احساس عشقْ اثری عمیق و فراگیر بر ما دارد. آنا مِیچین انسانشناس شاغل در گروه روانشناسی دانشگاه آکسفورد میگوید «عشق آنقدر مهم است که بدن ما همهٔ سازوکارها برای حفظ یک رابطهٔ نزدیک را به خدمت میگیرد». میچین که ژنتیک و اعصاب خوانده و با دانشمند سرشناس انگلیسی رابین دانبار (پایهگذار «عدد دانبار») همکاری میکند، در مصاحبهای با مجلهٔ ناتیلوس از دیدگاه علمی به ماهیت عشق و رابطهٔ عشقی پرداخته است. او میگوید عصبشناسان و روانشناسان هر کدام پاسخ مشخصی به مسئلهٔ عشق دارند، ولی او بهعنوان یک انسانشناس همهٔ آنها را کنار هم جمع میکند. متن پیشرو خلاصهایست از مصاحبهٔ ناتیلوس با او، که عشق را نوعی رشوه میداند.
***
چرا عشق را نوعی رشوه میدانید؟
احساس عشق برای این تکامل پیدا کرد که ما را تشویق به ایجاد روابط مهم برای بقای خودمان کند. این شامل همسر و فرزند و دوستان ما هم میشود. انسانها باید اهل همکاری باشند وگرنه منزوی میشوند. البته همکاری خوب است ولی فشار زیادی به فرد وارد میکند. چون باید زمان زیادی را صرف نظارت بر دیگران کنید تا مبادا به شما خیانت کنند یا چیزی از شما بدزدند.
طبیعت برای اطمینان از اینکه ما به همکاری تن میدهیم، از نوعی «رشوهٔ شیمیایی» استفاده میکند. اساسِ عشقْ چهار مادهٔ شیمیایی است که هر کدام نقش متفاوتی دارند ولی ترکیب مناسبی از آنها ما را به رابطه با دیگران ترغیب میکند. در نهایت ما به این مواد شیمیماییْ اعتیاد پیدا میکنیم. و وقتی با کسی که برای بقای ما مهم است تعامل میکنیم، حس خوشی و شعفی پیدا میکنیم که به آن میگوییم «عشق»، ولی در واقع رشوهای بیولوژیک است.
مثل اینکه بچهٔ شما کار خوبی انجام داده، و شما به او شیرینی بدهید، که این روش صحیح تربیت نیست ولی در عمل جواب میدهد.
شما میگویید عشق نقش کنترلی دارد. چرا؟
چون تنها هدفِ تکاملْ بقاست. هدف از این نوع رشوهدهیْ تداومِ تولیدمثل ماست. نوعی کنترلِ خوشخیم است. برای بیشتر آدمها و در بیشتر موارد، تجربهٔ عشقْ تجربهای گرم و دوستداشتنی و برای سلامت مفید است. ولی بیولوژیِ ما برای جستجوی عشق، تمنای عشق، و حفظ عشق، در واقع یک نقطه ضعف هم هست. چون از این نیاز عاطفی برای استثمار هم میشود استفاده کرد. میشود طرف مقابل را خلاف مِیلش وادار به کاری کرد. و این بهای عشق است. از این احساس میتوان برای کنترل و سوءاستفاده و مجبورکردن ما استفاده کرد. این همان چیزیست که ما را از حیوانات متمایز میکند. حیوانات از عشق برای کنترل و فریب دیگران استفاده نمیکنند. ولی ما انسانها میکنیم.
از نظر شما اینکه میزان هورمون اکسیتوسین دوام رابطهٔ یک زوجه را تعیین میکند، امری ترسناک است. چرا؟
البته عوامل زیادی در رابطه دخیل هستند: ژنتیک، دوران رشد، گونهٔ شخصیتی شما، حمایت خانواده. ولی بههرحال افرادی که میزان ترشح اکسیتوسین در بدنشان بالاتر است، بیشتر آمادهٔ برقراری ارتباط هستند و بیشتر متعهد به ادامهٔ رابطه هستند.
آیا عشق کور است؟
بله. وقتی عاشق میشوید، در واقع بخشهای مختلفی از مغزتان فعال میشود. ولی بخشهای دیگری غیرفعال میشوند. این غیرفعالسازیْ بیشتر در مناطق مربوط به «ذهنیتخوانی» مغز رخ میدهد. ذهنیتخوانی یعنی توانایی خواندنِ نیتِ دیگران، که برای شناختن آدمهای دروغگو یا خائن به این توانایی نیاز دارید. چون باید بتوانید انگیزههای دیگران را بخوانید. ولی وقتی عاشق کسی میشوید، این بخش از مغزتان غیرفعال میشود. یعنی دیگر کار نمیکند. برای همین است که ممکن است معشوقتان به شما دروغ بگوید یا به شما خیانت کند، ولی شما اینها را نبینید.
چرا عشقِ کور تکامل یافته؟
شاید به خاطر اثر ترشح اکسیتوسین باشد که به انسانها اعتماد کافی برای برقراری رابطه میدهد. اگر انسانها مدام به همنوعان خود مشکوک بودند نسل بشر خیلی شانس موفقیت نداشت. با ترشح این هورمون بخشی از مغز ما غیرفعال میشود. همین غیرفعالسازی را وقتی مردم از رهبران مذهبی خود پیروی میکنند شاهد هستیم.
چرا ما عاشق یک نفر بهخصوص میشویم و نه کس دیگر، یا چرا به یک نفر خاص میل جنسی داریم و نه هر کس دیگری؟
شهوتْ هیجانی ناخودآگاه است که کاملا در ناحیهٔ کنارهای مغز رخ میدهد. تقریبا بلافاصله بعد از دیدن یک نفر دیگر اتفاق دیگر میافتد. در واقع تمام حواس چندگانه شما به کار میافتد تا اطلاعاتی از وضع جسمانی او کسب کند. لحن صدا و حرفهایی که میزند هم نشانهٔ خوبی از فهم و معرفت و انعطاف یا صفات دیگر مثلا شوخطبعی اوست.
در ابتدا مغزتان همه این اطلاعات را ناخودآگاه جذب میکند. بعد برنامهٔ مغزتان تصمیم میگیرد که آیا این شخص برای شما خوب است یا نیست. مغزتان به طور غریزی به تولیدمثل فکر میکند. اگر در مورد کسی به این نتیجه برسد که او گزینهٔ مناسبیست، با ترشح هورمونهای مناسب یعنی اکسیتوسین و دوپامین شما را به حرکت وا میدارد. بعد بخش هشیار مغز وارد عمل میشود.
شما میگویید که از نگاه بیولوژی، عشق ممکن است امری غیرفمینیستی باشد. چرا؟
بابت این حرف خیلی به من اعتراض میشود چون من از جنبهٔ بیولوژی به قضیه نگاه میکنم و میگویم که زنان بهطور غریزی دنبالِ پشتیبان یا نانآور هستند ــ حتی وقتی استقلال مالی دارند. که این گرایشْ ریشهای باستانی در روند تکامل دارد. ولی استقلال مالی زنان پدیدهای جدید است که در برخی کشورهای مدرن مشاهده میشود. کنترل باروری هم پدیدهای جدید است که حدود ۷۰ سال سابقه دارد. این مدت در مقابل دورهٔ طولانی تکامل چیزی نیست. یعنی نقش فمینیسم در تکامل انسان خیلی جدید و کوتاه است. غریزهٔ عمیقی مثل جفتیابی وقتی تغییر میکند که رفتار جدید در بین همهٔ انسانها غالب شود، ولی هنوز برابری جنسیتی چندانی در دنیا وجود ندارد.
چرا میگویید همکاری دو جنس مخالف، جزو پرهزینهترین همکاریهاست؟
قبولش برای مردم سخت است. در همکاریْ شما نمیخواهید همهٔ زحمتها به گردن شما باشد. بزرگترین نمونهاش فرزندپروری است. مردها معمولا حمایت و محافظت از خانواده را فراهم میکردهاند. زنان هم کار کودکداری را به عهده گرفتهاند. شاید زنان دوست داشته باشند که مردانشان در فرزندپروری به آنها کمک کنند، ولی مرد اساسا میخواهد با او سکس و تولیدمثل کند. در نهایت شما سکس را با کودکداری مبادله میکنید. اینها دو نوع پول یا ارز مختلف با قیمتهای متفاوت هستند.
دلبستگی مادرها و پدرها به بچههایشان از نظر شما فرق دارد. از چه نظر؟
دلبستگی یعنی پیوند روانی عمیق بین دو نفر. دلبستگی مادر اساسا جنبهٔ تغذیه و پرورش جسمی دارد. برای پدر هم این تغذیه مهم است، ولی او در عین حال میخواهد فرزند را مقاوم بار آورد و به فضای بیرون از خانواده سوق دهد، و به دنیای اجتماعی بفرستد.
در مورد خانوادههای غیرسنتی یا نامتعارف چهطور؟
مثلا در مورد والدین مجرد یا همجنس. مغز انسان فوقالعاده انعطافپذیر است. همه والدین توانایی پرورش دارند. مثلا میبینیم که مغز یک فرد طوری تغییر میکند که مثل مامان یا بابا رفتار کند. برخی رفتارهای والدین جنبهٔ بیولوژیک و برخی محیطی یا فرهنگی دارد. آنچه در میان مردانِ همه دنیا مشترک است، تلاش برای مستقل کردنِ فرزند است، ولی هر کدام بر اساس فرهنگ خودشان این کار را انجام میدهند.
نوع تربیت کودک چه تاثیری در زندگی عشقی او در آینده دارد؟
فرض کنیم در دوران کودکیْ دلبستگی محکمی با والدین خود دارید و آنها به نیازهای عاطفی و جسمی شما حساسند ــ و همینطور به کسانی که با شما برخورد دارند. احساس امنیت دارید، اضطراب ندارید، والدینتان شما را ترک نکردند و از شما غافل نمیشوند. این در واقع یعنی مغز شما غرق در هورمونهای اکسیتوسین و دوپامین و بتا اندورفین است، و هورمون کورتیزول (هورمون استرس) در مغزتان خیلی کم است، پس مغزتان عالی کار میکند. بعدها که بزرگ شُدید، زیرساختِ بیولوژیک و روانی لازم برای ایجاد دلبستگیهای خوب و روابط سالم را دارید، و متوجه میشوید که فلان رابطه برای شما خوب هست یا نیست.
ولی متاسفانه در عملْ خلافِ این اتفاق میافتد. مغز کودکان سرشار از کورتیزول است. در مناطقی از مغز که برای روابط اجتماعی مهم است، شاهد مرگ سلولهای عصبی و کاهش ماده خاکستری و سفید هستیم. این بچهها وقتی بزرگ میشوند نمیتوانند رابطهٔ دوطرفه، اعتماد، و همدلی ایجاد کنند. آنها شاهد رفتارهای اجتماعی خوبی نبودند و همان را بازتولید میکنند، ولی در عین حال، زیرساختهای بیولوژیک قوی برای ایجاد روابط خوب را هم ندارند.
چرا معتقدید که ما نقش دوستیها را دستکم میگیریم؟
ما معمولا برای روابط عشقی یا شاید روابط والدین و فرزند جایگاه ویژهای قائل میشویم، ولی از اهمیت دوستی غافلیم. ولی این نوع رابطه فوقالعاده برای ما حیاتیست. شما خودتان خانوادهٔ خودتان را انتخاب نمیکنید، ولی دوستانتان را چرا. در واقع شما بیشتر شبیه دوستانتان هستید تا شبیه معشوقتان.
و اغلبْ دوستیها بیشتر از روابط عشقی دوام دارند. این دوستیها شالودهٔ محکم زندگی شما هستند که برای سلامت روان و جسمتان، و برای طول عمر بیشتر و رفاهتان به آن نیاز دارید. مردم ممکن است عاشقانه سگشان را دوست داشته باشند، ولی عاشقانه دوستانشان را دوست نداشته نباشند، چون احتمالا هیچ وقت به این فکر نمیکنیم که میتوانیم دوستانمان را هم عاشقانه دوست داشته باشیم.
گونهای از افراد اصطلاحا غیررومانتیک (آرومانتیک) هستند که دچار عشق رمانتیک نمیشوند، ولی همهٔ انواع دیگر عشق را تجربه میکنند.
آلن دو باتن متفکر انگلیسی معتقد است که رمانتیسم ذهنیت مردم نسبت به عشق را منحرف کرده است. شما چهطور فکر میکنید؟
من هم موافقم. ذهنیتِ غالبِ قدیمی دربارهٔ عشق، برداشت خوبی نیست. مثلا روایتهای لیلی-و-مجنونوار ذهنیتی ایدهالگرایانه و جنسیتزده دربارهٔ عشق رمانتیک ایجاد میکند. واقعیت این نیست که دو نفر برای هم ساخته شدهاند.
از لحاظ انسانشناسی و جامعه شناسیْ این ذهنیت برای کنترل آدمهاست: یعنی برای آنکه هر که را میخواهید به زور با یکی دیگر جفت کنید. نگاههای برد و باخت دربارهٔ عشق زیاد است. واقعیت هم نشان میدهد که ایدهٔ عشقِ رمانتیک با واقعیت همخوانی ندارد. این ایده که عشقِ رمانتیک از همهٔ عشقها قویتر است، هیچ کمکی نمیکند، چون بقیهٔ شیوههای دوستداشتن را تنزل میدهد. در حالی که بقیهٔ عشقها از عشق رمانتیک ضعیفتر یا کماهمیتتر نیستند.
ولی متاسفانه تفکر غالب طور دیگریست.
ضمنا این طرز فکر باعث میشود مردم در روابطِ بد گیر کنند. اگر به کودکی القاء کنید که عشق چیزی آسمانیست، که ناگهان تمام وجودت را تسخیر میکند، و با وجود همهٔ مشکلات دوام میآورد، و بر همهٔ مشکلات فائق میشود، این طرز فکر در یک رابطهٔ سوءاستفادهگرانه اصلا خوب نیست. چون اینطور القاء میکند که شما کنترلی بر طرفِ سوءاستفادهگر ندارید. طرز فکر خوبی نیست. و این طرز فکر در تولیدات تجاری امروز ترویج میشود. اینکه کسی میتواند یار ابدی شما باشد، و اینکه ازدواج بالاترین دستاورد زندگی است. شاید بدبین به نظر برسم، ولی عشقِ رمانتیک طرز فکر مفیدی نیست.
آیا این شناخت علمی دربارهٔ عشق، بر روابط شخصی خود شما تاثیری داشته است؟
هیچ تاثیر منفیای نداشته است. مردم میگویند: «خب، حتما به این خاطر که زندگی خودت را صرف تحلیل علمیِ عشق میکنی». البته وقتی عشق را در حد چند هورمون یا عوامل ژنتیک بررسی میکنید، ممکن است این طور باشد، ولی من این کار را از نگاه انسانشناسانه انجام میدهم، و وقت زیادی را صرف صحبت با مردم دربارهٔ عشقشان میکنم. برای من عشق پدیدهای حیرتانگیز است. هر چه بیشتر آن را مطالعه میکنم، از پیچیدگیهای آن در انسانها به مکاشفه و حیرت بیشتری میرسم.