svetlana_story

اولین وآخرین سیگار من

نوشته سوتلانا الکسیویچ | ترجمه (از روسی) بهمن بلوک نخجیری

همسایه‌مان که زن یک نظامی بود، گریه‌کنان دوید توی حیاط. چیزی در گوش مادر گفت، اما با اشاره به او فهماند که نباید حرفی بزند. همه از این‌که با صدای بلند بگویند چه اتفاقی افتاده می‌ترسیدند، حتی وقتی می‌دانستند خبر به گوش دیگران رسیده. همه می‌ترسیدند نکند برچسب تحریک و تشویش اذهان بهشان بزنند. این از جنگ هم وحشتناک‌تر بود. آن‌ها می‌ترسیدند.

گنا یوشکویچ، ۱۲ ساله، اینک روزنامه‌نگار.

آفتاب و آرامشی غیرمعمول. سکوتی نامفهوم. صبح اولین روز جنگ …

همسایه‌مان که زن یک نظامی بود، گریه‌کنان دوید توی حیاط. چیزی در گوش مادر گفت، اما با اشاره به او فهماند که نباید حرفی بزند. همه از این‌که با صدای بلند بگویند چه اتفاقی افتاده می‌ترسیدند، حتی وقتی می‌دانستند خبر به گوش دیگران رسیده. همه می‌ترسیدند نکند برچسب تحریک و تشویش اذهان بهشان بزنند. این از جنگ هم وحشتناک‌تر بود. آن‌ها می‌ترسیدند. حالا این طور فکر می‌کنم. و البته هیچ‌کس باور نمی‌کرد. مگر می‌شود؟ ارتشمان لب مرز است. رهبرانمان هم در کرملین قاطعانه از کشور دفاع می‌کنند. پای دشمنان به خاکمان نمی‌رسد. آن موقع من همین فکر را می‌کردم. پیشاهنگ بودم.

رادیوها روشن بودند. قرار بود استالین سخنرانی کند. همه منتظر بودند. همه به صدای او احتیاج داشتند، اما او سکوت کرد. بعد مالاتف خطابه‌اش را شروع کرد. همه گوش ‌دادند. مالاتف گفت: «جنگ». با وجود این هنوز هیچ‌کس باور نمی‌کرد. پس استالین کجاست؟

هواپیماها بر فراز شهر بودند. ده‌ها هواپیمای ناشناس. با علامت صلیب. چهره آسمان را پوشانده بودند، چهره خورشید را هم. وحشتناک بود! بمب ها فرومی‌ریختند. صدای انفجار بی‌وقفه به گوش می‌رسید. انگار همه این‌ها در خواب رخ می‌داد؛ و نه در بیداری. آن موقع چندان هم کوچک نبودم. احساساتم را خوب به خاطر دارم. حس ترسی را که می‌خزید در تمام وجودم، در واژگانم، در افکارم. هراسان از خانه زدیم بیرون و دویدیم سمت خیابان. به نظرم رسید، که دیگر شهری وجود ندارد. همه‌چیز ویران شده بود. دود بود و آتش. یکی گفت: «باید زود خودمان را برسانیم به قبرستان. آن‌جا را بمباران نمی‌کنند. چرا باید روی مرده‌ها بمب بریزند؟» در منطقه ما قبرستان یهودی‌ها قرار داشت با درختانی کهنسال. همه سرازیر شدند آن‌جا. هزار نفر جمع شده بودند، سنگ‌ها را بغل کرده بودند و خودشان را پشت مزارها مخفی می‌کردند.

من و مادرم تا شب آن‌‌جا نشستیم. نشنیدم آن‌جا هیچ‌کس کلمه «جنگ» را به زبان بیاورد، به جایش واژه «تحریکات» را شنیدم. همه هم تکرارش می‌کردند. صحبت از این بود که ارتش ما وارد عمل می‌شود. استالین دستور داده و حقیقتاً این را باور داشتند.

اما تمام شب صدای سوت کارخانه‌ها در حومه مینسک به گوش می‌رسید.

 اولین کشته‌ها…

 اولین کشته‌ای که دیدم یک اسب بود و بعد از آن یک زن. تعجب کرده بودم. فکر می‌کردم در جنگ فقط مردها را می‌کشند.

صبح بیدار شدم. می‌خواستم از جایم بپرم، اما بعد یادم آمد که جنگ است و چشم‌هایم را بستم. نمی‌خواستم باور کنم.

 در خیابان‌ها دیگر خبری از تیراندازی نبود. همه‌چیز آرام بود. چند روز آرام بود. و ناگهان همه‌چیز به جنبش درآمد. مثلاً یکی از نوک چکمه تا فرق سر سفید، غرق در آرد، با یک کیسه سفید روی کولش آمد بیرون. دیگری دوید و شیشه‌های کنسرو از جیبش ‌افتاد بیرون. در دست‌هایش هم شیشه کنسرو داشت، به همراه شکلات و جعبه‌های توتون. یک نفر کلاه پر از شکر گرفته بود دستش. قابلمه پر از شکر. واقعاً نمی‌شود توصیف کرد! یکی رول پارچه را می‌کشید، آن یکی سرتاپایش را با پارچه چیت می‌پیچید. آبی، سرخ… خنده‌دار بود، اما هیچ‌کس نمی‌خندید. انبارهای مواد غذایی را بمباران کرده‌ بودند؛ مغازه بزرگ محله را هم. مردم هجوم آورده بودند تا هرچه باقی مانده بردارند. در کارخانه شکرسازی چند نفر در بشکه‌های ملاس غرق شده بودند. وحشتناک بود! تخم آفتابگردان در تمام شهر پخش بود؛ انبارش را پیدا کرده بودند. با چشم‌های خودم دیدم که زنی رفت طرف مغازه. هیچ‌چیز با خودش نداشت؛ نه کیسه‌ای، نه توری. برای همین شلوارش را درآورد. با گندم سیاه پرش کرد و کشان کشان دور شد. همه این‌ها در سکوت اتفاق ‌افتاد. مردم این‌جور مواقع حرف نمی‌زنند.

وقتی مادرم را صدا زدم، فقط یک دانه خردل مانده بود و شیشه‌های زرد خردل. او از من خواست که چیزی برندارم. بعدها اعتراف کرد که در آن لحظه خجالت می‌کشیده، چون خلاف همه چیزهایی بود که یادم داده بود. حتی وقت‌هایی که گرسنه بودیم و یاد این روزها می‌افتادیم، افسوس نمی‌خوردیم. مادرم چنین انسانی بود!

 در شهرمان، در خیابان‌هامان، آلمانی‌ها با آرامش قدم می‌زدند. از همه‌چیز فیلم می‌گرفتند. می‌خندیدند. تا قبل جنگ یکی از بازی‌های موردعلاقه‌مان در مدرسه کشیدن نقاشی آلمانی‌ها بود. برایشان دندان‌های بزرگ می‌کشیدیم؛ دندان‌های نیش بزرگ. و حالا داشتند این‌جا قدم می‌زدند. جوان و زیبا. با نارنجک‌هایی زیبا که در گلوبند چکمه‌ها جاسازی کرده‌ بودند. سازدهنی می‌زدند. حتی با دخترهای زیبای ما شوخی می‌کردند.

یک از آن‌ها که پیر بود، صندوقی را دنبال خودش می‌کشید. سنگین بود. آرام صدایم زد و با اشاره خواست کمکش کنم. صندوق دو تا دسته داشت. دسته‌ها را ‌گرفتم و راه ‌افتادم. وقتی به مقصد ‌رسیدیم، دستش را ‌گذاشت روی شانه‌ام و یک پاکت سیگار از جیبش درآورد و به من داد؛ جای دستمزد.

به خانه رسیدم. دیگر نمی‌توانستم صبر کنم. نشستم در آشپزخانه و سیگار را روشن کردم. اصلاً متوجه صدای در و آمدن مادرم نشدم.

 «سیگار می‌کشی؟»

 «ام…م…»  

 «سیگارای کیه؟»

«آلمانیا.»

«سیگار دشمن رو می‌کشی. این خیانت به وطنمونه.»

«در واقع آن اولین و آخرین سیگار من بود.»

یک شب مادرم کنارم نشست و گفت: «من نمی‌تونم تحمل کنم که اونا این‌جا باشن. تو درکم می‌کنی؟»

 می‌خواست بجنگد. از همان روزهای اول. تصمیم گرفتیم دنبال گروه‌های مقاومت مخفی بگردیم. شک نداشتیم که آن‌ها وجود دارند. حتی یک لحظه هم شک نداشتیم.

 مادر گفت: «تو رو بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوست دارم. تو درکم می‌کنی؟ اگه اتفاقی برامون بیفته، منو می‌بخشی؟»

 من عاشق مادرم بودم و آن موقع هم بی هیچ اعتراضی به حرفش گوش دادم. بعدها هم در زندگی همیشه این‌گونه بودم…

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر