ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: آذر ۳, ۱۳۹۵

آناهیتا از در خانه بیرون می‌آید. موهای بلند که تا گودی کمرش می‌رسد در پرتو خورشید می‌درخشند و صورت کشیده واستخوانی‌اش را از دو سو دربرگرفته‌اند. پیراهن حریر گل بهی که تا بالای زانوانش می‌رسد انگار با اندامش سرجنگ دارد. مغرور، زیبا و بی اعتنا در انتظار تاکسی به خم خیابان چشم دوخته. زن پدرش چاق و خپله با پیراهن ساتن آهاردار بلند و چادر کرم براق کنارش ایستاده. یک تاکسی نارنجی جلو آن‌ها می‌ایستد تا آن‌ها را سوار کند. تاکسی که زوزه کشان دور می‌شود از خم کوچه بیرون می‌آیم. با کریم شل چشم در چشم می‌شوم.