چهقدر دربارۀ ابن مُسکویه میدانید؟ ناگارجونه چطور؟ لوکرزیا مارینلا، یا هِنری اودِرا اوروکا چهطور؟ احتمالا هیچ. درواقع شاید اسمشان هم هرگز به گوشتان نخورده باشد.
این متفکران بهندرت در آموزههای فلسفه ظاهر میشوند و تالیفاتشان شاید اصلا در کتابخانههای بزرگ اروپا و آمریکای شمالی یافت نشود. اینها به آن دستۀ برگزیده از فلاسفه که «مهتران فلسفه» هستند و همه اسمشان را شنیدهاند ــ مثل افلاطون، ارسطو، آکویناس، و دکارت ــ تعلق ندارند، یا حتی در فهرست شخصیتهایی که فیلسوفانِ حرفهایِ معمولی اسمشان را شنیدهاند قرار نمیگیرند. بهطور خلاصه، اینها «شخصیتهای کهتر» یا «کهتران فلسفه» هستند.
من درباب اهمیت چنین اشخاصی زیاد غور کردهام، چون خودم پادکستهایی درباب فلسفه تولید میکنم که در دسترس عموم قرار میگیرد، و هم اینکه در تحقیقات خصوصی خودم اغلب روی چنین شخصیتهایی کار میکنم. مثلا من مقالاتی درباره مُسکویه منتشر کردهام. او مورخ و فیلسوفی باسواد بود که در قرن یازدهم میزیست، و بهعنوان یک اندیشمندِ کهتر، از جایگاهی شایسته برخوردار است. مسکویه، برخلاف ابنسینا که تقریبا معاصر او بود، جزوِ برجستهترین و تحولسازترین متفکرین تاریخ بشر نبود. برعکس، بیشتر تالیفاتِ او اشتقاقی هستند؛ پس چرا کسی، خصوصا یک کارشناس فلسفۀ جهان اسلام، باید وقتش را صرف خواندن و نوشتن دربارۀ او کند؟
شخصیتهای ظاهرا کوچکتر، گاهی به شخصیتهای بزرگترِ فلسفه تبدیل میشوند. خودِ ابنسینا یکی ازین نمونههاست. او، با اختلاف زیاد، مهمترین فیلسوف جهان اسلام بود، و تاثیری فراگیر بر فرهنگهای دیگر نیز داشت.
گرچه مسکویه در تلفیقِ منابعِ خود خلاق بود و رسالهای درباب اخلاقیات نوشته که نسبتا نافذ بوده، جواب سوالِ فوق دقیقا این است که او چندان اهل نوآوری نبود. مسکویه بینشی نسبت به سبک غالب فلسفۀ زمان خود به ما میدهد که ترکیبیست از تقوای اسلامی، ارسطوگری، و نوافلاطونی ــ درحالیکه ابنسینا که خلاقتر بود، علیه چنین جریانی واکنش نشان میداد. این پدیدهای رایج است: ما برای آنکه بتوانیم «شخصیتهای مهتر» را بهقدر کافی درک کنیم، باید «فلسفۀ کهتران» را هم درک کنیم.
ولی این بهتنهایی دلیلِ علاقمندی به «شخصیتهای کهتر» یا دلیل جلب توجه مخاطبانِ بیشتر به آنها نیست. واقعیت این است که شخصیتهای ظاهرا کوچکتر، گاهی به شخصیتهای بزرگترِ فلسفه تبدیل میشوند. خودِ ابنسینا یکی ازین نمونههاست. او، با اختلاف زیاد، مهمترین فیلسوف جهان اسلام بود، و تاثیری فراگیر بر فرهنگهای دیگر نیز داشت، خصوصا بر مسیحیتِ قرون وسطا.
در مورد نفر دومی که ابتدائا ازو نام بردم، یعنی ناگارجونه هم میتوان همین را گفت. نقدِ نبوغآمیز او ازین پیشفرض که اشیای «مستقلالوجود» در جهان هستند، مبنای تشکیل شاخهای از بودیسم شد که به «مدیهماکه» یا «راه میانه» معروف شد. جایگاهِ ناگارجونه در فلسفۀ آسیا شبیه جایگاهِ کانت در فلسفۀ اروپاست. ناگارجونه را حقا همه باید بشناسند ــ یا دستکم آنهایی که علاقهای به فلسفه دارند.
دو شخصیت آخری که نام بردم، یعنی مارینلا و اوروکا، دلیل دیگری هستند برای اینکه به اصطلاحا «شخصیتهای کهتر» توجه کنیم: متفکرانِ خارج از جریان اصلی فلسفه، اغلب فعالانه این جریان اصلی را نقد میکنند.
مارینلا در کتاب خود «نجابت و برتری زنان» که در پایان قرن شانزدهم تالیف شد، به زنستیزیِ فرهنگ اروپایی تاخت و مهمترین شخصیتِ آن یعنی ارسطو را به سخره گرفت. او که ارسطو را بهخاطر انکار استعدادهای منطقی زنان، «مردی ترسو و مستبد» میخواند، با دفاع از برابریِ عقلی و اخلاقی ــ و شاید حتی برتری زنان ــ تقریبا با تمام سنتِ انسانشناسی فلسفی اروپا به مخالفت برخاست.
همین اواخر، در انتهای قرن بیستم، اوروکا نیز پیشفرضیات غالب را دربارۀ اینکه چه کسی میتواند فلسفۀ ارزشمند تولید کند به چالش کشید. او از این ایده که فلسفه میتواند در فرهنگهای صرفا شفاهی هم وجود داشته باشد دفاع کرد و پروژهای را توسعه داد موسوم به «فلسفۀ حکما» که شامل گفتگو با اعضای فوقالعاده خردمند جوامع آفریقایی سنتی میشد.
این «حکما» شاید هرگز چیزی تالیف نکرده باشند، ولی هنوز میتوانند معرف ایدههای فلسفی مردمشان باشند یا ــ چیزی که برای اوروکا جالبتر است ــ میتوانند با بیان مواضعِ نوآورانۀ خودشان، با ایدههای سنتی مخالفت کنند. پروژۀ اوروکا به ما میگوید فلسفه آن چیزی که ما میانگاریم ــ یعنی سنتِ نوشتار منطقی ــ نیست، بلکه فراتر از آن و شبیه حکمتِ زندگیست، که نقادانه با فضای اجتماعیِ زایندۀ خودش اختلاط میکند.
مارینلا که ارسطو را بهخاطر انکار استعدادهای منطقی زنان، «مردی ترسو و مستبد» میخواند، با دفاع از برابریِ عقلی و اخلاقی، تقریبا با تمام سنتِ انسانشناسی فلسفی اروپا به مخالفت برخاست.
در حال حاضر، تا شناختهشدنِ فیلسوفانی چون مسکویه، ناگارجونه، مارینلا، و اوروکا، راهی دراز در پیش داریم، ولی گامهایی در این راستا برداشته شده است. امروزه فعالیتهایی که موضوعات گستردهتری را پوشش میدهند، آگاهی و توجه بیشتری را در فضای آکادمیک ایجاد کردهاند. مثلا من از بسیاری از همکارانم شنیدهام که بررسی فلسفۀ اسلامی را در تدریس خود بیشتر میگنجانند؛ البته انجام این کار به این معنا نیست که تمام دورۀ درسی را به این موضوع اختصاص دهیم. اخیرا من و برخی همکارانم مجموعهای از پُستهای وبلاگی را برای انجمن فلسفی آمریکا تالیف کردهایم که نشان میدهند چگونه میتوان شخصیتهای کمتر شناختهشدۀ جهان اسلام، هندوستان، و چین را در دورههای موضوعیِ معرفشناسی، اخلاقیات، و غیرو ادغام کنیم.
طبیعتا شخصیتهای «کهتر» که اینجا از آنها نام برده شد، فقط مشتی نمونۀ خروارند، ولی امیدوارم دلیل خوبی برای معروفترکردنِ فلاسفۀ کمآوازه باشند. این افراد میتوانند به ایجاد زمینهای برای درک غولهای فلسفه که تابهحال برایمان مهم بودند کمک کنند؛ شاید هم اینها برای خودشان غولهایی باشند که ارزش توجه ما را دارند؛ و شاید آنها بتوانند ایدههای ما را نسبت به هستیِ خودِ فلسفه متحول کنند.