میخائیل گورباچف، آخرین رهبر شوروی و از مسببان پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، در سن ۹۱ سالگی مرد. او به رغم دستاوردهای بزرگش در زمان تصدی دولت، در دوران بعد از آن هیچ کارهای نبود.
گورباچف یکی از تاثیرگذارترین چهرههای قرن بیستم بود. اصلاحاتی که او بعد از رسیدن به دبیرکلیِ حزب کمونیست در بهار ۱۹۸۵ آغاز کرد، حیرتآور بود؛
گلاسنوست (فضای باز سیاسی)، آزادی بیان و عدم سانسورِ تاریخ را به کشوری آورد که همیشه غرقِ سانسور و پروپاگاندا بود؛
پرسترویکا (اصلاحات اقتصادی) با هدف تغییر ساختار اقتصاد و آزادسازی آن از چنگال دولتِ ناکارآمد و آزادسازی نیروهای بازار. همینطور قدامات دیپلماتیک او باعث ترمیم شکافهای اروپا و پایان رقابت تسلیحاتی با آمریکا شد.
ولی درست چند سال بعد از آغاز اصلاحات او، اجماعی عمومی در میان مردمی که حامی او بودند شکل گرفت: اینکه او هرچند زیادهروی کرده، به قدر کافی جلو نرفته است.
وقتی من در سال ۱۹۹۲، کمتر از یک سال بعد از فروپاشی شوروی و کنارهگیری گورباچف از قدرت، به عنوان رئیس دفتر روزنامه بوستون گلوب به مسکو رفتم، از دیدن آن همه مسکونشینِ غربدوست تعجب کردم: ژورنالیستها، اقتصادیون، روشنفکران، کسانی که زندگیها و آزادیهای جدیدشان ناشی از اصلاحاتِ این مرد بود ــ اصلاحاتی که همینطور مایهٔ خفت او بود. چون او نظام قدیم را نابود کرده بود بدون آنکه نظام تازهای خلق کند؛ و این از نظر خیلیها نابخشودنی بود.
مصیبتِ گورباچف این بود: او خیال میکرد با راه دادن به آزادی افکار و بازارهای آزاد، میتواند شوروی را غربیتر کند، و اینطوری سیاست شوروی را در قبضهٔ قدرت حزب کمونیست نگه دارد. ولی حزب او نتوانست این شوکها را تاب بیاورد. اصلاحاتِ سراسری یعنی فروپاشی.
این درسی بود که دیگر رهبران خودکامه، خصوصا در چین، با تماشای فروپاشی شوروی یاد گرفتند: اول اقتصاد را اصلاح کن، نه سیاست. البته آنها بعدا یاد گرفتند که میشود اقتصاد را اصلاح کرد بدون آنکه سیاست را عوض کرد (حداقل تا مدت نامعلوم).
***
نقطهٔ عطف برای گورباچف در تابستان ۱۹۹۱ رخ داد؛ زمانی که برای تعطیلات به کلبهٔ خود در کریمه رفته بود و کمونیستها در تلاش برای کودتا او را بازداشت کردند. کودتا شکست خورد، که دلیل اصلیاش مقاومتِ انبوه مردم و نظامیان ارشد مسکو بود که همگی پشت بوریس یلتسین ایستادند؛ کسی که بعدا رئیسجمهور کاریزماتیک و شدیدا اصلاحطلبِ فدراسیون روسیه شد.
البته گورباچف هم در زمان بازداشتش حرکتی قهرمانانه هرچند کمتر شناختهشده کرد و به تقاضای کودتاچیان برای کنارهگیری از ریاستجمهوری شوروی و انتقال قدرت به آنها تن نداد. وقتی کودتاچیان دستگیر شدند و گورباچف به مسکو برگشت، کشور بیش از حد انتظارِ او عوض شده بود. او بعد از بازگشت در سخنرانی خود از نقش سازندهٔ حزب کمونیست ستایش کرد، و توقع داشت مسیر تدریجیِ اصلاحاتش را از سر بگیرد. ولی یلتسین و مبارزانِ خط مقدمْ خواهانِ بیش از این بودند: انحلال حزب، تجزیه اتحاد شوروی، و اقدامات جدیتر برای آزادیهای غربمانند.
در کریسمس ۱۹۹۱، گورباچف مسالمتآمیز کنارهگیری کرد، یلتسین به کرملین رفت، و ۱۵ جمهوری متشکلهٔ اتحاد جماهیر شوروی از هم جدا و مستقل شدند ــ هر چند تعداد کمی از آنها منابع و هوشِ سیاسی برای استقلالِ موفقیتآمیز را داشتند.
***
گورباچف از همان ابتدای ریاست بر کرملین زمینهساز موفقیتهایی شد که بعدا اتفاق افتاد. او فهمیده بود که اقتصاد شوروی ویران است و اگر رقابت تسلیحاتی با غرب ادامه پیدا کند کاملا ورشکسته خواهد شد. او در نوامبر ۱۹۸۵، درست چند ماه بعد از رسیدن به قدرت، در نشستی با رونالد ریگان، در ژنوِ سوئیس، متوجه شد که این مرد با همهٔ ایراداتش قصد حمله به شوروی ندارد؛ برای همین با احساسِ امنیتْ دستورِ کاهش شدید مخارج نظامی و چرخشِ اقتصاد به سمت تولید کالاهای غیرنظامی را داد که بخش عمدهای از آنها را شوروی وارد میکرد.
در سه سال بعد، ریگان و گورباچف به دوستان و حتی همکارانی دور از ذهنی بدل شدند. در نشست مسکو در بهار ۱۹۸۸، ریگان علنا گفت که «امپراتوری شر»، که قبلا منظور او از شوروی بود، دیگر وجود ندارد. و معاهدات بزرگ کاهش تسلیحات اتمی، تجارت، سرمایهگذاری، و همکاری بین آنها امضاء شد.
اگر اسلافِ گورباچف آنقدر ناگهانی نمیمردند، هیچ کدام از این اتفاقها نمیافتاد. یوری آندروپوف و کنستانتین چِرنینکو هر کدام تقریبا بعد از یک سال تصدیِ حکومت، در اثر نارسایی کلیوی، و ضعفِ عمومیِ سلامت مُردند.
گورباچف بعد از ترک قدرت، بنیادی را تاسیس کرد و دور دنیا سفر کرد و از تحسین و ستایش رهبران غربی لذت برد، ولی در میهن خود هرگز دیگر آن درخشش را نداشت. در اوایل دههٔ ۲۰۱۰، او گاهی از ولادیمیر پوتین بابتِ قبضهکردنِ سیاستِ روسیه انتقاد میکرد، ولی خیلی علنی حرف نمیزد، که اگر هم میزد تاثیر چندانی نداشت. او به فکر تشکیل یک حزب سیاسی مستقل بود، که هرگز تشکیل نشد.
حتی حالا که پوتین در ایدئولوژیِ مطلقهخواهِ خود غرق شده و بازماندهٔ گلاسنوست و پرسترویکا هم در حال نابودیست، حسی از نوستالژی برای گورباچف دیده نمیشود. و این تراژدیِ روسیهٔ مدرن است.