«ما هیچ وقت تمام حقیقت رو نفهمیدیم؛ حتی وقتی گفتند میتونیم تقاضای کالبدشکافی کنیم، فکر نکردیم که باید این کار رو انجام بدیم، چون هیچ کدوم اینها برادرم رو زنده نمیکرد. تنها چیزی که میدونیم یا فکر میکنیم که میدونیم اینه که تو یه پادگانی حوالی قزوین که از خونواده ما هیچ کدوم حتی یه بار هم نرفتیم اونجا پرس و جو کنیم، سرباز بود. یه شب که نوبت کشیکش بوده اون اتفاق میافته. من فکر میکنم برادرم نصف شب کلافه شده بوده. اون صبرش به اندازه من زیاد نبود. بعضی وقتها حسابی بیتابی میکرد. من فکر میکنم چنان بیحوصله شده بوده که حتی تصمیم میگیره محل نگهبانیاش رو ترک کنه. بهمون گفتن تقریباً دور تا دور اون پادگان رودخونه نسبتاً پر آبی هست. فکر کنم داداشم از سیم خاردار میگذره و چون هوا تاریک بوده درست ندیده که آب چه قدر بالا اومده بوده. دو روز ازش خبری نبود تا اینکه تو یه داهاتی حوالی ٬آب یک٬ جسدش تو یه رودخونه باریک زیر یک پل سنگی پیدا شد. توی آب خفه شده بود.»
***
اولین مشتری مرتضی، حسن شیرازی، با یک نان بربری وارد بقالی میشود. او در بیمارستانی که کمتر از دویست متر با خانه من فاصله دارد، نظافتچی است. میگوید: «عامو مرتضی سه تومن پنیر تبریز بده ببینم.»
مرتضی پشت دخل توی موبایلش دنبال آهنگ شادی برای آغاز روز میگردد؛ میگوید: «پنیر نداریم حسن آقا.»
تکه نان توی گلوی حسن شیرازی میپرد و میگوید: «وُی! تو که پنیر نداری به چه دردی میخوری کله سحرو؟»
«داشتنش دارم؛ برای شما ندارم.»
حسن شیرازی نان را قورت میدهد و میگوید: «تیزتیزک کاشتم قَتُقِ نونم بشه، نُم دُنُسٌم قاتل جونم میشه!»
– اینی که گفتی حالا یعنی چی؟
– عامو مرتضی مو وقت اضافی ندارُم.
– مگه من دارم؟
– دمت بیگیر بوگو گل پودنک.
– چی؟!!
– یعنی حرف اضافی نزن عامو، پنیرِته بده نصف بیمارستون منتظرن.
– نصف بیمارستان سه تومن پنیر به کجاشون میرسه، آخه؟
حسن شیرازی نفس عمیقی میکشد و رو به من میگوید: «عامو، تو سر از کارای رفیقت درمیاری؟»
مرتضی آهنگی را که دنبالش بود پیدا میکند. موبایلش را میگذارد روی پیشخوان مغازه، دستهایش را بالا میآورد و با ترانه شنگول و پرهیجان شاهرخ میخواند: «این حیفه که مردم همه خوابن، همه خوابببببببببن! جون میدن و خون میدن و جون میدن و یه عمره تو عذابن!» مرتضی انگشت اشارهاش را رو به حسن میگیرد و بعد همین طور که با صدای «شاهرخ» به آواز خواندن ادامه میدهد، انگشت اشارهاش را دور تا دور مغازه میکشد: «از جون گذشتیم؛ حسرت کشیدیم؛ دور شدیم از شهر و به ویرونی رسیدیم…»
من رو به حسن شیرازی میگویم: «قانون مغازه مرتضی رو مگه نمیدونی حسن آقا؟»
حسن شیرازی دوباره نفس عمیقی میکشد: «قانون واسه چیچیتونه، عامو؟ واسه سه تومن پنیرو قِر بدم ساعت هفت صبح؟!»
چیزی نمیگویم؛ حسن شیرازی میپرسد: «مگه تو مشتری اول نبودی، عامو؟»
«نه من که سر جهازیام؛ مشتری حساب نمیشم.»
حسن شیرازی دیگر چیزی نمیگوید؛ نان بربری را میگذارد روی ترازوی مغازه، آستینهای یونیفرم آبیاش را بالا میدهد و طوری با اخم شروع به رقصیدن میکند که انگار به یک آیین اجدادی جدی تن داده است.
ساعت ششوپنجاه دقیقه صبحِ چهاردهم بهمن است. در محل ما زودتر از همه جواد و اکبر کارشان را در نانوایی شروع میکنند؛ بعد مرتضی و رفیقش محمود کرکره سوپریشان را بالا میکشند و نرسیده به ساعت هفت وقتی میثم در میوه فروشی را باز میکند، تاریکی شب با صدای آهنگهای مرتضی به روشنایی روز تبدیل میشود. ساعت از نه صبح گذشته و من هنوز در مغازه مرتضی و محمود نشستهام. محمود رفته کلاس تنبک و تا ظهر به سوپری برنمیگردد. از این ساعت به بعد تا حدود دوازده ِظهر مغازه آنها کمی خلوت میشود.
زن میانسالی با مانتو و روسری رنگارنگ وارد بقالی میشود. از نگاه زن معلوم است تازه به محله ما نقل مکان کرده چون قدمهای نامطمئنش با نگاه سرسری و بیاعتنایی مشتری رهگذری که میداند دیگر وارد این مغازه نخواهد شد، ادامه پیدا نمیکند. زن به در و دیوار مغازه نگاه میکند و چون نمیتواند تصمیم بگیرد من یا مرتضی را صاحب مغازه بداند، به فاصله میان ما نگاه میکند و میپرسد: «ببخشید آقا تُن ماهی دارید؟»
مرتضی فوراً جواب میدهد: «بقالی تن ماهی نداشته باشه به چه دردی میخوره حاج خانم؟»
زن هنوز طول میکشد تا یخش باز شود. میگوید: «آخه خوبشو میخوام.»
مرتضی با انبر مکانیکی بلندش یک قوطی تن ماهی از بالاترین طبقه پشت سرش میآورد: «مام از هر چیزی فقط خوباشو داریم، حاج خانم.»
در صورت زن میبینم که لحن راحت و بیرودربایستی مرتضی آرام آرام سوءتعبیری را در او باعث میشود: «اگر سیاه باشه چی؟»
مرتضی تن ماهی را روی پیشخوان مقابل زن میگذارد و میگوید: «حاجخانم ما که سوپری بین راهی نیستیم که دیگه چشممون تو چشم هم باز نشه. جنس بد دست کسی نمیدیم؛ اونم مشتریای مثل شما که تازه افتخار همسایگی باهاشون نصیب ما شده.»
زن لبخند میزند هرچند مطمئن نیست لبخندش چقدر باید طول بکشد. مرتضی در دم تردید زن را از روی لبخندش میخواند و دیگر چیزی نمیگوید، اما وقتی زن قیمت تن ماهی را میپرسد، رو به من میگوید: «گوشت شده کیلو صد تومن استاد؟!» میبینم زن تازه وارد وقتی عبارت «…صد تومن» را میشنود ماهیچه زیر ابرویش میپرد و از مرتضی میپرسد: «تُن هم گرون شده؟» مرتضی میگوید: «برای شما نه، حاج خانوم!»
زن بیاختیار دستش را عقب میکشد و اخمهاش توی هم میروند. من سریع میگویم: «شما قوانین مغازه آقا مرتضی رو نمیدونین، خانم.» مرتضی جملهام را ادامه میدهد: «خرید اول برای هر تازه واردی توی این محل نصف قیمت حساب میشه.»
مرتضی میگوید: «به خدا! استاد شاهده.» من با سر تایید میکنم.
یک پیک موتوری با سرعت وارد مغازه میشود، سلام میدهد و به طرف یخچال حرکت میکند. زن لبخند میزند: «جدی؟»
مرتضی بلند میگوید: «آره والا. منتها بعضیها دو سال و نیمه همش یهو وارد میشن. یعنی نمیدونم چرا هنوز تازه وارد حساب میشن.»
پیک موتوری شیرکاکاویی را از که از توی یخچال برداشته تکان میدهد و میگوید: «آقا مرتضی شما که غریب کش نبودی!» مرتضی جواب میدهد: «بابا تو پس کی میخوای با محیط آشنا بشی؟ از سال نود و چهاره تا حالا غریبی؟» پیک موتوری در ِشیرکاکائو را باز میکند: «اینم رو حساب قبلیها. شنبه طلبمو میدن از خجالت شمام درمی یایم.» میخواهد از مغازه بیرون برود که یادش میافتد چیزی را فراموش کرده. یک قدم به عقب میرود، کیک بزرگی برمیدارد، و میگوید: «اینم رو حساب قبلیها!» و بعد با همان دستی که کیک را گرفته بایبای میکند و لحظهای بعد صدای موتورش را میشنویم.
مرتضی دفتر قطور نسیهها را از زیر دخل برمیدارد و چیزهایی توی آن مینویسد و بیآنکه به زن نگاه کند، میگوید: «حالا حاجخانم شما با قوانین اینجا آشنا میشید. خرید اول تا سقف بیست تومن نصف قیمته. تن ماهی که میشه نه تومن. شما تا یازده تومن دیگه هم میتونین جنس بردارید و فقط یه ده هزار تومنی به ما بدید»
زن در سکوت معصومانهای برای باقی یازده هزارتومانی که می تواند خرید کند مغازه را زیر نظر می گیرد. من و مرتضی برای اینکه او راحت باشد، سرمان را به موبایل هایمان گرم میکنیم. زیر چشمی میبینم که زن یک بسته نان بلکی برمیدارد، براندازش میکند و بعد میگذاردش سرجایش. حالا نوبت به یک بسته نان جو میرسد اما زن نمیتواند قیمت روی بسته را پیدا کند برای همین با بیعلاقگی دوباره به بسته نان بلکی برمیگردد.
میگویم: «آقا مرتضی من امروز ناهار چی بخورم؟» مرتضی حواسش توی موبایلش است. او علاوه بر این سوپری، مدیر بزرگترین صفحه هواداری علی کریمی در اینستاگرام است. بیآنکه سرش را بالا بگیرد میگوید: «استاد شما حواست هست سه روزه داری پشت هم تخم مرغ میخوری؟» جواب میدهم: «خب چی دیگه به وسع ما میرسه؟» مرتضی هنوز توی موبایلش است: «استاد شما که تنوع وسعت بالاست. نودِل با سویا درست کردی تا حالا؟»
– نه. خوب میشه؟
– اگر یه بار دو بار در هفته باشه خوب میشه.
– خب این یه بارش. فردا رو چی کار کنم؟
– بادمجون دوست داری؟
– آره ولی با میثم تو قیافهام.
– کاری به میثم نداره. شما تا حالا از این کنسروهای خوراک بادمجون گرفتی؟
– نه.
– بین این همه جنس کلاً دو قلم قیمتش با هفته پیش فرق نکرده، یکیش همینه. دو و هفتصده. مدیریت بحرانت خوب باشه یکیشو میتونی به یه روز کامل برسونی.
– صبحونه که دیگه حساب نیست؛ نه؟
– دست شما درد نکنه دیگه! استاد قحطی بیاد میخوای چی کار کنی؟
– چیه مگه؟
– صبحونه که دیگه آدم بادمجون نمیخوره.
– آخه گفتی یه روز کامل!
– حالا شما صبحونه رو به ما ببخش.
خندهام میگیرد و میخواهم چیزی بگویم اما چون زن میانسال کمتر از دو متر باهام فاصله دارد دندان روی جگر میگذارم. زن نان جو را انتخاب کرده. مرتضی میگوید: «حاج خانم این سه تومنه. شما هشت تومن دیگه هنوز داری.» زن می گوید: «میدونم. سیگار فروردین دارید؟»
– دارم ولی خشکه. مال تابستونه.
– اشکال نداره. چنده؟
– شما بستهای دو و پونصد بده.
– چهار بسته بده.
مرتضی دولا میشود تا کارتنی را که زیر کارتن سیگارهای غیر مجاز است باز کند. از اینکه هنوز سیگار فروردین وجود دارد، تعجب میکنم. یادم میآید سال نود و یک هر بسته سیگار فروردین را سیصد تومان میخریدم اما بعد از دو سه ماه شبها آنقدر بختک میافتاد روی سینهام که مجبور شدم برگردم به همان پالمال قرمز خودم.
– سه تا بیشتر نمونده. شما سهوپونصد دیگه هنوز دارید.
– نون بلکی چنده؟
– حاج خانم قشنگ زدید تو خال. سهوپونصده.
زن با ده تومن سه بسته سیگار فروردین، یک بسته نان جو و یک بسته پنج تایی نان بلکی با یک تن ماهی گیرش آمد. وقتی از مغازه بیرون میرود دیگر قدمهای سنگین گذشته را ندارد. حالا دوباره با مرتضی تنها میشویم. میگوید: «یه وقتی خیابون بهار، بالا شهر تهران حساب میشد.»
– الانشم بالاشهره داداش!
– نه استاد دیگه کدوم بالا شهر. دیروز دیدم کامیون داشت اسباب و اثاثیه این خانومه رو خالی میکرد. یه دست مبل کهنه، یه یخچال فیلور قدیمی، دو تخته فرش ماشینی، تلویزیون گراندیک بیستونه اینچ، یه میز نهارخوری چهار نفره و سه چهار تا کیسه لباس و رخت خواب بیشتر نداشتن. شوهره هم با اینکه خیلی پیر نیست عصایی شده.
– لابد از این سکتهایهاست.
– لابد نه؛ کامل سکتهای بود. یه طرف بدنش سه کار میکرد. حالا خدا کنه مستاجر نباشن لااقل.
– تو پس فقط حساب جنسهای مغازه خودتو نداری.
– استاد ما اینجا نونمونو از حواس جمعمون میخوریم.
حرفی را که جلوی زن میان سال نتوانسته بودم بزنم به یاد میآورم. تا دهانم را باز میکنم بوی عطر زنانهای به مشامم میرسد و ثانیهای بعد دختر جوانی وارد مغازه میشود. مرتضی دختر را که میبیند ابروهایش میرود توی هم. دختر میگوید: «من با مادرم حرف زدم. بهم اجازه داد. میتونم همین الان موبایلشو بگیرم خودت باهاش صحبت کنی.. حالا من تا بعدازظهر از اینجا جُم نمیخورم تا مغازه رو بستی باهات بیام.»
– بابا آخه تو کجا میخوای بیای؟ تو رو راه نمیدن.
– راه ندن. منم نمیخوام بیام تو فقط دم در باهاش چندتا عکس میگیرم و وایمیسم تا تو بری بازی رو ببینی و کارت تموم شه برگردیم تهران.
– ماشالله یه قرون هزینه هم انگار قرار نیست بکنی.
– شهریه دانشگاهم مونده مرتضی. چند روز دیگه ترم جدید شروع میشه.
– از بابات خبری نرسید؟
دختر قبل از اینکه جواب دهد زیر چشمی به من نگاه میکند. مرتضی میگوید: «بابا، استاد از خودمونه. بگو» دختر جواب میدهد: «هیچی. حالا میگم.»
– یعنی چی حالا میگم؟
– انگار برای عید سه روز مرخصی میدن بیاد خونه.
– خب خدا رو شکر باز…
– پس من بیام باهات؟
– نه
– نه؟!
– آره. نه. یعنی آره نیا.
– میترسی وبال گردنت بشم؟ آقا من خودم صدتا عاشق پاشق دارم! یکیش همون پسره که تو اینیستا نشونت دادم. به اون اگه میگفتم منو ببره رشت با کله مییومد.
– خب ببره رشت ولی نمیتونست که ببرتت پیش علی آقا.
– پس میبری منو؟
مرتضی پس کلهاش را میخاراند؛ میگوید: «نامه از مادرت مییاری. یا… نه… نامه نه. بگو مادرت برام وُیس بفرسته تو تلگرام. با آی دی خودش. بگو وُیس بفرسته بگه راضیام دخترم با مسئولیت خودش بیاد رشت با شما؛ چهار تا عکس با علی کریمی بندازه بعد خودش با اتوبوس برگرده تهران. من میبرمت ترمینال وایمیسم تا اتوبوس راه بیفته بعد برمیگردم پیش علی آقا.»
دختر جواب میدهد: «بابا من خودم کم کسی نیستم واسه خودم!…»
– کسی نگفت کم کسی هستی.
– یعنی بازیکن تیم فوتبال بانوان پرسپولیس باید واسه یه عکس و امضا این همه خفت و خواری…
– شما بازیکن فوتسالی. تازه جوانان. میشه تیم دختران….بانوان مونده حالا.
– به قرآن اگه من با علی کریمی یه رفاقتی داشتم این قدر قیافه نمیگرفتم. هر کی میخواست باهام بیاد؛ میبردمش؛ منت هم سرش نمیذاشتم.
– آخه تو هر کسی نیستی.
– خدا رو شکر بالاخره ما رو داخل آدم حساب کردی.
– اگر دختر نبودی تا حالا صد دفعه برده بودمت. هاشم رو همین هفته پیش بردم. این شاگرد آرایشگاه بغل.
دختر دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید اما واکر مرد میانسالی از پرده پلاستیکی جلوی در مغازه داخل میشود و مشاجره دختر و مرتضی را قطع میکند. من به طرف در میروم تا پرده پلاستیکی را کنار بدهم و کمک کنم مرد بیاید تو. حدود یک دقیقه طول میکشد مرد به طور کامل وارد مغازه شود. حالا مطمئنم که او را تا به حال در محلهمان ندیدهام. مرتضی به او خوشامد میگوید اما مرد خیلی دوستانه برخورد نمیکند و فقط سرش را دوبار بالا و پایین میبرد.
پیش از اینکه مرد چیزی بخواهد مرتضی با جدیت رو به دختر میکند و میگوید: «پس شما لطفاً تشریف ببرید زحمت اون پیام تلگرامی رو بکشید. اگر جور شد بعدازظهر بیاید؛ اگرهم جور نشد که دیگه نیازی نیست تشریف بیارید.»
دختر با اوقات تلخی ساکش را روی کولش میاندازد و میگوید: «من همین بیرون وایمیسم زنگ میزنم به مادرم.»
دختر که بیرون میرود مرتضی به مرد لبخند میزند: «حاج آقا صندلی بذارم بشینید؟» مرد بیاعتنا به سوال مرتضی میگوید: «شنیدم هر کی تازه بیاد توی این محل تخفیف میگیره از شما.» مرتضی نگاهی از پشت شیشه مغازه به بیرون میاندازد تا ببیند دختر رفته است یا نه: «درست شنیدید حاج آقا. البته ما دوازده ماه سال جنسامون از همه سوپریهایاطراف ارزونتره ولی برای تازهواردها تخفیف ویژه داریم.»
– چه قدر؟
– البته این مغازه متعلق به خودتونه حاج آقا.
نمیدانم چرا نمیتوانم به مرد که وزنش را به کمک واکرش سرپا نگه داشته درست نگاه کنم. دو بار به بهانه پیدا کردن جنسی سرم را در مغازه میگردانم و متوجه دهان کفکرده او میشوم. سبیل نقرهای نامرتبی دارد با سر طاسی که کف آن پر از لکههای ریز و درشت است. ریشش را چهار پنج روزی میشود که اصلاح نکرده و انگار ژاکت یشمیاش حتی بیش از صد بار شسته شده و رنگ خردلی لوزیهای روی آن احتمالاً سالها قبل قهوهای بودهاند. کیسه پلاستیکیای را از جیب پشت شلوارش که بیرون میآورد متوجه میشوم سه پاکت سیگار فروردین توی آن است. کیسه را روی پیشخوان میگذارد و میگوید: «من خیلی وقته دیگه فروردین نمیکشم. دلم میخواد ولی نمیتونم.»
مرتضی میگوید: «اشکالی نداره حاج آقا. جاش چه سیگاری بدم؟»
– حتماً باید جاش چیزی بخوام؟
– نه. شما صاحب اختیارید.
– ولی میخوام. سیگار میخوام.
– چه سیگاری. بفرمایید تقدیم کنم.
– من وینستون لایت باریک میکشم.
– جسارته حاج آقا، ولی باریک نکشید.
– چرا؟
– شما دیگه ماشالله دارید پا به سن میذارید چون اضافه وزن هم ندارید این سیگار باریکها باعث میشه گونههاتون بره تو به نظر لاغرتر بیاید. البته میبخشید.
مرد نفس عمیقی میکشد. احساس میکنم یکهو آن حالت غیردوستانه چند ثانیه قبلش از بین رفته. میگوید: «من تو ارتش کار میکردم. شب عید سال نودویک سکته کردم.»
مرتضی کارت مغازهاش را به طرف مرد میگیرد: «جناب سرهنگ، از این به بعد هر چی لازم داشتید یه زنگ بزنید میدم بچهها بیارن دم خونه.»
– من سرهنگ نیستم. هیچ وقت درجهدار نبودم. توی ارتش کار اداری میکردم. حسابدار بودم.
– شما برای ما جناب سرهنگید حاج آقا، مگر اینکه خودتون نخواید. دوست دارید از این به بعد صداتون بزنم جناب سرهنگ؟
– آخه من سرهنگ نیستم.
حالا حتی رد لبخندی را روی صورت مرد میبینم و جرات میکنم بگویم: «قربان، منم استاد نیستم، اما آقا مرتضی بنده نوازی میکنه و به ما میگه استاد.» برای چند لحظه تعارفاتی بین من و مرتضی رد و بدل میشود. مرد رو به مرتضی میگوید: «خب اگر شما میخوای به من بگی جناب سرهنگ، بگو. اشکال نداره.»
مرتضی دوباره نگاهی به بیرون میاندازد: «دست شما درد نکنه جناب سرهنگ. پس از این به بعد شما دیگه جناب سرهنگ محل مایی!» مرد لبخند میزند. دستهای کم توانش را روی واکر فشار میدهد و میگوید: «خب منم بهت میگم سلطان. دوست داری سلطان بشی؟»
مرتضی یک بسته سیگار وینستون لایت اما نه از آن باریکها را به طرف مرد میگیرد: «ما کوچیک شماییم. اینم جای وینستون باریک باشه خدمتتون. جناب سرهنگ باید یه سیگاری بکشه که بهش بیاد.»
مرد میگوید: «زن ما به فکر کیفیت سیگار نیست. فکر میکنه حالا که ما این شندرغاز پولو دود میکنیم لااقل ارزون دود کنیم که صرفهجویی بشه.»
مرتضی میگوید: «خب البته کمتر که بکشید بهتره.»
مرد آرام دستش را بالا میآورد کف کنج لبهاش را پاک میکند: «من خیلی دیر سیگاری شدم. اصلاً خوشم نمییومد از دود و دم. بیست و چهار سالم بود که دادش بزرگم تصادف کرد؛ سه روز تو بیمارستان تو کما بود. من سر همون سه روز سیگاری شدم.»
مرتضی میپرسد: «بعدش چی شد جناب سرهنگ. برادرتون…»
– مُرد.
– خدا رحمتش کنه.
– اگر جا به جا مرده بود نه خودش زجر میکشید، نه من دودی میشدم.
– خب قسمت بوده دیگه…
– بیستوشیش سالش بود. تکواندوکار بود. آقام اینا داشتن براش زن میگرفتن.
منتظرم ببینم مرتضی چه طور قرار است به مرد بگوید که برادر بزرگتر او هم چند سال پیش مرحوم شده اما چیزی نمیگوید.
دختر جوانی با کوله، مانتوی بلند و مغنعه وارد مغازه میشود و با تعجب خطاب به مرد میگوید: «بابا! شما کِی تا حالا تنهایی مییومدی بیرون؟! نگفتی میخوری زمین؟!» بعد با ملغمهای از کلافگی، خستگی و دلسوزی پدرش را از مغازه بیرون میآورد. حتی اجازه نمیدهد مرد درست و حسابی با ما خداحافظی کند. مرد از پشت سر حتی تکیدهتر به نظرم میرسد.
وقتی جناب سرهنگ و دخترش کاملاً از مغازه بیرون میروند دختر برای لحظهای میایستد، با حالت نگرانی چند جملهای آرام در گوش پدرش میگوید و بعد دوباره او را به زحمت با خود میکشد.
دختر فوتسالیست با هیجان وارد مغازه میشود و میگوید: «مرتضی الان مامانم خودش بهت زنگ میزنه.» مرتضی روی صندلی کوچکی که پشت دخل دارد مینشیند و جوابی به دختر نمیدهد. من به جای مرتضی به دختر سر تکان میدهم. دختر ساکت میشود و از اینکه مرتضی به او نگاه نمیکند جا میخورد. من بیآنکه چیزی بگویم دوباره با حرکت سرم به دختر اطمینان میدهم که اوضاع خوب است و ازش میخواهم که برای مدت کوتاهی از مغازه بیرون برود.
صدای دختر جناب سرهنگ را میشنوم اما چون سعی میکند بلند صحبت نکند حرفهایش را نمیفهمم. فقط متوجه میشوم که با شدت بیشتری پدرش را بابت بیمبالاتیای که انجام داده، دعوا میکند. از پشت شیشه مغازه چشمهای درشت و نگران دختر فوتسالیست را میبینم که چون حتی یک بار هم مرتضی را بیحال و خموده ندیده، مضطرب شده و دخترِ جناب سرهنگ شانه پدرش را از روی ژاکت گشادش میگیرد و به طرف خانه میکشد. حالا که از پشت شیشه مغازه فقط از گردن به بالای پیرمرد را میبینم مرد ناتوانی جلوی چشمهام ظاهر میشود که وقتی از زنش میشنود صاحب سوپری کنار خانه جدیدشان با او خوش و بش کرده و بهش تخفیف داده واکرش را برمیدارد و از خانه بیرون میزند تا خودی نشان دهد.
مرتضی هنوز سرش را پایین گرفته. آرام میگوید: «اگر من سیگاری بودم الان باید یه نخ دود میکردم استاد، نه؟» من به مرتضی لبخند میزنم اما او سرش را بالا نمیگیرد تا لبخندم را ببیند.
آرام دستم را روی شانهاش میگذارم و جواب میدهم: «آره. ولی یه نخ با هم دود میکردیم که نه تو زیادی بکشی نه من.» مرتضی هنوز سرش را پایین گرفته اما فکر میکنم دارد لبخند میزند.
میگوید: «استاد؟»
– جان استاد؟
– تو هیچ وقت با آهنگهای من نرقصیدی، نه؟
– نه. ولی اگر الان میخوای آهنگ بذاری میرقصم.
– روت میشه، خدایی؟
– اگر تو بگی روم میشه. چرا که نه.