پاهایت کرخت شده. بغلت درد گرفته. دستهایت را از شدت خوابرفتهگی تکان داده نمیتوانی. چگونه تکانشان دهی که درد میکنند. هشت ساعت تمام در همان پهلو خوابیدهای و تکان نخوردهای. عادت کردهای به اینطور خوابیدن. میترسی تکان بخوری و به لحاف تماس پیدا کنی. لحاف سرد است. سردتر از آنچه تصور کنی. سردی لحاف تنت را میآزارد. سردت میکند. تنت سرد میشود. وقتی زیر لحاف میروی، میکوشی لحاف از تنت دور باشد. نخورد به تنت. خود را کوچک میکنی. پاهایت را جمع میکنی. زانوهایت فشرده میشوند و به هم میچسپند. بعد جفت هم را روی سینهات قرار میدهی. سرت را خم میکنی، طوریکه بخار دهانت به امتداد زانوهایت پایین میرود. با دستهایت کنارههای لحاف را مرتب میکنی. شکافها را میبندی تا هوای سرد را به داخل بسترت هدایت ندهد. با این وضع مطمئن میشوی چندی بعد گرمای وجودت فضای داخل لحاف را گرم خواهد کرد. دستهایت را گرِه میزنی باهم و میبری میان پاهایت و در انتظار اینکه آهستهآهسته بهخواب بروی. و بهخواب میروی. هشت ساعت میگذرد تا اینکه صبح میشود.
خود را جمع و راست میکنی. از این پهلو به آن پهلو میغلتی. پاهایت تَرقتَرق صدا کرده راست میشوند. دستهایت را از زیر لحاف بیرون میکنی. شاید قصد بیدارشدن را داری یا میخواهی خود را راحت بسازی و خسته شدهای در یکپهلو خوابیدن. از سرِ شب تا حالی بههمان پهلو خوابیدهای که هستی. حتماً میخواهی بیدار شوی و دوست نداری دیگر بخوابی زیر لحاف. دیر شدهاست، باید وقتتر بیدار میشدی. عادت نداشتی تا این موقع بخوابی و ناوقت بیدار شوی. وقتتر از حالا بیدار میشدی؛ کسی صدایت میکرد. یا ساعت کوک میکردی و میگذاشتی زیر سرت تا در موقعش بیدارت کند. آنوقت، بیدار میشدی و شروع میکردی بهخواندنِ درسهایت.
لحاف از بالای رویت دور میشود، میرود بهسمت پاهایت پایین. معلوم میشود صورت استخوانی و گِردت؛ دهان کوچک، بینیِ پهن، چشمهای پُتشدهگی و چینهایی که پیشانیات را خطخطی کردهاند. موهای پریشانت، همهیشان ریختهاند پشتِ سرت. دهانت را مزهمزه میکنی. بینیات را میکشی بالا. خشک شدهاست بینیات و گاهی بند میشود. شروع میکنی چشمهایت را آهستهآهسته به باز و بستهکردن. چشمهایت آرامآرام باز و بسته میشوند. به مشکلی میتوانی چشمهایت را باز و بسته کنی؛ نورِ داخل اتاق، چشمهایت را میزند. یکلحظه همانطور چشمهایت را باز و بسته میکنی تا با نورِ اتاق عادت کند. سرت را بالای بالشت جابهجا میکنی و خمیازه میکشی؛ دهانت به اندازهای باز میشود که نمیتوانی از آن بازترش کنی. تقریباً تمام دندانهایت معلوم میشوند. باز چشمهایت را باز و بسته میکنی. چشمهایت بازتر از قبل شده و به هر طرف مینگری. گوشات را میگذاری تا چیزی را بشنوی؛ صدایی را. نمیشنوی. هیچصدایی بهگوشت نمیآید. اتاق در خاموشی گم شدهاست. کسی نفس نمیکشد. انگار کسی نیست که نفس بکشد، صدایش را بیرون دهد. سرفه کند. عطسه بزند… ساکتِ ساکتاست. فقط گهگاهی خودت به سرفه میافتی. دهانت باز میشود و سرفه میکنی. سرفه میکنی، سرفه میکنی و سرفه میکنی. آنقدر سرفه میکنی که رنگ چهرهات میپرد: کبود میشود چهرهات و سینهات به درد میآید. سرفهات که آرام میشود، لحظهای میمانی و نفس میگیری، بعد به حرکت میافتی. به آرنجهایت تکیه میدهی و از روی بستر کمی بلند میشوی. نگاه میکنی به مقابلت. طوری نگاه میکنی که کسی را دیدهای و میخواهی خوب ببینیاش؛ کسی دیده نمیشود. فقط بخاری کهنه پیش چشمت میآید؛ میبینیاش. چه قسم سوراخسوراخ شده و زنگ کردهاست این بخاری. وقتی درون آن آتش روشن است، از سوراخهایش میبینی که چگونه میسوزد و پِرتپِرت میکند و گرمای مطبوعی بههوای اتاق میبخشد. سرت را پیش میآوری و باز به مقابلت نگاه میکنی. بخاری دور میشود از پیش چشمهایت. اینبار میبینی و چشم از او بر نمیداری. میخواهی دهان بازکنی و چیزی بگویی. شاید دشنام بدهی کی میداند. طوری که از چهرهات پیداست، بعید نیست رکیکترین حرفها را نثارش کنی. ظاهراً دلیل هم داری برای گفتههایت. بدون دلیل نمیخواهی گپ بزنی. چرا بیدارت نکرده؟ چرا نخواسته بیدارت کند؟ مگر نمیداند امتحان داری؟ چندبار برایش گفته بودی که امروز امتحان داری و آخرین روز امتحانت است. باید بیدارت میکرد. صدایت میکرد و شورَت میداد که بلند شوی و درس بخوانی. نکند خواسته که ناکام بمانی. نه، اینها را نکرده. عمداً اینها را نکرده. میدانی که با تو همچشمی دارد. نگاهت را از او بر نمیگیری مدام به چشمهایش مینگری. بهصورتش. به دستوپایش. به تمام وجودش که در زیر لحاف است و تکان نمیخورد. مثل جسمِ بیجان قرار گرفته زیر لحاف. به چشمهایش نگاه میکنی که در میان خطهای کتاب بالا و پایین میرود و پِلک نمیزند. غرق در دنیای خودش است و آسوده به نظر میرسد. میبینی و هر لحظه خشمگینتر میشوی. خونت بهجوش میآید. احساس تنفّر در وجودت پیدا میشود نسبت به او. خندهی تلخی میکنی. نگاهت دَور میزند به سراسر اتاق، به کلکین و سپس بر میگردد به او. و کینهتوزانهتر از قبل. چشمهایت همهچیز را میگویند. وقتی چشم از صفحههای کتاب بر میدارد، متوجهات میشود. انگار تبسمی میکند و میخواهد چیزی بگوید. شاید میخواهد بگوید صبح بخیر! بیدار شدی از خواب؟ امروز خیلی دیر خوابیدهای، نه؟ عجله کن. مگر نمیخواهی امتحان بدهی؟ اگر جوابش را بدهی و بگویی بلی، خواهد گفت زودشو ساعت از هشتونیم گذشتهاست. طوری عجیب سَیلش میکنی. از طرز نگاهت میفهمد و میداند چه میخواهی بگویی و قصد چه را داری. چرا بیدارت نکرده؟ چرا امروز تا دیر وقت خوابیدهای و نخواستهای بیدار شوی؟ مضطرب نگاهت میکند. میخواهد به چِراهایت پاسخ بدهد. میخواهد بگوید بیدارت نکرده؛ چون نخواسته. نخواسته به دردسر بیفتی. نخواسته آبرویت برود. نخواسته باز هم تصویر درشت دکاندار را ببینی و گپهای تکراریاش را بشنوی. میداند که از این حرفها چه قدر حساسیت داری. خودت گفته بودی بهاش که دکاندار چه گفتهاست: نباید به شما سَودا داده شود به پول قرض. شما آدمهای خوبی نیستید. آزار میدهید مردم را. فروشندهها را. تمام دکانداران از دست شما شکایت دارند. پول نمیدهید. میگریزید. خیلیهایتان گریختهاند، چندینسال است که نزدیک نیامده و پولهای مردم بالایشان ماندهاست. خودت خواسته بودی اینطور. خودت گفته بودی. یادت است چه برایش گفته بودی و از او چه خواسته بودی؟ بیاد بیاور. خوب فکرکن، بیاد خواهی آورد. همهاش بهیادت خواهد آمد که چه گفته بودی. زیاد وقت نمیگذرد، همین چند وقتپیش بود که گفته بودی. از دو هفته پیش به اینسو که خود را پنهان میکردی؛ جایی نمیرفتی. با کسی نمیگشتی. همیشه در اتاق بودی. به هیچجای نمیخواستی بروی. در واقع میترسیدی. میترسیدی مبادا جایی بروی و گیرت بیاورد. همیشه در اتاق میماندی و در خفا میزیستی. گشتوگذارت کم شده بود. برایش گفته بودی هر که تو را خواست و سراغت را گرفت، نشانت ندهد و بگوید تنها در اتاق است. تو نیستی. دیر میشود که از خانه نیامدهای. اما هیچگاه با او مشخص نکردی که چهکسی دنبالت است، و با چه ویژهگیای. با وجود آن هم حدس زده بود که دکاندار برای چه آمده بود، چندساعت پیش. وقتی نامت را از او پرسید، کاملاً بهخاطر آورد که در این دو هفته پیش بهدلیل چه پنهان میشدی. دکاندار نشسته بود. مدام بهخودت نگاه میکرد و به لحافت که چه وقت سر از زیر آن بر میداری و بلند میشوی. بهجای دیگر سَیل نمیکرد. پرسیده بود در مورد اینکه زیر لحاف چه کسی خوابیدهاست و او بهانه کرده بود که پدرش است. شبِ گذشته از خانه آمده و مریض است. بعد رفته بود. و تو شانس آورده بودی که دیر خوابیدی و در این مدت هیچ خود را شور ندادی و او ندانست که تو خوابیدهای در زیر لحاف.
آهی سردی میکشی و بهخود میآیی. همهچیز را بهخاطر میآوری. تنت به لرزه میافتد. قلبت تُندتُند میتپد. به هیجان میآیی. عرق سردی از تنت سرازیر میشود. خود را میاندازی به پشت. کمرت قرار میگیرد روی بالشتِ سخت و به درد میآید. نگاهت را از او میگیری و میاندازی به سقف دیوار، بالای سرت. همانطور که بهچوبهای دیوار خیره میشوی، بهیاد میآوری که به دکاندار وعده داده بودی. وعدهی نهایی را. قسّم یاد کرده بودی که امروز حسابهایت را باید تصفیه کنی. تمام حسابهایت را. هر چقدر که به نامت ثبت شده، حساب کنی و بپردازی. نگاهت را از سقف میگیری. لحاف را کاملاً از بالای پاهایت پس میزنی و میجنبی. میخواهی بلند شوی. بلند میشوی. لحاف نیز به همراهت بلند میشود. قهرت میآید و با خشم تارهای لحاف را که به دکمهی لباست گیر کرده، آزاد میکنی و بهسمت کلکین میروی.
آفتاب همهجا پخش شدهاست. به ساعتت نگاه میاندازی؛ از نُه گذشتهاست. باید وقت بیدار میشدی. ناوقت شدهاست. نمیتوانی به امتحان برسی و نمیتوانی بگریزی. همانطور ماندهای و نمیدانی چگونه با دکاندار روبهرو شوی. دکاندار میآید. تصور میکنی که از دروازه وارد میشود، میآید بهسمتت. پهلویت مینشیند و شروع میکند به گپزدن همراهت. بعد میبینی که کتابچهای را از زیر بغلش بیرون میآورد؛ کتابچهی حسابات است. کتابچه را باز میکند و شروع میکند به وَرَقوَرَق زدن. کتابچه را ورقورق میزند. چشمتهایت میافتد به انگشتهای چرکین او و صفحههای کتابچه که روی هم قرار میگیرند. باز هم دو انگشتش را به لب تر میکند و ورقورق میزند. تو چقدر خوشی از این وَرَقوَرَقزدنها که به درازا بکشد و هرگز نامت پیدا نشود. ایکاش هیچ نباشد نامت و گم شده باشد صفحهای که نامت در آن ثبت شدهاست. ناگهان نامت پیدا میشود. دکاندار تبسّمی میکند و سَیلَت میکند که سرخ شدهای. بعد پشتسر هم وَرَقوَرَق زده میرود و میگوید همهی این صفحهها مربوط شماست. دهانت از حیرت باز میماند و آنوقت احساس میکنی که اتاق دَور سرت میچرخد.
آهستهآهسته پیش میروی و میرسی بهجلوِ کِلکین. چشمهایت آنسوی کلکین است. گوشهایت بهصدای شیشهها که بهدست باد تکان میخورند و صدا میدهند. موسیقی محزونی گوشهایت را پر کردهاست. پشتِ شیشه دیوار مکتب را میبینی. چشمت بهکوچه میافتد. گوشهایت هنوز به صدای شیشههاست. اتاق میلرزد. شیشهها تکان میخورند. مثل این است که کسی گام بر میدارد و میآید داخل. اندامت به لرزه میافتد. زانوهایت خم و راست میشوند. به کوچه سَیل میکنی. پشتِ شیشه دیوار مکتب را میبینی. کوچه بالا آمدهاست و چقدر هموار گشتهاست این کوچه. باز هم میلرزی. دستهایت را مشت میکنی. حتماً کسی میآید. از کوچه میگذرد، از راه پِلّه میآید بالا و میرسد به اتاقت. کوچه را میبینی. باز هم دیوار مکتب پیش چشمهایت میآید. باید میرفتی…
به ساعتت نگاه میکنی و به اطرافت. رفیقت بلند شده و رفتهاست. تو همانطور که ایستادهای پیش کلکین، گوش بهصدای پاهای او تیز میکنی.