همه چیز آرام آغاز میشود و آرام پیش میرود، آن طور که سرانگشتان ما مرز تغییر لحن نقاط برجسته را متوجه نمیشوند. نتهای ممتد موسیقی در تلقین این یکدستی به کمک میآیند و ما در زیر این باران یکنفس نقطه آغاز تغییر و پیشرفت بحران را از سر میگذرانیم. این اتفاق نه از انفعال لحن فیلم که از مهارت خالق آن است که ساکنان سیارهای را که مدام در حالت چرخش به دور خود است، متوجه این حرکت وضعی نمیکند.
فیلم یادآور میشود که انسان مَرکب این حرکت مستمر و بیزوال است و در خارج از جهان فیلم ما میدانیم بشر همواره و امروز بیش از پیش درصدد خلق ابزاری برای گریز از این حرکت بیوقفه و شتابناک است؛ و عشق یکی از این ابزارهاست.
اما جناب وودکاک جزو آن استثناهاست که خود را بینیاز از عشق میداند. شاید او از آن اقلیتهایی است که این حرکت شوخی برندار به سوی نیستی را پذیرفته و شاید نه، تنها برای رهایی از خوره این ناتوانی ابزار دیگری را انتخاب کرده است. او خود را وقف حرفهاش کرده؛ کاری که او را از هر چه در جهان است، دور میکند و برای صیانت از این خلسه با هر تغییر یا محرکی به ستیز برمیخیزد. اما عشق کالبد مشخصی ندارد انگار، مثل آب روان است گاهی و گاهی همچون نسیم موزیانه و در سکوت کنارت میایستد.
آقای خیاط چهارچشمی مراقب الگوهاست و برای تداوم این فردیت، خوب دست به قیچی میبرد و از خیلی چیزها مطمئن به نظر میرسد. تا آنجا که «آلما» را میبیند؛ دختری که از همان اولین ملاقات با گفتن این جمله که «تو تنها برای قوی بودن نمایش بازی میکنی!» الگو را از زیر دست وودکاک بیرون میکشد و تنپوشی خارج از قواره همیشگی برای رینولدز میدوزد.
آلما که شاید در نگاه نخست زنی سلطهپذیر به نظر برسد، هوشمندی خود را با پیشبینی شخصیت آقای جنتلمن به نمایش میگذارد، اما همواره پیشبینی یک فرد یک چیز است و قرار گرفتن در موقعیت تحقق پیشبینی یک چیز دیگر؛ مسئله ای که زنان زیادی را در برخورد با وودکاک از میدان به در برده و سوالات زیادی را در ذهن مخاطب به وجود آورده است؛ مثل اینکه آیا خودخواهی تنها راه کسب موفقیت است؟ یا اینکه افراد قدرتمند چطور میتوانند به نقاط ضعف خود نپردازند؟
ورود آلما به داستان برای پاسخگویی به این پرسشها ما را یاری میکند. او به دنبال رام کردن مرد سرکشی است که عاشقانه به او دل بسته، او به دنبال دوست داشتن و دوست داشته شدن است، همین میل اوست که اثر را پیش از همه چیز به فیلمی درباره زنان تبدیل میکند.
آلما شاید جلوه دیگری از رینولدز باشد. این زن ناشناخته، غیرقابل درک و دوستداشتنی است، همانطور که رینولدز این طور مینماید و هر دو دیگری را به تلاش برای خدشهدار کردن حریم اندوختهشان متهم میکنند. آنچه از سوی مرد منعکس میشود، شاید بیشباهت به این شعر مارگوت بیکل نباشد: «اگر میخواهی نگهام داری دوست من؛ از دستم میدهی …»
این پیغام آن قدر آشکار و بلند و بیتعارف است که آلما را وادار میکند در شبی که برای وودکاک مارچوبه را شاید از عمد با کره درست کرده، بهترین دیالوگ فیلم را بگوید: «من منتظر توأم تا از شرم خلاص بشی!» اما این دو نمیتوانند از شر هم خلاص شوند، چرا که تضادهای فیلم پیش از خراب شدن همه پلها با فداکاری آنها در هم حل میشوند.
طرح این تضادها و حل آنها مهمترین شرط پیشروی هر داستانی است و در اینجا این تضادها رشد میکنند و با انتخاب دو شخصیت رنگ میبازند. یکی برای به دست آوردن انتخاب میکند گوشهای از زندگی وقفهای ایجاد کند و دیگری میپذیرد تن به این وقفه بدهد؛ وقفهای که شاید ترس از نیستی و شوق به دوست داشته شدن را در انسان بیدار میکند.