ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: مهران کفیل عبادی

memory_loss
دختر چشمانش را باز کرد فهمید که نمی‌تواند چیزی به یاد آورد. حافظه‌اش را به‌کلی از دست‌داده بود. حتی نام خودش را هم فراموش کرده بود. برهنه بود و وسط بیابانی بی آب و علف روی جاده‌ای سنگی دراز کشیده بود. خورشید پوست تنش را خشک کرده بود و قلوه‌سنگ‌های تیز و سوزان درون گوشت تنش فرومی‌رفتند. حس غریبی داشت.
دیواری میان همه ما و زیبایی‌های زندگی وجود دارد که بر روی این دیوار بلند و به ظاهر یکدست چند روزنه به ضخامت یک تار مو قرار گرفته است که می‌توان از این روزنه نازک به تمام این زیبایی‌ها رسید. عبور از همچین روزنه‌ای مشکل است ولی غیر ممکن نیست. می‌پرسید از کجا می‌دانم؟