دختر چشمانش را باز کرد فهمید که نمیتواند چیزی به یاد آورد. حافظهاش را بهکلی از دستداده بود. حتی نام خودش را هم فراموش کرده بود. برهنه بود و وسط بیابانی بی آب و علف روی جادهای سنگی دراز کشیده بود. خورشید پوست تنش را خشک کرده بود و قلوهسنگهای تیز و سوزان درون گوشت تنش فرومیرفتند. حس غریبی داشت.