ژاک و پل از اینکه نام کسانی را که برای دزدی به خانههایشان میرفتند بدانند؛ خوششان میآمد. برای همین همیشه اولین جایی را که وارسی میکردند صندوق پستی خانهها بود. آنها از جا خوردن مردم با شنیدن نامشان آن هم از دهان دزدی که وارد خانهاشان شده، حال میکردند. مثلا:
«موسیو لروی! آروم باشید! ما دنبال یه سری خرده ریزه میگردیم و بعد میریم. لطفا آروم باشین، خب؟»
روش کار آنها معمولا اینطور بود که یک محله دورتر از خانه خودشان انتخاب میکردند، بعد یک خانه را در آن محله نشان میکردند و بعد به ترتیب: چک کردن صندوق پست دم در و باز کردن قفل با ترفندی آزموده.
کار پل با آن خونسردی ذاتیاش، آرام و دور نگهداشتن صاحبخانههابه زور تیغ ریشتراشی بود. روی انتخاب این سلاح بسیار فکر شده بود؛ تیغ نمادی از وحشت، مثله کردن، خون، خزندگی و بریدگی گلو بود که ترس زیادی را القا میکرد.
همزمان با او، ژاک با چشم تیزبینش خانه را وارسی میکرد و فهرستی از چیزهای ارزشمند برای دزدیدن برمیداشت. او در قیمتگذاری روی ساعت، موبایل یا کامپیوتر دستی یا غیر آن بینظیر بود و استعدادی غیر قابل توصیف برای بو کشیدن پول نقد داشت.
همه چیز باید سریع اتفاق میافتاد. نهایتا پنج دقیقه وقت داشتند. آنها همه چیز را بر دو عنصر غافلگیری و ترس از تیغ ریشتراشی بنا کرده بودند و البته که این تکنیک نتایج فوق العادهای داشت.
***
آن شب ماه به اندازه کافی بالا آمده و روشنایی طبیعی خاصی به وجود آورده بود. دو رفیق جاده شنی را به دلیل سروصدایی که قدمهایشان بر روی آن ایجاد میکرد، ترک کردند. چمن انتخاب بهتری بود. خانه مورد نظر به سرعت شناسایی شد. به نظر می آمد مدل قفل در ورودی، از نوع معمولی باشد و شکی نبود که میتوانستند به راحتی از آن عبور کنند. ژاک نزدیک شد و فهمید که در نیمه باز است.
– احمقها رو ببین! خدای من، اینها عالیان.
ژاک در را فشار داد ولی پل اول داخل شد. پرتوی چراغ ابتدا راهرو بعد آشپزخانه را – که کمتر هیجان انگیز بود- را روشن کرد و در نهایت سالن را. چشم کارکشته ژاک روی وسایل خیره ماند. در سمت چپ یک جفت شمعدان نه چندان قیمتی قرار داشت، کنارش در سمت راست یک لپ تاپ خیلی خوب و همچنین یک خودکار نفیس. اما چیزی که روی شومینهی رو به روی او قرار داشت توجهش را به خود جلب کرد. ژاک سریعا یک ساعت قرن نوزدهمی را تشخیص داد که به نظر گرانقیمت میآمد و خیلی راحت میشد در بازار به پول تبدیلش کرد. ناگهان پل فریاد زد:
– این چه کوفتیه ؟
ژاک با گذاشتن انگشت اشاره روی لبها او را دعوت به سکوت کرد. پل نور چراغقوه روی زمین انداخت و آنچه نمایان شد صدای ژاک را هم بلند کرد: اووه، خدای من !
روی زمین جسد زنی دراز به دراز افتاده بود. جمجمهاش با مجسمهای که کنار سرش قرار داشت، خرد شده بود و مجسمه پوشیده از خون بود. زن به نظر جوان میآمد و موهای خونالود صورتش را پوشانده بود. ممکن نبود با آن همه زخم جان به در برده باشد. دزدها چند لحظه خشکشان زد و بعد فوری متوجه عمق بدشانسی شان شدند. افتادن وسط یک صحنه جرم، آن هم چنین جرمی، دیگر ته بدشانسی بود.
ژاک زود خودش را جمع و جور کرد: از اینجا میریم بیرون. مطمئناً میریم و راستی…! به چیزی دست نزن!
پل دستهایش را بالا برد و برای اطمینان چند قدم هم عقب رفت. آنها همانطور که وارد شده بودند مخفیانه آنجا را ترک کردند.
***
امیلی با طمأنینه از پله ها پایین آمد. در هشتاد سالگی کوچکترین لغزشی میتواند آدم را به سقوطی ناگهانی و ناخوشایند برساند.
او از ته دل آرزو داشت تا آخر عمر در سکوت و آرامش در خانهای که سالهای سال با همسرش در آن زندگی کرده بود، استراحت کند.
امیلی وقتی از پلهها پایین آمد از جریان هوا در راهرو جا خورد. سپس درب نیمه باز توجهش را جلب کرد. به نظرش عجیب آمد. دیروز غروب او مثل همیشه در را بدون فشار زیادی بسته بود. با عجله در را بست و دستانش را به هم مالید تا گرمشان کند و همزمان برای یافتن عینک و آماده کردن میز صبحانه به سالن رفت. خورشید تازه بالا آمده بود و اتاق را کم کم گرم می کرد.
امیلی عینکش را زد و از لابهلای اثاثیه رد شد. دامنش را بالا گرفته بود و با قدمهایی آرام و سبک مثل مانکن ها راه میرفت.
یک صندلی را جلو کشید، خم شد و بدن درمند زن جوان را با ملایمت بلند کرد و پرسید:
خب! خوب خوابیدی؟
او را روی صندلی گذاشت و دستانش را کنار هم روی میز قرار داد.
چندماه قبل خانه امیلی دوبار مورد دستبرد قرار گرفته بود. این اتفاق زندگیاش را مختل کرده بود. اقوام به او هشدار میدادند که تنها ماندن او در این سن و سال، آنهم در این خانه بزرگ خطرناک است. ویکتور، نوهاش، وقتی فهمید که مادربزرگش آماده است هرکاری برای نگهداری از خانه اش انجام دهد؛ کمی خلاقیت به خرج داد و راه حل فوقالعادهای برای مشکل او پیدا کرد.
از آنجا که ویکتور دانشجوی رشته سینما بود توانست یک مانکن زن بسیار واقعی از دانشکده به خانه بیاورد. و با آن دوستانش را سرکار گذاشت و غافلگیر کرد و دوستانش حسابی رودست خوردند. او تصمیم داشت مانکن را به مادربزرگش هدیه کند.. آنها مشترکا نام او را – به یاد و خاطره بازی سرنخ که بسیار با هم بازی کرده بودند – «مادموازل رز» گذاشتند.
ویکتور و امیلی تصمیم گرفتند که مانکن را در سالن بگذارند و برخلاف نظر همه فامیل، تصمیم گرفتند در ورودی را نبندند. امیلی لجوجانه اصرار داشت بقبولاند که دو قفل شکسته طی دو ماه، برای او کافی است و قفل دیگری نمیخواهد.
اما هیجانانگیزترین قسمت کار ریختن خون لای موها و روی پایه مجسمه و تکههای مغز پاشیده روی زمین بود.
آن ها بارها و بارها این صحنه را چیدند و جسد ، زاویه موها، مجسمه و … مرتب کردند.
ویکتور هربار برای مادربزرگش توضیح میداد:
– وقتی میخوای از روی صحنه رد بشی پاهات رو کامل بلند کن.
و امیلی بسیاراحتیاط میکرد که صحنه نمایش را خراب نکند.
امیلی قهوه و نانش را روی میز گذاشت و رو به روی زن جوان نشست و با لبخند پرسید:
– مادموازل رز، فکر میکنی امشب هم ملاقاتی خواهیم داشت؟