابستان

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون