the_secret_turning_v005-00_00_18_01-still003

چشم‌های مامی 

یک چشمم به اَپ آبیِ تلگرام است و چشم دیگرم به "هیوم". به خود هیوم که نه، خدابیامرزدش. به قبر گنبدی شکلش و به استاد جوانی که رو به روی قبر هیوم در فضای سرسبز قبرستان ایستاده است و دارد از «روح جمعی» حرف می‌زند. 
راضیه مهدی‌زاده نویسنده ایرانی ساکن نیویورک و دانشجوی رشته ادبیات خلاق است. از او چند مجموعه داستان تاکنون در ایران منتشر شده است، از جمله «یک کیلو ماه»، «موخوره» و نیز مجموعه داستانی «قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک».

یک چشمم به اَپ آبیِ تلگرام است و چشم دیگرم به «هیوم». به خود هیوم که نه، خدابیامرزدش. به قبر گنبدی شکلش و به استاد جوانی که رو به روی قبر هیوم در فضای سرسبز قبرستان ایستاده است و دارد از «روح جمعی» حرف می‌زند. 

تند تند یادداشت می‌کنم و سعی می‌کنم مفاهیم عمیق فلسفی و علت و معلول و هرچه هیوم، علیه آن گفته است را از ته لهجه‌ی غلیظ بریتیشِ استاد جوان، بیرون بیاورم و روی کاغذ بنویسم اما ته دلم قرار ندارم. پروانه‌ها شروع کرده‌اند به بال بال زدن. استاد جوان را استاپ می‌کنم تا در حالتی با دست‌های گشوده رو به چمن‌های خیس قبرستان، ایستا بماند. اپ آبی تلگرام را بالا پایین می‌کنم. وای فایم را روشن خاموش می‌کنم تا جانی دوباره به اینترنت و تلفن همراهم بخشیده باشم. وارد گروه «رومی» می‌شوم به امید اینکه آنجا پیامی گذاشته باشد اما خبری نیست.

دوباره برمی گردم به استاد جوان و به کورس یا همان واحد درسی آنلاینی که گرفته‌ام و باید تا آخر این ماه، تمامش کنم. استاد که حرف می‌زند یادداشت می‌کنم و با حیرت به نوشته‌ها نگاه می‌کنم. باور نمی‌کنم این ادله‌ها و استدلال‌های فلسفی را یک روز از بر بوده‌ام. باور نمی‌کنم بیست سالی‌ست که مشغول ترجمه کردن دریدا و هگل و هیوم هستم. انگار همه چیز جدید است. انگار بار اولی‌ست که استادی جوان دارد از هیوم می‌گوید و معتقد است که برای فهمیدن اصل و جوهر تفکر هیوم باید از کانت و دکارت گذر کرد.

نیشخند می‌زنم و خوشحالم که در این کورس آنلاین، استاد من را نمی‌بیند. یاد دکارت و آن جمله‌ی مسخره‌اش می‌افتم و دوست دارم پوزخند پررنگ تری بزنم. «می‌اندیشم پس هستم.» و فکر می‌کنم کاش نمی‌اندیشیدم. دوباره به دکارت فکر می‌کنم و گیر کردنش بین «من» به مثابه‌ی تفکر و از طرف دیگر «جهان» به مثابه‌ی «امتداد».

گوشی تلفن را می‌گذارم پشت لپ تاپ تا چشمم به پیام‌ها نیفتد و تلفن، تمرکزم را به هم نریزد. در حال یادداشت برداری یادم می‌آید این هفته باید مقاله‌ای را ترجمه کنم و برای مجله‌ای در ایران بفرستم. روی یکی از برگه‌های رنگی، یادداشت می‌کنم«ترجمه مقاله برای ایران» و می‌چسبانمش به صفحه‌ی لپ‌تاپ تا از ذهنم نپرد. برمی گردم به هیوم و با دقت به حرف‌های استاد گوش می‌دهم. از لهجه‌اش، از حرف‌هایش، از فلسفه‌ی سبز و مرطوبی که با شور و حرارت در حال تدریس کردن است می‌گذرم و به موهای شانه نکرده‌ی فرفری‌اش می‌رسم و بعد از آن به چشمانش خیره می‌شوم. ویدیو را همانجا نگه می‌دارم. چشم‌هایش در آسمانِ مه آلود لندن به رنگ میشی‌ست اما رنگ چشم‌ها مهم نیست. آشناییِ چشم‌هاست که من را میخکوب کرده است. 

بیشتر نگاه می‌کنم. هاله‌ی دور چشم‌هایش را می‌بینم. هاله‌ای که بیشتر مثل یک چاله‌ی ژرف است. سیاه چاله‌های فلسفی دور چشم‌هایش شبیه چشم‌های من است. بیماریِ دور چشمِ من را دارد. هاله‌ای که حتی فراموش کرده‌ام از چه زمانی پدید آمد و ماندگار شد و در پناه من به زیستنش ادامه داد. با شب بیداری‌ها، با کتاب خواندن‌ها، با بیدار ماندن‌های طولانی برای یافتن و پیدا کردن کلمه‌های مناسب، پررنگ‌تر شد. حدودا پانزده سالی می‌شود که با من زندگی می‌کند. شاید از همان روز در دستشویی کوچک خانه‌مان در بروکلین، جوانه زد. آن روز که باید بی دلیل، قوی می‌بودم و خودم را محکم نشان می‌دادم تا طاها تصمیم خودش را بگیرد. آن روز وقتی روی توالت فرنگی نشسته بودم و به او و تصمیمش فکر می‌کردم یک آدم بودم و وقتی از آنجا خارج شدم یک آدم دیگر.

لبخند زدم و دوستانه دست‌های طاها را فشردم و گفتم می‌دانم که نمی‌تواند بدون تهران نفس بکشد. گفتم درک می‌کنم که به غبار و دوده‌ی تهران، نفسش بند است. و طاها به آنی به راضیه که آن روزها پنج سالش بود نگاه کرد و با چمدانی که انگار در تمام آن چهار سال، آماده‌ی رفتن بود، از خانه بیرون زد.

هاله‌ی دور چشمم آن روز به مانند سرانگشتان سبز یک گیاه، جوانه زد و در انبانه‌ی کلمه‌های موجز و گزیده، بسیط‌‌‌تر شد. اوایل، فقط هاله‌ی سبز کمرنگی بود که با کرِم‌های نویددهنده‌ی جوانی می‌شد قایمش کرد اما کم کم تبدیل به حفره‌ی بزرگی شد که هیچ لوسیون و کرم و کانسلیری از پسش برنمی‌آمد و نمی‌شد پنهانش کرد، درست مثل رفتن طاها که اوایل به دوست‌ها و آشناهای ایرانی‌ام می‌گفتم رفته است سفر. بعد گفتم ماموریت کاری ست و چند ماهی طول می‌کشد. بعدها فهمیدم همه‌ی اطرافیانم ناگفته می‌دانند و بیش از این نیازی به دروغ‌های کوچک دلخوش کننده نیست.

همانطور که هیوم می‌گوید «امور پسینی‌اند و اصل ضرورت، غیرقابل اثبات است،» هاله‌ی دور چشم من و رفتن طاها هم ضرورت بودند. به تدریج همه چیز در این قاعده گنجید. راضیه بزرگ‌تر می‌شد و به ضرورت باید مدرسه  می‌رفت و من به دنبال ایالت تازه‌ای بودم تا از پس هزینه‌ها و خرج و مخارج تحصیلش بربیایم. راضیه مدرسه می‌رفت و دبیرستان را تمام می‌کرد و باید به ضرورت به کالج می‌رفت. ما باید دوباره تغییر مکان می‌دادیم. در شهر جدید، من به دنبال یک استودیوی کوچک بودم تا به محل کالج راضیه نزدیک‌تر باشم اما او به اندازه‌ی کافی دور شده بود و من به اندازه‌ی کافی کولی شده بودم. 

کولی بودن من، اصل ضرورت بود. امری پسینی و غیرقابل اثبات. در نقطه‌ای ایستاده بودم که یک مهاجر ابدی بودم. یک خانه به دوش که دخترش را بهانه کرده است. حتی راضیه هم به خوبی این را می‌دانست و وسط جر و بحث‌های همیشگی مان، وقتی به او گوشزد می‌کردم که به خاطر او در این کشور مانده ام، پوزخندی می‌زد و می‌رفت توی اتاق خودش تا آهنگ‌های جدید لیدی گاگا و سیا را گوش کند و یواشکی ته مانده‌ی ویدِ پارتیِ دیشب را بکشد و بوی وید لا به لای «اشهدان محمد رسول االهِ» من وقتی که داشتم قامت می‌بستم تا نماز بخوانم، می‌پیچید. راضیه فهمیده بود که من یک دایره هستم، مستاصل در تسلسل خودم و گیرکرده در چنگال مفاهیمی مثل «زندگی بهتر»، «دنیای بهتر»،« شهر بهتر» ،«شغل بهتر». 

راضیه عادت داشت و دارد که پوزخند بزند و بگوید« مامی، تو سرتاپات پارادوکسه» پارادوکس را با الف آنطوری که من فارسی‌اش را می‌گویم نمی‌تواند بگوید. با الفِ به فتحه می‌گوید و من فکر می‌کنم راست می‌گوید. این حجم گوشتیِ بارورشده از هستندگی و القابِ فاخری مثل خانوم دکتر و مترجمِ نیویورک نشین را نمی‌توانم به راحتی رها کنم. 

عادت کرده‌ام که خانه به دوشی‌ام را، زندگی غریب و خالی از هیاهوام را روی این لقب‌ها و حضور راضیه سوار کنم. همیشه راضیه را بهانه کرده‌ام تا ماندن و هر روز پشت میز نشستن و خواندن و ترجمه کردنم را موجه جلوه بدهم.

اما از وقتیکه راضیه دور شد و سالی دو بار برای تعطیلات کریسمس و عید شکرگزاری به خانه آمد، دیگر بهانه‌ای نداشتم. خالی شده بودم. باید برمی گشتم. اما کجا؟ کجا باید برمی گشتم؟ جایی برای بازگشت نبود. چیزی نساخته بودم که بشود به آن امید بست، که سایه و سرپناهی باشد برای روزهای بی پناهی. دوست هایم را به اسم خانوم دکتر و مترجم فروخته بودم و مدت‌ها بود که با هیچ کدامشان حرفی نزده بودم. آشناهایم را با بی طاقتی‌ای که در برابر کنجکاوی شان راجع به من و طاها نشان می‌داند از خودم رانده بودم. پدر و مادرم فرسوده‌تر از آن بودند که حوصله‌ی چنین دغدغه‌های لوکسی را داشته باشند. تنها دلخوشی‌ام همین هاله‌ی سبز بود که نشان از فضیلت و تلاش برای بیدار نگاه داشتن آگاهی وهوشیاری بشر داشت.

موبایلم می‌لرزد. برمی دارم و نگاهش می‌کنم. پیامی در گروه Rumi . «من هم امروز به کلاس می‌آیم.»

و بلافاصله پیغام دیگری در پرایوت یا همان بخش خصوصی(این هم خاصیت مترجم بودن است که در حرف زدن معمولی هم معادل را اشاره می‌کنم. شاید فکر می‌کنم با این کار، تلاشم برای وصل کردن گوشه‌های دنیا در هیچ لحظه‌ای منقطع نمی‌شود و در روزمره و زندگی یومیه‌ام هم ادامه دارد.) پیام را باز می‌کنم” اگر امروز وقت دارید خوشحال می‌شم با هم به برایان پارک بریم.”

استاد هیوم را قطع می‌کنم. خیلی کار دارم. باید زودتر خانه را مرتب کنم و آماده شوم. کاش راضیه زودتر برسد تا بهش بگویم به مدیریت ساختمان زنگ بزند که بیایند پنجره‌ها را عوض کنند. باید اتوبوس را چک کنم. سریع‌تر راه بیفتم که به ترافیک نخورم.

*** 

مای نیم ایز رز.

خانوم کشیرِ استارباکس، اسمم را دوباره می‌پرسد تا روی لیوان قهوه‌ام بنویسد. می‌گویم:«رز، مای نیم ایز رز»

 این اسم، من را یاد سماجت مامی می‌اندازد که تا روزهای نوجوانی ادامه داشت و زمانی که متوجه شد نتیجه نمی‌دهد، بی خیال شد. اصرار داشت که اسمم را کامل و درست تلفظ کنم. حرص می‌خورد و می‌گفت برای اسمت تلاش کن. به معنای عمیق اسمت فکر کن و آن را کامل ادا کن. مامی همیشه به کلمه‌ها عِرق دارد. کلمه‌ها برایش ناموس هستند. با طمانینه معنای اسمم را توضیح داده بود. برایم تعریف کرده که وقتی صدای قدم‌های من را در دلش حس کرده با طاها مشغول قدم زدن کنار رودخانه‌ی هادسون بوده‌اند و داشتند برای پست دکترای طاها و پولی که دانشگاه نیویورک به آنها وعده داده بود، نقشه می‌کشیدند.

مامی و طاها بعد از آنکه از حضور من مطمین می‌شوند، قرآن را باز می‌کنند و اسمم را کنار آیه‌ای از سوره‌ی فجر پیدا کرده می‌کنند. مامی می‌گفت معنی اسمم می‌شود خشنود و راضی. وقتی معنی اسمم را به satisfied  ترجمه می‌کردم و به همکلاسی‌‌هایم می‌گفتم، بحث را عوض می‌کردند. بعد از اینکه در همه‌ی کافه‌ها و رستوران‌هایی که اسمم را می‌پرسیدند تا روی لیوان و باکسِ غذایم بنویسند، باید دوبار تکرارش می‌کردم و در نهایت هم اسمم را اشتباه می‌نوشتند، ترجیح دادم یک اسم راحت‌تر هم وزن همین اسم خودم پیدا کنم.

اسم یک گل را روی خودم گذاشتم که شبیه اسم خودم هم بود. «رز». روزی که مامی فهمید اسمم را تغییر داده‌ام چیزی نگفت اما هرگز من را «رز» صدا نکرد.

وقتی بچه‌تر بودم، مامی گاهی می‌گفت که کاش یک خواهر برایم آورده بود. می‌گفت با خودش قرار گذاشته بود اگر بچه‌ی دیگری داشت و پسر بود اسمش را بگذارد نیما و اگر دختر شد هم اسمش را همانطور که در آیه‌ی سوره‌ی فجر آمده است «مرضیه» می‌گذاشت. می‌گفت اگر مرضیه‌ای در زندگی‌مان بود این همه هرکداممان تنها نبودیم.

من از همان بچگی به پرستارهای مختلف و تنها بودن‌های یک هفته‌ای وقتی مامی برای کنفرانس و همایش‌های علمی دعوت می‌شد، عادت کرده بودم. مامی هم کم کم یاد گرفت تنها نباشد همانطور که من مدت‌ها بود دوست و رفیق‌های خودم را پیدا کرده بودم و به آن‌ها پناه می‌بردم، مامی هم یاد گرفت با تنهایی‌اش کنار بیاید. حتی یاد گرفت با نیشخندهای من هم کنار بیاید. به تدریج با بالا رفتن سنش صبرش هم زیادتر شد و دیگر برایش اهمیتی نداشت که مسخره‌اش می‌کنم وقتی هنوز بعد از بیست سال زندگی در آمریکا، از مغازه‌ی عرب‌ها گلاب می‌خرد و چند مایل رانندگی می‌کند تا به مغازه‌ی ترک‌ها برسد و نان بربری تازه بخرد. هنوز هم نمی‌توانم درکش کنم که ساعت‌ها قفسه‌های کالباس و هات داگ را با دقت نگاه می‌کند تا از میان شان گوشت حلال پیدا کند.

مامی با اینکه مترجم آثار هگل و هیوم و هایدگر از انگلیسی به فارسی ست اما انگلیسی را مثل آدم آهنی‌ها و روبات‌ها حرف می‌زند و ترجیح می‌دهد همه‌ی کارهای تلفنیِ مربوط به خانه و تعمیرات را به من بسپرد. 

وقتی هم که لهجه‌اش را مسخره می‌کنم لبخند می‌زند. دیگر خیلی وقت است که عادت کرده است لبخند بزند حتی وقتی شب‌ها دیروقت به خانه برمی گشتم و لباس‌های باز و کوتاهم را که آغشته به بوی دود و ماری جوانا بود را کنار روسری و چادر نمازش آویزان می‌کردم لبخند می‌زد. حتی وقتی گفتم می‌خواهم نقاش شوم و در دانشگاه، نقاشی بخوانم نه ادبیات تطبیقی که مبادا روزی مثل تو چرندیات و خزعبلات دیگران را ترجمه کنم، لبخند زد و سکوت کرد. مامی به همه چیز عادت کرده است و لبخند می‌زند. به گذر زمان، به چاق شدن، به شکسته شدن و سالخوردگی، به زل زدن به کلمات.

تلفنم توی جیبم می‌لرزد. مامی است. پیام داده «مامان جان امروز دوست داری با هم بریم کلاس مولانا؟ همون رومی، منظورمه؟»

چند وقتی ست که گیر داده است به مولانا. اصلا درک نمی‌کند من همین فارسیِ روزمره را هم به زور حرف می‌زنم چه برسد به اشعار پیچیده‌ی مولانا. همان یکبار که چند سال پیش رفتم، برای هفت پشتم بس بود. سردرد گرفته بودم از تلاشی که برای درک معنای بیت‌ها و اشعار می‌کردم. شب که به خانه آمدم تا صبح نقاشی کشیدم و موسیقی گوش دادم و وقتی از اتاقم بیرون آمدم مامی را دیدم که درحال نماز خواندن است رو به قلبه‌ی خانه مان که تازگی‌ها با وال استریت مماس شده است.

این روزها به نظرم رفتارش عجیب شده است. تا همین چند وقت پیش این دورهمی‌های ایرانی را به سخره می‌گرفت و با خنده می‌گفت: «مطمین باش همین کلاس مولانا اگر داخل مرزهای ایران برگزار بشه عمرا این آدم هارو دور هم جمع کنه.»

 منظورش را نمی‌فهمیدم. می‌گفت: «یکی دختر فلان آیت الله است، دیگری پدرش شهید جنگ است و آن یکی پدرش ساواکی بوده، یکی خواهر فلان چهره‌ی شاخص سیاسی- مذهبی ست و دیگری برادر فلان خواننده‌ی لس آنجلسی.»

 من باز هم متوجه نمی‌شدم و او ساده‌تر برایم می‌گفت که خیال کن پدر یکی، پدر دیگری را به دلیل آرمان و عقیده کشته باشد و بعد هم کلمه‌های ساواک و شهید را با دقت برایم شرح می‌داد.

منتظر می‌مانم تا قهوه‌ام آماده شود. «رز» را بلند صدا می‌زند. گرمای لیوان برای این وقت سال، غنیمت است. دست‌هایم را گرم می‌کنم و حین نوشیدن قهوه به اطرافم نگاه می‌کنم که پر از درخت‌های کوچک و بزرگ کریسمس است. درخت‌هایی که هرگز در خانه‌ی ما جایی نداشتند اما مامی همیشه برای آمدن کریسمس ذوق داشت و توی سرمای منفی بیست درجه، برای دیدن خانه‌ها و تزیینات شهر بیرون می‌رفت و من را هم مجبور به همراهی با خودش می‌کرد. همین کارهایش مرا مجبور به گفتن «پارادوکسیکال» می‌کرد.

همیشه برای تولد مسیح خوشحال بود و شوق و شعف داشت. می‌گفت همین خود معجزه است که برای آمدن یک پیامبر همه‌ی شهر را نورانی کرده‌اند و بعد برایم خاطره کودکی‌اش را تعریف می‌کرد که برای تولد امام غایب که در دین مامی وجود دارد، همه‌ی کوچه‌ها را تزیین می‌کردند. می‌گفت بین کوچه‌ها و محله‌های شهر، مسابقه می‌گذاشتند برای تزیین زیباتر.

 برایم تعریف می‌کرد که این امام می‌آید و عدالت را در سراسر جهان برقرار می‌کند. در آن روز موعود، مسیح مصلوب هم به همراه امام دین مامی، می‌آید تا مظلومان جهان، پادشاهان زمین شوند. من همان لحظه، هوم لس‌ها و بی خانمان‌های سر خیابان را مجسم می‌کردم که در لباس‌های فاخر و طلاهایی به گردن آویخته در حال  فرمانروایی به جهان هستند.

نزدیکی‌های سال نو همیشه می‌رفتیم کلیسای سرکوچه مان و آهنگ ملایم و زانو زدن‌های مردم، چشم‌های مامی را خیس می‌کرد اما با همه‌ی اینها هیچ وقت درخت کریسمس در خانه نگذاشت. می‌گفت: «تو اگر دوست داری، در اتاقت بگذار اما برای من نشانه‌ی آمریکایی شدن است.» همین جمله کافی بود تا تمام گذشته و تصمیمش برای تنهایی زندگی کردن در آمریکا را به رخش بکشم و تا روزها در قهر و سکوت با یکدیگر به سر ببریم.

قهوه‌ام به نصفه رسیده است. روی یکی از صندلی‌های ترمینال نشسته‌ام و با اولین اتوبوس تا خانه نیم ساعت راه است اما نمی‌توانم بلند شوم. نقاشی‌ام سنگینی می‌کند و به خودم لعنت می‌فرستم که برای چند روز تعطیلی نباید بوم به این بزرگی را با خودم حمل می‌کردم اما تصمیم گرفته‌ام در این روزها روی نقاشی‌ام کار کنم. حتما مامی هم خوشحال می‌شود اگر ببیند که برای پروژه‌ی ترم اول، او را کشیده‌ام. روسری‌اش را تمام کرده‌ام. لب‌هایش را، بینی‌اش را، انگشت‌های لاغر و درازش را، چشم‌هایش را هرکاری کردم درست نشد. از روی عکس، دقیق یادم نمی‌آمد. یعنی دفعه‌ی قبل، چشم‌هایش فرق کرده بود. انگار گودیِ زیر چشم‌ها کمرنگ‌تر شده بود و برق می‌زد. گذاشتم تا در این چند روز،با دقت به چشم‌هایش نگاه کنم و نقاشی‌ام را کامل کنم.

از رفتن به سمت خانه هراس دارم. مضطربم و به ده روز تعطیلی‌ای فکر می‌کنم که باید با مامی دوتایی در خانه تنها باشیم. به ده روزی فکر می‌کنم که احتمالا متفاوت با دفعات پیش خواهد بود، چون مامی متفاوت شده است.

دفعه‌ی قبل که سه روز برای عید شکرگزاری به خانه رفته بودم، مامی جوان شده بود. کرِم‌های دور چشم خریده بود و روسری‌اش را مثل گذشته خیلی سفت و سخت نمی‌بست، حتی دیدم دور از چشم من وقتی که داشت از خانه بیرون می‌رفت کمی موهایش را از فرق وسط باز کرد و جلوی پیشانی‌اش ریخت. بیشتر اوقات، سرش در گوشی‌اش بود و از خاطرات قدیم و دوران دانشجویی‌اش تعریف می‌کرد. از فلسفه می‌گفت و دانشگاه تهران و همکلاسی هایش.

عکس‌های دوران دانشجویی‌اش را با آن لباس‌های گشاد و روسری‌های ذوزنقه‌ای شکل، نشانم می‌داد و دختر پسرها را دانه به دانه معرفی می‌کرد. جوان شده بود و مثل نوجوانان یاغی، چیزی را از من پنهان می‌کرد و هرجایی که می‌رفت موبایلش را مثل صندوقچه‌ی اسرار، همراه خودش می‌برد. با اشتیاق برایم تعریف کرد که در ایران و روسیه نرم افزاری به اسم تلگرام آمده است که همه‌ی مردم آن را روی موبایل‌هایشان نصب کرده‌اند و مامی از طریق همین نرم افزار، توانسته بود خیلی از دوستان قدیمی‌اش را پیدا کند. گفت تازگی‌ها، یکی از همکلاسی‌هایش هم از طریق همین اپلیکیشن، خبر داده که برای فرصت مطالعاتی قرار است به آمریکا بیاید.

برای من، نرم افزار آبی شبیه به یک موشک بود اما مامی را تبدیل کرده بود به زنی که روسری‌های رنگ به رنگ می‌پوشد، ناخونش را لاک می‌زند، کفش‌های لژدارش را از انباری بیرون می‌آورد و زیر ابروهای همیشه پرپشتش را تند تند برمی دارد. مطمینا همه‌ی اینها به این نرم افزار ربط داشت.

بلند می‌شوم و لیوان خالیِ قهوه را داخل سطل آشغال می‌اندازم و با قدم‌های آهسته به سمت اتوبوس می‌روم. می‌ترسم بعد از بیست سال، مامی را پشت میزش درحالیکه عینکش را عقب و جلو می‌کند و در انبوه کاغذها و کلمه‌ها نشسته است، نبینم. نمی‌توانم تصویر دیگری از مامی بسازم که در خانه تنها نیست، که خانه ساکت نیست و از آن، صدای خنده ‌های دونفره بیرون می‌آید.

به در خانه رسیده‌ام. همیشه کلید می‌انداختم و بی سر و صدا مثل یک شبح وارد خانه می‌شدم اما این بار زنگ می‌زنم. دو بار زنگ می‌زنم. در میزنم. دو سه بار در می‌زنم. صدایی نیست. با احتیاط گوشم را به در خانه می‌چسبانم و خودم را آماده می‌کنم که صدای مامی را با یک نفر دیگر بشنوم. صدایی نیست. در می‌زنم. منتظر می‌مانم تا مامی بیاید اما هیچ کس نمی‌آید در را باز کند. کلید می‌اندازم و وارد می‌شوم.

چند بار، مامی را صدا می‌زنم و به سمت میز کارش می‌روم که مثل همیشه نامرتب و شلخته است. توی اتاق و آشپزخانه دنبالش می‌گردم. نیست. 

در توالت باز است. جلوی آینه‌ی روشویی، یک کرم پودر با در باز و کمی سرمه و رژگونه ریخته شده است. موبایل مامی هم کنار لوازم آرایش است. متوجه می‌شوم مامی آنقدر عجله داشته که یادش رفته موبایلش را با خودش ببرد. گوشی‌اش را برمی دارم. قفل دارد. باید پسورد وارد کنم. تاریخ تولدش را به انگلیسی می‌زنم. خطا می‌دهد. یادم می‌آید، همانطور که در دفترچه‌ی کارهایش به جای دسامبر می‌نویسد دی و به جای آبان می‌نویسد نوامبر شاید تاریخ تولدش را هم به فارسی زده است. باید قمری و شمسی‌اش را حساب کنم. توی گوگل جست و جو می‌کنم و بعد از پیدا کردن تاریخ تولد به فارسی عدد را روی مربع‌های منتظر پسورد می‌زنم. باز هم خطا می‌دهد و به عنوان علامت، اولین حرف پسورد را نشان می‌دهد. حرف R  را نشانم می‌دهد که یعنی پسورد با R شروع می‌شود.

مطمین می‌شوم که حتما پسوردش را راضیه گذاشته است. با ذوق اسمم را به تایپ می‌کنم. باز هم غلط است و موبایل اخطار می‌دهد که فقط یک شانس دیگر برای امتحان کردن پسورد دارم.

بی خیال می‌شوم و حدس می‌زنم باید اسم همان همکلاسی قدیمی‌اش را که با شوق از او برایم حرف می‌زد، روی پسوردش گذاشته باشد. 

گوشی را بالای آینه قرار می‌دهم و وسایل آرایش را جمع می‌کنم اما هنوز نمی‌توانم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم. دوباره موبایل را برمی دارم و با اینکه می‌دانم که مامی، چقدر همیشه از این اسم بیزار است آخرین شانسم را هم امتحان می‌کنم و در چهار مربع خالی، «رز» را به انگلیسی تایپ می‌کنم. قفل موبایل باز میشود. موبایلش روشن می‌شود.  دوباره نگاه می‌کنم تا باور کنم با اسم «رز» پسورد موبابل را باز کرده‌ام. یکراست وارد نرم افزار تلگرام می‌شوم. از گروه مولانا، اسم همکلاسی‌هایش را پیدا می‌کنم و وارد قسمت خصوصی می‌شوم.

هیچ چیز نیست جز حرف‌های معمولی از زندگی ایران و آمریکا و از فلسفه و وضعیت ترجمه و دانشگاه. فکر می‌کنم شاید مامی صرفا از دیدن یک دوست قدیمی این همه خوشحال شده است. پیام‌ها را با دقت بالا و پایین می‌کنم تا مبادا چیز مهمی را جا انداخته باشم. همینطور که دارم پیام‌ها را نگاه می‌کنم به اسم همکلاسیِ قدیمی خیره می‌شوم که به فارسی نوشته شده است «نیما» و یک قلب قرمز سرخ،کنار اسمش قرار دارد.

موبایلش را خاموش می‌کنم و همان گوشه‌ی آینه می‌گذارم. امشب که به خانه رسید باید به دقت به چشم‌های مامی نگاه کنم تا نقاشی نیمه کاره‌ام را به پایان برسانم.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر