هر دقیقه چشم به راهت مینشینم.
تا کی میتونی به پای من بنشینی؟
تا قیامت.
پس دیدار به قیامت!
آنا خودش را عقب میکشد و دستهای عرقآلودش از میان دستهایم سر میخورد.
آناهیتا از در خانه بیرون میآید. موهای بلند که تا گودی کمرش میرسد در پرتو خورشید میدرخشند و صورت کشیده واستخوانیاش را از دو سو دربرگرفتهاند. پیراهن حریر گل بهی که تا بالای زانوانش میرسد انگار با اندامش سرجنگ دارد. مغرور، زیبا و بی اعتنا در انتظار تاکسی به خم خیابان چشم دوخته. زن پدرش چاق و خپله با پیراهن ساتن آهاردار بلند و چادر کرم براق کنارش ایستاده. یک تاکسی نارنجی جلو آنها میایستد تا آنها را سوار کند. تاکسی که زوزه کشان دور میشود از خم کوچه بیرون میآیم. با کریم شل چشم در چشم میشوم.
–چیه! این همه زاغ سیاه مردم را چوب میزنی چیزی هم بهت میماسه!
کریم شل یک دستش را بالای زانواش تکیه میدهد: داشتم رد میشدم خوب! تو داشتی زاغ مردمه چوب میزدی نه من.
– خفه! گم شو برو پی کارت.
برای راننده دست تکان میدهم، میدانم نمیبیند. تریلی از جا کنده میشود، دنده دو را چاق میکند و قارقار کنان دور میشود. کف پاهایم در دمپایی پلاستیکی میسوزد. گرمای پر زور آفتابِ مرداد شهر را از نفس انداخته. خودم را به سایه پیادهرو میکشم و روی سکوی سنگی جلو دکانی مینشینم و کیفم را روی زمین جلو پایم میگذارم. پاشنه سرم را به کرکره دکان تکیه میدهم و چشمهایم را که سیاهی میروند میبندم. شمشیرآباد با همه دکانها و هتل و ماشینهایش دور سرم میچرخد. بی اختیار عق میزنم. کمی زردآب ته حلقم جمع میشود. نم اشکی به چشمهایم مینشیند و عرق سردی بر پیشانیم. نم گوشه چشمهایم را با کف دست میگیرم. سینه و شکمم درد میکند. سیگاری دود میکنم. کامیونی پر صدا از ته خیابان شمشیرآباد نزدیک میشود. عدهای بچه پشت کامیون سوار شده و با صدای ساز و دهل هیاهوکنان دستمال تکان میدهند. جلو کامیون پرچم کاری شده است. کامیون پر سر و صدا از برابرم رد می شود و صدا دورتر میشود. سرگیجهام کمتر شده. کنار خیابان منتظر تاکسی میایستم. جنبدهای در خیابان دیده نمیشود. کامیونها و کفیها و اتوبوسها در آن ساعت روز جلو کافهها و رستورانها برای استراحت ایستادهاند. سلانه سلانه از کنار خیابان راه میافتم و به مغازهها و ساختمانهای تازه ساز نگاه میکنم. از جلو هتل تازه سازی که با پرچمهای کاغذی زیادی آذین شده رد میشوم. پردههای زرشکی هتل از پنجرهها دیده میشود. چسبیده به هتل یک سوپرمارکت چند دهنه است که روی تابلو آن عکس زنی است که از سر بطری نوشابه به دهانش میریزد و روی آن نوشته شده شوئپس بنوشید. خنک و گوارا! چند تابلو بزرگ تبلیغاتی در گوشه و کنار خیابان شمشیرآباد که آن را پت و پهن کردهاند نصب شده است. مغازههای جورواجور با تابلوهای رنگارنگ در دو سوی خیابان صف کشیده و رو به رویم بر سربالایی تند دامنه “سنگنوشته” هتل دیگری در حال ساخت است. دامنه کوه را تا نزدیک هتل درخت کاشتهاند. بر سرازیری مشرف به رودخانه کرگانه هم درخت کاشتهاند، درختها هنوز بزرگ نشدهاند تا منظره زشت خانههای فکسنی و توسریخورده پیرامون رودخانه که خودشان را به رخ مسافران میکشانند بپوشانند. ماشینی در کار نیست. نم نمک پیاده از سرازیری سهراه شاه گز میکنم. از دور مجسمه رضاشاه که دوباره علم شده است در وسط میدان شهربانی خودنمایی میکند. نزدیک تر که میشوم رضا شاه با سبیلهای از بنا گوش دررفته سوار بر اسب، اخمآلود به زندان که پشت ساختمان شهربانی است نگاه میکند. پایه سیمانی زمخت مجسمه را با پرچم شیر و خورشید پوشاندهاند. سر در شهربانی و ساختمان زندان با پرچم آذین شده است. میدان را دور میزنم. پاسبانی روی پشت بام زندان خودش را از تیغ تیز آفتاب به پناه سایه برجک نگهبانی کشیده و گردنش روی شانه خم شده است. به خیابان ثریا میپیچم. قلبم در شقیقهام بنا به کوبیدن میکند. سر در خانهها و مغازهها با فرش پوشیده شده. تابلو بزرگی سر در ساختمان دو طبقه شاهدوست با پایههای آجری خودنمایی میکند. آموزشگاه ماشین نویسی رضاشاه کبیر. مدیریت: شاهدوست. سرم را به سوی دیگر خیابان برمیگردانم. کوچه اکبر سیاه در روشنایی خیره کننده آفتاب در خیابان دهان گشوده و کمی آن طرفتر ساختمان دو طبقه نوساز احمد یک دست دیده میشود. یک فولکس قورباغه فیلی رنگ جلو خانه کنار خیابان پارک است.
از کوچه پس کوچهها خودم را رو به روی خانه احمد یک دست رساندم. پس از درگیریهای شدید دو سه روز اخیر و اعلامیه دکتر مصدق خیابانها خلوت است ولی این خلوتی مرگبار خطر را بیشتر کرده است. من و بعضی از رفقای علنی باید شهر را ترک کنیم. تا کی؟ تا زمانی که آبها از آسیا بیفتد. احاله به محال! سه تا ریگ از پای درخت جلو مغازه نبی ذغال فروش بر داشتم؛ بالا و پایین خیابان را برانداز کردم و تند خودم را به زیر پنجره خانه احمد یک دست رساندم. ریگها را یک به یک به سمت شیشه پنجره که تاریک است پرت کردم و کمی دورتر در تاریکی به دیوار چسبیدم و چشم به پنجرههای خانه دوختم. یک جیپ نظامی از سمت میدان شهربانی که مجسمهاش را پایین کشیده بودند سرازیر میشود، نزدیک من که میرسد سرعتش را کم میکند و از جلو من میگذرد و به کوچه اکبر سیاه میپیچد. کسانی که عقب نشستهاند چهرههاشان در تاریکی معلوم نیست اما نفر جلویی به نظر آشنا میآید. جیپ جلو در خانه کریم شل میایستد. یکی از سرنشینان از ماشین پایین میپرد و در خانه کریم شل را میزند و بی آن که منتظر بماند به ماشین برمیگردد. غلام سیاه بود. طولی نیمکشد که کریم شل سراسیمه از خانه بیرون میآید و کنار پنجره ماشین خم میشود و با نفر جلویی صحبت میکند. ماشین راه میافتد. کریم شل می ماند تا ماشین به خیابان بپیچد و آن وقت به خانه برمیگردد. جیپ دنده عقب میآید و از جلو من با سرعت رد شد. نیمرخ سرگرد برومند را که صندلی جلو کنار راننده نشسته بود تشخیص دادم. ماشین دور میشود و سکوت و تاریکی خیابان را فرامیگیرد. سکوتی غریب و دلهرهآور. صدای تقِ باز شدن پنجره بالاخانه آمد و گلدانی روی هره پنجره قرار گرفت. صبور و با احتیاط دور و برم را پاییدم، سپس با دو جست خودم را به در خانه رساندم. لنگه در را هل دادم و به تاریکی دالان خزیدم. از تاریکی چشم چشم را نمیدید. در را پیش کردم و گوش خواباندم. جیرجیرکها غوغا به پا کرده بودند. کفشهایم را زیر بغل زدم و با کمک دیوار کورمال کورمال پلهها را بالا رفتم. ماه رنگی مات روی پلههای آخر پاشیده شده بود. پایم را روی پشت بام که هنوز داغی روز را داشت گذاشتم و پابرچین پابرچین خودم را به اتاق بالا خانه رساندم. در را که باز کردم هرم گرمای اتاق به صورتم خورد. چراغ گردسوز با فتیله پایین پشت کمد در گوشه اتاق سوسو میزد. در تاریکترین گوشه اتاق چندک زدم. صدای پای سبکی از روی بام شنیدم. در باز شد. سایه آنا به اتاق افتاد. در را بی صدا بست.
–من این جا هستم.
آنا با چشم تاریکی را در جستجوی من کاوید. کنارم روی زمین نشست و در گوشم زمزمه کرد:
–چرا آمدی؟ چیزی شده !
–نتونستم بدون خداحافظی بذارم برم. باید میدیدمت. شاید تا مدت زیادی نتونیم همدیگر را ببینیم.
– نباید این جا میآمدی شریف. بابام بفهمه ممکنه کار خیلی خرابتر از این که هست بشه. کمی صبر کنی همه چیز رو به راه میشه.
–معلوم نیست آنا. اوضاع خیلی قمر در عقربه.
– مگر قراره چه اتفاقی بیفته! کودتا که شکست خورد!
– کودتا تو تهران شکست خورده نه اینجا! اراذل سومکا و پان ایرانیستها کم بودند طرفدارای کاشانی هم اضافه شدند؛ امانمان را بریدند. باید یک مدت پخش و پرا بشیم تو شهرهای دیگر تا آبها از آسیا بیفته. امکان کودتا هم هنوز هست. با این وضعی که ما الان داریم نمیتونیم از جان خودمان جلو اراذل اوباش دربیایم، مقابله با کودتا و دفاع از نهضت پیشکش!
–شاید درست بگی اما گمان نکنم خطر آن قدرها جدی باشه که تو این موقع شب با این حکومت نظامی بیایی این جا!
– خواستم برم از مامانم خداحافظی کنم، گفتم سرراه بیام تو را ببینم. راستی بابات خونه است ؟
–قرار نبود جاسوسی بابام را بکنم.
–این که جاسوسی نیست. الآن که بیرون منتظر تو بودم یک چیزهایی دیدم.
– چی دیدی!
–نمی توانم بگم.
– چی شده زابه راه شدم!
–چیز خاصی نبود. فقط میخوام از یک چیزی مطمئن بشم.
–که بابام خونه است یا نه! بابام امشب کشیکه.
–کشیکه! چرا؟
– من نمیدانم شریف. تو قرار بود الان فرسنگها از این جا دور شده باشی. بی وقتی چرا آمدی دلم شور افتاد!
–میروم. همین امشب میروم. از مادرم خداحافظی میکنم و میروم. ازش خبر داری؟ میدانی چند روزه ندیدمش!
– آره امروز عصر دم نانوایی دیدمش.
–صحبت کردید؟
–آره. به بهانه نان خریدن رفته بودم ببینم از تو خبری میگیرم که اونم از تو خبر نداشت. شریف نمیخوام ناراحت بشی اما او داره دیوانه میشه. او فقط تو را داره. ولی به نظر من امشب این جوری نرو خانه زابهراه میشه.
–کاری نمیکنم که فکری بشه. البته اگر بابام بگذاره. خیلی از دست من کفریه. اوضاع کارش را به هم ریختم. اگر به خاطر من نبود الان رئیس دادگستری شده بود. برای همین از دست من خیلی کفریه. این را گفتم و خندیدم.
– باباته ریشخند نکن. بالاخره اونم واسه خودش کسیه. بااین کارهای تو روزگارش سیاه شده. میدانی چند دفعه برای تو ریش گرو گذاشته. به نظر من این جوری از راه پشت بام بری خاله شیرین پس میافته! کاش روز میآمدی مثل بچه آدم بهش سر میزدی.
–روز هیچ جوری نمیتونم برم خانه. خودت که میدانی. شبانه روز دور و بر خانه ما کشیک میکشند. الان که تو خیابان منتظر تو ایستاده بودم میدانی چی دیدم؟
–نه.
– یک ماشین جیپ رفت دم خانه کریم شل.
–خوب!
–خوب به جمالت. میدانی کی تو ماشین بود! سرگرد برومند دوست بابات. غلام سیاه و دو، سه نفر دیگه هم همراهشون بودند.
آنا اندیشناک گفت: پس کریم شل هم با اینهاست!
– دیروز سه تا از بچهها را با چاقو زدند. سلیمان یکی از بچههای سازمان جوانان تو مریض خانه مرد. دوتای دیگر را هم از ترس از مریض خانه با خونریزی فراری دادند. کار همینها بوده.
– دست بابامم تو کار بوده؟
– نمیدانم. ولی هیچ بعید نیست پای باباتم وسط باشه. بالاخره او کسیه که یک دستش را برای شاه داده.
–من میتوسم تو این هیری ویری بلایی سرش بیاد.
–تا حالا ازش انتقام نگرفتند شانس آورده. شاید هم واسه خاطر تو بوده.
آنا این را به خودش گرفت و گفت: لابد تو پارتی بازی کردی؟
–ما که انتقام جو نیستیم.
–آره. تو گفتی و منم باور کردم. من موندم این وسط. حکومت دست شما بیفته این ها را قلع و قمع میکنید، دست اینا باشه شما را نابود میکنند.
–واقعاً این جور فکر میکنی!
–همه این جوری فکر میکنن. زن بابام از مراسم روضه خانی شاهدوست کلی اعلامیه آورد خانه که همهاش مال شما بود.
–چی نوشته بود؟ تو روضه خوانی اعلامیههای ما چکار میکرد؟
–نوشته بود اگر قدرت به دست ما بیفته همه این آخوندهای مفت خور را به دار میکشیم و عمامهاشان را دور گردنشان میپیچیم و از شهر بیرونشان میکنیم و ازاین جور حرفها.
– تو هم باور کردی آنا!
–خوب اعلامیههای شما بود. مهر شما پای اعلامیهها بود.
–آخه تو دیگه چرا باور کردی آنا!
–مگر دروغه. مگر تو همیشه نمیگی دین برای تخدیر تودههاست و دین و مذهب بهانهی چاپیدن مردم زحمتکش و عامل تفرقه مردمه و روستاییها را به جان شهریها میاندازه!
–اینها باعث نمیشه که ما دست به کشتار مردم بزنیم. این حرفها را میزنن که مردم را علیه ما تحریک کنند. مگر مادر من روضهخوانی نمیرود! مگر نماز نمیخواند! این حرفها کدامه؟ عجالتاً هم که اوضاع خیلی خرابتر از این حرفهاست آنا. زن بابای تو هم از آن بدجنسهاییه که لنگه نداره. اگر از دست حکومت قسر در بریم از دست زن بابات نمیتونیم در بریم.
–آن قدرها هم که تو میگی زن بابای من لولو نیست.
–من میدانم او چه شاه پرست نیرنگ بازیه! حالا هم بهتره حرفهای خوب بزنیم.
آنا پوزخند میزند و در سکوت فرو میرود. صدایش میزنم:
–آنا!
–بله.
دستم را جلو میبرم تا دستش را بگیرم. دستان گرم و مرطوبش را پس میکشد.
–دوستم داری؟
–آره
–چقدر؟
–خیلی
–آن قدر مرا میخواهی که اگر همین الان گفتم با من بیا دنبالم بیایی.
– هر دقیقه چشم به راهت مینشینم.
–پس دیدار به قیامت.
آنا با دست روی پایم می زند. میگویم:
–هرجا که بگم میایی!
–مطمئن باش ازت سؤال هم نمیکنم.
بغض گلویم را میگیرد. بااین حال میپرسم:
–میدونی که من شغل و درآمدی ندارم. چه جور با من سر میکنی؟ تو دختر یکی یک دانه جناب سروان! من نمیتونم حتی یک صدم این کفشو لباسهایی را که هر دفعه بابات از قصر برات میآره برات بخرم.
–همینها را وصله میزنم میپوشم.
– چی بخوریم؟
–نان و عشق!
دستهایش را میان دستهایم میگیرم. هرم گرمای وجودش به تنم میریزد. دستهایش را مثل ماهی از لای انگشتانم بیرون میکشد.
–آنا؟
–بله
–عاشقتم
–مطمئنی؟
هر دو آهسته خندیدیم. آنا گفت:
–کی میشه بدون ترس و دغدغه بلند بخندیم. بلند حرف بزنیم. دو تایی تو خیابان شانه به شانه هم راه بریم. بریم سینما، کافه، مهمانی و با بچهها بریم پیک نیک!
سکوت میکنم. سرم پر از آشوب است.
–شریف! نمیشه باهم فرار کنیم.
–کاش میشد. میدانی از چه میترسم. از این میترسم که ناچار باشی سالهای سال در انتظار من بمانی و وقتی به هم برسیم که دیگه کار از کار گذشته باشه و عشقمان مثل یک ظرف عتیقه فقط به درد دکور بخوره.
سوسوی چراغ گرد سوز نیمرخ زیبای آنا را در تاریکی ترسیم کرده بود. چانه گرد، گونههای کمی برجسته و جشمهایش که در پرتو چراغ برق می زد. گمان کردم از این که حرف ته دلم را گفته بودم دلتنگ شد. برایش توضیح دادم:
–آنا برای من ممکنه هر اتفاقی بیفته. به نظرم بهتره تو کمی به فکر خودت باشی. برخلاف تصور من ته خندهای چهره آنا را باز کرد. انگشتهای دستش را لای موهایم برد و آنها را از روی پیشانیم بالا زد و گفت: طفلک من! نمیخواد به خودت فشار بیاری. میدانم ته دلت چی میگذره! سرم را پایین انداختم و خواستم حرفی بزنم اما اواجازه نداد و گفت: اشکالی نداره میخواهی خیالت راحت بشه: تو عشق اولین و آخرین من هستی. مطمئن باش!
سکوت شد. جیرجیرکهای درخت مو توی حیاط غوغا به پا کرده بودند. غم و ترس از بار عشقی که آنا این چنین به من ارزانی میکرد روی سرم آوار شد. گفتم:
–من دیگه باید برم. هرچه دیرتر بشه بدتره.
آنا گفت: دلم میخواد بگم امشب این جا بمان، تا صبح پیش هم باشیم، دم دمههای صبح برو.
– اگر زن بابات نبود جایی از این جا امن تر نبود. تا صبح پیش هم میماندیم و حرف میزدیم.
– چقدر از زن بابام میترسی!
–ازش خوشم نمیآد. خیلی فتنه گر و آب زیر کاهه. هیچ وقت دل خوشی ازش نداشتم.
–مردم یک کلاغ چهل کلاغ میکنند.
–ولی من فکر میکنم هر کاری از دستش بربیاد میکنه.
–واسه چی؟
–واسه نگه داشتن شوهرش.
–ممکنه.
دوباره سکوت میشود. آنا با لحن جدی گفت:
– اگر میخوای بری برو! و ته صدایش میلرزد.
–آنا؟ آنا گریه میکنی؟
با صدای لرزان جواب میدهد: چیه.
سکوت میکنم
آنا با بغض در گلو گفت:
–پاشو برو. اگر قراره بری برو! برو این چند ساعت را پیش خاله شیرین بمان.
– نمیتوانم آن جا بمانم. خطرناکه. برمیگردم خانه یکی از دوستان.
– در این وقت شب چطور میخواهی خودت را به خانه دوستت برسانی. حکومت نظامیه. ماشینی در کار نیست. اگر مامورها ببیننت بهت تیراندازی میکنند. همین جا بمان.
–اگر تو پیشم باشی میمانم وگرنه میروم خانه دوستم.
–من نمیتوانم پیشت بمانم. زن بابام میفهمه.
–خوب پس بهتره منم برم. هر چه این جا بمانم اوضاع بدتر میشه. میترسم برای تو هم بد بشه.
–برای من چه بدی دارد! زن بابام که همه چیز را میداند و مطمئنم همه چیز را به بابام گفته. گیرم بابام نمیتواند روی حرف من حرف بزنه. نمیخواد دل مرا بشکنه وگرنه تا حالا زن بابا هزار بار مرا شوهر داده بود. حالا بگذار من بروم پایین سر و گوشی آب بدهم یک وقت زن بابام بیدار نشده باشه! تو میمانی؟
–اگر تو برگردی.
آنا سست شد. در حالی که نیمخیز شده بود دوباره نشست. انگار سوالی ته ذهنش نشسته بود. پرسید:
–شریف اگر بری کی برمیگردی!
–معلوم نیست. ممکنه هر بلایی سرمان بیارند.
–مرا بیشتر دوست داری یا حزب را؟
–چه ربط داره؟
–اگر حزب بگه منو ول کن میکنی؟ اگر اوضاع رو به راه بشه بر میگردی سراغم.
–چرا که نه.
–اگر اوضاع بدتر از این که هست بشه چی؟با سرخوشی میگویم:
–اوضاع بدتر نمیشه. این وضع موقتیه. کودتا شکست خورده. شاه فرارکرده. دیگه چی میخواد بشه.
–هیچی فقط یک فقرهاش مونده. اونم اینه که ما ازدواج کنیم.
کمی بلند میخندم. آنا سکوت کرده است. ماه نور رقیقی به اتاق پاشیده است. باید شب از نیمه گذشته باشد. هوای اتاق گرم و خفه است. دکمههای پیراهنم را باز میکنم و خودم را باد میزنم.
–آنا بهتره تو بری بخوابی. این جا گرمه. منم دم دمههای صبح سری به خانه میزنم و بعدهم میزنم به چاک جاده. خلاصه این که دیدار به قیامت! آنا سکوت کرد. پرسیدم:
–چیه داری گریه میکنی؟ مرا ببخش. شوخی کردم فکر نمیکردم این قدر جدی بگیری.
آنا برمیخیزد. بغضش را فرو میدهد و میگوید:
–خداحافظ
ولی بیرون نمیرود و مثل بید میلرزد. دلم میخواهد تن ترد و لاغرش را بغل کنم و اشکهایش را پاک کنم. ولی او نرم و سبک مثل پر روی هوا سر میخورد و از اتاق بیرون میرود. در را که باز میکند کمی هوای تازه به درون میآید. صدای قدمهای آنا سبک دور میشود. در را از تو چفت میکنم. از پشت پنجره که رو به حیاط باز میشود آسمان را نگاه میکنم. نور سرد ماه پشت بامهای شهر و نوک درختان را رنگی کسالت بار پاشیده است. با خستگی جایی کف اتاق برای خودم درست میکنم. چیزی نیست زیر سرم بگذارم. با وضعی ناراحت روی زمین دراز میکشم. سکوت و گرما نفس شهر را بریده است. هزار فکر به سرم هجوم میآورد. فردا از این شهر میروم و از محبوبم فرسنگها دور میشوم. هیچ چیز مشخص نیست. کی دوباره آنا را میبینم. منگ از خستگی و گرما چشمانم را میبندم. چقدر در آن حالت میگذرد نمیفهمم. با لرزش خفیف صدای پایی از خواب میپرم. منگ و گیج گوش تسز میکنم. کسی پابرچین پابرچین به سوی اتاق میآمد. صدای پای آنا نبود. از جایم نیم خیز شدم. کسی انگار پشت در بود. صدای برخورد کلون در اتاق و صدای تیلیک قفل شدن در میآید. در جا خشکم میزند. صدای قدمهایی که شتابان و لنگ لنگان دور میشود. دستگیره را میکشم. در از پشت قفل شده. از درز در بیرون را نگاه میکنم. در هوای گرگ و میش سایه زن پدر آنا را که با گامهای تند هیکل چاقش را روی پشت بام به سمت راه پله میکشید دیدم. با مشت به در کوفتم و خودم را پشت پنجره مشرف به حیاط رساندم و آن را گشودم. زن پدر آنا چادر گلدار سفیدی به سر کرده و به سمت در حیاط میشتافت. صدا زدم: فرنگ خانم! به روی خودش نیاورد. دوباره داد زدم: فرنگ خانم چرا در را قفل کردی؟ فرنگ خانم پایش در تاریکی دالان فرو رفت. دویدم به سمت پنجره رو به خیابان. فرنگ خانم چنان در پیاده رو به سمت شهربانی تند میرفت که از هیکل چاق او دور بود. از حیاط صدای کوبیدن به در اتاق آنا میآمد. مشتهایی که میخواست در را از جا بکند.
دوازده ته سیگار لب جدول جوی جلو من به خط شده بودند. نبی زغال فروش ته دکان به گونیهای زغال تکیه داده و با دهان باز به خواب رفته بود و صدای رادیواش خیابان را برداشته بود. پای بساط دکه سیگار فروشی کنار مغازه نبی پسرکی در گرما چرت میزد. گربه خال مخالی چاق زیر درخت زبان گنجشک جلو کافه جگرکی شکمش را روی زمین گذاشته و زیر چشمی گنجشکهایی را که به هوای خرده نانهای دور و بر منقل در پیادهرو جست و خیز میکردند میپایید. چند جعبه بطری خالی آبجو و نوشابه جلو کافه روی هم انباشته شده بود. پاکت خالی سیگار را توی جوی خشک پرت کردم و به دکه رفتم:
–آقا پسر یک بسته سیگار هما پنجاه تایی بده.
پسر سرتاپایم را برانداز کرد.
–هما پنجاه تایی نداریم.
ویترین دکه پر بود از سیگارهای خارجی.
–هما بیست تایی بده.
پسرک از زیر ویترین جایی که دیده نمیشد یک بسته هما روی پیشخوان گذاشت. یک اسکناس دو تومنی روی پیشخوان گذاشتم. پسر یک تومن را برگرداند.
–پسر کی هستی؟
–پسر کریم.
با دست به کوچه رو به رو اشاره کردم و گفتم:
–همون که تو کوچه اکبرسیاه مینشستند؟
–آره. هنوز هم خونهمان آن جاست. شما از کجا بابام را میشناسی!
جواب او را ندادم و گفتم:
–عجب. حالا بابات کجاست؟
–خونه است. یک ساعت دیگه میآد.
–مدرسه میری!کلاس چندمی؟
–حالا که مدرسهها تعطیله اما امسال میرم چهارم.
–کدام یکی از همسایهها را میشناسی؟
–با کی کار داری؟
از دکه بیرون میروم و سیگاری دود میکنم. پسر بچه کنجکاو دنبالم میآید.
–شاربهای سبیلم را از روی لبم کنار زدم. سیگار را گوشه لبم گذاشتم و گفتم:
–تو شیرین خانم را میشناختی؟
– ازاین جا رفتند. خیلی وقته، بعد از این که آقای صالحی سکته کرد و مرد شیرین خانم خانهاش را از این جا بار زد رفت.
– پسرش چی! او را میشناختی.
آهسته پچ پچ میکند: نه. خیلی ساله زندانه.
–هنوز هم زن و بچه احمد یک دست آن جا تو آن خانه زندگی میکنند؟
–احمد یک دست که مرده.
سرم را تکان دادم. پسربچه یک صندلی ارج از جلو کافه جگرکی آورد و کنار دکه گذاشت تا روی آن بنشینم و خودش کنارم ایستاد و پرسید:
–منتظر کی هستی؟
–منتظر بابات هستم. با هم دوست هستیم.
آفتاب از دیوار خانه احمد یک دست بالا رفته و طبقه پایین سایه افتاده بود. تک هوا شکسته و تک و توک سر و کله رهگذرها در خیابان پیدا میشد. در خانه احمد یک دست تکان خورد و باز شد. پیرزنی چاق با چادر و مقنعه از در بیرون آمد و کنار در ایستاد، پشت او زن جوانی بیرون آمد. آنا بود. چهره و اندامش جا افتاده و پر شده بود. موهایش را کوتاه کرده و روی شانههایش ریخته بود. بلوز و دامن ساده مشکی با کفش پاشنه کوتاه پوشیده و کیف کوچکی گل دستش انداخته بود. مغرور، عبوس و زیبا کنار زن پدرش منتظر ایستاد. آقای فرهنگی دبیر دبیرستان با تاخیر از خانه بیرون آمد. سری برای زن پدر آنا تکان داد و به سوی فولکس رفت. ماشین را روشن کرد. آنا موقع سوار شدن به فولکس نگاهش به من افتاد. مردی تنها، تکیده و رنگ پریده روی یک صندلی ارج کنار دکه سیگار فروشی میخکوب شده، با سیگاری برگوشه لب، نگاهش به او دوخته شده بود. انگار همه چیز از حرکت بازایستاد. آنا همان طور که فولکس را سوار می شد نگاهش روی من مانده بد. فولکس روشن شد و زوزه کشان دور شد، زن آقا به خانه برگشت ولی نگاه آنا توی خلوتی خیابان ماسیده بود.
.