خیلی کوچک بودم که کتاب خواندن را شروع کردم. دقیقتر بگویم درست از وقتی که به مناسبت تولد چهارسالگیام مجموعهای از کتابهای مصور و کمیک استریپ از خالهام هدیه گرفتم. خواندن نمیدانستم اما کتابها طراحی بینهایت جذابی داشتند که تا امروز هم طرح و نقششان در نظرم مانده است. بعدها که خواندن یاد گرفتم ادبیات کلاسیک کودک و نوجوان و بعدتر هم کتابهای کانون پرورش فکری . در ده سالگی کتابخانه مستقل از کتابخانه پدرم داشتم. قفسههای قرمز و زردش را میتوانستم هر طور دلم بخواهد بچینم . در سالهای نوجوانی کتاب به مهمترین سرگرمیام در زندگی تبدیل شد. شمایل نوجوانی ام دختری شاد اما نشسته در کنجی غرق در مطالعه است که اغلب در میان بازی با همسالانش هم گریزی به کتاب میزد و آنقدر در دنیای داستان غرق میشد که بازی را ناتمام میگذاشت.
در تمامی سالهای تحصیل، در کنار درس همواره مطالعه غیر درسی و متمرکز بر ادبیات داستانی داشتم. حتی در بزنگاه مهمی مثل کنکور. سال کنکور را یادم هست که چطور مخفیانه لابهلای تست و کلاس و تمرکز برای راه یافتن به دانشگاه، داستان میخواندم. ساعت استراحتم به خواندن رمان و داستانهای کوتاه میگذشت و این روند حتی در شلوغ ترین روزهای زندگی شخصیام، در دورانی که برای مهاجرت آماده میشدم هم ادامه یافت تا وقتی که مادر شدم.
من فرزندم را در غربت به دنیا آوردم. دور از خانواده و فامیل. خودم و همسرم باید به همه چیز رسیدگی میکردیم. شب قبل از زایمان و پیش از رفتن به بیمارستان اولین چیزی که در ساک بیمارستانم گذاشتم کتاب تازهای بود که بنا داشتم بخوانم. همسرم با چشمهای گرد شده گفت:« کتاب؟» خیلی حق به جانب و جدی گفتم: «آره دیگه، تا فردا قبل از عمل چیکار کنم تو بیمارستان؟»
همسرم توصیه میکرد بخوابم چون بعد از آمدن بچه احتمالا تا مدتها کم خوابی خواهم داشت. من اما مطمئن بودم هیچ چیز نمیتواند در کتاب خواندن من اختلال ایجاد کند.
کتاب مذکور آن شب در کیف من ماند و تا شش ماه بعد هم نه این کتاب و نه هیچ کتاب دیگری نخواندم. نشد که بخوانم! به همین سادگی! البته که خیلی سخت گذشت و من در همه آن لحظات پس از زایمان که داشتم با غول افسردگی هم دست و پنجه نرم میکردم. مدام به خاطر کاهلی در کتاب خواندن و داستان نوشتن در حال سرزنش خودم بودم. سه ماه اول مادر شدنم به بدترین و دشوارترین شکل ممکن گذشت. با دل دردهای کولیکی شبانه نوزاد و گریههای بیانتهای خودم، بیداریهای شبانه و خستگیهای مفرط روزانه.
از سه ماهگی به بعد توانستم کمی مطالعه کنم. ساعت خواب فرزندم کم و بیش روتین و منظم بود اما من مادر بیتجربه و دست تنهایی بودم. همسرم همه تلاشش را میکرد تا در همه امور از خواباندن و تعویض لباس تا بازی و حمام کردن فرزندمان با من همکاری کند اما باز هم لازم بود در مورد برخی چیزها اطلاعاتی کسب کنیم و همین باعث میشد معدود ساعات فراغتم را اگر از خستگی بیهوش نشده بودم صرف خواندن مطالب مربوط به نوزادان و یا جستجوی سوالاتم در اپلیکیشنهای مرتبط کنم.
بخش شیرین ماجرا اما از اینجا آغاز میشود. درست از شب شش ماهگی فرزند که تصمیم گرفتم به جای لالایی خواندن، برایش قصه بخوانم. یکی از کتابهای مجموعه «جودی دمدمی» را برداشتم و در حالیکه کنارش دراز کشیده بودم شروع کردم به خواندن. عکسهای کتاب را نگاه میکرد و همزمان دست و پا تکان میداد. کمی قان و قون و ابراز احساسات کرد و هنوز به صفحه پنجم نرسیده خوابش برد. بیهیچ تقلا و نافرمانی. ساعت را نگاه کردم و ذوق زده دانستم تا دوباره بیدار شود وشیر بخواهد دو ساعتی وقت دارم. برای خواب خودم هم خیلی زود بود و این فرصتی طلایی بود برای کتاب خواندن. جست زدم و شیر تلخ را برداشتم و مثل تشنهای که به آب رسیده باشد شروع کردم به خواندن. توی دو ساعتی که فرزند در خواب عمیق بود یک سوم کتاب را خواندم و سه شب بعد کتاب تمام شده بود.
آن وَر منظم و خطکش به دست ذهنم شاکی بود که «مسخره است. کتاب ۲۰۰ صفحهای را که قبلا یک روزه میخواندی سه شب لفتش دادی؟ هنر کردی!» عوضش ور منطقی ذهنم دست نوازشش را میکشید روی سرم و میگفت: «دیدی درست شد؟ دیدی بالاخره زمانش را پیدا کردی؟»
از آن روز به بعد هر وقت میخواستم بچه را بخوابانم برایش کتاب میخواندم. گاهی حتی کتابی که مال خودم بود چون فرزندم کوچکتر از آن بود که معنای لغات و مفهموم جملات را بفهمد اما اکت و کنش من را میشناخت. دلم میخواست من را، مادرش را در حال کتاب خواندن ببینید و تصویرم را به ذهن بسپرد. دلم میخواست یاد بگیرد و کتاب برایش دوست گرمابه و گلستان باشد.
چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه صدای تازهای در ذهنم کشف کردم. «آیا من مادر خوبی بودم؟» کسی مدام این سوال را تکرار میکرد و پژواکش از لایههای زیرین روانم به گوشم میرسید. آیا از وقت و زمانی که باید صرف کودکم میشد میزدم که کتاب بخوانم؟ بهتر نبود به جای کتاب خواندن غذای کمکی برایش درست میکردم تا از غذاهای آماده نخورد؟ نمیبایست در موقعی که خواب بود و زمان داشتم لباسهای راحتی اش را میشستم که همه کثیفند؟
این صدای تازه و مواخذهگر دلم را سخت میفشرد. در طول روز بسیار فرصتها پیش میآمد که همسرم مراقبت از بچه را بر عهده گرفته بود، یا بچه غرق در دنیای خودش بود و با اسباب بازی هایش مشغول بازی بود و من میتوانستم مطالعه کنم اما این صدا آنقدر غذاب وجدان در سرم ایجاد میکرد که عطای کتاب خواندن در طول روز را به لقایش میبخشیدم و منتظر سیاهی شب و خوابیدن فرزند میشدم.
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بپذیرم من زمانی مادر خوبی خواهم بود که روان و ذهنی سلامت داشته باشم. مطالعه و پرداختن به ادبیات، نوشتن و باز نوشتن داستانها و تجربه ها، خاطرهها و پژوهشها باعث میشود پویا و سرزنده بمانم. نقش کلیشه مادر قالب تن من نمیشود و به هیچ وجه معتقد نیستم برای اینکه مادر خوب و کاملی باشم باید یک سره وقتم را در آشپزخانه بگذرانم.
حالا دیگر نه از دل دردها و شب بیداریها خبری هست نه اجازه دادهام آن صدای مواخذهگر حیاتش را در ذهنم ادامه دهد.
هر صبح با فرزندم ورزش میکنم، برایش ترانههای شاد میخوانم، بازی میکنیم، کتابهای شعر کودکانه میخوانیم. گاهی که خسته میشوم میگذارمش توی تختش تا برای خودش بازی کند. او برای عروسک هایش سخنرانی میکند من هم کتابی ورق میزنم و جان تازه میگیرم و باز روزمان را ادامه میدهیم.
عموما هم شبها ساعت ۹ به خواب میرود، فواصل بیداری اش هم بیشتر شده اند، بخش بیشتر کتاب خواندن و قصه نوشتن را به شبها موکول کرده ام و دوباره ادبیات جای خودش را در زندگی ام بازیافته است. به تجربه دریافته ام که هرچقدر زمان فراغت محدودتری داشته باشم، استفاده بهینه تری از آن خواهم کرد.
ادبیات و غرق شدن در دریای کلمات دغدغه من است چونان که مادری کردن!