دختر چشمانش را باز کرد فهمید که نمیتواند چیزی به یاد آورد. حافظهاش را بهکلی از دستداده بود. حتی نام خودش را هم فراموش کرده بود. برهنه بود و وسط بیابانی بی آب و علف روی جادهای سنگی دراز کشیده بود. خورشید پوست تنش را خشک کرده بود و قلوهسنگهای تیز و سوزان درون گوشت تنش فرومیرفتند. حس غریبی داشت. احساس میکرد تازه متولدشده است. پاهایش را به داخل شکمش جمع کرده بود و دستهایش را به دور سینهی کوچکش حلقه کرده بود. چشمان خونآلودش را باریک کرد تا بتواند انتهای جادهای را که زیر گرمای خورشید میرقصید را ببیند. اما هرچه بیشتر خیره میشد به بیانتها بودن جاده بیشتر میتوانست پی ببرد.
لبهای خشکشده اش بر روی هم جفت نمیشدند. زبانش را به لبهای ترکخوردهاش کشید و سوزشی عمیق در اثر برخورد اندک بزاق دهانش با زخمهای لبهایش به مغزش هجوم آورد. او یک انسان بیچارهی رو به مرگ بود که اگر فقط چند دقیقهی دیگر به همان وضع میماند خورشید او را به یک غذای آبرومند برای مردارخوارها درمیاورد. او مثل آخرین نفسهای یک ماهی بیرون از آب، با چشمان باز منتظر فرارسیدن مرگش بود. اینکه او در آن لحظه به چه چیزی فکر میکرد را کسی نمیدانست. فراموشی مفهوم زنده ماندن را هم از او گرفته بود.
چشمانش را بست. ناگهان صدایی از دوردست شنید. فراموشی قدرت فکر کردن را هم از او گرفته بود و نمیتوانست حدس بزند که این صدا متعلق به چه جانداری است. تنها، صدایی شبیه به صدای بال زدن مگس درون گوشهایش میپیچید و برای او شنیدن این صدا مثل نفس کشیدن در هوای آزاد عادی و طبیعی جلوه میکرد. صدای ویز ویز مگس لحظهبهلحظه بیشتر و عمیقتر میشد. پلکهایش را محکم به همفشار داد. تاب باز کردن چشمانش را نداشت. انگار که نزدیک شدن اتفاقی ناگوار را میتوانست پیش بینی کند.
آن صدایی که در ابتدا عادی جلوه میکرد حالا بهقدری بلند شده بود که تحمل شنیدن آن را نداشت. سرش را تکان میداد تا بتواند کمی از شدت آن بکاهد. کم مانده بود از دردی که صدا در مغزش درست کرده بود گریهاش بگیرد. درست در لحظهای که احساس میکرد مغزش در حال متلاشی شدن است، صدا خاموش شد. لحظهای بعد صدای خشن و مردانهی زنی به گوشش رسید که باکسی صحبت میکرد. چشمانش را آرام باز کرد. زنی کوتاهقامت و فربه با یک عینک گرد بزرگ شیشهای بر روی چشمانش و یک کت چرم، بر روی یک موتور بارکش نشسته بود و بابی سیم صحبت میکرد:
– مورد فراموشی… میگی چیکار کنم؟
– یه بلایی سرش بیار!
– این گور به گوری کارش تمومه… بزار آخریش باشه… الو؟… کر که نشدی؟
– موافقت شد
– مامورای جاکش. حال آدم از همشون بهم میخوره. میدونی کار این دنیا تمومه، خودشونم خوب میدونن. پاشو بپر عقب کلی کاردارم… چه مرگته؟… لعنت به تو و این فراموشی.
زن خورجین موتورش را باز کرد و پتویی بیرون کشید و روی او انداخت و با یک حرکت ناگهانی بلندش کرد و به عقب موتورش سوار کرد. دختر که از ضعف نصف بدنش و همچنین کل پاهایش را احساس نمیکرد، به گوشهای افتاده بود و به نقطهای خیره شده بود. اگر کسی او را در این حال میدید میتوانست بهراحتی گمان کند که این دختر چندساعتی میشود که مرده است و وظیفهی خودش را میدانست که دستی به صورتش بکشد و چشمانش را برایش ببندد تا روحش آرام بگیرد.
زن موتورش را روشن کرد و همان صدای وز وز از نو جان گرفت و همراه با آن شروع کرد به حرف زدن که تشخیض حرفهای او از وز وز موتورش کاری سخت و حتی غیرممکن به نظر میرسید.
زن بدون اینکه بداند دختر حواسش به او هست یا نه، مدام لبهایش میجنبید و حرف میزد و چند دقیقه یکبار میان حرفهایش به وسط جاده تف میکرد و سرش را میچرخاندو با صدای بلند جملاتی مثل «فهمیدی؟» یا «کر که نیستی؟» را تکرار میکرد.
چند ساعتی میشد که در آن جاده حرکت میکردند و خورشید قرمزرنگ از جانب افق به آنها میتابید و بیابانهای اطراف جاده را به رنگ قرمز مبدل کرده بود. همراه با پایین رفتن خورشید، باد سردی وزیدن گرفت که سوز سرما را تا مغز استخوان میرساند. دختر پتوی کهنه را به دور خودش چندین دور چرخانده بود جوری که مدام راه نفسش بند میآمد و مجبور شد سرش را از زیر پتو بیرون بیاورد و نفسی تازه کند و قبل از اینکه سرما صورتش را بسوزاند، بهسرعت سرش را زیر پتو بازمیگرداند. از لابهلای درز پتو میتوانست آسمان سیاه و تاریکشب را که با ستارهها مزین شده بود را تماشا کنند. سرما و دیدن ستارههای شب خواب را چشمان دختر مستولی کرده بودند ولی از طرفی مغزش حالا دیگر میتوانست حرفهای زن را از صدای وزوز موتورش تشخیص دهد و به نظرش رسید که زن تا آن لحظه حتی برای لحظهای هم آرام نگرفته و مدام در حال حرف زدن است:
– … میدونی ما با کد چهارده پنجاه و هفت و با کد بیست و سه یه شب دور آتیش نشسته بودیم و از استخون درد به خودمون میپیچیدیم. ببین این زمین خرابشده دیگه مثل اولش نمیشه. میدونی داره انتقام اون چند سالی که غارتش کردیم و میگیره، اره… ببینم کر که نشدی؟ این زمین رو دارم میگم که توش داریم جون میدیم، میخواد ننمون رو به عزامون بشونه. چی داشتم میگفتم… اها نشسته بودیم دور اتیش که سه تا از اون مامورای پفیوزشون با اسلحه اومدن بالا سرمون و لوله اسلحه رو گرفتن رو سر بیستوهفت و گفتن باید مجازات بشه. واسهٔ چی؟ به جرم تلاش واسه اختلال در روند… روند ادامه حیات و زندگی بشریت. اره… خودشه. این روزا همهی جرما همین شده. چاقو بردار برو آدم کشی، مگه کسی کاریت داره؟ بانک بزن، کسی تف هم تو صورتت نمیندازه. این بابا حس فدا کاریش گل کرده بود. احمق. به یه قربانی یه قمقمه آبداده بود. خب ردشو زدن. همهجا دوربین دارن. یه وقتایی فک میکنم تو این برهوت هم دوربین کار گذاشتن. حرومزاده ها باید گردی صورت تک تکشونو با چاقو برید و انداخت جلوی سگا. خلاصه بیستوهفت و میبرن روی سکو تا به جرمش اعتراف کنه، میگن یا اعتراف میکنی یا میندازیمت تو کوره و جزغالت میکنیم. خیال میکنی اعتراف میکنه؟ اگه تو بودی شاید این کار و میکردی ولی اون نه. گفت لعنت به همتون… برید به جهنم. هنوز صدای جیغ زدناش تو گوشمه… بدبخت.
دختر معنی هیچ یک از حرفهای زن را نمیتوانست بفهمد و هیچیک از کلمات او برایش آشنا نبودند. سرش را زیر پتو کرده بود و به خود میلرزید که ناگهان احساس کرد موتور متوقفشده است و صدای زن را شنید که باکسی صحبت میکند چند لحظه بعد موتور بار دیگر حرکت کرد و بعد از طی مسافت کوتاهی بار دیگرایستاد و زن این بار موتورش را خاموش کرد و با صدای بلند فریاد کشید:
– رسیدیم پیاده شو!
دختر بدون اینکه مقاومتی کند روی پاهایش ایستاد و پتو را دور خودش پیچید و به دور و اطرافش نگاه کرد. هیچچیز جز تاریکی و نور زردرنگی که جلوی چند در که هرکدام به فاصلهی ۵ متری از هم قرار داشتند وجود نداشت. سرش را برگرداند و دید که زن جلوی یکی از آن درها دستبهسینه ایستاده و به او نگاه میکند. ناگهان زن برای بار دوم فریاد کشید و همین کافی بود که پاهای دختر ناخودآگاه تکان بخورند و حرکت کنند.
دختر آرام قدم برمیداشت و به سمت زن میرفت. زن دستگیرهی نقرهایرنگ صیقل دادهشدهی در را چرخاند و درباز شد. پشت در، راه رویی کشیده و طویل بود که قدمبهقدم، لامپهای سفید و درخشان به دیوار وصل شده بود و در انتهای راه رو دری دیگر قرار داشت.
زن پتو را از دختر گرفت و او را به داخل راه رو هل داد و در را پشت سر او بست. دختر به اطرافش نگاه میکرد و قدمهایش را آهسته برمیداشت. او کسی نبود که درون این راه رو قدم میزند. امکان نداشت. چراکه در یکچشم بر هم زدن جلوی در دوم ایستاده بود و دستگیرهی آن را میچرخاند. او طلسم شده بود یا شاید بهتر باشد که بگوییم او را طلسم کرده بودند. او نمیدانست چگونه و چرا ولی میدانست سرنوشتش پشت این در رقم میخورد. درباز شد. پشت در چهاردیواری خاکستریرنگی بود که وسط آن میزی آهنی و پشت میز دری دیگر قرار داشت. دختر سر جایش خشکش زده بود و چشمانش دورتادور اتاق میگشت. ناگهان صدایی از روی میز بلند شد که فریاد میزد:
– بیا جلو… بیا جلو… روی خط قرمز!
دختر روی زمین را نگاه کرد. خطی قرمزرنگ درست در چند قدمی میز روی زمین کشیده شده بود. در این مدت کوتاه یاد گرفته بود که مقاومت نکند. قبل از اینکه صدای بلندگو بار دیگر پخش شود به سمت خط قرمز رفت و روی آن ایستاد. روی میز را نگاه کرد. بلندگویی کوچک و مربعی شکل روی میز قرار داشت. بعد چند ثانیه بار دیگر صدای از بلندگو پخش شد:
– از زیر میز لباسها و یه شیشه آب بردار و به سالن صفر برو و بهموقع تو سالن سخنرانی حاضر شو. میتونی تختت رو به اسم خودت پیدا کنی. کد دوازده سیودو.
دختر از زیر میز لباسها و شیشهی آب را برداشت. شیشه را در دستش گرفت و نگاه کرد. درِ فلزی آن را به آرامی چرخاند و چند جرعه آب نوشید. دختر تشنه بود ولی نمیدانست تشنگی چیست. لباسهایش را پوشید و بهطرف درِ پشت میز رفت. در را که باز کرد، همان تاریکی و همان چراغهای زرد پشت در بودند. به نظرش آمد که این یک رویا است و او اصلا داخل راه رو نشده است. پشت سرش را دید. همان راه روی طویل روشن. انتهای آن دری قرار داشت که روی آن با خطی درشت نوشته بود: سالن صفر. مردد بود و نمیدانست دلیل تردیدش چیست. به داخل راه رو قدم گذاشت و بهآرامی به سمت در سالن صفر حرکت کرد. دستگیرهی در را گرفت و چرخاند. و در را بهآرامی باز کرد. پشت در سالنی به درازای پنجاه متر قرار داشت که انتهای ان کرکرهای آهنی سفیدرنگ و به فاصلهی یک متر به یک متر در دو ردیف روبه رویهم، تختهای آهنی براقی قرار داشتند و بهجز یکتخت همگی آنها پر بودند و آدمهایی، که اگر میشد اسم آنها را آدم نامید، رو تختها دراز کشیده بودند. همگی آنها رفتاری مشابه هم داشتند: درحالیکه روی تختها خوابیده بودند دستهایشان را روی سینهشان گذاشته بودند و بدون اینکه پلک بزنند به سقف خیره شده بودند.
دختر از میان تختها گذشت و درست در مقابل تختی که روی میلههای آن نوشتهشده بود «دوازده سی و دو» ایستاد و بدون لحظهای درنگ روی تخت دراز کشید و دستش را روی سینهاش گذاشت و به سقف خیره شد.
زمان زیادی نگذشته بود که صدای باز شدن کرکرهای آهنی انتهای اتاق به گوش رسید. صدا انچنان ناگهانی بود که تمام آدمهای درون سالن سر جای خود نشستند و به باز شدن کرکره نگاه میکردند. طولی نکشید که نوری سفید و خیرهکننده از پس کرکرهی آهنی به داخل سالن صفر تابیده شد و سایهی افرادی در آن نور نمایان شد که هرچه میگذشت چهرهی آنها بیشتر معلوم میشد. آدمهایی وارد سالن شدند که لباسهایی مشابه بالباسهای آنها به تنشان بود با این فرق که لباسهای همگی آنها به خون و لختههای خون و تکههای گوشت مزین شده بود و بوی مشمئزکنندهای از آنها به مشام میرسید. رژهی یکدست و هماهنگ آنها برای مدتی در اتاق ادامه داشت و بعدازآن که از طرف دیگر اتاق، خارج شدند، سکوت سردی در اتاق حاکم شد. آنها میترسیدند ولی نمیدانستند که ترس چیست. سکوت اتاق با صدای فریاد بلندگو شکسته شد. همهی آنها باید به سالن سخنرانی میرفتند. انطور که از حرفهایی که از بلندگو پخش میشد پیدا بود، آدم مهمی قرار بود تا با آنها صحبت کند و انها بدون هیچ مقاومتی از تختهای خود پایین آمدند و در دو صف موازی باهم قدم برداشتند و به سمت سالن سخنرانی رفتند.
سالن سخنرانی سالن بزرگی بود که اگر میخواستید ازیک طرف ان به طرفی دیگر بروید حدود ده دقیقه زمان لازم بود. در یکطرف سالن سکویی به ارتفاع پنجمتر قرار داشت که روی ان میزی چوبی برای سخنرانی گذاشته بودند. پشت سکو پرچمهای سه کشور باقیمانده جهان، به رنگهای زرد برای کشور شرقی، سفید برای کشور میانه و خاکستری برای کشور غربی برافراشته شده بود.
روبه روی سکو حدود صد نفر در صد ردیف منظم ایستاده بودند. مدتی طولانی گذشت و آنها همچنان سرپا بودند و به روبهرویشان نگاه میکردند و زانوهایشان سست شده بود. اما درنهایت صدایی از درون بلندگو در بالای سکو پخش شد و سخنرانی شروع شد:
– درود بر فرزندان آدم. اگر شما اینجایید و نفس میکشید خواست ما بوده. جهان مدتهاست که به پایان خود نزدیک شده است. جمعیت ما بر روی زمین از حد تعادل خود گذشته است و ما دیگر قادر به کنترل ان نیستیم. گرسنگی و فقر بر همهی آدمها چیره شده است و مواد اولیهی بقا از بین رفته است. در خیابانها همگی دست به اعتراض زده بودند و ما بهنوعی کشور میانه که کشور تولیدات صنعتی است را ازدستداده بودیم. خطر انقراض نزدیک بود و ما باید کاری میکردیم تا کثافت را از سطح شهر پاککنیم. اگر آدمها را به حال خودشان میگذاشتیم آنها صبح برای فرار از گرمای خورشید سوزان. مادران خود را میکشتند و شکمشان را پاره میکردند و به درون آن پناه میبردند و شب برای فرار از سرما زمین را تکهتکه میکردند و به آتش میکشیدند. ما برای این معضل چارهای اندیشیدیم. ما آدمهایی را که امیدی به زندگی آنها نبود و سیاهی در وجودشان جاریشده بود را از سطح زمین جمع کردیم و به اینجا آوردیم و حالا همهچیز به شما بستگی دارد فرزندان آدم. شماها که دارای برتری هستید و نسبت به بلاهای انسانها مصون هستید. نام شما در تاریخ بهعنوان نجاتدهندهی بشریت ثبت خواهد شد. خواهید دید. و جانفشانی شما برای بشریت از همین حالا آغاز خواهد شد…
بعد از سخنرانی چند نفر که صورت خودشان را پوشانده بودند وارد جمعیت شدند و کد وظایف آنها را در دستشان میگذاشتند. هر یک از آنها بر اساس کدی که داشتند بهطرف دری بانام همان کد میرفتند و کارشان را آغاز میکردند. وظیفه دختر بهمحض ورودش به اتاق آغاز شد: او باید لباسهای مندرس و کهنهی آدمهایی که به نظر میرسید بیهوش شدهاند را از تنشان بیرون میکشید و برهنهشان میکرد. هرگاه برهنه کردن گروهی به اتمام میرسید گروه دیگری را به اتاق میاوردند و به نظر میرسید این کار تمامی ندارد.
دختر که مشغول درآوردن لباسهای آنها بود ناگهان چشمش به دختربچهای افتاد که عروسکی پارچهای را در دستش مشت کرده بود. دختر دستش را دراز کرد و میخواست عروسک را از دست دختر جدا کند که دخترک عروسک را در مشتش فشرد و چشمانش را باز کرد. چشمان دختر به چشمان دختربچه دوخته شد و احساس کرد که سالهاست او را میشناسد. مردمک چشمانش گشاد شد و نفسی عمیق کشید و فریاد زد. به اطرافش نگاه کرد همهجا پر از آدمهای برهنه بود و بوی متعفن کنندهای اتاق را پرکرده بود. به سمت در دوید و در را باز کرد. سالنی سوخته در آنطرف در انتظارش را میکشید که سیاهی را میشد از همه جای ان دید.
خاطرات در ذهنش جان گرفتند و ترسی کهنه در وجودش زنده شد. در سالن شروع به دویدن کرد و بهطرف دری رفت و آن را گشود و نفسش بند آمد. اتاقی روبه رویش بود که دورتادور ان پر از میزهای آهنی بود که پشت هر میز چند نفر در حال قطعهقطعه کردن جسد آدمهایی بودند که دختر آنها را برهنه کرده بود. سیلی از خون در اتاق جاریشده بود. آنها دست و پای تیکه شدهی آدمها را درون سبدی جدا میریختند و تنه و سر آنها را رویهم برای سوزاندن به گوشهای که کورهی سوزانی قرار داشت میفرستادند. حالا میفهمید که منظور از فداکاری فرزندان آدم چیست ان ها باید آدمهای دیگر را برای به دست آمدن انرژی میسوزاندند.
چشمانش را نمیتوانست حرکت دهد انگار که بیناییاش را ازدستداده بود. دهانش را باز کرد تا فریاد بزند ولی صدایی از دهانش خارج نمیشد. جلو رفت و پیرهن تکتک آنها را میکشید و دستهایشان را میگرفت ولی فایدهای نداشت. آنها در خوابی عمیق فرورفته بودند و چیزی نمیدیدند. دختر بیحسی را در چهرهی تکتک آنها میتوانست ببیند. فریاد کشید و بهصورت چند نفر از آنها سیلی محکمی کوبید. آنها هیچ درکی از هیچکدام از کارهای او نداشتند. دختر ناامید شده بود، از وقتی که میتوانست به یاد بیاورد در ان کشتارگاه انسانی کار میکرد. آنها او را مجبور کرده بودند که انسانیت خودش را فراموش کند و همنوعانش را بکشد.
به بازوهایش نگاه کرد که چند دست بزرگ و قوی او را گرفته بودند. تلاش برای رهایی از دست ماموران بیفایده بود. حالا او هم به جرم تلاش در اختلال زندگی بشر محکومشده بود. بلافاصله او را بر روی سکو کشاندند و در مقابل همگان از او خواستند که به گناهش اعتراف کند یا در شعلههای کوره بسوزد و تبدیل به خاکستر شود.
دختر از بالای سکو به آدمهایی که پایین منتظر شنیدن اعترافاتش بودند نگاه کرد. نفسی عمیق کشید و با صدای بلند گفت:
– اعتراف میکنم… اعتراف میکنم ما تنها فرزندان آدم نیستیم. اعتراف میکنم که ما در تمام زندگیمان از گوشت هم نوعانمان خوردیم و آنها را برای خودمان غارت کردیم. اعتراف میکنم که حق ماست که در این کورهها سوزانده بشویم. از همهی شماها میخواهم که بیدار شوید…
مامورها بازوی او را گرفتند و به سمت کوره میکشیدند. وقتی دختر در کوره میسوخت و جیغ میزد صدای فریاد کسانی از درون سالن به گوش میرسید.